داستان عاشقانه - 2

داستان غمگین حمید و فرخنده
تعداد بازديد : 148

اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…

چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من.

اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .

بقیه داستان در ادامه مطلب

داستان عاشقانه و واقعی عشق مریم و فرهاد
تعداد بازديد : 467

راستش من تو یک خانواده معمولی به دنیا اومدم وقتی ۱۵سالم بود قیافه زیبایی داشتم و خیلی شیطون بودم دوست داشتم تمام کار هار تجربه کنم تقریبا همه رو تجربه کرده بودم.
الا دوستی با جنس مخالف روبه روی مدرسمون یه بوتیک مردانه بود که فرهاد رو اون بوتیک کار میکرد قیافه زیبایی داشت تقریبا دل همه دخترای مدرسمون رو برده بود یه روز که توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و بچه ها داشتن در مورد فرهاد صحبت میکردن تا اینکه
بقیه داستان در ادامه مطلب

داستان زیبای عاشقانه و احساسی گل خشکیده
تعداد بازديد : 92

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
 
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
 
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
 
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
بقیه داستان در ادامه مطلب

داستان کوتاه لیلی و مجنون
تعداد بازديد : 120

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت

بقیه در ادامه مطلب

داستان کوتاه مردی که زنش را گم کرده بود
تعداد بازديد : 174

مرد از فروشگاه به درون نگاه کرد. کمی ملتهب بود. انگار دنبال چیزی یا کسی می گشت. نمیشد با یک نگاه تمام فروشگاه را دید. افراد زیادی بین قفسه ها مشغول برداشتن اجناس مورد نیازشان بودند. یکی دو بار آرام گفت: نازی… نازی… اینجا هستی؟

کمی صدایش را بلندتر کرد و روی پنجه هایش بلند شد تا ته مغازه را ببیند. نازی… نازی… رفت داخل. سر و وضع مرد کمی به هم ریخته بود. چشمهایش نگران بود. غمگین بود. طوری که حس میکردی انگار بی هدف دنبال چیزی می گردد و خودش هم می داند پیدایش نمی کند. ولی چون دوستش دارد از تقلا باز نمی ایستد. بین قفسه ها باز صدایش کرد. نازی.. نازی…

بقیه در ادامه مطلب

داستان کوتاه”خیره به چشمانش”
تعداد بازديد : 156

صبح زود بیدار می شوم. همه خواب هستند. به ایوان میروم. حسابی کش و قوس می آیم. هوای شهریور با خودش بوی پاییز می آورد. صدای گاو و گوسفندها از طبقه پایین می آید. بی تابی می کنند که مش مراد بیاید درِ آغل را باز کند.

چند ماهی بود روستا نیامده بودم. بالاخره بعد از چند سال فارغ التحصیل شدم. از طبقه سوم خانه روستایی مان همه روستا پیداست. ابراهیم را گوشه حیاط می بینم که باغچه را بیل می زند. شاید دارد به باغچه سیب زمینی ها می رسد. یاد ابراهیم همیشه در این چند سال با من بود. چه بچه گی ها که باهم داشتیم. تا اینکه من رفتم دانشگاه و ابراهیم بعد از مرگ پدرش شد مرد خانه. نتوانست درس بخواند.

- پسر عمه خدا رحمت کنه پدرتو… من هم مثل تو نارحتم. ولی … ولی دلیل نمی شه که درس نخونی.

- نمی شه… نه نمیشه. خواهرام رو باید بفرستم خونه بخت.

کنار درختهای سیبِ گوشه حیاط دستانم رو توی دستاش گرفت و گفت تو برو درستو بخون. برو دنبال زندگیت. مسیر ما از هم جدا شده.

بقیهداستان کوتاه”خیره به چشمانش” در ادامه مطلب

داستان کوتاه”دیدار”
تعداد بازديد : 138

من هنوز منتظر بودم تا او مثل همیشه دستی ببرد در جعبه ی واژه هایش و مشتی کلمه را بُر بزند و یکی یکی بگذارد روبه رویم و بعد با شیرین زبانی و برق جادویی نگاهش، کلمه ها را به هم بچسباند و جمله هایش را آویزان کند روی طناب سکوتی که بینمان کشیده شده،

اما او غرق در سکوتی سنگین به دریا خیره مانده بود! در نگاهش هزاران فروغ را می دیدم که زنبیل به دست تا ته خیابان احساس می رفتند و همواره با زنبیلی خالی از واژه بر می گشتند.

به ناگاه سری چرخاند و چند لحظه ای نگاهش روی چهره ام جا ماند.

شاید نگاهش سر خورده بود روی عینک آفتابی بزرگی که نیمی از صورتم را پوشانده بود.

این نقابی که به واسطه ی آفتاب مرا از شناخته شدن مصون نگاه می داشت.

زیر نگاه کوتاهش ضربان قلبم اوج گرفته بود.ارتعاش غریبی در تک تک سلول های تنم منتشر می شد و انگار در این گرمای بی اندازه حرارت تنم تا صفر درجه کلوین نزول می کرد.

نگاهش را از من برگرفت و دوباره غرق در نامعلوم افکارش به دورها چشم دوخت…

ولی من همچنان بی محابا او را می نگریستم ، در حالیکه در دلم هزاران بار ده قدم مانده تا ایستادن در کنارش را شمرده بودم.اما این پاها همچون دو ستون سنگی و سرد به زمین چسبیده بودند. مصرانه نگاهش می کردم و سعی داشتم تا تصویرش را در قاب خالی ذهنم برای همیشه نقش بزنم.

اما دلم دیوانه وار نهیب می زد که بروم. این چند قدم فاصله را تسخیر کنم!عینکم را بردارم و زل بزنم به صورت کشیده و آفتاب سوخته اش  و حالت چهره اش را خوب وارانداز کنم، آنزمانی که نگاهش تلاقی می کند به سیاهی چشمانی که بی اندازه عاشقشان است، اما این فقط دلتنگی هردومان را بیشتر می کرد. ما خوب می دانستیم عشق برای ما نوش داروی بعد از مرگ سهراب است.

من نیامده بودم تا داغی را تازه کنم، یا دلی را بی تاب تر. من فقط آمده بودم تا او را از پس هزاران ایمیل و جمله ی عـــــاشــقانه از دور ببینم و بروم.

سهم من از او همین نامه ها بود و دیگر هیچ. من باید به سهم خودم از او قانع باشم.

بلیط قطار در زیر بازی انگشتانم چروکیده و پاره شده بود.

آخرین نگاهم را به هر زحمتی که بود از چهره اش جدا کردم اما دلم در همان ده قدمی او مانده بود و خیال آمدن نداشت !

به ناچار بی دل و پریشان با سنگینی منطقی که به زور به خورد عاشقی ام میدادم آرام از همان جاده ای که آمده بودم برگشتم و او همچنان به دور خیره مانده بود…

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”بایدیادم بره وبایدیادم بیاد”
تعداد بازديد : 415

مثلا سال ها گذشته
یه روز که دارم اتاقمو تمیز می کنم
دخترم با ذوق و شوق بیاد و کتابی که دستش داره و تازه خریده را نشونم بده
منم کتاب رو بگیرم نگاه کنم و اسم تو رو ببینم شک کنم(!)خودتی
شاید تشابه اسمی باشه بعد ورق بزنم گذری بخونم
ببینم قلمش, آشناست بفهمم خودتی
دخترم هی از کتابت تعریف کنه
من بگم نه اینجوریام نیست
و به کار خودم برسم
هی بخوام سر خودمو گرم کنم
دخترم بیاد بشینه
کتاب ها و جعبه خاطراتمون را که پنهان کردم را ببینه هی کنجکاو شه
اول کتاب را باز کنه بعد امضا و نوشته های تو را ببینه
بعد اخم دلنشینی رو صورتش نقش ببنده که حتما من دلم ضعف بره براش
زود کتابت را بیاره
من بگم چیکار می کنی؟
بگه مامان چرا هیچوقت نذاشتی من دست به این جعبه و این کتاب ها بزنم؟
من سرم را بندازم پایین سکوت کنم
بعد بگم تو کار نداری نشستی اینجا
دخترم بگه مامان من بچه که بودم فکر می کردم شکلات را داخل این جعبه میذاری
بعد بزرگتر شدم فهمیدم چیزی مهمتر از شکلات ها حتما اینجاست
بگه چرا اسم نویسنده کتاب با اسم این کسی که کتاب را بهت داده یکی هست چرا اولش امضای
نویسنده این کتاب هست؟
من کتاب را ازش بگیرم بذارم سرجاش و برم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب پرتقال بیارم
هی سوال کنه هی من حواسش را پرت کنم هی حواسش پرت نشه
هی سوال کنه هی من سکوت کنم
بعد دخترم همه خط قرمزهای منو بشکنه ازم بپرسته دوسش داشتی؟دوست داشت؟چرا بهم نرسیدید؟
بعد من کلافه بشم سرش داد بزنم که بس می کنی یا نه؟
برم تو اتاقم خاطرات یادم بیاد
بعد دخترم بیاد بغلم کنه بگه مامان نمی خواستم ناراحتت کنم بعد من یه لبخند بزنم
بعد یادم بیاد که من الانم خوشبختم یه دختر دارم که فهمیده است
یادم بیاد باید برم شام درست کنم
یادم بیاد من دیگه اون دختری که با تو بود نیستم
من الان یک خانوم کامل هستم که مادر یه دختر پر انرژی هست
یادم بیاد باید شب منتظر کسی باشم که پدر دخترمه
و من حتما دوسش دارم که زندگی می کنم
اون موقع که دخترم بخواد چیزی ازم بپرسته درباره تو باید خیلی چیزها یادم بره
خیلی چیزها یادم بیاد
باید هر چی که مربوط به تو هست یادم بره
و خیلی چیزها مثل مادر بودن و حتما همسر خوب بودن یادم بیاد
باید یادم بیاد که دخترم را حتما از خودم بیشتر دوست دارم
باید یادم بیاد که حتما برای اون زندگی زحمت کشیدم
باید یادم بیاد مردی که پدر دخترمه حتما بیشتر از تو دوسم داره(!)

داستان کوتاه”توهمات یک نمیه دیوانه”
تعداد بازديد : 133

دی..دی…..دیددی دیوانه ام کردی… دیوانه ام کردی چه….چه…چک…چککار کنم از د ..د ..دستت؟ چه..چه…چرااا دد…دست از ..سرم برن ن…نم…نمی داری؟ چ..چ…چرا ر رررررراحتم نمیذاری؟

روی تخت دراز کشیده ام. سیگار لای انگشتانم دود می کند و گرمی آتش را نزدیک بند سوم انگشتانم حس میکنم. سعی دارم به موضوع داستانی که در ذهنم می پرورانم تمرکز کنم اما طبق معمول این توهمات ویرانگر رهایم نمی کند!

دوباره جلوی چشمم جان میگرد . از لابلای سفیدی برفها مثل یک شبح بیرون آمد!! شبحی زیبا پیچیده در چادری سیاه با دستکش و چکمه هایی سیاه که ساک بزرگ نسبتا سنگینی را به زحمت همراه خودش می کشید . یک جفت چشم سیاه درشت توی صورت زیبا و گندمگونش برق می زد .چشمهایی که خیلی سعی داشتند از زیر بار سنگینی مژه های بلند برگشته ای که رویشان سنگینی میکرد سرک بکشند و خودشان را به عمق روح بیننده پیوند بزنند!!!

چنان ماتم برده بود که متوجه گذشت زمان نشدم ، وقتی پیکان رنگ و رورفته ای که برایش ایستاده بود رفت از صدای لاستیکهایی که به زحمت روی برفهای یخ زده حرکت می کرد متوجه رفتنش شدم. در تمام این مدت حتی پلک هم نزده بودم و مبهوت به صورت و چشمهایش نگاه می کردم.

اولین بار بود که او را می دیدم اما این دیدار تقریبا در روزهای بعد هم تکرار می شد چون او هر روز از سر آن دوراهی تا روستایی که کمپ محل ماموریتم در آنجا مستقر بود می آمد. در تمام این روزها نتوانسته بودم حتی یک کلمه با او حرف بزنم و نگاه شدیدا پرسشگرش که هر روز بیشتر و بیشتر سرزنشگر می شد را پاسخی در خور دهم.

هر وقت می دیدمش لکنت زبانی که از کودکی باخود داشتم تشدید می شد و تمام اعتماد به نفسم را یکجا آتش می زد و بعد از رفتنش تنها آهی سرد را از سینه بیرون میدادم و منتظر فردا می شدم! تا اینکه یک روز او دیگر نیامد.

کلماتی که هرگز به او نگفتم در ذهنم رسوب کرد و جای نگاه او مثل زخمی عمیق بر دلم ماند. از همانجا بود که دیوانگی در من متولد شد. چند سال اول دنبالش می گشتم تا پیدایش کنم. وقتی نا امید شدم دیوانگی هایم دیگر بالغ شده بودند . سال های بعد را در خیال و حسرت به سر بردم و آنقدر در خواب و بیداری به او فکر کردم و با او صحبت کردم که دیگر او و نگاهش همنشین دائمی تنهایی هایم شدند.

چشمانم را که ببندم می توانم با دود سیگارم تصویری از چشمان سیاهش را در هوا نقش بزنم و این پر سیمرغی است که اورا احضار می کند و دوباره در مقابل نگاهم جان می گیرد با همان چادر سیاه و همان صورت و همان چشمها!!

و می شود سنگ صبورم .

گاهی ساعتها با او درد دل می کنم و گاهی برایش شعر می خوانم و گاهی برایش فال حافظ می گیرم . اگر کسی سرزده به اتاقم بیاد پی به این مالیخولایی که همزاد و همنشینم شده می برد.

چاره ای نیست باید یا خودم را بکشم یا آن زن را ، تا از شر این توهم کشنده خلاص شوم!

اینقدر بلند بلند فکر کرده ام که بیشتر همکاران و دوستانم پی به حالت های عجیبم برده و هر کدام روانپزشکی به من معرفی کرده اند.

اما من امشب تکلیفم را با خودم و تو روشن می کنم. امشب دیوانه می خوابم اما عاقل بر می خیزم.

کشوهای در هم آشپزخانه را یکی یکی بیرون می ریزم. چند باری در میان حواس پرتی ام همین جا دیده بودمش..همان چاقوی دسته سیاه با تیغه ای بزرگ!

ترسیدی؟

باید هم بترسی!!!وقتی پیدایش کنم میگذارمش زیر بالشم. شاید هم یک جای دیگر که تو ندانی کجاست. و بعد کمین می کنم تا بیایی و بعد تو را می کشم و برای همیشه از این دیوانگی که با بودن های مکررت به روحم زنجیر کرده ای رها می شوم.

تو را می کشم و فردا صبح ریش و موهای بلند و پریشانم را کوتاه می کنم..کت و شلوار خط دار براقم را به تن می کنم و با قدم هایی مطمئن پشت میزم در دفتر مجله می نشینم و این بار داستانی می نویسم که از لابه لای سطرهایش کلمات زیبا و استعاره های دلنشین و عاشقانه چکه کند و هیج رگه ای از دیوانگی ماسیده درذهنم در آن به چشم نخورد.

هفت سال است که روز و شب را از من گرفته ای و در این مدت هیچ چیز عوض نشده است . نه یک قدم نزدیکتر می شوی و نه میروی !!

ته سیگارم را روی میز کنار تخت خاموش می کنم ونیم خیز می شوم تا ذهنم را از زیر آوار خاطرات گذشته بیرون بکشم که دوباره می بینمش.

همان چادر همیشگی را به سر دارد اما صورتش را نمی توانم در تاریک و روشن اتاق بخوبی ببینم.

دستم را آرام زیر بالش می برم و دسته چاقو را محکم می فشارم.

امشب باید این قصه را تمام کنم..باید به تلافی این همه سال عاشقی خودم و بی اعتنایی تو این چاقو را در قلبت فرو کنم و به همه ی این دیوانگی ها خاتمه دهم.

به سمتش حمله می کنم .چشمانم را می بندم .چاقو را بالا می برم و میزنم .آن قدر این کار را تکرار می کنم که به نفس نفس می افتم..چشمانم را که باز می کنم می بینمش که در چادر سیاهش گوشه ی اتاق مچاله شده است..انگار مرده است. وحشتی در تمام بدنم شعله می کشد..باور نمی کردم به همین راحتی او را کشته باشم.

نباید کسی از این قتل بویی ببرد..هراسان و دستپاچه پتو را از روی تخت می اندازم رویش و به هر سختی که هست از پله ها پایین میکشمش. در خانه را که باز میکنم ناگهان پتو از روی صورتش کنار می رود..چشمانش باز است و همچنان مثل قبل مرا خیره نگاه می کند!.همانجا کنار دیوار از هوش می روم.

نور چشمانم را اذیت می کند. اتاقم هیچوقت اینقدر روشن نبود.

به سختی چشمانم را باز می کنم.

پرده های اتاق کشیده و پنجره نیمه باز است.

با عجله و ترس می خواهم از روی تخت بلند شوم که هنوز نیم خیز نشده دوباره محکم به سمت تخت کشیده می شوم. دستانم باندپیچی شده و محکم به تخت زنجیر شده اند. ردی از خون خشک شده هنوز لابه لای انگشتانم به چشم می خورد. سرم را بالا می آورم، قرار بود امروز عاقل باشم با کت و شلوار راه راه براق اما زنجیر شده ام به تخت با لباسی آبی در اتاقی با دیوارهای سفید. نه از کاغذهای خط خطی شده ام خبریست و نه از پاکت سیگارم و نه از او!!

یادم که به او می افتد بی اختیار فریاد می زنم. من نباید او را میکشتم. حالا بدون سیاهی چشمان او چگونه زندگی کنم! سعی می کنم زنجیرها را پاره کنم.

میان فریاد ها و تقلاهایم چشمانم را دورتا دور اتاق می دوانم و لحظه ای نگاهم به آستانه ی در گره می خورد،

دوباره او را می بینم با موهایی سیاه و بلند و چشمانی سیاهتر از شب آنجا ایستاده و به من لبخند می زند.

خوشحالی عجیبی در وجودم جان می گیرد. آرام خودم را روی تخت رها میکنم و صدای خنده هایم اتاق را پر می کند.

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”انعکاس عشق”
تعداد بازديد : 146

نگاهش که بمن می افتد ، لحظه ای بی حرکت می ایستد. یقه کاپشن چرم روشنش را بالا می دهد و دستی می برد زیر موهایش و چند تاری از موهای نرم و قهوه ای رنگ از لای انگشتان کشیده اش رها شده  و پرده ای جلوی چشمانش   می کشند. لبخند کمرنگی روی لبش می نشیند. ابروهایش را بالا می اندازد و همزمان چشمکی می زند!

نگاهش که سمت گلدان روی میز می چرخد لبخندش جان بیشتری می گیرد و ردیف دندان های منظمی از میان لب های باریکش خودنمایی می کنند.

آرام می گوید:

تو خودت قشنگ ترین گل دنیایی عزیزم!! تنها تو بودی که تولدم را به خاطر داشتی و بعد نوشته روی کارت آویزان شده از گلدان را زیر لب تکرار می کند:

“تولدت مبارک مهتاب شب های تنهایی ام”

گلدان کریستال زیبا با یک شاخه گل رز قرمزآتشین تمام وسعت نگاهم را در بر می گیرد. طراوت و شادابی عجیبی در گلبرگ های مخملی اش خودنمایی می کند و تلالوء نوری که از درز پرده  بر روی گلدان افتاده رنگین کمانی از قرمز و طلایی در هم رونده را درونم منعکس می کند.

دوباره بر می گردد به سمت من و حریصانه کاغذ های تیره طراحی هایش را از نظر می گذراند. نگاهش روی طرح نیمه تمام چشمهایی که با چند خط ساده و حاشور ، بی اندازه زیبا جلوه می کنند گره می خورد .

وصاحب چشمانی را درخاطرم تداعی میکند که سال های خیلی قبل، همراهش به اینجا می آمد وبا آمدنش فضا مملو از شادی و شیطنتی می شد که از عمق چشمانش تا عمق جانم نفوذ می کرد صورتی بی نهایت معصوم و آرام که در هاله ای از موهای تیره تر از شب یلدا زیبایی عجیبی را همواره در من تکرار می کرد. او مدتها در مقابل دیدگانم زیبایشان را   می ستود و مرتبا می گفت آه! ……..چشمانت نازنینم !…….چشمانت با من چه می کند!!!!

بی اختیار دستش را می برد روی میز و از پاکت سیگار یکی را کنج لب هایش می گذارد. اتاقش مثل همیشه با پرده های ضخیم از نور روز جدا مانده است. فندک را که زیر سیگار می گیرد تکه ای از چهره اش به همراه سیگار روشن       می شود. همیشه موقع گُر گرفتن سیگار چشمانش را می بندد.

لب هایش را کمی جمع کرده و آرام گرمای همراه دود را می بلعد .سیگار را بین دو انگشت گرفته و از لب جدا می کند و در امتداد دودش هزاران حرف ناگفته از گلویش تا دور دست اتاق پخش می شود. سیگارهایش هنوز هم بوی تلخ تنهایی را می دهند اما لبخند ماسیده روی لبهایش تلخی سیگار را به شیرینی پیوند می زند.

نگاهش را از خطوط چشم های روی دیوار جدا می کند و آرام روی تخت دراز می کشد.

چشمان روشنش به سقف خیره مانده. اما از حالت چهر ه اش پیداست که افکار شیرین گذشته را در ذهن مرور می کند.

عقربه ی ساعت که روی ۵ می ایستد، دوباره عجولانه به من نگاهی می اندازد. حلقه های دود سیگارش را رو بمن بیرون می دهد و انگشتش را جلو می آورد و طرح یک لبخند را برایم نقش می زند. انگار می خواهد یادش نرود که باید کمی لبخند را لازمه ی دیدارش کند. کیفش اش را روی شانه می اندازد و از پنجره ی نگاهم دور می شود.

دوباره گلدان گل زیبا با قرمز درخشانش از میان انبوه کتاب های قطور کنار دیوار و فضای مه آلود اتاق وسعت نگاهم را پر می کند.

حس می کنم تصویرآن گل رز جایی در حوالی قلبم برای همیشه حک شده است.

تمام مدت روز از میان رد لبخندی که تا انتهای صورتم کش آمده بود بی آنکه از این تکرار خسته شوم به گلدان خیره مانده بودم.

نسیم خنکی از لای پنجره ساقه ی نحیف گل را در آغوش گرفت و دست نوازشگرش لابه لای گلبرگ هایش پیچید و من محو دلبری های گل از بازتاب این تابلوی بی نظیر در درونم، شادی بی اندازه ای را احساس می کردم.

نمی دانم چه مدت از رفتنش می گذشت! اما اتاق در تاریکی شب فرو رفته بود که ناگهان صدای باز شدن در، تکه های پراکنده ای از نور را روی صورتم منعکس کرد. و او با قدم های تند و عصبانی وارد اتاق شد. بی آنکه بمن نگاه کند . کیف و کاپشنش را گوشه اتاق رها کرد و با دو دست سرش را گرفت. چهره اش عصبی و برافروخته بود.از میان نفس های برید ه اش حرف های نامفهومی بیرون می پرید. انگار خودش را سرزنش می کرد. چشمان خیسش را به گلدان دوخت و بعد با خشمی بی اندازه آن را به سمتم پرت کرد.

تصویر بی رنگ گلدان در درونم با صدای ناله بلندی هزار تکه شد. واز شدت ضربه فرو ریختم ! در تمام مدت نگران بودم که مبادا گلبرگ های زیبای گلی که عاشقش بودم پر پر شود. گل را دیدم که روی تکه های تنم روی زمین افتاد .بی آنکه آسیبی دیده باشد و همچنان همان شادابی و زیبایی در تنش خودنمایی میکرد.

چیزی نگذشت که فهمیدم آن گل واقعی نبود ومن تمام این مدت عشق دروغینی را در درونم منعکس کرده بودم!

دیگر به جز تصویر آن گل پلاستیکی و او که خودش را در پشت دود سیگارش پنهان کرده بود هیچ چیز دیگری در تکه تکه های تنم دیده نمی شد.

در حالی که مطمئین بودم که او هم با عشق تازه ی دروغینش از درون فرو ریخته است

وهیچ آینه ای بعد از من شانس دیدن لبخندهایش را نخواهد داشت.

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”نقاشی”
تعداد بازديد : 131

نقاشی
نقش می کنم خودم و خودت را در یک کاغذ جمع و جورکوچک که مجبورشویم نزدیک هم بایستیم و هی خجالت بکشیم.
همیشه توی نقاشیهایم نیمی از تورا سبزرنگ می زنم و نیم دیگرت را صورتی که کسی نشناسد ولی مادر با آن عینک ته استکانی اش تا می بیند می شناسدت و من که می بینم دیگر مادر همه چیز را فهمیده بی معطلی خودم را هم برای اولین بار با موهایی بافته و گونه هایی سرخ کنار تو نقاشی می کنم با چند تا گل و درخت و پرنده اطرافمان و یک نیمکت کنار دستمان که هیچ وقت نمی نشینیم .
آسمان را ابری می کشم و کبود رنگش می زنم تا بغضش بترکد و کاغذ خیس شود و ما هم خیس شویم و بعد مدام عطسه بکنیم ، من عاشق سرما خوردن های بعد بارانم و آنقدر خیس شدن را دوست دارم که از همه ی چترها بدم می آید .
با این که ازرنگ قرمز خوشم نمی آید ولی فصل های سرد تو را با یک شالگردن قرمز می کشم ، شبیه آدم برفی های توی زمستان یک کلاه روی سرت نقاشی می کنم و با رنگ های گرم خوب می پوشانمت تا هرگز به سرفه نیافتی . خودم را زیر بارش برف می کشم که منتظرت ایستاده و کم مانده از نیامدنت یخ ببندم .
گردنم که درد می گیرد سرم را بالا می گیرم مادر دست به کمر کنارم ایستاده بی آنکه نگاهم کند یک دستش راروی عکس تو میگذارد ، تو لحظه ای پیدایت نمی شود و می گوید : « نقاشیت عالی است حرف ندارد به شرط آنکه … » و زود دستش را برمی دارد انگار که سردش شده باشد و حرفش را ناتمام می گذارد و می رود من به قدر همه ی روزهای با تو بودنم دور از چشم مادر خجالت می کشم .
بهار را توی نقاشی ام باد می وزد کاغذ زیر دستم بند نمی شود هوا زیاد سرد نیست هوای بهار است اواخر فروردین اما هردو سردمان می شود سریع یک دایره بزرگ در گوشه ی راست آسمان می کشم و زرد رنگش می کنم ، روی نیمکتی در آفتاب می نشینیم من در راست و تو درچپ حالا درست نمی توانی نگاهم کنی نور به چشمانت می زند و اذیت می شوی من که شروع به حرف زدن می کنم تو می لرزی و یک دفعه یکی کاغذ را از زیر دستم بیرون می کشد دستپاچه مداد رنگی ها را توی جعبه می گذارم و پشتم قایم می کنم سر تا پا می لرزم و به این فکر می کنم که یادم نرود یک پلیور خوش رنگ هم برایت بکشم . مادر کاغذ را می برد و پسم نمی دهد .
تابستان که می آید پیراهنت را آبی رنگ می زنم تا ظهرهای به این داغی را زیاد گرم نشوی واین بار می گذارم تا تنها برای خودت بگردی .
* * *
پنجره را باز می کنم باد نقاشی را می دزدد و یواشکی می برد توی حیاط کنار حوض پیش پای مادر که دارد شمع دانی ها را آب می دهد .

