داستان هاي كوتاه

داستان کوتاه”بایدیادم بره وبایدیادم بیاد”
تعداد بازديد : 415

مثلا سال ها گذشته
یه روز که دارم اتاقمو تمیز می کنم
دخترم با ذوق و شوق بیاد و کتابی که دستش داره و تازه خریده را نشونم بده
منم کتاب رو بگیرم نگاه کنم و اسم تو رو ببینم شک کنم(!)خودتی
شاید تشابه اسمی باشه بعد ورق بزنم گذری بخونم
ببینم قلمش, آشناست بفهمم خودتی
دخترم هی از کتابت تعریف کنه
من بگم نه اینجوریام نیست
و به کار خودم برسم
هی بخوام سر خودمو گرم کنم
دخترم بیاد بشینه
کتاب ها و جعبه خاطراتمون را که پنهان کردم را ببینه هی کنجکاو شه
اول کتاب را باز کنه بعد امضا و نوشته های تو را ببینه
بعد اخم دلنشینی رو صورتش نقش ببنده که حتما من دلم ضعف بره براش
زود کتابت را بیاره
من بگم چیکار می کنی؟
بگه مامان چرا هیچوقت نذاشتی من دست به این جعبه و این کتاب ها بزنم؟
من سرم را بندازم پایین سکوت کنم
بعد بگم تو کار نداری نشستی اینجا
دخترم بگه مامان من بچه که بودم فکر می کردم شکلات را داخل این جعبه میذاری
بعد بزرگتر شدم فهمیدم چیزی مهمتر از شکلات ها حتما اینجاست
بگه چرا اسم نویسنده کتاب با اسم این کسی که کتاب را بهت داده یکی هست چرا اولش امضای
نویسنده این کتاب هست؟
من کتاب را ازش بگیرم بذارم سرجاش و برم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب پرتقال بیارم
هی سوال کنه هی من حواسش را پرت کنم هی حواسش پرت نشه
هی سوال کنه هی من سکوت کنم
بعد دخترم همه خط قرمزهای منو بشکنه ازم بپرسته دوسش داشتی؟دوست داشت؟چرا بهم نرسیدید؟
بعد من کلافه بشم سرش داد بزنم که بس می کنی یا نه؟
برم تو اتاقم خاطرات یادم بیاد
بعد دخترم بیاد بغلم کنه بگه مامان نمی خواستم ناراحتت کنم بعد من یه لبخند بزنم
بعد یادم بیاد که من الانم خوشبختم یه دختر دارم که فهمیده است
یادم بیاد باید برم شام درست کنم
یادم بیاد من دیگه اون دختری که با تو بود نیستم
من الان یک خانوم کامل هستم که مادر یه دختر پر انرژی هست
یادم بیاد باید شب منتظر کسی باشم که پدر دخترمه
و من حتما دوسش دارم که زندگی می کنم
اون موقع که دخترم بخواد چیزی ازم بپرسته درباره تو باید خیلی چیزها یادم بره
خیلی چیزها یادم بیاد
باید هر چی که مربوط به تو هست یادم بره
و خیلی چیزها مثل مادر بودن و حتما همسر خوب بودن یادم بیاد
باید یادم بیاد که دخترم را حتما از خودم بیشتر دوست دارم
باید یادم بیاد که حتما برای اون زندگی زحمت کشیدم
باید یادم بیاد مردی که پدر دخترمه حتما بیشتر از تو دوسم داره(!)

داستان کوتاه”توهمات یک نمیه دیوانه”
تعداد بازديد : 134

دی..دی…..دیددی دیوانه ام کردی… دیوانه ام کردی چه….چه…چک…چککار کنم از د ..د ..دستت؟ چه..چه…چرااا دد…دست از ..سرم برن ن…نم…نمی داری؟ چ..چ…چرا ر رررررراحتم نمیذاری؟

روی تخت دراز کشیده ام. سیگار لای انگشتانم دود می کند و گرمی آتش را نزدیک بند سوم انگشتانم حس میکنم. سعی دارم به موضوع داستانی که در ذهنم می پرورانم تمرکز کنم اما طبق معمول این توهمات ویرانگر رهایم نمی کند!

دوباره جلوی چشمم جان میگرد . از لابلای سفیدی برفها مثل یک شبح بیرون آمد!! شبحی زیبا پیچیده در چادری سیاه با دستکش و چکمه هایی سیاه که ساک بزرگ نسبتا سنگینی را به زحمت همراه خودش می کشید . یک جفت چشم سیاه درشت توی صورت زیبا و گندمگونش برق می زد .چشمهایی که خیلی سعی داشتند از زیر بار سنگینی مژه های بلند برگشته ای که رویشان سنگینی میکرد سرک بکشند و خودشان را به عمق روح بیننده پیوند بزنند!!!

چنان ماتم برده بود که متوجه گذشت زمان نشدم ، وقتی پیکان رنگ و رورفته ای که برایش ایستاده بود رفت از صدای لاستیکهایی که به زحمت روی برفهای یخ زده حرکت می کرد متوجه رفتنش شدم. در تمام این مدت حتی پلک هم نزده بودم و مبهوت به صورت و چشمهایش نگاه می کردم.

اولین بار بود که او را می دیدم اما این دیدار تقریبا در روزهای بعد هم تکرار می شد چون او هر روز از سر آن دوراهی تا روستایی که کمپ محل ماموریتم در آنجا مستقر بود می آمد. در تمام این روزها نتوانسته بودم حتی یک کلمه با او حرف بزنم و نگاه شدیدا پرسشگرش که هر روز بیشتر و بیشتر سرزنشگر می شد را پاسخی در خور دهم.

هر وقت می دیدمش لکنت زبانی که از کودکی باخود داشتم تشدید می شد و تمام اعتماد به نفسم را یکجا آتش می زد و بعد از رفتنش تنها آهی سرد را از سینه بیرون میدادم و منتظر فردا می شدم! تا اینکه یک روز او دیگر نیامد.

کلماتی که هرگز به او نگفتم در ذهنم رسوب کرد و جای نگاه او مثل زخمی عمیق بر دلم ماند. از همانجا بود که دیوانگی در من متولد شد. چند سال اول دنبالش می گشتم تا پیدایش کنم. وقتی نا امید شدم دیوانگی هایم دیگر بالغ شده بودند . سال های بعد را در خیال و حسرت به سر بردم و آنقدر در خواب و بیداری به او فکر کردم و با او صحبت کردم که دیگر او و نگاهش همنشین دائمی تنهایی هایم شدند.

چشمانم را که ببندم می توانم با دود سیگارم تصویری از چشمان سیاهش را در هوا نقش بزنم و این پر سیمرغی است که اورا احضار می کند و دوباره در مقابل نگاهم جان می گیرد با همان چادر سیاه و همان صورت و همان چشمها!!

و می شود سنگ صبورم .

گاهی ساعتها با او درد دل می کنم و گاهی برایش شعر می خوانم و گاهی برایش فال حافظ می گیرم . اگر کسی سرزده به اتاقم بیاد پی به این مالیخولایی که همزاد و همنشینم شده می برد.

چاره ای نیست باید یا خودم را بکشم یا آن زن را ، تا از شر این توهم کشنده خلاص شوم!

اینقدر بلند بلند فکر کرده ام که بیشتر همکاران و دوستانم پی به حالت های عجیبم برده و هر کدام روانپزشکی به من معرفی کرده اند.

اما من امشب تکلیفم را با خودم و تو روشن می کنم. امشب دیوانه می خوابم اما عاقل بر می خیزم.

کشوهای در هم آشپزخانه را یکی یکی بیرون می ریزم. چند باری در میان حواس پرتی ام همین جا دیده بودمش..همان چاقوی دسته سیاه با تیغه ای بزرگ!

ترسیدی؟

باید هم بترسی!!!وقتی پیدایش کنم میگذارمش زیر بالشم. شاید هم یک جای دیگر که تو ندانی کجاست. و بعد کمین می کنم تا بیایی و بعد تو را می کشم و برای همیشه از این دیوانگی که با بودن های مکررت به روحم زنجیر کرده ای رها می شوم.

تو را می کشم و فردا صبح ریش و موهای بلند و پریشانم را کوتاه می کنم..کت و شلوار خط دار براقم را به تن می کنم و با قدم هایی مطمئن پشت میزم در دفتر مجله می نشینم و این بار داستانی می نویسم که از لابه لای سطرهایش کلمات زیبا و استعاره های دلنشین و عاشقانه چکه کند و هیج رگه ای از دیوانگی ماسیده درذهنم در آن به چشم نخورد.

هفت سال است که روز و شب را از من گرفته ای و در این مدت هیچ چیز عوض نشده است . نه یک قدم نزدیکتر می شوی و نه میروی !!

ته سیگارم را روی میز کنار تخت خاموش می کنم ونیم خیز می شوم تا ذهنم را از زیر آوار خاطرات گذشته بیرون بکشم که دوباره می بینمش.

همان چادر همیشگی را به سر دارد اما صورتش را نمی توانم در تاریک و روشن اتاق بخوبی ببینم.

دستم را آرام زیر بالش می برم و دسته چاقو را محکم می فشارم.

امشب باید این قصه را تمام کنم..باید به تلافی این همه سال عاشقی خودم و بی اعتنایی تو این چاقو را در قلبت فرو کنم و به همه ی این دیوانگی ها خاتمه دهم.

به سمتش حمله می کنم .چشمانم را می بندم .چاقو را بالا می برم و میزنم .آن قدر این کار را تکرار می کنم که به نفس نفس می افتم..چشمانم را که باز می کنم می بینمش که در چادر سیاهش گوشه ی اتاق مچاله شده است..انگار مرده است. وحشتی در تمام بدنم شعله می کشد..باور نمی کردم به همین راحتی او را کشته باشم.

نباید کسی از این قتل بویی ببرد..هراسان و دستپاچه پتو را از روی تخت می اندازم رویش و به هر سختی که هست از پله ها پایین میکشمش. در خانه را که باز میکنم ناگهان پتو از روی صورتش کنار می رود..چشمانش باز است و همچنان مثل قبل مرا خیره نگاه می کند!.همانجا کنار دیوار از هوش می روم.

نور چشمانم را اذیت می کند. اتاقم هیچوقت اینقدر روشن نبود.

به سختی چشمانم را باز می کنم.

پرده های اتاق کشیده و پنجره نیمه باز است.

با عجله و ترس می خواهم از روی تخت بلند شوم که هنوز نیم خیز نشده دوباره محکم به سمت تخت کشیده می شوم. دستانم باندپیچی شده و محکم به تخت زنجیر شده اند. ردی از خون خشک شده هنوز لابه لای انگشتانم به چشم می خورد. سرم را بالا می آورم، قرار بود امروز عاقل باشم با کت و شلوار راه راه براق اما زنجیر شده ام به تخت با لباسی آبی در اتاقی با دیوارهای سفید. نه از کاغذهای خط خطی شده ام خبریست و نه از پاکت سیگارم و نه از او!!

یادم که به او می افتد بی اختیار فریاد می زنم. من نباید او را میکشتم. حالا بدون سیاهی چشمان او چگونه زندگی کنم! سعی می کنم زنجیرها را پاره کنم.

میان فریاد ها و تقلاهایم چشمانم را دورتا دور اتاق می دوانم و لحظه ای نگاهم به آستانه ی در گره می خورد،

دوباره او را می بینم با موهایی سیاه و بلند و چشمانی سیاهتر از شب آنجا ایستاده و به من لبخند می زند.

خوشحالی عجیبی در وجودم جان می گیرد. آرام خودم را روی تخت رها میکنم و صدای خنده هایم اتاق را پر می کند.

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”شایدیک شب درسال های بعد”
تعداد بازديد : 124

مثلا یک روز بعد تعطیلات که از مسافرت اومدیم
صبح تو خواب بمونی من بیدار شده باشم اما دلم نیاد تورو بیدار کنم بعد وقتی دارم
صبحانه حاضر می کنم بیدار بشی و ساعت را ببینی و غر بزنی، دعوام کنی که چرا بیدارت نکردم
بعد من بگم خوب دلم نیومد خیلی خسته بودی
تو بری حاضر بشی من برات لقمه درست کنم که وقتی داری میری سرکار توی راه بخوری
اما تو دستمو پس بزنی و و با صدای بلند بگی نمی خوام دیرم شده
در رو بکوبی به هم…
من هم با صدای در بغضم بشکنه, گریه کنم
اصلا هی توی کاناپه بشینم گریه کنم ناهار هم نخورم
تو هم مثل هر روز زنگ نزنی حالم را بپرسی، منم زنگ نزنم
منم لج کنم با خودم بلند بلند حرف بزنم، الکی خط و نشون بکشم
بعد بلند شم سبزی پلو بدون ماهی درست کنم
اصلا لج تر می کنم کوکو سبزی هم درست می کنم
وقتی در می زنی در رو باز کنم و زود برم تو اتاق
تو صدام کنی…خانومم کجایی؟
منم با خودم کلنجار برم که بیام برات چایی بیارم مثل هرشب یا نه!
بعد با خودم می گم بذار ادب بشه
میام که میز رو بچینم یه سلام آروم میدم
تو برام یه شاخه گل سرخ گرفتی
بگی ببخشید سرت داد زدم دیرم شده بود
منم بگم مهم نیست بیا شام بخوریم
تو هم با ذوق بگی وایییییی ماهی! بوی سبزی پلو میاد؟
کاش سبزی پلو درست نمی کردی
بگم حالا برو دستاتو بشور بیا
بعد شاخه گلم رو هم بذارم روی میز
با ذوق بیای سر میز
تو با تعجب بگی ماهی کجاس؟
من بگم ماهی! من گفتم ماهی داریم؟
تو بگی بوی سبزی پلو میاد خوب با ماهی هست
بعد منم با یه لبخند بگم: برات کوکو سبزی بیارم؟
عصبانی بشی
بگی می دونی من سبزی که پخته شده دوست ندارم گرسنه از سرکار اومدم
به من سبزی پلو میدی؟ از اون بدتر با کوکو سبزی؟
منم بگم جای تشکرت هست کلی زحمت کشیدم
تو بگی اون از صبح که بیدارم نکردی ظهر هم زنگ نزدی اینم از شام
بعد بری تو اتاق
شام خودم را کنار بذارم بقیه را بدم همسایه
تند تند شام بخورم کارامو کنم
تو هم کتاب بخونی
بعد من هیچی برات نیارم نه میوه، نه چای
خودت بری بیاری
بعد من برم بخوابم تو هم میوه بخوری
بعد نصفه شب منو بیدار کنی بگی عزیزم شام کجاست؟
بگم خونه همسایه، چطور؟
بگی یعنی چی من گرسنمه!
بگم می خواستی بخوری! دیدم نمی خوری منم که همش رو نمی خوردم
یه بشقاب گذاشتم برای همسایه!!!
الان هم یا خوردن با داخل یخچال همسایه هست
با اخم بگی تخم مرغ داریم؟
بگم نه برای کوکو مصرف کردم فردا زود بیا بریم خرید،
هیچی نداریم مسافرت بودیم خوب چیزی نمونده
تو هم بگی من الان گرسنمه
منم بگم می خواستی شام بخوری! شام نخوری دیگه شام نیست!
حالا برو نون و پنیر بخور
تو هم آروم بری یه چیزی بخوری
صبح زود بیدار شی میز رو بچینی من رو هم بیدار کنی
وقتی داری میری بگی لطفا شام قیمه درست کن!
منم بگم باشه شما زود بیا بریم خرید
بگی باشه من دیشب خیلی گرسنه بودم
من بگم دیگه اول صبح داد نزنی، غر نزنیا شام هم می خوری بهانه نمی گیری
وگرنه بشقاب سبز می ذارم جلوت!!!
تو بگی نه قربونت برم اصلا هر چی تو بگی
بعد با لبخند بری سرکار….

داستان کوتاه”دستهای کوچک”
تعداد بازديد : 122

دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : “آقا… آقا “دعا ” می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج” آقا “دعا ” می کند!!!

داستان کوتاه”نگاه بی عشق”
تعداد بازديد : 128

فریاد کشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد.

دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود.

بیچاره من

بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم…

کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده

بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود:

میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده…

خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که…

فریادکشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت…

این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم…

هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است…

نویسنده:محمدرسول شریعتمداری

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید