داستان کوتاه لیلی و مجنون
تعداد بازديد : 121
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده : ilove
تاریخ انتشار : دوشنبه 03 فروردین 1394 ساعت: 10:37
برچسب ها : حقيقت , خواب , داستان , داستان عاشقانه , داستان كوتاه , داستانك , داستانهاي كوتاه , عاشق , قضاوت , ليلي , ليلي و مجنون , مجنون ,