داستان کوتاه “نگار” (پایان)
تعداد بازديد : 154

یه هفته ای بود که از سوگند خبری نداشت . اشکان تصمیم می گیره به سراغ سوگند بره و ازش خواهش کنه برگرده اما، نمی تونست چشم تو چشم سوگند بشه کم اشتباه نکرده بود، اصلا سوگند بر می گرده ؟ تو همین فکر و خیالات بود که خودشو جلوی خونه سوگند می بینه دلشو می زنه به دریا زنگ خونه رو می زنه صدا مردونه ای اومد . پدر سوگند بود اشکان دست و پاشو گم می کنه : – سلام آقای محمودی اشکان هستم… پدر سوگند که خیلی از دست اشکان عصبانی بود از پشت آیفون غر زدنشو شروع می کنه اشکان – آقای محمودی یه خورده به من هم فرصت بدید صحبت کنم اینجوری که نمیشه صحبت کرد لطفا بزارید بیام بالا همه چی رو واستون توضیح بدم – دیگه چیو می خوای توضیح بدی سوگند همه چیزو واسم تعریف کرد – ولی آقای محمودی باید حرفهای منو هم بشنوید

یقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 09 تیر 1393 ساعت: 11:08

داستان کوتاه”شایدیک شب درسال های بعد”
تعداد بازديد : 124

مثلا یک روز بعد تعطیلات که از مسافرت اومدیم
صبح تو خواب بمونی من بیدار شده باشم اما دلم نیاد تورو بیدار کنم بعد وقتی دارم
صبحانه حاضر می کنم بیدار بشی و ساعت را ببینی و غر بزنی، دعوام کنی که چرا بیدارت نکردم
بعد من بگم خوب دلم نیومد خیلی خسته بودی
تو بری حاضر بشی من برات لقمه درست کنم که وقتی داری میری سرکار توی راه بخوری
اما تو دستمو پس بزنی و و با صدای بلند بگی نمی خوام دیرم شده
در رو بکوبی به هم…
من هم با صدای در بغضم بشکنه, گریه کنم
اصلا هی توی کاناپه بشینم گریه کنم ناهار هم نخورم
تو هم مثل هر روز زنگ نزنی حالم را بپرسی، منم زنگ نزنم
منم لج کنم با خودم بلند بلند حرف بزنم، الکی خط و نشون بکشم
بعد بلند شم سبزی پلو بدون ماهی درست کنم
اصلا لج تر می کنم کوکو سبزی هم درست می کنم
وقتی در می زنی در رو باز کنم و زود برم تو اتاق
تو صدام کنی…خانومم کجایی؟
منم با خودم کلنجار برم که بیام برات چایی بیارم مثل هرشب یا نه!
بعد با خودم می گم بذار ادب بشه
میام که میز رو بچینم یه سلام آروم میدم
تو برام یه شاخه گل سرخ گرفتی
بگی ببخشید سرت داد زدم دیرم شده بود
منم بگم مهم نیست بیا شام بخوریم
تو هم با ذوق بگی وایییییی ماهی! بوی سبزی پلو میاد؟
کاش سبزی پلو درست نمی کردی
بگم حالا برو دستاتو بشور بیا
بعد شاخه گلم رو هم بذارم روی میز
با ذوق بیای سر میز
تو با تعجب بگی ماهی کجاس؟
من بگم ماهی! من گفتم ماهی داریم؟
تو بگی بوی سبزی پلو میاد خوب با ماهی هست
بعد منم با یه لبخند بگم: برات کوکو سبزی بیارم؟
عصبانی بشی
بگی می دونی من سبزی که پخته شده دوست ندارم گرسنه از سرکار اومدم
به من سبزی پلو میدی؟ از اون بدتر با کوکو سبزی؟
منم بگم جای تشکرت هست کلی زحمت کشیدم
تو بگی اون از صبح که بیدارم نکردی ظهر هم زنگ نزدی اینم از شام
بعد بری تو اتاق
شام خودم را کنار بذارم بقیه را بدم همسایه
تند تند شام بخورم کارامو کنم
تو هم کتاب بخونی
بعد من هیچی برات نیارم نه میوه، نه چای
خودت بری بیاری
بعد من برم بخوابم تو هم میوه بخوری
بعد نصفه شب منو بیدار کنی بگی عزیزم شام کجاست؟
بگم خونه همسایه، چطور؟
بگی یعنی چی من گرسنمه!
بگم می خواستی بخوری! دیدم نمی خوری منم که همش رو نمی خوردم
یه بشقاب گذاشتم برای همسایه!!!
الان هم یا خوردن با داخل یخچال همسایه هست
با اخم بگی تخم مرغ داریم؟
بگم نه برای کوکو مصرف کردم فردا زود بیا بریم خرید،
هیچی نداریم مسافرت بودیم خوب چیزی نمونده
تو هم بگی من الان گرسنمه
منم بگم می خواستی شام بخوری! شام نخوری دیگه شام نیست!
حالا برو نون و پنیر بخور
تو هم آروم بری یه چیزی بخوری
صبح زود بیدار شی میز رو بچینی من رو هم بیدار کنی
وقتی داری میری بگی لطفا شام قیمه درست کن!
منم بگم باشه شما زود بیا بریم خرید
بگی باشه من دیشب خیلی گرسنه بودم
من بگم دیگه اول صبح داد نزنی، غر نزنیا شام هم می خوری بهانه نمی گیری
وگرنه بشقاب سبز می ذارم جلوت!!!
تو بگی نه قربونت برم اصلا هر چی تو بگی
بعد با لبخند بری سرکار….

داستان کوتاه “نگار” (قسمت ششم)
تعداد بازديد : 169

امروز نگار بسیار به خودش رسیده دیگه از بیماریه چند روز پیش در چهره اش پیدا نیست آماده رفتن میشه.
مادرش ازش میپرسه:نگار جان کجا؟امروز ماشالا شادی ….کجا می خوای بری اینقدر خوشحالی؟
نگار- دارم میرم خرید یه چیزایی باید بخرم .خداحافظ.
اشکان آماده شده جلوی آینه میره به خودش عطر میزنه سوگند داره نگاش می کنه.
- چیه امروز به خودت داری میرسی قرار داری؟
- آره یه قرار مهم دارم.
- خوب این قرارتون کاریه دیگه؟
- آره یه قرار کاری دارم شب میام تو شامتو بخور منتظر من نمون چون ممکنه دیر کنم.
- تو به سوال اون روز من جواب ندادی!
اشکان کت شو برداشت وبه سمت جا کفشی رفت که کفششو بپوشه
گفت : کدوم سوال؟
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت: 11:39

داستان کوتاه “نگار” (قسمت پنجم)
تعداد بازديد : 159

نگار داشت ماجرا رو از پشت بوته ها تماشا می کرد وقتی ساناز اونجارو ترک میکنه به سمتش میره تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
ساناز وقتی نگار میبینه اول از نگار متنفر میشه ولی بعد به خودش میگه که نگار بیچاره چه گناهی داره . ساناز دیگه نمی تونست این غصه رو تحمل کنه یهو تو حیاط سرش گیچ میره و میافته
نگار که اونجا بود دوستاشو صدا می کنه و با کمک دوستاش ساناز به بیمارستان می رسونند .
بعد اون ماجرا ، ساناز دیگه افسرده میشه اما پدرام دست بردار نبود در هر فرصتی می خواست رضایت نگار جلب کنه.
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 9:43

داستان کوتاه “نگار” (قسمت چهارم)
تعداد بازديد : 152

چند ترم از دانشگاه گذشته بود نگار با بیشتر هم دوره ای هاش دوست شده یود و بیشتر آنهارو میشناخت ولی از همه صمیمی تر دوستش ساناز بود که در دوران تحصیل در دانشگاه باهاش آشنا شده بود و خیلی دوست شده بودند . انگار سالهای سال همدیگر می شناختن یه دوستی عمیق بینشون به وجود اومده بود.

ساناز با یکی از هم دانشگاهی های خودش نامزد شده بود.

اونا هر وقت که قرار میزاشتن نگار هم با اونا می رفت و این رفت و آمدها باعث شده بود که علاقه پدرام نسبت به ساناز کم بشه و بیشتر از نگار خوشش بیاد…

تا اینکه پدرام با بهانه های الکی از ساناز جدا میشه.

- ساناز چیه چرا اینقدر گرفته ای؟

- هیچی این پسره عوضی فکر کرده من بازیچشم اومده چشم تو چشم شده واسم بهانه میاره که باید از هم جدابشیم منم گفتم به درک جدا بشیم ولی این رسمش نبود.

- واقعا آدمها چقدر نامرد شدند…

- پاشو نگار الان کلاس شروع میشه بهتره بریم سرکلاس.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:47

داستان کوتاه “نگار” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 176

روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .

به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟

بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند.

هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه…

می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد!

بقیه در ادامه مطلب 

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:03

داستان کوتاه “نگار” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 125

صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید.
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد.
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
بقیه در ادامه مطلب 
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 20:01

داستان کوتاه “نگار” (قسمت اول)
تعداد بازديد : 142

لب پنجره نشسته بود.

نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد

که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد

دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده.

الهه بود پشت خط دوست نگار

الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا.

نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود.

نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی.

پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه:

_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم……………آیا روزی میشه که تو مال من بشی …………….مال خود خودم

نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 19:57

داستان کوتاه”من هیچ چیزی ندیدم”
تعداد بازديد : 132

صدای بسته شدن در را که پشت سرت شنیدم، رفتنت باورم شد.

یکی بیاید جلوی اشکهایم را بگیرد،

تورفته بودی بی خداحافظی، بی دلجویی…بی من.

رفتنت را ندیدم، من فقط صدای وحشتناک در را شنیدم که پشت سرت بسته شد…

من هیچ چیزی ندیدم.

نه نگاه سردت را… نه گره وانشدنی اخم هایت را… نه قهرت را… نه رقیبم را… که بخاطرش رهایم کردی.

نه من هیچ چیزی ندیدم.

من فقط شنیدم… ازهمه شنیدم که ترکم کرده ای

خودم صدای لعنتی در را شنیدم و فقط حرف مادربزرگ آرامم میکند که میگوید:

“شنیدن کی بود مانند دیدن“

نه من هیچ چیزی ندیدم...

نویسنده: رویا فرخ شعار

داستان کوتاه”نگاه بی عشق”
تعداد بازديد : 128

فریاد کشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد.

دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود.

بیچاره من

بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم…

کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده

بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود:

میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده…

خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که…

فریادکشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت…

این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم…

هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است…

نویسنده:محمدرسول شریعتمداری

داستان کوتاه”چشمها”
تعداد بازديد : 124

چشماش ازعصبانیت قرمز شده بودن و پیشونیش عرق کرده بود.
به زحمت روی پاهاش ایستاده بود.دستای لرزونشو میون موهای پریشونش قلاب کرده بود و بی اختیار تو صورتش فریاد میزد:
-((دیوونم کردی….
خسته شدم از دستت…))
کمی این طرف و اون طرف رفت.کلافه بود. دوباره ایستاد و ادامه داد:
-((تو عاشقی!؟
واقعا حس میکنی عاشقی؟
ادعا میکنی زیباترین حس دنیا رو درک کردی. به خیالت هیچ آسمون بلندی به پای احساست نمیرسه! اما وقتی میون خودت و عشقت ناچار به انتخاب شدی و گفتی “خودم” چی؟ عاشق بودی؟))
کمی نزدیکتر شد. بهش خیره شده بود و باعصبانیت تو چشماش نگاه میکرد.
-((نفس کشیدی گفتی عاشقم. خوابیدی و بیدار شدی گفتی عاشقم. زندگی کردی به اسم عشق.اونقد گفتی تا خودتم باورت شد عاشقی، اما تا کم آوردی کنار کشیدی و گفتی قسمت نبود ، میرم سراغ یکی دیگه !
تو واقعا عاشقی؟
نه… نیستی))
همینطور که بهش خیره شده بود عرق پیشونیشو پاک کردو موهاشو از صورتش کنار کشید.
-((عاشق بودن واسه یکی مثل تو زیاده. خیلی هم زیاده… دل چند نفر دیگه رو باید بشکنی تا به خیال خودت قسمتت رو پیدا کنی؟
حتی خداهم حالش ازت بهم میخوره.
ازت متنفرم…))
اینو گفت و ازمقابل آئینه کنار رفت...

داستان کوتاه”خوابم یابیدار؟”
تعداد بازديد : 147

دستانش را بر پلکهای بسته ام کشید. همان عطری را زده بود که همیشه میزد….

آرام چشمانم را گشودم، مبادا بترسد و دوباره برود...

دستانم را دراز کردم .

همانجا بود، واقعیت داشت.

نشستم ، به چشمان یشمی اش خیره شدم. ناگهان از جا پرید…دستم را گرفت: بلند شو… پاشو.

دنبال هم درآن چمنزار دویدیم. نمیدانم چند ساعت شد. اصلا خسته نمیشدم. دوست داشتم تاابدیت بدوم.

ناگهان باران گرفت. ایستاد. دستش را روی گونه ام کشید: دیگر باید بروی.

دستانش را بوسیدم: کجا بروم؟ تازه پیدایت کرده ام.

- باید بروی.

- اما تو … توهم می آیی؟

-نمیتوانم. سرش را پایین انداخت.

نمیدانم چرا به یک آن تمام بدنم شروع به سوختن کرد.

او دور شد… دور دور

و من برگشتم، برگشتم به جهان بی او...

به جهان جهنمی خودم…

نویسنده: آتنا سادت

داستان کوتاه زخم خورده (پایان)
تعداد بازديد : 169

به روی خودم نمی اوردم ولی میدیدم رفتارش عوض شده

بی حوصله و کم حرف. بیشتر وقتا می خوابید. بهم اهمیت نمیداد

شبا رختخوابشو جمع میکرد و میرفت تو بالکن میخوابید.

حس میکردم دلش باهام نیست. دیگه باهام احساس آرامش نمیکنه.

نمیتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم..شک و دودلی زجرم میداد. باید قضیه رو برای خودم روشن میکردم..

نمیخواستم برم و از آرش توضیح بخوام.

شاید اشتباه میکردم . شاید واقعاً سوء تفاهمی پیش اومده باشه.

اونوقت ممکن بود باعث دلشکستگی و رنجش آرش بشم.

اگه واقعا هم وجود داشت نباید به روی آرش می اوردم

ممکن بود گستاخ تر بشه و زشتی مسئله براش کمرنگ تر.

یا شایدم سر لجبازی بیفته و کار احمقانه ای بکنه.

تصمیم گرفتم به اون شماره زنگ بزنم .

زنگ میزنم اگه خودش نبود و شکم بیخود بود که چه بهتر

ولی اگه خودش باشه باهاش حرف میزنم و از زیر زبونش حرف میکشم.

گوشی رو برداشتم.شماره رو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد..بله..

ببخشید منزل…

دلم میخواست بشنوم نه…اشتباهه…ولی جواب داد بله..با کی کار دارید؟

من از دوستای ــــ هستم گه لطف کنید چند لحظه صداش بزنید.

نمیدونستم از کجا شروع کنم چی بگم. اگه واقعا اشتباه میکردم چه جوابی میتونستم داشته باشم؟

- بله..خودم هستم. بفرمائید

- سلام..من خانوم اقای فرهودی هستم به جا آوردید؟

- بله..خودم هستم..امری داشتید..

- چند روز پیش تو دانشگاه همدیگه رو ملاقات کردیم. اون روز در مورد شما از اقای فرهودی پرسیدم.

ایشون همه چیز رو بهم گفته میخوام حالا از زبون خودتون بشنوم.

میدونستم نباید چیزی بگم که بفهمه هنوز مطمئن نیستم و در حد یه حدسه..

باید ازش حرف میکشیدم. باید طوری حرف میزدم که خودش بحرف بیاد و حقیقت رو بهم بگه.

- خانوم فرهودی میدونم ازم ناراحتید…

به اقای فرهودی گفته بودم نمیشه همیشه این قضیه رو پنهون نگه داشت

میگفت خودم بهش میگم تو کاری نداشته باش.

بدنم یخ کرده بود..دستام میلرزید حدسم درست بود

حس میکردم زبونم چسبیده ته گلوم..هیچی نمیگفتم.

فقط تائیدش میکردم تا حس کنه از همه چیز خبر دارم.

- باور کنید اولش نمیدونستم متاهله..وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود دلبسته شده بودیم.

میگه نمیتونم زنمو طلاق بدم. دوسش دارم ولی از تو هم نمیتونم دست بکشم.

دوستی ما یه دوستی ساده بود..ولی حالا …

انگار خواب بودم…داشتم دیوونه میشدم حرفاش تموم شد ساکت شد.

انگار منتظر جواب بود.

- خانوم فرهودی..میشنوید؟ هستید؟

هیچی برای گفتن نداشتم..حتی نتونستم از خودم دفاع کنم..

خواستم رو دست بزنم ولی خودم رو دست خورده بودم..

باورم نمیشد. آرش چطور تونستی اونهمه عشقو زیر پات بزاری؟

فکر منو نکردی؟ حق من این نبود..من چه بدی در حقت کرده بودم؟

ازم جز محبت و عشق چیز دیگه ای دیده بودی که خواستی تلافی کنی؟

با نداریت ساختم..آرزوهای جوونیمو زیر پام گذاشتم تا سختت نشه…

ادامه تحصیلمو گذاشتم کنار تا تو اذیت نشی..این بود جوابم؟

شب وقتی آرش اومد انگار همه چیز رو میدونست..حتی سلامم نکرد

منم حرفی نزدم. میدونستم دختره زنگش زده و همه چیز رو گفته.

شامو اوردم نمیدونستم از عصبانیتشه حرف نمیزنه یا از خجالتش

خودم شروع کردم..

- امروز با دختره حرف زدم..حرفاشو زد میخوام حرفای تو رو هم بشنوم

میدونی اونقدر غرور دارم که نخوام عشقو ازت گدائی کنم . فقط میخوام بگی حتی بگی برو میرم.

آرش هیچی نگفت سکوتش عذابم میداد..

- چرا هیچی نمیگی. حرف بزن

- پاشو برو یه استکان چای بیار.

- ولی من منتظر جوابتم..میشنوم. بگو.

- گفتم پاشو برو چای بیار بعداً حرف میزنیم.

رفتم و یه سینی چای اوردم.

- حالا بگو مرگ الهام بگو چیه؟ بگو دختره دروغ میگفته. هیچی بینتون نیست

- نه الهام درسته دوسش دارم..نمیدونم چطور شد ولی عاشقش شدم نمیتونم ازش دست بکش ماشتباه کردم .میدونم ولی پیش اومده

اولش با یه نگاه شروع شد از کنارم رد شد و چشمکم زد تو دلم آتیش روشن شد

و هر روز بدتر شد..بدتر از قبل…

- یعنی چی آرش؟ پس من چی؟

- الهام میدونی دوستت دارم تو زنمی ولی اون عشقم

خیلی احمقانه بود آرش زن بودنمو برتر از عشق بودنم میدونست!

استکان توی دستمو کوبیدم تو سینی استکان شکست.

لبه هاش دستمو برید بدون اینکه بفهمم قطره های اشک رو صورتم حرکت میکردن.

نمیخواستم گریه کنم ولی چشام خیس میشد…پر میشد و میچکید رو صورتم.

وقتی دل بشکنه و بسوزه حتی اشکم سردش نمیکنه.

دلم شکسته بود و حرفام تو گلوم خشکیده بود

دلم از آرش شکسته بود حتی نمیتونستم یه کلمه هم باهاش حرف بزنم

تا میخواستم دهن باز کنم و چیزی بگم بغض میشست تو گلوم و خفه ام میکرد..

چند روز گذشت…هیچ حرفی بینمون زده نمیشد..آرش اونقدر کور شده بود که وجودمو نمی دید

انگار نبودم…نه حالمو می دید نه بغض تو گلومو

باید کار رو یه سره میکردم. نمیتونستم تو اون دریای اضطراب دست و پا بزنم و آخرشم غرق شم..

زنگ زدم به دختره یه ساعتی رو مشخص کن بیام با هم حرف بزنیم

ترسید

- نه کار دارم نمیشه اگه کار دارید همینجا بگید

میدونستم آرش اونقدر دوستش داره که حاضر بشه بخاطرش قید منو بزنه..

- نه..میخوام حرف بزنیم خودت میدونی اگه میخواستم کاری بکنم منتظر اجازه ات نمیشدم

میومدم دانشگاه و شر به پا میکردم..هنوز فرهودی برام مهمه و نمیخوام پیش دوستاش بی ارزش بشه.

میخوام باهات حرف بزنم میخوام تکلیف خودمو با خودم روشن کنم

یه جا رو مشخص کردیم و سر ساعت رفتم پیشش..سعی میکردم آروم باشم و خودمو کنترل کنم.

میدونستم با بی حیا بازی و داد و بیداد راه به جائی نخواهم برد جز بردن ابروی خودم و آرش

از دور دیدمش با لبخند رفتم کنارش. سلام داد و سرشو انداخت پائین..

جوابشو دادم و نشستم کنارش میپرسیدم و اونم جواب میداد.

حرف میزد. از اشنائیشون حرفاشون..علاقه شون..

حرفاش برام سنگین بود. درمورد عشق من حرف میزد.

عشقی که فکر میکردم فقط برای خودمه..

میدونستم باید باهاش دوستانه رفتار کنم نباید خودمو خوار میکردم.

نباید گریه میکردم باید طوری رفتار میکردم خودش شرمنده شه.

اروم حرف میزدم و جواب میدادم.

- میخوای چیکار کنی؟ میتونی زندگیتو رو خرابه های یکی دیگه درست کنی؟

-نه.. نمیتونم ولی واقعا دوسش دارم خیلی خواستم کنار بکشم ولی نشد. نزاشت…

- میتونی با وجود منو بچه ام باهاش زندگی کنی؟

- من خیلی دوسش دارم و حاضرم بخاطرش همه جور سختی رو قبول کنم.

هیچی نگفتم.کلی حرف داشتم و بغض.. ولی نخواستم کم بیارم و غرورم بشکنه.

- ببین دوستانه بهت میگم. نمیخوام ابروریزی کنم و ابروتون بره

خودت پاتو از زندگیم بکش بیرون. هر چند آرش هیچوقت نمیتونه اون ارش قبل برام بشه

ولی بخاطر بچه ام هم شده جلوتون می ایستم..کاری نکن که نتونی یه عمر با وجدانت کنار بیای. بهتون یه هفته وقت میدم. حالا خودتون میدونید من هفته ی بعد بازم میام.

هیچی برای یه زن سخت تر از این نیست ببینه که عشقشو دارن ازش میگیرن.

عشقی که گرمی زندگیشه سایه ی بالای سرشه.

تو اون یه هفته حتی یه کلمه هم با آرش حرف نزدم دلم میخواست زودتر تموم شه.

حتی به صورت ارش هم نگاه نمیکردم..

غذاشو اماده میکردم و میرفتم اتاقم. هر وقت میرفت منم از اتاقم میومدم بیرون.

یه هفته تموم شد. زنگ زدم که بیا و منتظرتم..قرارمون کافی شاپ اومد.

- چی شد؟ به نتیجه ای رسیدید؟

- من خودم خواستگار دارم ولی دلم بهشون گرم نیست. کاش میتونستم جواب یکیشونو بدم و تموم کنم

ولی از یه طرفی هم نمیتونم از فرهودی دل بکنم..همه جوره همو میفهمیم.

- یعنی اینکه نمیخوای عقب بکشی؟

- میخوام ولی نمیتونم باور کنید..دانشگاه برامون جهنم شده

از وقتی شما اومدید دانشگاه و بچه ها شما رو دیدن چپ و راست سرزنشمون میکنن.

بدتر از من اقای فرهودی خراب شده دیگه ارزشی پیششون نداریم.

- بعد اینم نخواهید داشت.هیچ جا..نه اینجا و نه تو خانواده.

باهات حرف زدم و دوستانه اومدم جلو..حتی التماستم کردم که بکشی کنار.

حالا خودت میدونی. نزار یه عمر عذاب  وجدان درد من و بچه مو بکشی.

اگه بلائی سر خودمون بیارم مسئولش توئی.

هنوز حرفام تموم نشده بود که سایه ی یه نفر رو پشت سرم حس کردم..

برگشتم. آرش بود. با لبخند سلام داد و نشست کنارمون.

خواستم بلند شم که دستمو گرفت

- بشین میخوایم حرف بزنیم..

ولی حرفی برای گفتن نداشتم.بخاطر احترامش نشستم..آرش هنوزم برام عزیز بود.

سرم پائین بود ولی نگاهشونو حس میکردم. هیچی از گلوم پائین نمیرفت.

حرف میزد و سوال پیچم میکرد.دلم میخواست سرش داد بزنم.

جوابی نمیدادم و سرم پائین بود.

خسته شده بودم. رفتم خونه و چمدونمو بستم. تهدیدش کرده بودم خودم و بچه مو میکشم ولی دروغ گفتم. اونقدرها هم ضعیف نبودم…راه اخرم طلاق بود.

انگار که فهمیده باشه چه خبر شده خودشو رسوند خونه.

تعجب کردم..فهمیدم بهش گفته تا جلومو بگیره. ترسیده بود کار بچه گونه ای بکنم.

خنده ام گرفت..هنوز هم براش مهم بودم.

- الهام چیکار میکنی؟ کجا؟

بازم سکوت کردم..میدونستم دهن باز کنم حرفای نگفته ی زیادی دارم

در رو قفل کرد.

- حق نداری پاتو از خونه بزاری بیرون..

هلش دادم اونطرف و از در بالکن زدم بیرون.

بچه رو گرفت

- برو ولی اینو نه میتونی بدون بچه ات بمونی؟

همیشه بچه میشه طعمه برای اینکه بتونن مجبورت کنن تا تحمل کنی..

- اره..ببین اگه قبول میکنه بده بزرگش کنه.

بچه رو گذاشتم و اومدم بیرون توی حیاط بهم رسید…زد تو صورتم…

برای اولین بار بود دستشو روم بلند میکرد..چشام خیس شد..هیچ جا رو ندیدم.

- الهام دوستت دارم شیطون رفت تو جلدم کاری کردم که نباید میکردم تو ببخش بچه گی کردم بمون

قول میدم تمومش کنم. باور کن اگه تو نباشی نمیتونم زندگی کنم.

دیگه حرفاشو باور نمیکردم همش دروغ بود.

چطور میتونست هم منو دوست داشته باشه و هم به اون فکر کنه.

- بهم وقت بده جبران میکنم همه چیز رو درست میکنم قول میدم. نمیدونی تو این مدت چی کشیدم صدام در نمی اومددیدنت عذابم میداد.

صبوریت خوارم میکرد الهام ….و بغلم کرد. گریه کرد

ته دلم هنوزم دوسش داشتم…

دلم شکسته بود ولی حتی تو ذره ای ریز ریز شده ی قلبم هم عشقش وجود داشت.

بازم مجبور شدم تحمل کنم و صبر توکلم بخدا بود. خدا همیشه میگفت صبر کنید که خدا با صابرانه.

مدتی گذشت. یه روز آرش اومد خونه داغون بود انگار گریه کرده بود نگاش کردم..سرشو انداخت پائین. عادت نداشتم چیزی بپرسم.

میخواستم اگه حرفی باشه خودش بگه…

فقط اینو گفت:

- ازدواج کرد با کسی که دوستش نداشت هیچ حسی بهش نداشت.

فقط ازدواج کرد تا مطمئنم کنه دیگه نمیخوادم تا بتونم راحت تر تصمیم بگیرم.

نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. اون پاشو از زندگیم کشیده بود بیرون.

تموم شد آرش خیلی سخت با این مسئله کنار اومد خیلی عذاب کشید.

حالا سالهاست که فراموشش کرده میخواد جبران کنه تا فراموش کنم.

ولی نمیشه…اون حس قبل رو بهش ندارم. دلم باهاش گرم نمیشه.

اون منو به یه زن و عشق دیگه ترجیح داده بود. مگه میشد خوار شدنم یادم بره…

اون رفته یه شهر دور. ولی اثرش سالهاست تو زندگیمه.

خاطره ی تلخش کم رنگ شده ولی هیچوقت فراموشم نمیشه.

خاطره ی یه خیانت. خیانت به عشق..به زندگی…

پایان

نویسنده:لیلا فام

داستان کوتاه”عشق های ساده”
تعداد بازديد : 164

یاد روزهای کودکی و آن عشق های ساده و دوست داشتنی بخیر
روزهایی که عروسک هایت را به من نشان میدادی ، موهای آن ها را شانه میزدی
من میشدم نقش مرد، تو میشدی نقش زن
تو غذا میپختی ، من سرکار میرفتم
وقتی می آمدم از کار تو چای برایم میریختی
و بعد عروسک هایت را می آوردی و میگفتی:
این بچه ی خوبی بود، من هم میگفتم آفرین، امروز مادرت رو اذیت نکردی
چقدرساده بود، چقدر یکرنگ
چه دل بزرگی داشتیم، چه دوست داشتن های پاکی
روزها گذشت… بزرگ شدیم و هنوز از آن غذای خوشمزه ات به یاد دارم
و آن چای بعد از کار و آن بچه های خیالی
به درستی که هرچه بود همان بود و بس…

داستان کوتاه “زخم خورده” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 113

رفتم کلاسشون و بین دخترا نشستم رو کردم طرف دختره !

-ببخشین خانوم فلانی کجا میشینن میشه نشونم بدید؟

از حرفم تعجب کرد.

-مگه شما قبلا همو دیدید؟

-اره یه طورائی باهم آشنائیم!

صندلیشو نشونم داد . از شانسم صندلی کناریش خالی بود

رفتم و کنارش نشستم

-میتونم بشینم کنارتون؟

نگام کرد انگار صدامو شناخته باشه  جا خورد

- خواهش میکنم. شما تو کلاسمون مهمون هستید؟

اره درست بود. همون صدای پشت خط و تلفنی بود…

-بله…خانوم آقای فرهودی هستم و امروز مهمون کلاستون شدم

میدیدم آرش زیر چشمی و نگران نگامون میکنه. میدونستم بعد رفتنمون تو خونه طوفان به پا میشه.

هیچی نگفت. انگار آرش گفته بود که متاهلم . تعجب نکرد. شایدم براش فرقی نداشت!

نگاش کردم. سرش به کتاب بود. چشای درشت و سیاه. مژه های بلند و پر پشت…

خوشگل بود و با ارایش خوشگلیش بیشتر شده بود. سبزه بود با قد متوسط…

نمیدونستم چی بینشون گذشته بود. رابطه شون تا چه حد بوده. دلم گواهی خبر بدی رو میداد.

باید از یه جائی شروع میکردم. نباید یه طوری میگفتم که بعدش برای خودم بد تموم شه.

شاید اشتباه میکردم و سوء تفاهم بوده.

- شما آقای فرهودی رو میشناسید ؟ به نظرتون چطور آدمیه؟ موردی ازش دیدید؟

- نه آقای محترمیه. تا حالا هیچ خلافی ازشون سر نزده و مورد احترام همه هستند.

مدرکی نداشتم. نمیتونستم حرفی بزنم. حتی نمیتونستم ازش بپرسم تو بودی زنگ میزدی؟

کلاس تموم شد و آرش با عصبانیت سوار تاکسیم کرد و فرستادم خونه.

لبخند تلخی بهش زدم و گفتم تو خونه منتظرتم.

هزار فکر تو سرم میچرخید و خدا خدا میکردم هیچکدومشون حقیقت نداشته باشه.

غروب اومد هیچی نگفتم منتظر بودم توپ و تشراشو بزنه تا منم حرفمو بزنم…

ازم گلایه کرد

- آبرومو تو دانشگاه بردی. هیچکی نمیدونست متاهلم. چرا بی خبر اومدی؟

میخواستی چی بگی؟ رو چه حسابی اومدی ؟شاید من نمیخواستم کسی از وضع زندگیم بدونه.

میدونستم وقتی عصبانی میشه تو گفتن حقیقت جری تره.

اونقدر گفت و ملامتم کرد تا وقتی ازش پرسیدم با این دختره چه سر وسری داری راحت جوابمو داد

- ازش خوشم میاد. چند ماهیه باهاش اشنا شدم. حالا که چی؟ دنبال بهانه ای واسه شر؟

اصلا انتظارشو نداشتم. خشکم زد. ولی باید خودمو کنترل میکردم.

- باهاش دوست شدی؟ دوسش داری؟چرا وجود منو بچه تو از دوستات پنهون کردی؟

نکنه باعث شرمندگیتم ؟یعنی اینقدر باعث خجالتت هستیم؟

انگار فهمیده بود دستش پیشم رو شده ساکت شد شاید جوابی برای گفتن نداشت.

منم ساکت شدم. به اندازه ی کافی اون روز برامون جهنم شده بود.

هیچوقت بهم بی احترامی و توهین نکرده بودیم…ولی اون روز ….

حتی نتونستم غرورمو بشکنم و پیشش گریه کنم یه جائی رو داشتم واسه خالی کردن بغضم.

یه زیر زمین… یه زیر زمین تنگ و تاریک که حتی خودمم اشکامو نمی دیدم.

شده بود همدم وقتای تنهائیم و دلتنگیم. با سکوتش دلداریم میداد و با گرماش اشکامو پاک میکرد.

ادامه دارد…

نویسنده: لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:12

داستان کوتاه “زخم خورده” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 151

نمیدونستم باید چیکار کنم ، باهاش حرف بزنم؟ میدونستم حاشا میکنه.

هیچوقت دلم نمیخواست شک وارد زندگیم شه. ولی حالا که بود باید مطمئن میشدم.

میدونستم چه ساعتائی کلاس داره . همیشه بعد شرکت میرفت دانشگاه . حتی ناهارشم اونجا میخورد .

بچه رو سپردم دست مامانم .

-مامان اگه میشه چند ساعتی مواظب بچه باش وقت آرایشگاه دارم برم و بیام.

سوار تاکسی شدم و یه راست رفتم دانشگاه اولین بارم بود میرفتم دانشگاهش .

فقط شماره ی کلاسشو میدونستم با اسم اون دختره!

پرسون پرسون رفتم تا رسیدم به کلاسشون .

چشام دنبالش میگشت که دیدم تو سالن داره با دوستاش حرف میزنه .

منتظرش موندم تا بیاد میدونستم حسابی ناراحت میشه.

ولی چاره ای نداشتم باید خیالمو راحت میکردم.

حرفاش با دوستاش تموم شد. یه لحظه نگام کرد و رد شد .

ولی بعدش انگار که یه دفعه متوجه حضورم شده باشه جا خورد و برگشت طرفم.

-الهام تو اینجا چیکار میکنی؟ واسه چی اومدی؟

-هیچی . بچه خواب بود سپردم مامانم و گفتم یه سر بیام پیشت .

- لازم نکرده .زود برگرد خونه .

- نمیخوای مهمون کلاستون بشم؟ مثل دوست دختر دوست پسرا بیام پیشت بشینم؟

نمیخوای منو به دوستات معرفی کنی؟

نکنه خجالت میکشی بگی زنمه؟

عصبانی شد ولی به روم نیوردم .

- گفتم زود برگرد و برو

ولی باید کاری رو که شروع کرده بودم رو تموم میکردم.

یکی از دخترا اومد طرفش

- آقای فرهودی ببخشید میشه جزوه تونو یه لحظه بدید به من؟

این جزوه گرفتن تو دانشگاه هم واسه خودش سوژه ایه!

یه نگاه تحقیرآمیز بهم کرد

- ببخشید..معرفی نمیکنید؟

در برابر دخترا کم آوردم .از نظر ظاهری و پوشش هیچ شباهتی به هم نداشتیم!

من ساده بودم و چادری ولی اونا پر از رنگ و روغن!

شاید آرش حق داشت نتونه معرفیم کنه .

تموم اعتماد به نفسی که داشتم و در برابرشون کم شده بود رو یه جا جمع کردم و گفتم:

- من خانومشون هستم از آشنائیتون خوشبختم…

دخترا تعجب کردن حالم گرفته شد ،یعنی اینقدر….؟

- آقای فرهودی مگه شما متاهلید؟ تا حالا نشنیده بودیم. خانوم خوش اومدید. بفرمائید بریم کلاس.

خشمو تو چشای آرش میدیدم اگه از دوستاش خجالت نمیکشید همون جا میزد تو گوشم

رفتم کلاسشون و بین دخترا نشستم.

ادامه دارد…

نویسنده:لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 05 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:58

داستان کوتاه “زخم خوره” (قست اول)
تعداد بازديد : 119

نگاهش به کتابه. ولی میدونم افکارش محو خیالاتشه…

“آرش میخوای برات چای بیارم؟”

“نه الهام ممنون.”

چند سالیه ازدواج کردیم. عاشقانه. طوری که لیلی و مجنونم به گرد پامون نمیرسن.

دیپلمو که گرفتم ازدواج کردم..دلم میخواست ادامه تحصیل بدم…

آرش فوق دیپلم بود…کارمند یه اداره…

“الهام نمیتونیم هر دو با هم درسمونو ادامه بدیم. وضع مالیمون ناجوره . سختمون میشه . شهریه ها بالاست.بعدشم تو وظیفه ی مهمتری تو زندگی داری . باید مواظب بچه مون باشی. اون بیشتر از هر کسی به تو نیاز داره.”

درست میگفت یه زن قبل از اونکه زن خونه باشه باید مادر باشه .

مادری که باید خودشو نادیده بگیره تا قدرتی باشه برای منزلت و بزرگی خانواده اش…

آرش کنکور داد و عزمشو جزم کرد واسه ادامه تحصیل.

الحق هم کم نیورد. همیشه نمره ی اول کلاسش بود .همه جوره باعث آرامشش میشدم تا کمبودی حس نکنه.میدونستم هر کاری بکنم واسه زندگیم کردم.

تا اینکه تلفنای مشکوک آرامشو بهم زد.

تلفن زنگ میخورد . وقتی جواب میدادم قطع میکرد..

شماره شو برداشته بودم. میدونستم مزاحمه ،حس بدی داشتم.

تا اینکه یه روز…

یه ساعتی بیرون بودم. وقتی برگشتم آرش تازه رفته بود.

میدونستم با گریه ی بچه نمیتونه درس بخونه.هر وقت خونه بود بچه رو برمیداشتم و میرفتم بیرون…ناخودآگاه رفتم طرف تلفن…میخواستم ببینم در نبودم کسی زنگ زده یا نه؟

شماره ی آشنائی رو دیدم. اره..همون شماره ی مزاحم بود.

نیم ساعتی مکالمه داشت…شک کردم ولی اونقدر دوستش داشتم که نخواستم باور کنم. نخواستم شک مو تبدیل به یقین کنم…خوشبختیمو دوست داشتم.

اون اتفاق بازم افتاد…زنگ میزد و تا گوشی رو برمیداشتم قطع میکرد.

آرش هم نگام میکرد . طوری که فکر کنم بهم شک کرده

“آرش نمیدونم کیه، باور کن ،بیا و خودت شماره شو بگیر…”

“نه نمیخواد حتما مزاحمه لطفا اگه میشه بعد این تو جواب تلفن ها رو نده.”

بهم برخورد ، مثل گل پاک بودم تحملش برام سخت شد.

ناراحت شدم . همون شماره رو گرفتم.

“الهام چیکار میکنی؟”

“هیچی میخوام ببینم واسه چی زنگ میزنه و قطع میکنه ؟”

زنگ خورد گوشی رو برداشتن.

ترجیح دادم جواب ندم تا خودش بحرف بیاد…

انگار که خیلی وقته منتظر تماسه “سلام..خوبی؟”

یه خانوم پشت خط بود. انگار یه پارچ اب یخ رو سرم خالی کردند.

“سلام ببخشید من شما رو میشناسم؟ واسه چی زنگ میزنید و جواب نمیدید؟”

با شنیدن صدام هول برش داشت “ببخشید حتما اشتباهی شده..بچه ها داشتند با تلفن بازی میکردند”

“خانوم بچه ها هیچوقت روزی یه بار یه شماره رو اشتباه نمیگرن لطفا مواظب رفتارتون باشید “و قطع کردم…

نگاه آرش رو دیدم “چیکار کردی؟ کی بود؟”

“هیچی همون مزاحم بود خواستم مطمئن شی ”

“باشه برو مطمئنم…بچه داره گریه میکنه نزارش”

رفتم ولی دلم آروم قرار نداشت…مثل یه مرغ پرکنده شده بود که خودشو به در و دیوار میزد.نمیخواستم باور کنم ولی وقتی قطعات پازل رو کنار هم میچیدم میدیم یه چیزی رو کم داره. هنوز ناقصه. جور در نمیاد.

تا اینکه یه روز لای کتابش رسید پرداخت شهریه دانشگاه رو دیدم

خانوم ــــــ با امضای آرش بود.

نتونستم تحمل کنم اسمشو یادداشت کردم و رسید رو گذاشتم سرجاش. شکم داشت به یقین تبدیل میشد .آرامش قبل از طوفان. ولی باید طوفان رو هم نگه میداشتم تا زندگیمو به گردبادش نده.

زنها هرقدر کند ذهن و عقب باشند تو این جور موارد زرنگند. حسی قوی دارند که حرفو از نگاه میخونند ، حس رو از دل میگیرن

حس حسودیشون باعث میشه فقط اونو برای خودشون بخوان عشق اونو برای خودشون بخوان.

و برای رسیدن به هدفشون هر کاری رو میکنند حتی به قیمت زندگیشون.

ادامه دارد…

نویسنده: لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 05 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:56

خاطره ای از زبان سرباز نگهبان (علی تنهایی)
تعداد بازديد : 175

علی تنهایی(سرباز زندان کمیته مشترک) :در یکی از شب های پائیز ۱۳۵۲،نگهبان بند پنج زندان کمیته مشترک بودم.صدای در آهنی بند،توجه مرا جلب کرد.در پشت در ،مرد بلند قامتی که چشمانش بسته شده بود،دیده می شد.در حالی که در یک دستش سیگاری دود می کرد و دست دیگرش در دست مامور بود،او را به داخل بند آوردند.رئیس سربازان دست مرا به دست او داد و به ارامی گفت:سلول پنج!مواظب باش آدم مهمی است!من ماندم با آن مرد ناشناس بدون اینکه حرفی بزند ،پشت سر هم به سیگارش پک می زد.چشم های او را باز کردم،چند لحظه به همدیگر خیره شدیم.سکوت و نگاهش تا عمق وجودم رخنه کرد،پس از چند لحظه از من پرسید:سرکار جای من کجاست؟او را تا سلول پنج هدایت کردم.وقتی پا به درون سلول گذاشت احساس کردم لب و دهانش خشکیده است.از من خواست در سلول را باز بگذارم.حالت اضطراری و نامساعد او را حس می کردم،گفتم:اگر کسی برای بازدید نیاید،در سلول را نمی بندم.تا ساعت چهار صبح در کنار در سلول به دیوار تکیه داد و به زمین خیره شد وسیگار کشید.شب بعد با او کم کم شروع به صحبت کردیم.اسم او را پرسیدم،گفت:من شریعتی هستم.پرسیدم پس دکتر شریعتی،جناب عالی هستید؟با لبخند گفت:چطور مگه؟مگر شما مرا می شناسید؟گفتم:اولین بار است که من شما را می بینم،ولی تمام دانشجویانی که توی سلول های این بند ها هستند،صحبت از حسینیه ارشاد و از شما می کنند!دکتر از شنیدن حرف های من چهره اش باز شد و از خوشحالی خنده بر لب هایش نشست.

کم کم به همدیگر اعتماد پیدا کردیم و با او از سلول های انفرادی و دانشجویان بازداشت شده در آن ها و اسامی دانشجویانی که تا به حال در سلول انفرادی دست به خودکشی زده اند و یا اعدام شده بودند،گفتگو می کردیم.

من چون شبانه ادامه تحصیل می دادم،کتاب و قلم و کاغد مخفیانه به داخل بند می بردم و پیش دکتر درس ادبیات و عربی و شعر یاد می گرفتم و گاهی صحبت های متنوع او به قدری مرا مشغول می کرد،درس و بحث را به کلی فراموش می کردم و متوجه اتمام چهار ساعت نگهبانی نمی شدم.با اینکه به بندرت میتوانستم به کلاس درس بروم ولی کمک های دکتر باعث شده بود که در دبیرستان شبانه نمرات خوبی کسب نمایم!خلاصه با دکتر به قدری دوست و خودمانی شده بودیم که گفتگو ها از مسائل زندان و سیاست ،گاهی به مسائل شخصی و. خانوادگی کشیده می شد!

دکتر می گفت:زمانی که همسن و سال شما بودم تابستان به مزینان می رفتم.ان جا به یک دختری علاقه پیدا کردم،تا می رسیدم به مزینان می پریدم پشت بام،آن دختر هم می آمد به باغچه ای در آن نزدیکی و ساعت ها به همدیگر نگاه می کردیم!دو سال بعد که به مزینان رفتم،بی قرار خودم را به پشت بام رساندم،ولی از آمدن دختر خبری نشد!تا اینکه یک روز در کوچه عبور می کردم،دیدم زنی با یک بچه کوچک در بغل روی خاک های کوچه نشسته و سینه اش را که یک گله مگس احاطه کرده بود،به دهان او گذاشته و مشغول شیر دادن است.پرسیدم این زن کیست؟به چشمم آشنا می آید؟گفتند دختر فلانی!من با شنیدن نام آن زن جا خوردم!وعشق او هم مثل آن مگس ها از کله ام پرید!بعد دکتر شروع به خندیدن کرد و چقدر با هم خندیدیم!

اما داستان عاشقی من!

من عاشق دختری شده بودم در تهران،ولی می خواستم ادامه تحصیل بدهم.اما او با نامه های عاشقانه خود مرا دیوانه کرده بود.دکتر از شعر های عاشقانه او،تفسیرهای زیبا و گاهی به شوخی معنی های خنده داری میکرد!نام آن دختر “توران” بودیکروز دکتر به شوخی و با خنده گفت:”اسم نومزد تو هم شبیه اسم نومزد مویه“!این خبر رعشه به جانم انداخته بود و دیگر آدم معمولی نبودم!

یک روز تلفن افسر نگهبان زنگ زد که دکتر را به اتاق “حسین زاده” ببرم.با یک عدد چشم بند به سلول دکتر مراجعه کردم،او با دیدن چشم بند بلند شد و آماده رفتن برای بازجویی شد،و به جای احوالپرسی با من،پرسید:خوب از معشوقه چه خبر؟دکتر در راه نیز دو مرتبه دست مرا فشار داد و پرسید:حرف بزن ببینم چه شده؟بغضم ترکید و با حالت گریه گفتم:پدرم نامه نوشته که در ده برایم نامزد کرده اند.دکتر با شنیدن این حرف و گریه ام،چشم بندش را بالا زد چند لحظه بصورت من نگاه کرد و گفت:”زود باش چشماتو پاک کن برویم،یارو خیال میکنه من تو را کتک زده ام!”

روزها سپری می شد،اما من درباره انتخاب نامزد،حال و وضع بسیار بدی داشتم،تصمیم گرفتم از قرآن استخاره کنم.قرآن کوچکی مخفیانه به سلول دکتر بردم،قرآن چند روز پیش دکتر ماند،و دکتر مرا به دختر روستایی امیدوار کرد.توران هم برای من کارت تبریک سال نو فرستاده بود،من هم یک کارت پستال گل تهیه کرده بودم برای او بفرستم.دکتر با دست خط مبارک خود در پشت کارت،آن گل ها را با وضع و حال من برای توران شرح کرده است!

یک روز مشاهده کردم سلول دکتر نیمه باز است،ولی دکتر داخل آن نیست.باخبر شدم که او روز پیش آزاد شده!دلم سخت گرفت،دیگر جرات نزدیک شدن به سلول را نداشتم،در و دیوارش به صورت من چنگ می انداخت.دیگر چهره مانوس و مظلوم او را درمیان هاله هایی از دود سیگار نمی دیدم!و دیگر صدای آشنا ،نگهبان را صدا نمی کرد!دیگر کسی برایم عشق را معنی نمیکرد ولی باز با یاد و خاطره ها و عشق و عظمت و آثار دکتر شریعتی نفس می کشم!

سرباز نگهبان علی تنهایی

از کتاب طرحی از زندگی پوران شریعت رضوی (خلاصه شده)


:::مژده:::  

شارژ را ارزان بخرید



بسوزد پدر ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
تعداد بازديد : 151

ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﻢ، ﻧﺎﻣﻪ ﺗﻘﺴﯿﻤﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺳﯿﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ… ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﻭﻡ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﺩﯼ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ… ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ… ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻓﺖ… ﺷﺐ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ، ﺑﻪ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﺷﺪ ﻣﺎ ﺍﺳﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻥ، ﺟﻠﻮ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ… ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺁﻧﻬﺎ… ﻓﺪﺍﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﺟﺎﯾﺖ ﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ… ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺭﻓﺖ… ﺑﺴﻮﺯﺩ ﭘﺪﺭ عاشقی بسوزد پدر ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻭﻃﻨﻢ… ﻭﻟﯽ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ… ﺁﺭﯼ… ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻡ.
بسوزد پدر سربازی

داستان کوتاه”وقتی که…”
تعداد بازديد : 100

وقتی  ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی

وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  پیشونیم رو بوسیدی

گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه

وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی  ۴۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی : باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها  به بچه مون کمک کنی

وقتی  که ۵۰ سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی  ۶۰ سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی

وقتی که ۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم

در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی  که ۸۰ سالت شد ، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری

نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ، چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید ..

پابلو نرودا


داستان کوتاه “اتاق خالی”
تعداد بازديد : 143

رامین یکی از دوستام به مناسبت چاپ شدن کتابش من رو به مهمونی که تو خونش ترتیب داده بود دعوت کرد. بعد از سالها بالاخره با اصرار زیادش قبول کردم برم. وارد خونش که شدم همه چیز عالی بود جز حال من .”حالا بدترم میشه”.کسی اونجا به اونصورت منو نمی شناخت جز یکی دوتا از هم دانشگاهی ها. گرم صحبت کردن باهاشون بودم که چشمم به طور اتفاقی بهش افتاد…همیشه همینجوریه بطور اتفاقی کسی رو میبینی که اصلاً انتظارش رو نداری.” ملیحه ” کسی که منو شاعر کرد.
باورش سخت بود ، رفتم تو زاویه ای ایستادم که بتونم صورتش رو کامل و البته پنهونی ببینم. فاصله ی بین طاق ابروها تا مژه چشمها ، چشمهای درشت و سیاه با چگالیِ سنگین تر از چگالیِ انرژی تاریک، فاصله ی کم بین دو لب وقتی نمی خندید و خیرگی جالب نگاهش به کسی که داشت باهاش حرف می زد، دندونای سفید و ردیف شبیه صفوف منظم ارتش سرخ چین ، پاهای زیبا و محکم مثله ستونای تخت جمشید….من رو محو خودش کرده بود. دقیقاً مثله همین ۷ سال قبل..نه..همون ۷ سال قبل که من یه پسر با آرزوهای پوچ ، دستای خالی و نحیف و البته کمی عاشق …با چیزهایی که تو ذهنم می ساختم می تونستم پادشاه تبت باشم ولی الان هیچی نیستم.
بعد از شام سعید که از همون اول دانشگاه یه دیوونه بود ،یه دسته کاغذ آورد برام و شروع به صحبت درباره مقاله جدیدش کرد راستش اصلاً حواسم سرجاش نبود و همینجوری الکی سرم و تکون می دادم و حرفاشو تایید می کردم…
رامین رفت و یه آهنگ از ژاک برل گذاشت صداشم کم کرد….صدای این بابا که به گوشم می خوره دندونم درد می گیره حتماٌ یه نسبتی بین تارهای صوتی اون و اعصاب دندون من وجود داره ..رفتم تو بالکن نسبتاً بزرگش تا یه سیگار بکشم و دندونم آروم بگیره. برخلاف مردای دیگه که براشون زن های خاص جذاب هستن و ارتباط برقرار کردن با اونا جذاب تر ، من درازو نشست با مثانه پر روی آسفالت خیابون رو به داشتن یه شب رویایی با شکیرا یا یکی مثله اون تو طبقه آخر برج العرب ترجیح می دم این نه ابتذالِ لذته نه یه لجِ ساختار شکن….این فقط یه ترجیحه همین.مثه وقتی که شما ترجیح می دین من خفه شم و من ترجیح می دم هممون خفه شیم و ما سر همین موضوع ساعتها بحث میکنیم و خودمون رو خفه می کنیم که حق با منه …و بعد متوجه میشیم حق با هیچکدوممون نیست چون یه بابایی چند قرن پیش عنوان کرده ” سی سال قبل حق را در خود می دیدم و اینک خود را در حق می بینم” و ما میگیم اصلاً حق با این باباس. بگذریم
پک اول رو به سیگارم نزده بودم که رامین اومد تو بالکن و گفت : تنهایی?!
بدون اینکه برگردم آروم گفتم :آدمها موجودات دلگیری هستن وقتی سوزنشون رو نخ میکنی تا برات دروغ ببافند چقدر میچسبه سیگارت رو یه گوشه ای بکشی و هیچ کس با خنده های تو به عقده هاش پی نبره .چه فرقی داره … وقتی اینجا باشم تنهام ، اونجام باشم بین تن .. هایی هستم که تو عمقشون که بری میبینی از تو تنها ترن.
یهو یه صدای ملیح گفت : تو این هوای سرد زمستونی یه قهوه می چسبه بخصوص اگه زحمت آوردنش رو هم آقا رامین بکشه…آروم نزدیکم شد و رامین رفت پی قهوه ( نخود سیاه )
بدون مقدمه گفت : هوای بارونیه خوبیه ، امسال زمستون نمیدونم چرا اصلاً برف نمی باره فقط بارون میاد…من از خیس شدن خوشم نمیاد دوست دارم آدم برفی بسازم هویج بزارم جای دماغش و یه شال آبی بندازم دور گردنش. با دوستام عکس یادگاری بگیرم و از پشت شیشه با لذت نگاش کنم.
باز بدون اینکه برگردم گفتم : پیله کردی به زمستون که چرا به جای برف بارون میباره و جیره ی آدم برفیت عقب افتاده ؟ خب به جاش آدم بارونی بساز مقرون به صرفه ست نه برای دماغش هویج می خوای نه ترس اینو داری که آب بشه تازه به جای پشت شیشه از روی شیشه نگاش می کنی از دیدنش هم لذت می بری.
اومد لب بالکن کنارم ایستاد … با هم به بارون نگاه می کردیم تا اینکه برگشت سمت من و گفت : میشه یه لیوان آب برام بریزی اگه اشکالی نداره… منم برگشتم سمتش تو چشماش خیره شدم ، غم سالها تو دلم جوون شد انگار زمان وایستاده بود. یه جا خوندم وقتی تو چشم اولین عشقت خیره می شی زمان می ایسته و بعد وقتی به حرکت در میاد اینقدر سریع میره تا به جای اولش برسه…امیدوار بودم قسمت دومش برای من اتفاق نیوفته.
همین طور که به زیباییش خیره بودم ، بطری آب رو از رو میز کنارم برداشتم شروع کردم به ریختن…اینقدر ریختم که از لیوان سرازیر شد رو زمین.همین جور ادامه دادم…
گفت : داری چی کار میکنی؟ داره از لیوان میریزه رو زمین همش.
گفتم : مهم اینه که از بطری نریزه رو زمین.
گفت : چه فرقی میکنه؟
لیوان پر شده رو بهش دادم و گفتم : یعنی اگه بارون رو سرت معکوس بباره تو چترت رو باز میکنی؟
گفت : چه ربطی داره…نمی فهمم؟!
گفتم : چطور وقتی می گم ماه آفتاب سوخته ابر بالای سرش رو مثه یه تیکه اسفنجِ نم دار رو صورتش می چلونه موضع بی ربطی نمیگیری؟!
اصلاً کی گفته من داشتم این بطری رو تو لیوان میریختم من داشتم روش میریختم …..مثه همون آدم بارونی روی شیشه تازه با این کار دندونم هم درد نمیگیره.
گفت : من که از حرفات سر در نمیارم … ولی برام جالبه بدونم این همه سال با اینکه میتونستی بهم بگی که چه حسی نسبت به من داری ولی نگفتی ، اون روز یادته تو پیاده رو وایستاده بودم سرم پایین بود در عین ناباوری از کنارم رد شدی ،به چی فکر میکردی؟ چرا؟؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی؟
سریع ادامه داد : دلم می خواست بهم بگی … فقط همین … من دوستداشتم…دوستدارم…
رامین بهم گفته سیگار می کشی ، مست می کنی و دیوونه میشی…حتی تو حموم هم با سیگار میری…آخه چرا؟
به سیگارم یه پک زدم رو بهش گفتم : این سیگارو تو دستم میبینی ؟ هم از تن تو مانکن تره هم پیچ و خم دودش از تن و بدن تو محرکتر…
ولی آتیشش زدم…این اسمش تحقیر نیست تهدید هم نیست این فقط توجیه زیر دوش رفتن با سیگار روشن بود…
خندش گرفت.
زیبا…بینهایت…دست نیافتنی…
ادامه دادم : دیگه نپرس دلیل اون کارام چی بود حداقل تا وقتی که یه مرد تو یه کوچه خلوت به یه زن تنه بزنه و زن عاشق بشه و مرد بگه…ببخشید!
با خنده اشک تو چشماش جمع شد و برق عشق…
نزدیکم شد..لباش…..
تو همین لحظه رامین با دو تا قهوه اومد و گفت دیر که نکردم؟
همین جور که تو چشمای ملیحه خیره بودم گفتم : نه…ببینم رامین ، تو این خونه یه اتاق خالی داری؟؟؟؟!
.
.
.
نه نه نه نه ن ه…..لعنتی …. نه…این آخر داستان نبود.چیزی بود که من دوست داشتم بشه ولی نشد. وقتی تو بالکن بودم با خودم حرف میزدم…اونو کنارم تصور می کردم و هرچی که دلم می خواست از زبون اون می گفتم.
دوست نداشتم این داستان اینجوری تموم شه ولی متاسفانه اون قبل از شام با شوهرش که اتفاقاً ناشر کتاب رامین هم بود رفته بود .
و من تو بالکن با یه شیشه ویسکی و سیگار لعنتی … خیره به بارون… داد زدم و امیدوار بودم بشنوه :
- باور کن زمین گردِ و آدم به آدم هم که نرسه هنوز امیدی هست به همت خاک آلودِ کوه ، شاید یه روزی دوباره دیدمت تو دوره ی هشتم زمین شناسی ، لایه های رسوبیت رو غمگنانه شمردم….

داستان “خیانت سام”
تعداد بازديد : 142

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن.

همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.

وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشد و تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت…

همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیرتر به خونه اومد، گرفته بود، دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت، اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی ده ها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بود و چرا دیر کرده نداشت.

برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه. بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود. تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ذهنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.

نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییها و دوریهای سام رو فهمیده بود. دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد. مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد. کار از کار گذشته بود. صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود، شاید اینا همش خواب بود. اما نبود. همه چی تموم شده بود. اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه. هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.

۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید. خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد. دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت: سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.

باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد. اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت: عاقبت خائن همینه و از دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد.

اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برای برگشتن به اونجا فقط به این خاطر که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود. آخر شب به خونه قدیمیشون رسید.

باغچه قشنگشون خالی از هر گل و گیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند. در زد… هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه. قلبش تند تند میزد. دنیایی از خاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد. بازم زنگ زد اما کسی در رو باز نکرد.

پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد: هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه. نفس عمیقی کشید. فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود. کلیداش رو درآورد و تو جا کلیدی چرخوند. در کمال ناباوری در باز شد! همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید. کلید برق رو زد .

باورش نمیشد، همه چی دست نخورده سر جاش بود. عکسهای ازدواجشون، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود. با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه.  چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد. درست مثل روز اول. کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود. ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام. کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت.

حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن. چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود. گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام، بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند. نمی فهمید. این چه بازی بود. خدایا کمکم کن. بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.

برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت. با اون خط قشنگش نوشته بود: از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها. بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن. بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام، متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم. چه طوری آمادش کنم، چطوری. اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری و مرگم سختر است. مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه. آخرین صفحه رو باز کرد. اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته: مولی مهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده. منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت. پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی. این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی. اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود. سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند. عاشقانه… قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم.

بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش. اونی که عاشقانه دوستت داره سام. راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه. سام تو.

مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش.

بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.

داستان کوتاه بانوی سرخ پوش
تعداد بازديد : 115

من مشکلی ندارم، آقای دکتر. لابد تا حالا خودتان هم این را فهمیده اید. کسی که مشکل دارد از دور چهره اش زار می زند. همین بانو، از دور زار می زند که مشنگ است. یک بچه هم این را می فهمد. این ها را بارها به امیر گفته ام. به خرجش نمی رود که. می گوید” حالا چه ضرری دارد؟ دکتر روانشناس را برای همین وقت ها گذاشته اند دیگر”. هیچ هم غیرتش نمی جنبد از اینکه من با مرد غریبه ای درد دل کنم. می گوید” مگر بد است آدم با کسی درد دل کند. عقده اش خالی می شود!”.  به خیالش من عقده ای شده ام. باور کنید آقای دکتر، بعضی وقت ها فکر می کنم این مرد یک چیزیش می شود. اگر مشکلی ندارد چرا اینقدر اصرار می کند که من بیایم پیش شما. من که صحیح و سالمم. البته جسارت نباشد دکتر جان. یک وقت شما به خودتان نگیرید. من حرفم سر شوهرم است. که اصرار پشت اصرار من را آورده اینجا، بیخود شما را هم به زحمت انداخته ایم. آخر سری که درد نمی کند را، دستمال نمی بندند که. والا بخدا!

    راستی گفتم بانو، بانو را می شناسید که! در همه عمرم همان یک دوست را داشتم. آن هم بانو بود. امکان ندارد که او را نشناسید. حتمن او را دیده اید. هر روز صبح که برای رفتن به اداره، از سر چهارراه رد می شوم و بانو را با آن لباس سر تا پا سرخ می بینم از خودم می پرسم”مگر ماها که همین جور، بی عشق و عاشقی شوهر کردیم چه ایرادی داشت که بانو به خاطرش خودش را توی هچل انداخت؟” هنوز هم باورم نمی شود کسی به خاطر یک موضوع ساده خودش را اینجور بدبخت کند!

    آفتاب که چهارراه را روشن و گرم می کند، شلوغی سر چهارراه و پلیس راهنمایی که مدام در سوتش می دمد، ماشین هایی که منتظرچراغ سبزند و مردمی که از چراغ سبز می گذرند تصویرهایی هستند که هر روز، اول صبح در ذهنم مرور می شوند. باور کنید از تکرار این تصویرها دیگر خسته شده ام. از وقتی پلیس هم از حال و روز بانو با خبر شده، دیگر بهش گیر نمی دهد و کاری به کارش ندارد. بانو هم، کاری به کار هیچ کس ندارد. فقط منتظر است. با مانتوی قرمز، روسری قرمز، کفش قرمز و ماتیک قرمزی که به لب هاش می زند و هر روز سر چهارراه می ایستد.

    لابد آقای دکتر، شما هم او را سر همین چهارراه دیده اید. کسی نیست که بانو را نشناسد. شاید هم یک زمانی مریض خودتان بوده، وقتی دیده اید بیماری اش علاج ندارد از درمانش دلسرد شده اید. همکارانتان هم همینطور شدند.

   بانو حیف بود. اگر آن مردک سر راهش قرار نمی گرفت هیچ نمی شد، الآن معلمی، مدیری یا مثل من برای خودش کارمند اداره ای بود. زندگیی داشت. اما حالا چه؟ مجنون و سر گشته سر  چهارراه ایستاده. جوان هایی که از آنجا رد می شوند متلک بارش می کنند. بعضی وقت ها فحش های ناجوری بهش می گویند که آدم از خجالت آب می شود. خودش که نمی فهمد، من غصه اش را می خورم. فکرش را می کنم می بینم که حق هم دارند. خداییش بانو با این سن و سال و این حال و روزش، هنوز هم زیبا است. به خصوص با آن لباس قرمز و ماتیک قرمز و عینک آفتابی که خیلی هم بهش می آید. 

   هر روز که از سر چهارراه رد می شوم، اول می روم پیش بانو. می گویم” بانو جون، منو یادت می آد؟” می گوید” خبری از بهروز آووردی؟” می گویم” چی می گی بانو، دیگه وقتشه فراموشش کنی. والا، بلا، اون دیگه نمی آد”.  می گوید” می آد. می آد. خودش گفته. بهروز به من دروغ نمی گه.”

   بیشتر که اصرار می کنم، عصبی می شود و بهم حمله می کند. من هم پا به فرار می گذارم و از جلوی چشمش دور می شوم. می ترسم نکند بزند به سرش و جلوی مردم گیسم را بکشد وآبروی چندین ساله ام بریزد. تا اداره که می رسم کلی برای بانو اشک می ریزم. چطور غصه نخورم، وقتی می بینم حال و روزش این است. دیگر مرا نمی شناسد. هیچ کس را نمی شناسد. حتا خودش را. مدام زیر لب فحش می دهد. حرف هاش سر و ته ندارند. یک ریز حرف می زند با خودش. معلوم نیست از چی یا از کی می گوید ولی از هر جمله ی بی سر و تهی که به زبان می آورد “بهروز” مشخص و واضح است. گاهی هم آرام وخاموش می ایستد کناری و به مردم طوری نگاه می کند که انگار معشوقش را در میان هیاهوی جمعیت می جوید. وقتی هم از ایستادن خسته می شود می نشیند گوشه ای و به مردم چشم می دوزد. بعضی وقت ها چنان با عجله آرایشش را تازه می کند که به نظر می رسد همین الان است که بهروز بیاید و مبادا او را آرایش نکرده ببیند. خب، شما خودتان را بگذارید جای من، دوست است دیگر، آن هم تنها دوستم. قلبم به درد می آید وقتی می بینم این حال و روزش است. حق دارم دیگر. من که خواهری ندارم انگار این بلا سر خواهرخودم آمده است.

   اگر آن سه سالی را که توی آسایشگاه بود حساب نکنیم. بیست سالی می شود که بانو مهمان این چهارراه است. صبح ها تا صلات ظهر همان جا می ایستد و وقتی ناامید می شود راه برگشتن را در پیش می گیرد و می رود خانه. بیچاره مادرش از پند و نصیحت بگیر تا دعوا و کتک کاری، همه را امتحان کرده. دکتر روانشناس وروانپزشک که دیگر هیچ، حتا بارها پیش دعانویس هم رفته، اما افاقه ای نکرده هیچ، بدتر هم شده. مادرش هم حالا دیگر به آن وضعیت عادت کرده و کارش شده، توی بازار بچرخد و از فروشنده ها سراغ لباس قرمز بگیرد. حتا مردم هم می گردند و هر جا لباس قرمزی هست برایش تهیه می کنند و می برند. زن ها وقتی خواسته ای دارند نذر می کنند که برای بانو لباس قرمز ببرند و وقتی حاجتشان برآورده می شود نذرشان را ادا می کنند.

  چند روز پیش که مثل همیشه از سر چهارراه رد می شدم رفتم نزدیک بانو. بر خلاف همیشه آرام بود. جرات کردم نزدیک تر بروم. دستاش را توی دستم گرفتم. دستکش سفید دستش بود. گفت “خوبیت نداره جلوی بهروز دستام سیا سوخته باشن. سرما و گرما دست آدمو می سوزونه. می خوام وقتی بهروز دستامو می بینه  مث اون وقتا سفید و جوون باشه. ” الهی بمیرم. طفلک هنوز هم فکر می کند که آن نامرد، یک روز سر و کله اش پیدا میشود و به عشقش می رسد. دستش را آوردم نزدیک گونه ام و چسباندم به صورتم. عجیب بود. بهم اجازه می داد نزدیکش شوم. از فرصت استفاده کردم و گرفتمش در آغوشم. خشک ایستاده بود و هیچ حسی نشان نمی داد. تنش هنوز بوی گذشته را می داد. گذشته ای که انگار زیر خروارها خاک مدفون شده بود. بو، همان بوی عطری بود که داشت مرا به سال های دور می برد.

   بعد از ظهر جمعه ای بود که بانو با کادویی در دستش، آمد خوابگاه. یادش به خیر آنوقت ها هردومان دانشجو بودیم. با عجله من را کشاند توی اتاق. نشست روی تخت. گفت ” فرزانه، باورت می شه؟ بهروز بهم کادو داده! بهت گفته بودم اون واقعن عاشق منه. تو باور نمی کردی! “  گفتم” بیچاره، پسره داره خرت می کنه “. گفت” برو گم شو حسود!”

   با عجله کادو را باز کرد. عطر بود. شیشه عطر را می بویید و می بوسید. گفتم” احمق جون، عطر رو با خودش عوضی گرفتی. آخه تو کی می خوای بفهمی این جور پسرها، دخترای ساده ای مث تو رو فقط واسه سرگرمی می خوان، نه ازدواج. موقع زن گرفتن، اون دیگه تو رو نمی شناسه. می ره سراغ دختری که مامان جونش بهش پیشنهاد بده.”

   کر شده بود . کور شده بود. انگار هیچی نمی شنید. گفت” وای فرزانه، نمی دونی چه حالی داشتم وقتی دیدمش. دلم اونقد تپید، اونقد تپید که نزدیک بود منفجر شه. نمی دونی چه خوش تیپه. تازه دانشجو هم هست اونم دانشجوی روانشناسی که من خیلی دوست دارم. شک ندارم که مرد رویاهام همینه.” از اول هم خوشم از این لوس بازی ها نمی آمد. گفتم” خوش تیپ باشه، مبارک صاحبش. به تو چه؟ من که می گم اینقده بهش وابسته نشو. هنوز نه به باره نه به دار.”

  هزار بار میزدم تو ذوقش. کی به خرجش بره؟! اصرار پشت اصرار که می خوام باهاش ازدواج کنم. حالا چی! این بابا اصلن به شکل رسمی ازش خواستگاری نکرده! توهم ورش داشته بود! فکرش را بکنید آقای دکتر، این مردک چطور مخ دختره را زده بود که همه خواستگارهاش را چشم بسته رد می کرد. همه اش چشم به راه بود که آقا همین روزها بیاید خواستگاری. که یهو غیبش زد. آدرس درست و حسابی که ازش نداشت! تلفنش هم واگذار شده بود! قبل از اینها هم پیش آمده بود که بانو را سر کار بگذارد و بد قولی کند یا برای مدت کوتاهی غیبش بزند. خود من هم اوایل امید داشتم که بیاید ولی این بارنیامد که نیامد. انگار آب شده و رفته بود توی زمین. بانو هم شب وروز گریه می کرد. غمگین و افسرده گوشه ای کز می کرد. چند بار هم دست به خود کشی زد تا اینکه سم به مغزش رسیدو از آن به بعد هم اینطور شد که می بینید.

  آخرین بار بهش گفته بود” دلم واست تنگ شده. بیا سر چهارراه ببینمت. اومدی قرمز بپوش. وقتی قرمز می پوشی خیلی خواستنی می شی.” اون بدبخت ساده هم که به خرجش رفته بود. مث مجسمه های یادبود وامیستاد سرچهارراه، منتظر.

  بهش می گفتم” بانو جون، عزیزم، خانومم، بیا بریم خونه. بهروز قدر تو رو نمی دونه. اصلن لیاقت عشق تو رو نداره. اگه داشت که این همه عشق رو ول نمی کرد لنگ در هوا. سر کارت گذاشته. نمی آد. بخدا نمی آد. ول کن این دوست داشتن لعنتی رو! من دوستتم، دلسوزتم. بخدا نمی خوام خار تو دستت بره. فراموشش کن. بچسب به زندگیت. این جور پیش بری دیونه می شی ها! نگی نگفتی”. می گفت” برو گم شو. به تو هم می گن دوست؟ از بس نفوس بد زدی این جور شد. به کوری جشم تو می آد. بهروز من دروغ نمی گه. وقتی گفته میاد، حتمن میاد”. آخرش هم شد حرف من. نیامد که نیامد. حالا هنوز هم سرچهارراه ایستاده اگر تشریف ببرید می بینیدش. اصلن شاید خودتان او را بشناسید.

   مانده ام حیران از کردار بعضی آدم ها. آخر مگر خدا عقل را برای چی به آدم داده. گفتم که! از اول هم خوشم از این لوس بازی ها نمی آمد. عشق و عاشقی سیری چند؟ مادرم دلش می خواست زن خواهرزاده اش بشم. شدم. خودملنیم، مگر امیر چه ایرادی دارد؟! حالا این وسط یک غلطی کرده رفته زن گرفته. بگیرد! مهم نیست. والا به خدا! مهم این است که جلوی روی من جرات ندارد بروز بدهد. من هم که دارم زندگی ام را می کنم. خانه که دارم. بچه که دارم. امیر هم که از خرجی ام کوتاهی نمی کند. خودم هم حقوق اداره را دارم. از سرم هم زیاد است. من که راضی ام. ولی از شما چه پنهان دکتر! انگار امیر از این زندگی راضی نیست. می گوید کمبود دارد. کمبود دیگر چه کوفت زهر ماریست. خودش عقده ای شده آنوقت می گذارد به حساب من. می گویم” چه کمبودی؟! غذات به موقع حاضر نیست که هست. لباست شسته نیست که هست” . خوشی زده زیر دلش. والا به خدا! مشکل دارد. هر چند که خودش فکر می کند این منم که مشکل دارم و مدتی است که اصرار می کند من بیایم پیش شما. می گوید من به دکتر روانشناس نیاز دارم. اصلن شما خودتان قضاوت کنید کدام مان مشکل دارد؟ یک لطف می کنید دکتر جان، راضیش کنید لااقل هفته ای یک بار بیاید پیش شما. خانه مان نزدیک مطب است. بعد همین چهارراه. حتم دارم بیاید پیش شما حالش بهتر می شود. خب شما درسش را خونده اید. بلدید چطوری بکشانیدش اینجا.

   خیلی وقت ها خودم هم آرزو می کنم که بهروز برگردد بلکه حال بانو خوب شود و از این پریشانی در بیاید. خیلی ها را هم می شناسم که برای بانو دعا می کنند که گمشده اش را پیدا کند. حتا بعضی ها پرس وجو می کنند که رد و نشانی از او بگیرند بلکه پیدایش کنند که بانو از این حال در بیاید. وقتی فکر می کنم که همه ی این بلاها را بهروز سر بانو آورد، از هر چه بهروز است حالم بد می شود و به یاد تمام بدبختی های بانو می افتم. راستی اسم شما هم بهروز است؟! یک وقت به خودتان نگیرید. روی تابلوی مطب اسمتان را دیدم. ببخشید من آنقدر حرف زدم که یک لحظه هم نوبت به شما نرسید. چیزی می خواستید بگویید آقای دکتر؟ انگار ناراحتتان کردم.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت: 22:26

داستان کوتاه “زنم مهتاب”
تعداد بازديد : 138

دیشب مهتاب سراسر دشت را جادو کرده بود. من نیازی به چراغ زنبوری نمی دیدم. خاموشش کردم تا این غوغای سحر آمیز را بی مزاحمت اندکی هم مجاز تماشا کنم. کسی بسوی چادرم می آمد. با خاموشی چراغ منصرف شد و رفت. من حال خوشی داشتم. بی اختیار یاد زنم “مهتاب” افتادم. شبی مهتابی مانند امشب، به من گفت: “بله”. هیچگاه به آن اندازه زیبا نبود، نور ماه مانند میخی یاد ها را خصوصا اگر جلوه ای از دلدارت باشد، در ذهنت پابرجا می کند و دیگر هیچ حادثه ای تا مرگ آن تصویر را بر دیوار خیالت تکان نمی دهد. چه باد چه توفان، نه سیل و نه آتش هیچ کدام قدرت سحر ماه را ندارند.

مهتاب ” از من طلاق می خواست. نه برای بدی من، نه برای زشتی من و نه برای ناتوانی و کم پولی. هیچ دلیل منطقی نداشت. گمان می کرد به او خیانت می کنم. گمان می کرد این تمایل من به گهگاهی تنهایی دلیل شومی دارد. تقصیری هم نداشت. این میل مانند جنون چند وقتی است که اختیار هر چیز را از من گرفته.

صدای خش خش آشنایی آمد. سر نگرداندم، او بود همان زن رویاییم. همان خیال که به من وعده داده بود هرزمان که ماه بدر کامل شد، اینجا بیا و مرا ببین. شبیه صورت زنم بود اما او نبود، دهانش بوی خوشی داشت نه مانند دهان زنم که بوی خمیر دندان می داد. گویا از بهشت می آمد. برهنه نبود اما زیر نور ماه تمام بدن سیمینش ازپس جامه ای نازک پیدا بود. گویا خود کرم های ابریشم برایش پیله ای ساخته بودند و او شب های بدر کامل بسان پری از آن سر بر می کرد، تا همان صبح بود و با نور سحرگاهی ناپدید می رفت.

هرگز او را لمس نکره ام. هرگز با او سخنی نگفته ام. نمی دانم پوست برفینش گرم است یا نه؟! صدایش دلنشین است یا نه؟! او می آید و روی این تخته سنگ روبرویم می نشیند، مو هایش را شانه می کند. انگار حرف دلم را می شنود. از میل من به هم آغوشی خبر دارد و می خندد. از اینجا تا کنار تخته سنگ راهی نیست اما می دانم هرگز به جایی نمی رسم.

رویای من حجم داشت. حجمی درخشان. گیسوانش را شانه می زد. مرا نگاه کرد و لبخندی… گفتم: “به چه می خندی!؟ پری!”

برخاست و با غمزه بسویم آمد. در حد یک نفس به من نزدیک شد. اما چیزی نگفت. قبلا جرات سخن گفتن نداشتم، نمی دانم چگونه توانستم، لب بگشایم و عجیب این کلام مختصر او را بسویم کشاند، گفتن خوش یمن است، حرف را باید زد. گفتم:” زنم می رود! ” باز هم خندید. شاید حق داشت، گریز تنها چاره ی زنم “مهتاب” بود، همه ی عمرش گریخته بود. باید می جنگید. او می توانست از این پری دلفریب تر باشد.

بر صورت پری دست کشیدم، دستم در او فرو می رفت و او همچنان مرا می نگریست با لبخندی محو. او نبود، خیال بود. از مسجد آبادی صدای اذان به گوش رسید یادم آمد زنم خروس خوان می رفت. او را می شناسم تا کنون هرگز ترکم نکرده اما اگر برود دیگر نمی آید.  رویایم را رها کردم و با شتاب از تپه پایین آمدم. “مهتاب! مهتاب! ”

او رفته بود. سر شب، همان که بسوی چادرم آمد و با دیدن خاموشی چراغ حمل بر قهر من و بی میلیم کرد، زنم “مهتاب” بود، برای وداع و سخن آخر آمده بود.

گریستم، سخت گریستم،  خانه ی مرتب و تمیز من، هنوز بوی او را می داد.

داستان کوتاه “عشق تلخ”
تعداد بازديد : 149

چندین ماه گذشت از آخرین روزی که دعا کردم، از آخرین روزی که التماس کردم به خدا تا شاید دنیایش بایستد،
تا شاید قطار سرنوشتش را متوقف کند، تا قلم را از دست آنکه میگویند سرنوشت را مینویسد بگیرد،
اما نه اشکهایم… نه دعاهایم… ونه التماسم …هیچ کدام نتوانستند تا دنیا را نگه دارند.
من اینجا روی زمین تو را ازدست دادم اما انتظار داشتم کسی درآسمان صدایم را بشنود چه بیهوده بود …
روزهایم به سختی شب میشوند و شبهایم بی آنکه نشانی از تو حتی درخواب داشته باشند صبح میشوند.
چندین ماه قبل فکر میکردم بی تو هرگز نفس نخواهم کشید اما چندین ماه است که هنوز خورشید ازجای همیشگی اش طلوع میکند
و من نفس میکشم بی تو. به کسی میمانم که گویی ازخوابی طلایی برخواسته است. گویی کابوسی را پشت سرگذاشته …
در و دیوار این شهر چقدر آشنایند …صبرکن من باکسی که دنیایش بودم که دنیایم بود از خیابانهای این شهر گذشته ایم اما امروز…
چه تلخ است بی تو رفتن. از آن عشق رویایی از آن افسانه ای که پنج سال از عمرم را به اندازه پنجاه سال طولانی کرد
از آن همه قول و قرارجز تپش های گاه و بیگاه قلب خسته ام که به یاد خاطراتمان می افتد، دستهایی که میلرزند، نگاهی که خیره مانده
و دلی که قول داده دیگر نلرزدچیزی به جانمانده. کاش میشد زمان را به عقب برگردانم …به ساعت یک ظهر سی خرداد هشتاد و یک
شاید اگر آن روز دلم را میکشتم چهار سال بعد هرگز نمیدیدم که در سی خرداد هشتادوپنج روزی که برای هردویمان مقدس ترین روز بود
پیمان با غریبه ای میبندی. میبینی روزیکه برای تاریخ پیوندمان تعین کرده بودی حالا کابوس من شده. هشت ماه از آن کابوس تلخ خرداد میگذرد.
حتما میدانی که تقریبا همه چیزها را یک بار بی تو تجربه کردم. اولین پایز، اولین زمستان و حالا اولین بهار بی تو، میبینی هنوز هم باور نمیکنم…
وقتی کنارهم بودیم سه نفر بودیم، من و تو و عشق… امروز بی آنکه کنارم باشی چهار نفریم، تو و عشق، من و عذاب …
کسی هست که مرا بیدار کند و بگوید: چقدر ناله میکردی درخواب، کابوس میدیدی؟

عشق و دیوانگی
تعداد بازديد : 126

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت­ ها و تباهی­ ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می­ گذارم و از آنجایی که کسی نمی­ خواست دنبال دیوانگی برود، همه قبول کردند او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن، یک، دو، سه، همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می ­شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ­ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه، هشتاد… و همه پنهان شدند، به جزعشق که همواره مردد بود، نمی­ توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست، چون همه می­ دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می ­رسید، نود و پنج، نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، زیرا تنبلی، تنبلی ­اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوش ­هایش زمزمه کرد: تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله­ ای دست کشید. عشق از پشت بوته بیرون آمد، درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد. شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی ­توانست جایی را ببیند، او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می ­توانم تو را درمان کنم عشق پاسخ داد تو نمی­ توانی مرا درمان کنی اما اگر می ­خواهی کمکم کنی می ­توانی راهنمای من شوی. و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم­های عاشق سرک می­ کشند.
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 14 دی 1392 ساعت: 21:21

نامه ی عاشقانه ثریا به استاد شهریار
تعداد بازديد : 456

روزی استاد شهریار نامه ای دریافت می کند که روی پاکت یا داخل آن نشانی از فرستنده اش نبود…

“شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداه ی من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم. بطوریکه دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید؟ به او گفتم: عزیزم، برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه امان برسانی، همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی و وقتی ترا به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که یکدفعه سپیده دمیده بود… و یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند. آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمد بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم و اکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم:

گذشته من و جانان به سینما ماند

خدا ستاره ی این سینما نگه دارد”

استاد که چهره اش دگرگون شده بود سپس به دوست و همدم خود می گوید:

“درست نوشته است روزی از من خواسته بود تا از دارالفنون مرخصی بگیرم و به ییلاقشان بروم و وقتی همکلاسی ها از حالم با خبر شدند مرخصیم را از رئیس دارالفنون گرفتند و من شبانه خود را به ییلاق او رساندم. وچون چراغ اتاقش روشن بود در دستگاه شور با سه تار و با چشمان اشکبار غزلی را که سروده بودم را با صدای بلند خواند:

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آن است که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه ی گوهر اشک

به گدایی تو ای شاهد طناز امشب

و تا صدای مرا شنید می خواست خود را از پنجره به بیرون بیندازد که با التماسهای من منصرف شد و سپس پدر و مادرش مرا به خانه اشان بردند و هنگامی که ما را تنها گذاشتند غزل زیر را سرودم:

پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب

می سوزم و با این همه سوزش خوشم امشب

در پای من افتاد سر از شوق چو دانست

مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب

در راه حرم قافله از سوسن و سنبل

وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب

بزدای غبار از دل من تا بزداید

زلف پریان گرد ره از افرشم امشب

کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک

در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب

یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است

گو باز نگیرد سر از بالشم امشب

بلبل که شود ذوق زده لال شود لال

ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب

در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد

با جام در افشان و می بیغشم امشب

ما را بخدا باز گذارید خدا را

این است خود از خلق خدا خواهشم امشب

قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند

بر سرو سرود غزل دلکشم امشب”

و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کرد چنین سرود:

“پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری

وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب

دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری

پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی

با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان

من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید

آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت

نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس

کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود

پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری”

همه ما دوستداران شهریار یک جایزه بسیار نفیس به خانم ثریا ابراهیمی که در شعر شهریار به عنوان پری لقب می گیرد مدیون هستیم چرا که اگر او نبود ما امروز شهریاری نداشتیم البته پزشکی بنام محمدحسین بهجت تبریزی را داشتیم که با خانم ثریا زندگی مشترک تشکیل می داد و صاحب فرزند و… و بالاخره دار فانی را وداع می گفت و… .اما او هرچه بود دیگر شهریار نبود آنکه شهریار را آفرید پری بود و آنکه پری را آفرید شهریار و آنچه هر دو را آفرید عشق بود و آنچه عشق را دوام داد هجران بود نه وصال و عاقد معنوی این عشق کسی نبود جز حافظ که تا آخرین دم حیات با شهریار مانوس بود…

به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

به سلامتی رفیق های بامرام
تعداد بازديد : 212

دو تا رفیق بودن باهم میرفتن میخونه شراب میخوردن
یکی میمیره اون یکی میره میخونه به ساقی میگه دو تا بریز!
ساقی میگه چرا دو تا؟
میگه یکی واسه خودم، یکی به یاد رفیقم!
یک سال بعد میره میخونه به ساقی میگه یکی بریز!
ساقی میگه رفیقتو فراموش کردی؟!
میگه نه… خودم توبه کردم، میخورم به یاد رفیقم!

کسب درامد


ليست صفحات
تعداد صفحات : 3
 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید