داستان کوتاه”عشق های ساده”
تعداد بازديد : 165
یاد روزهای کودکی و آن عشق های ساده و دوست داشتنی بخیر
روزهایی که عروسک هایت را به من نشان میدادی ، موهای آن ها را شانه میزدی
من میشدم نقش مرد، تو میشدی نقش زن
تو غذا میپختی ، من سرکار میرفتم
وقتی می آمدم از کار تو چای برایم میریختی
و بعد عروسک هایت را می آوردی و میگفتی:
این بچه ی خوبی بود، من هم میگفتم آفرین، امروز مادرت رو اذیت نکردی
چقدرساده بود، چقدر یکرنگ
چه دل بزرگی داشتیم، چه دوست داشتن های پاکی
روزها گذشت… بزرگ شدیم و هنوز از آن غذای خوشمزه ات به یاد دارم
و آن چای بعد از کار و آن بچه های خیالی
به درستی که هرچه بود همان بود و بس…
ادامه مطلب
نویسنده : ilove
تاریخ انتشار : دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 ساعت: 13:23