داستان کوتاه “نگار” (قسمت ششم)

داستان کوتاه “نگار” (قسمت ششم)
تعداد بازديد : 169

امروز نگار بسیار به خودش رسیده دیگه از بیماریه چند روز پیش در چهره اش پیدا نیست آماده رفتن میشه.
مادرش ازش میپرسه:نگار جان کجا؟امروز ماشالا شادی ….کجا می خوای بری اینقدر خوشحالی؟
نگار- دارم میرم خرید یه چیزایی باید بخرم .خداحافظ.
اشکان آماده شده جلوی آینه میره به خودش عطر میزنه سوگند داره نگاش می کنه.
- چیه امروز به خودت داری میرسی قرار داری؟
- آره یه قرار مهم دارم.
- خوب این قرارتون کاریه دیگه؟
- آره یه قرار کاری دارم شب میام تو شامتو بخور منتظر من نمون چون ممکنه دیر کنم.
- تو به سوال اون روز من جواب ندادی!
اشکان کت شو برداشت وبه سمت جا کفشی رفت که کفششو بپوشه
گفت : کدوم سوال؟

- همون که خونه نگار ازت پرسیدم همون که تو نگارو دوست داری ؟
اشکان که کفششو پوشیده بود به سمت در رفت و گفت:
سوگند فعلا دیرم شده بعد صحبت می کنیم.
اینو می گه از خونه میاد بیرون…
نگار زود تر به قرار رسیده بود پشت یه میز میشنه ومنتظر اومدن اشکان میشه.
اشکان وارد میشه دور و اطرافشو نگاه می کنه می بینه نگار اومده وقتی او رو می بینه به سمتش میره .
نگار اشکانو میبینه به خاطر همین از خجالت سرخ میشه.
- سلام نگار خانوم ببخشید که دیر کردم
- نه زیاد دیر نکردید خوب چکارم داشتید ؟
- شما چیزی سفارش دادید؟
- نه هنوز.
اشکان پیشخدمت صدا می کنه به نگار می گه:
شما چی می خورید ؟
- هیچی نمی خورم.
- دوتا قهوه لطف کنید بیارید.
- خوب نگفتید چکارم داشتید؟
- راستش باید از اول براتون همه چیزو تعریف کنم
من اولین باری که شما رو دیدم خیلی به شما علاقه مند شده بودم از رفتارهای شما هم فهمیده بودم که منو دوست دارید اما نمی تونستم بیام بهتون بگم با مادرم حتی بارها صحبت کرده بودم که بیان باشما صحبت کنن اما مادرم مخالفت می کرد می گفت دوست نداره که ازدواج فامیلی انجام بگیره دوست نداره که با شما ازدواج کنم من هم نتونستم راضیشون کنم و منو مجبور کردند با سوگند ازدواج کنم البته سوگند دختر بدی نیست.
- خوب چرا اینارو به من می گی …………دیگه کار از کار گذشته دیگه کاریش نمی شه کرد.
_چرا یه کار میشه انجام داد دیگه نمی خوام یه عمر با سوگند زندگی کنم سوگند دختر خوبیه ولی هر کاری می کنم نمی تونم عاشقش باشم چون عاشق توم اینو می فهمی ؟
- تو چی می خوای بگی ؟
- با من ازدواج می کنی ؟
- یعنی چی …..یعنی چی این حرفت ………..بیام با تو ازدواج کنم ……..بشم زن دومت ؟
- نه می خوام با سوگند حرف بزنم و راضیش کنم که از هم جدا بشیم خدارو شکر وضع مالیه خوبی دارم و می تونم مهریشو پرداخت کنم اگه از سوگند جدا شدم قول میدی با من ازدواج کنی؟ هان چی می گی نگار؟ قبول؟
نگار دلش برای سوگند بیچاره می سوخت و از طرفی اشکانو هنوز دوست داشت و داشت به آرزوی همیشگیش می رسید.
نگار بدون اینکه چیزی بگه از سر میز بلند میشه می خواد بره که اشکان میگه:
خوب چی شد…………حرف اول و آخرت چیه ؟
اما نگار هیچ جوابی نداد و رفت.
اشکان خودشو شکست خورده می دید فکرشو نمی کرد که نگار جوابشو نده فکر می کرد نگار قبول می کنه ولی اشتباه می کرد.
سوگند اشکانو تعقیب کرده بود وقتی نگارو می بینه که از رستوران داره بیرون میاد یه چیزایی دستش میاد.
ولی خودشو به اشکان نشون نمی ده و به سمت خونه میره.
اشکان شکست خورده از رستوران بیرون میاد.
نگار ایندفعه می دونست باید چکار کنه دیگه بزرگ شده بود و می تونست راحت تر تصمیم بگیره اون نمی خواست همون اتفاقی که برای دوستش افتاده بود برای سوگند بیافته احساس خوبی که نسبت به اشکان داشت تبدیل به احساس نفرت شده بود تصمیم گرفت برای پایان این ماجرا با پدرام حرفاشو بزنه.
نگار__ الو…………سلام آقا پدرام
- سلام نگار خودتی؟
- بله خودمم رفتی دیگه پشت سرتو هم نگاه نکردی؟
- نه به خدا من فقط به خاطر راحتی خودت دیگه سراغت نیومدم وگرنه من که …………..
- وگرنه تو چی؟می خوای بگی دیگه نمی خوای با من ازدواج کنی؟
نگار این حرفو با خنده به پدرام می زنه.
- چرا از ته دلم می خوام باهات ازدواج کنم؟
پس اگه دوست داری با من ازدواج کنی دوباره با خونوادت تشریف بیار
پدرام داشت از خوشحالی بال در می آورد اصلا باورش نمی شد.
- حتما ………ولی فقط نمی دونم خوابم یا بیدار؟
- بیدار بیداری
- پس توی خونتون می بینمت…
- خداحافظ.
- به امید دیدار.
پدرام نمی دونست که برای نگار چه اتفاقی افتاده که این جور مهربون شده دوباره شده بود همون نگاری که می شناخت.
***********************************************
سوگند روی مبل منتظر اومدن اشکان بود یه چمدون بزرگ هم در سمت راستش قرار داشت .صدای در می اومد انگار یکی کلید انداخته و در رو داره باز می کنه.
اشکان وارد خونه میشه و با سوگند روبه رو می شه.
اشکان_سلام ………کحا ؟ سفر می خوای بری
- آره یه سفر خیلی طولانی
- خوب به سلامتی کجا؟
- خونه بابام…
- چرا…..چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
- نه …..ولی یه چیزایی دیدم که کاش نمی دیدم.
- خوب مگه چی دیدی؟
- امروز یک نفر دیدم که تو رستوران با نگار قرار گذاشته بود.
- تو تعقیبم کردی؟
- خودت وادارم کردی که این کارو بکنم.
- یه چیزی بود بین من و نگار تموم شد.
- من باید از اولش هم می فهمیدم که بین تو و نگار یه چیزایی هست ،باید از اون بی محلی هاش از اون حرف نزدناش از اون موقعه ای که توی خواستگاریش تا چشش به تو افتاد از خود بی خود شد باید می فهمیدم
- آره من نگارو دوست داشتم اون هم همینطور اما پدر و مادرم مانع شدن تو رو که دیدم ازت خوششم اومد گفتن بعد ازدواج عشق میاد ولی هرکاری کردم نتونستم تورو اون جور که باید دوست داشته باشم دوست بدارم.
- الان دیگه مجبور نیستی منو دوست داشته باشی چون دیگه دارم میرم.
مهریه ام رو بهت می بخشم اما اما بزار بچمون مال خودم باشه.
اشکان جا خورد…………بچه ………….بچه از کجا پیداش شده بود ؟
- بچه ؟کدوم بچه؟ما که بچه نداریم !
- چرا………. داری بابا میشی………….ولی داری واسش یه مادر دیگه پیدا می کنی!
اشکان کاملا جا خورده بود و مات داشت به سوگند نگاه می کرد
اشکان به التماس افتاده بود.
- تو کجا می خوای بری؟
- می خوام برم دیگه نمی تونم اینجا بمونمو این قدر تحقیر بشم.
- منو ببخش خواهش می کنم اینو از ته دلم می گم منو ببخش قول میدم زندگی خوبی رو از این به بد شروع کنیم.
- دیگه دیر شده تو امتحانتو پس دادی…
- سوگند جان خواهش می کنم……………خواهش می کنم منو ببخش ………بمون ………..تنهام نزار
- اما من یه مدت می خوام ازت دور باشم.
- باشه هرچی تو بگی ولی از من جدا نشو.
سوگند یه نیم نگاهی می کنه و چمدونشو بر میداره و به سمت در میره و آهسته درو باز میکنه میره بیرون…
- سوگند هر وقت خواستی بیا زودتر بیا.
سوگند با آخرین حرفای اشکان در می بنده.
اشکان از کاری که کرده بود پشیمون شده بوده از یه طرف خودشو جلوی نگار کوچیک کرده بود و از یه طرف دیگه از چشمم سوگند افتاده بود.
*****************************************
دوباره قرار مدارای خواستگاری گذاشته شده بود مادر نگار هر لحظه می اومد حال نگارو می پرسید که دوباره حالش بد نشه نگار هم می گفت:
مامان جان نگران نباش حالم خوبه خیلی خیلی هم خوبه.
مهمونا وارد خونه میشن پدرام یک دسته گل بزرگ توی دستشه مادر پدرام بهش میگه:
ایندفعه این دختره دیونه بازی در بیاره من می دونم با تو من فقط به خاطر اصرارهای بابات اومدم وگرنه من راضی به این وصلت نیستم.
- باشه مامان خواهش می کنم یواش تر می شنون.
دوباره خانواده ها باهم قرار مدارهاشون می گذارند …
ادامه دارد…
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت: 11:39

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید