داستان کوتاه “نگار” (قسمت سوم)

داستان کوتاه “نگار” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 176

روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .

به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟

بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند.

هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه…

می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد!

بقیه در ادامه مطلب 


وارد مهمونی میشن و اولین کسانی که می بینن پدر مادر اشکان است که با خوشرویی به سمتشان میایند ولی نگار مثل گذشته ها باهاشون رفتار نمی کنه یک احوال پرسی سرد و به یک کناری میره…

از طرف در صدای سوت و دست می آمد سرش رو می چرخونه به سمت در و می بینه که اشکان و نامزدش دارن وارد سالن می شن و مهمونها هم پشت سرشون شادی می کنن.

او به عروس یک نگاه معنی داری می اندازه و سرتاپاشو برنداز میکنه خوب که نگاه میکنه میبینه زیاد باهم فرقی ندارند ولی این حسرت تو ذهنش همیشه نقش می بنده که می تونست جای اون باشه.

ولی الان جایگاه فرق کرده.

اشکان متوجه نگاهای معنی داره نگار میشه و می فهمه این نگاها یعنی چی

اشکان از مدتها پیش فهمیده بود که نگار علاقه خاصی بهش داره و خودش هم عاشق نگار بود اما چون مادرش از این ماجرا خبردارشده بود مجبورش میکنه که با سوگند ازدواج کنه هر چند سوگند هم دختر بدی نبود و یه شباهت هایی هم میشد گفت به نگار داشت.

نگار خودشو از عروس و دوماد دور میکنه و به انتهای سالن میره.

او در فامیل به دختر با ذوق و شو خ معروف بود به خاطر همین هر جا که می رفت بیشتر فامیل دوست داشتن که با او معاشرت کنند و بیشتر وقت خود را با او بگذرانند به خاطر همین بیشتر دخترای فامیل به انتهای سالن رفتند و پیش نگار نشستند ،هرکدام یه چیزی می گفت.

یکی می گفت: خیلی بهم میان!

- بابا کجا به هم میان اصلا بهم نمی خورن!

- ولی اشکان خوشگل تره!

- نه بابا دختره سر تره!

اما او ساکت بود و اظهار نظر نمی کرد و فقط یک لبخنده اجباری تحویلشان میداد.

اشکان به جای اینکه به سوگند توجه کنه نگاهشو به نگار دوخته بود و وقتی که نگار رفت ته سالن نشست دیگه از نظر اشکان دور شده بود به خاطر همین نمی تونست او رو ببینه.

موقعه خوندن خطبه عقد قلب نگار داشت از سینش جدا میشد دوست داشت همون لحظه داد بزنه به پای اشکان بیفته که این کار نکن اما غرورش اجازه این کارو نمی داد.

عقد جاری شد و رویاهای نگار هم با جاری شدن عقد به پایان رسید.

او از همان لحظه تصمیم گرفت که زندگی تازه ای رو شروع کنه و این چند سال از دست رفته رو جبران کنه.

اما……….اشکان بسیار ناراحت به نظر میرسد و به هر حال خودش هم بی میل نبود با سوگند ازدواج کنه.

مراسم تموم میشه وبه خونه باز میگردند.

نگار دیگه تصمیمشو گرفته بود می خواست خودشو تو درس وکتاب غرق کنه که همه این ماجراها فراموشش بشه پس برای ورود به دانشگاه تلاش میکنه

او دیگه کمتر مهمونی می رفت حتی پنجشنبه هارا دیگر خانه مادربزرگ نمی رفت.

او با سعی و تلاش در درس خواندن موفق میشه که وارد دانشگاه بشه و زندگی دوباره ای رو شروع کنه …

ادامه دارد…

نویسنده: مریم مقدسی

نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:03

بخش نظرات این مطلب
توسط : مهدی
سلام دوست عزیز به ماهم یه سر بزن بزن
راستی تبادل لینک می کنی من رو اضافه کن بهم خبر بده
ممنون

در ساعت : 6:58 و تاریخ : 1393/03/09

نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید