داستان كوتاه عاشقانه

داستان کوتاه”مثل من، هرگزکسی عاشق نبوده”
تعداد بازديد : 132

کم کم انگاربه این تنهایی عادت کرده ام.

توهم انگارآنجا این روزگار برایت عادت شده باشد، سراغم را نمیگیری.

یکی برایم نوشته بود چرا به سراغش نمیروی؟ چرا دست روی دست گذاشته ای؟ چرابه خودت تکانی نمیدهی؟

به گمانم نمیدانند چه میکشم یا نمیدانند تو در چه وضعی هستی…

آسمان امروز آبی شده بود… آبی تر از هر روز،

نزدیک ظهر که شد زدم بیرون تا هوایی عوض کنم.

کوچه غرق در صداهایی بود که همه برایم آزار دهنده بودند.

قدم هایم را تندتر برداشتم تا از آنجا دور شوم،

به خیابان رسیدم،

انگار اینجا صداها عادی بود.

تنها صدای ماشین ها و بوق…

میخواستم نامه ای را که دیشب برایت نوشته بودم پست کنم.

به سمت صندوق پست راه افتادم،

کارم به نظرم مسخره آمد.

نامه…!

داستان کوتاه”توهمات یک نمیه دیوانه”
تعداد بازديد : 133

دی..دی…..دیددی دیوانه ام کردی… دیوانه ام کردی چه….چه…چک…چککار کنم از د ..د ..دستت؟ چه..چه…چرااا دد…دست از ..سرم برن ن…نم…نمی داری؟ چ..چ…چرا ر رررررراحتم نمیذاری؟

روی تخت دراز کشیده ام. سیگار لای انگشتانم دود می کند و گرمی آتش را نزدیک بند سوم انگشتانم حس میکنم. سعی دارم به موضوع داستانی که در ذهنم می پرورانم تمرکز کنم اما طبق معمول این توهمات ویرانگر رهایم نمی کند!

دوباره جلوی چشمم جان میگرد . از لابلای سفیدی برفها مثل یک شبح بیرون آمد!! شبحی زیبا پیچیده در چادری سیاه با دستکش و چکمه هایی سیاه که ساک بزرگ نسبتا سنگینی را به زحمت همراه خودش می کشید . یک جفت چشم سیاه درشت توی صورت زیبا و گندمگونش برق می زد .چشمهایی که خیلی سعی داشتند از زیر بار سنگینی مژه های بلند برگشته ای که رویشان سنگینی میکرد سرک بکشند و خودشان را به عمق روح بیننده پیوند بزنند!!!

چنان ماتم برده بود که متوجه گذشت زمان نشدم ، وقتی پیکان رنگ و رورفته ای که برایش ایستاده بود رفت از صدای لاستیکهایی که به زحمت روی برفهای یخ زده حرکت می کرد متوجه رفتنش شدم. در تمام این مدت حتی پلک هم نزده بودم و مبهوت به صورت و چشمهایش نگاه می کردم.

اولین بار بود که او را می دیدم اما این دیدار تقریبا در روزهای بعد هم تکرار می شد چون او هر روز از سر آن دوراهی تا روستایی که کمپ محل ماموریتم در آنجا مستقر بود می آمد. در تمام این روزها نتوانسته بودم حتی یک کلمه با او حرف بزنم و نگاه شدیدا پرسشگرش که هر روز بیشتر و بیشتر سرزنشگر می شد را پاسخی در خور دهم.

هر وقت می دیدمش لکنت زبانی که از کودکی باخود داشتم تشدید می شد و تمام اعتماد به نفسم را یکجا آتش می زد و بعد از رفتنش تنها آهی سرد را از سینه بیرون میدادم و منتظر فردا می شدم! تا اینکه یک روز او دیگر نیامد.

کلماتی که هرگز به او نگفتم در ذهنم رسوب کرد و جای نگاه او مثل زخمی عمیق بر دلم ماند. از همانجا بود که دیوانگی در من متولد شد. چند سال اول دنبالش می گشتم تا پیدایش کنم. وقتی نا امید شدم دیوانگی هایم دیگر بالغ شده بودند . سال های بعد را در خیال و حسرت به سر بردم و آنقدر در خواب و بیداری به او فکر کردم و با او صحبت کردم که دیگر او و نگاهش همنشین دائمی تنهایی هایم شدند.

چشمانم را که ببندم می توانم با دود سیگارم تصویری از چشمان سیاهش را در هوا نقش بزنم و این پر سیمرغی است که اورا احضار می کند و دوباره در مقابل نگاهم جان می گیرد با همان چادر سیاه و همان صورت و همان چشمها!!

و می شود سنگ صبورم .

گاهی ساعتها با او درد دل می کنم و گاهی برایش شعر می خوانم و گاهی برایش فال حافظ می گیرم . اگر کسی سرزده به اتاقم بیاد پی به این مالیخولایی که همزاد و همنشینم شده می برد.

چاره ای نیست باید یا خودم را بکشم یا آن زن را ، تا از شر این توهم کشنده خلاص شوم!

اینقدر بلند بلند فکر کرده ام که بیشتر همکاران و دوستانم پی به حالت های عجیبم برده و هر کدام روانپزشکی به من معرفی کرده اند.

اما من امشب تکلیفم را با خودم و تو روشن می کنم. امشب دیوانه می خوابم اما عاقل بر می خیزم.

کشوهای در هم آشپزخانه را یکی یکی بیرون می ریزم. چند باری در میان حواس پرتی ام همین جا دیده بودمش..همان چاقوی دسته سیاه با تیغه ای بزرگ!

ترسیدی؟

باید هم بترسی!!!وقتی پیدایش کنم میگذارمش زیر بالشم. شاید هم یک جای دیگر که تو ندانی کجاست. و بعد کمین می کنم تا بیایی و بعد تو را می کشم و برای همیشه از این دیوانگی که با بودن های مکررت به روحم زنجیر کرده ای رها می شوم.

تو را می کشم و فردا صبح ریش و موهای بلند و پریشانم را کوتاه می کنم..کت و شلوار خط دار براقم را به تن می کنم و با قدم هایی مطمئن پشت میزم در دفتر مجله می نشینم و این بار داستانی می نویسم که از لابه لای سطرهایش کلمات زیبا و استعاره های دلنشین و عاشقانه چکه کند و هیج رگه ای از دیوانگی ماسیده درذهنم در آن به چشم نخورد.

هفت سال است که روز و شب را از من گرفته ای و در این مدت هیچ چیز عوض نشده است . نه یک قدم نزدیکتر می شوی و نه میروی !!

ته سیگارم را روی میز کنار تخت خاموش می کنم ونیم خیز می شوم تا ذهنم را از زیر آوار خاطرات گذشته بیرون بکشم که دوباره می بینمش.

همان چادر همیشگی را به سر دارد اما صورتش را نمی توانم در تاریک و روشن اتاق بخوبی ببینم.

دستم را آرام زیر بالش می برم و دسته چاقو را محکم می فشارم.

امشب باید این قصه را تمام کنم..باید به تلافی این همه سال عاشقی خودم و بی اعتنایی تو این چاقو را در قلبت فرو کنم و به همه ی این دیوانگی ها خاتمه دهم.

به سمتش حمله می کنم .چشمانم را می بندم .چاقو را بالا می برم و میزنم .آن قدر این کار را تکرار می کنم که به نفس نفس می افتم..چشمانم را که باز می کنم می بینمش که در چادر سیاهش گوشه ی اتاق مچاله شده است..انگار مرده است. وحشتی در تمام بدنم شعله می کشد..باور نمی کردم به همین راحتی او را کشته باشم.

نباید کسی از این قتل بویی ببرد..هراسان و دستپاچه پتو را از روی تخت می اندازم رویش و به هر سختی که هست از پله ها پایین میکشمش. در خانه را که باز میکنم ناگهان پتو از روی صورتش کنار می رود..چشمانش باز است و همچنان مثل قبل مرا خیره نگاه می کند!.همانجا کنار دیوار از هوش می روم.

نور چشمانم را اذیت می کند. اتاقم هیچوقت اینقدر روشن نبود.

به سختی چشمانم را باز می کنم.

پرده های اتاق کشیده و پنجره نیمه باز است.

با عجله و ترس می خواهم از روی تخت بلند شوم که هنوز نیم خیز نشده دوباره محکم به سمت تخت کشیده می شوم. دستانم باندپیچی شده و محکم به تخت زنجیر شده اند. ردی از خون خشک شده هنوز لابه لای انگشتانم به چشم می خورد. سرم را بالا می آورم، قرار بود امروز عاقل باشم با کت و شلوار راه راه براق اما زنجیر شده ام به تخت با لباسی آبی در اتاقی با دیوارهای سفید. نه از کاغذهای خط خطی شده ام خبریست و نه از پاکت سیگارم و نه از او!!

یادم که به او می افتد بی اختیار فریاد می زنم. من نباید او را میکشتم. حالا بدون سیاهی چشمان او چگونه زندگی کنم! سعی می کنم زنجیرها را پاره کنم.

میان فریاد ها و تقلاهایم چشمانم را دورتا دور اتاق می دوانم و لحظه ای نگاهم به آستانه ی در گره می خورد،

دوباره او را می بینم با موهایی سیاه و بلند و چشمانی سیاهتر از شب آنجا ایستاده و به من لبخند می زند.

خوشحالی عجیبی در وجودم جان می گیرد. آرام خودم را روی تخت رها میکنم و صدای خنده هایم اتاق را پر می کند.

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”انعکاس عشق”
تعداد بازديد : 146

نگاهش که بمن می افتد ، لحظه ای بی حرکت می ایستد. یقه کاپشن چرم روشنش را بالا می دهد و دستی می برد زیر موهایش و چند تاری از موهای نرم و قهوه ای رنگ از لای انگشتان کشیده اش رها شده  و پرده ای جلوی چشمانش   می کشند. لبخند کمرنگی روی لبش می نشیند. ابروهایش را بالا می اندازد و همزمان چشمکی می زند!

نگاهش که سمت گلدان روی میز می چرخد لبخندش جان بیشتری می گیرد و ردیف دندان های منظمی از میان لب های باریکش خودنمایی می کنند.

آرام می گوید:

تو خودت قشنگ ترین گل دنیایی عزیزم!! تنها تو بودی که تولدم را به خاطر داشتی و بعد نوشته روی کارت آویزان شده از گلدان را زیر لب تکرار می کند:

“تولدت مبارک مهتاب شب های تنهایی ام”

گلدان کریستال زیبا با یک شاخه گل رز قرمزآتشین تمام وسعت نگاهم را در بر می گیرد. طراوت و شادابی عجیبی در گلبرگ های مخملی اش خودنمایی می کند و تلالوء نوری که از درز پرده  بر روی گلدان افتاده رنگین کمانی از قرمز و طلایی در هم رونده را درونم منعکس می کند.

دوباره بر می گردد به سمت من و حریصانه کاغذ های تیره طراحی هایش را از نظر می گذراند. نگاهش روی طرح نیمه تمام چشمهایی که با چند خط ساده و حاشور ، بی اندازه زیبا جلوه می کنند گره می خورد .

وصاحب چشمانی را درخاطرم تداعی میکند که سال های خیلی قبل، همراهش به اینجا می آمد وبا آمدنش فضا مملو از شادی و شیطنتی می شد که از عمق چشمانش تا عمق جانم نفوذ می کرد صورتی بی نهایت معصوم و آرام که در هاله ای از موهای تیره تر از شب یلدا زیبایی عجیبی را همواره در من تکرار می کرد. او مدتها در مقابل دیدگانم زیبایشان را   می ستود و مرتبا می گفت آه! ……..چشمانت نازنینم !…….چشمانت با من چه می کند!!!!

بی اختیار دستش را می برد روی میز و از پاکت سیگار یکی را کنج لب هایش می گذارد. اتاقش مثل همیشه با پرده های ضخیم از نور روز جدا مانده است. فندک را که زیر سیگار می گیرد تکه ای از چهره اش به همراه سیگار روشن       می شود. همیشه موقع گُر گرفتن سیگار چشمانش را می بندد.

لب هایش را کمی جمع کرده و آرام گرمای همراه دود را می بلعد .سیگار را بین دو انگشت گرفته و از لب جدا می کند و در امتداد دودش هزاران حرف ناگفته از گلویش تا دور دست اتاق پخش می شود. سیگارهایش هنوز هم بوی تلخ تنهایی را می دهند اما لبخند ماسیده روی لبهایش تلخی سیگار را به شیرینی پیوند می زند.

نگاهش را از خطوط چشم های روی دیوار جدا می کند و آرام روی تخت دراز می کشد.

چشمان روشنش به سقف خیره مانده. اما از حالت چهر ه اش پیداست که افکار شیرین گذشته را در ذهن مرور می کند.

عقربه ی ساعت که روی ۵ می ایستد، دوباره عجولانه به من نگاهی می اندازد. حلقه های دود سیگارش را رو بمن بیرون می دهد و انگشتش را جلو می آورد و طرح یک لبخند را برایم نقش می زند. انگار می خواهد یادش نرود که باید کمی لبخند را لازمه ی دیدارش کند. کیفش اش را روی شانه می اندازد و از پنجره ی نگاهم دور می شود.

دوباره گلدان گل زیبا با قرمز درخشانش از میان انبوه کتاب های قطور کنار دیوار و فضای مه آلود اتاق وسعت نگاهم را پر می کند.

حس می کنم تصویرآن گل رز جایی در حوالی قلبم برای همیشه حک شده است.

تمام مدت روز از میان رد لبخندی که تا انتهای صورتم کش آمده بود بی آنکه از این تکرار خسته شوم به گلدان خیره مانده بودم.

نسیم خنکی از لای پنجره ساقه ی نحیف گل را در آغوش گرفت و دست نوازشگرش لابه لای گلبرگ هایش پیچید و من محو دلبری های گل از بازتاب این تابلوی بی نظیر در درونم، شادی بی اندازه ای را احساس می کردم.

نمی دانم چه مدت از رفتنش می گذشت! اما اتاق در تاریکی شب فرو رفته بود که ناگهان صدای باز شدن در، تکه های پراکنده ای از نور را روی صورتم منعکس کرد. و او با قدم های تند و عصبانی وارد اتاق شد. بی آنکه بمن نگاه کند . کیف و کاپشنش را گوشه اتاق رها کرد و با دو دست سرش را گرفت. چهره اش عصبی و برافروخته بود.از میان نفس های برید ه اش حرف های نامفهومی بیرون می پرید. انگار خودش را سرزنش می کرد. چشمان خیسش را به گلدان دوخت و بعد با خشمی بی اندازه آن را به سمتم پرت کرد.

تصویر بی رنگ گلدان در درونم با صدای ناله بلندی هزار تکه شد. واز شدت ضربه فرو ریختم ! در تمام مدت نگران بودم که مبادا گلبرگ های زیبای گلی که عاشقش بودم پر پر شود. گل را دیدم که روی تکه های تنم روی زمین افتاد .بی آنکه آسیبی دیده باشد و همچنان همان شادابی و زیبایی در تنش خودنمایی میکرد.

چیزی نگذشت که فهمیدم آن گل واقعی نبود ومن تمام این مدت عشق دروغینی را در درونم منعکس کرده بودم!

دیگر به جز تصویر آن گل پلاستیکی و او که خودش را در پشت دود سیگارش پنهان کرده بود هیچ چیز دیگری در تکه تکه های تنم دیده نمی شد.

در حالی که مطمئین بودم که او هم با عشق تازه ی دروغینش از درون فرو ریخته است

وهیچ آینه ای بعد از من شانس دیدن لبخندهایش را نخواهد داشت.

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”شایدیک شب درسال های بعد”
تعداد بازديد : 124

مثلا یک روز بعد تعطیلات که از مسافرت اومدیم
صبح تو خواب بمونی من بیدار شده باشم اما دلم نیاد تورو بیدار کنم بعد وقتی دارم
صبحانه حاضر می کنم بیدار بشی و ساعت را ببینی و غر بزنی، دعوام کنی که چرا بیدارت نکردم
بعد من بگم خوب دلم نیومد خیلی خسته بودی
تو بری حاضر بشی من برات لقمه درست کنم که وقتی داری میری سرکار توی راه بخوری
اما تو دستمو پس بزنی و و با صدای بلند بگی نمی خوام دیرم شده
در رو بکوبی به هم…
من هم با صدای در بغضم بشکنه, گریه کنم
اصلا هی توی کاناپه بشینم گریه کنم ناهار هم نخورم
تو هم مثل هر روز زنگ نزنی حالم را بپرسی، منم زنگ نزنم
منم لج کنم با خودم بلند بلند حرف بزنم، الکی خط و نشون بکشم
بعد بلند شم سبزی پلو بدون ماهی درست کنم
اصلا لج تر می کنم کوکو سبزی هم درست می کنم
وقتی در می زنی در رو باز کنم و زود برم تو اتاق
تو صدام کنی…خانومم کجایی؟
منم با خودم کلنجار برم که بیام برات چایی بیارم مثل هرشب یا نه!
بعد با خودم می گم بذار ادب بشه
میام که میز رو بچینم یه سلام آروم میدم
تو برام یه شاخه گل سرخ گرفتی
بگی ببخشید سرت داد زدم دیرم شده بود
منم بگم مهم نیست بیا شام بخوریم
تو هم با ذوق بگی وایییییی ماهی! بوی سبزی پلو میاد؟
کاش سبزی پلو درست نمی کردی
بگم حالا برو دستاتو بشور بیا
بعد شاخه گلم رو هم بذارم روی میز
با ذوق بیای سر میز
تو با تعجب بگی ماهی کجاس؟
من بگم ماهی! من گفتم ماهی داریم؟
تو بگی بوی سبزی پلو میاد خوب با ماهی هست
بعد منم با یه لبخند بگم: برات کوکو سبزی بیارم؟
عصبانی بشی
بگی می دونی من سبزی که پخته شده دوست ندارم گرسنه از سرکار اومدم
به من سبزی پلو میدی؟ از اون بدتر با کوکو سبزی؟
منم بگم جای تشکرت هست کلی زحمت کشیدم
تو بگی اون از صبح که بیدارم نکردی ظهر هم زنگ نزدی اینم از شام
بعد بری تو اتاق
شام خودم را کنار بذارم بقیه را بدم همسایه
تند تند شام بخورم کارامو کنم
تو هم کتاب بخونی
بعد من هیچی برات نیارم نه میوه، نه چای
خودت بری بیاری
بعد من برم بخوابم تو هم میوه بخوری
بعد نصفه شب منو بیدار کنی بگی عزیزم شام کجاست؟
بگم خونه همسایه، چطور؟
بگی یعنی چی من گرسنمه!
بگم می خواستی بخوری! دیدم نمی خوری منم که همش رو نمی خوردم
یه بشقاب گذاشتم برای همسایه!!!
الان هم یا خوردن با داخل یخچال همسایه هست
با اخم بگی تخم مرغ داریم؟
بگم نه برای کوکو مصرف کردم فردا زود بیا بریم خرید،
هیچی نداریم مسافرت بودیم خوب چیزی نمونده
تو هم بگی من الان گرسنمه
منم بگم می خواستی شام بخوری! شام نخوری دیگه شام نیست!
حالا برو نون و پنیر بخور
تو هم آروم بری یه چیزی بخوری
صبح زود بیدار شی میز رو بچینی من رو هم بیدار کنی
وقتی داری میری بگی لطفا شام قیمه درست کن!
منم بگم باشه شما زود بیا بریم خرید
بگی باشه من دیشب خیلی گرسنه بودم
من بگم دیگه اول صبح داد نزنی، غر نزنیا شام هم می خوری بهانه نمی گیری
وگرنه بشقاب سبز می ذارم جلوت!!!
تو بگی نه قربونت برم اصلا هر چی تو بگی
بعد با لبخند بری سرکار….

داستان کوتاه”نگاه بی عشق”
تعداد بازديد : 128

فریاد کشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد.

دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود.

بیچاره من

بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم…

کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده

بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود:

میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده…

خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که…

فریادکشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت…

این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم…

هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است…

نویسنده:محمدرسول شریعتمداری

داستان کوتاه”وقتی که…”
تعداد بازديد : 100

وقتی  ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی

وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  پیشونیم رو بوسیدی

گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه

وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی  ۴۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی : باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها  به بچه مون کمک کنی

وقتی  که ۵۰ سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی  ۶۰ سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی

وقتی که ۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم

در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی  که ۸۰ سالت شد ، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری

نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ، چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید ..

پابلو نرودا


داستان کوتاه “عشق تلخ”
تعداد بازديد : 149

چندین ماه گذشت از آخرین روزی که دعا کردم، از آخرین روزی که التماس کردم به خدا تا شاید دنیایش بایستد،
تا شاید قطار سرنوشتش را متوقف کند، تا قلم را از دست آنکه میگویند سرنوشت را مینویسد بگیرد،
اما نه اشکهایم… نه دعاهایم… ونه التماسم …هیچ کدام نتوانستند تا دنیا را نگه دارند.
من اینجا روی زمین تو را ازدست دادم اما انتظار داشتم کسی درآسمان صدایم را بشنود چه بیهوده بود …
روزهایم به سختی شب میشوند و شبهایم بی آنکه نشانی از تو حتی درخواب داشته باشند صبح میشوند.
چندین ماه قبل فکر میکردم بی تو هرگز نفس نخواهم کشید اما چندین ماه است که هنوز خورشید ازجای همیشگی اش طلوع میکند
و من نفس میکشم بی تو. به کسی میمانم که گویی ازخوابی طلایی برخواسته است. گویی کابوسی را پشت سرگذاشته …
در و دیوار این شهر چقدر آشنایند …صبرکن من باکسی که دنیایش بودم که دنیایم بود از خیابانهای این شهر گذشته ایم اما امروز…
چه تلخ است بی تو رفتن. از آن عشق رویایی از آن افسانه ای که پنج سال از عمرم را به اندازه پنجاه سال طولانی کرد
از آن همه قول و قرارجز تپش های گاه و بیگاه قلب خسته ام که به یاد خاطراتمان می افتد، دستهایی که میلرزند، نگاهی که خیره مانده
و دلی که قول داده دیگر نلرزدچیزی به جانمانده. کاش میشد زمان را به عقب برگردانم …به ساعت یک ظهر سی خرداد هشتاد و یک
شاید اگر آن روز دلم را میکشتم چهار سال بعد هرگز نمیدیدم که در سی خرداد هشتادوپنج روزی که برای هردویمان مقدس ترین روز بود
پیمان با غریبه ای میبندی. میبینی روزیکه برای تاریخ پیوندمان تعین کرده بودی حالا کابوس من شده. هشت ماه از آن کابوس تلخ خرداد میگذرد.
حتما میدانی که تقریبا همه چیزها را یک بار بی تو تجربه کردم. اولین پایز، اولین زمستان و حالا اولین بهار بی تو، میبینی هنوز هم باور نمیکنم…
وقتی کنارهم بودیم سه نفر بودیم، من و تو و عشق… امروز بی آنکه کنارم باشی چهار نفریم، تو و عشق، من و عذاب …
کسی هست که مرا بیدار کند و بگوید: چقدر ناله میکردی درخواب، کابوس میدیدی؟

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید