داستان جالب

داستان کوتاه گل سرخی برای محبوبم
تعداد بازديد : 114


”جان بلانکارد”   از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحه های آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیاید: ”دوشیزه هالیس می نل.” با اندکی جست و جو و صرف وقت، اوتوانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به

داستان کوتاه من شیشه ای
تعداد بازديد : 126

در غروب سرد و دلگیر زمستانی و در فضای نیمه تاریک اتاق که شعله های سبز آبی و گاهی سرخ آجری بخاری در آن بازی نور و سایه ایجاد کرده  و گرمای مطبوعی در اتاق متصاعد می کند، روی تخت دراز کشیده ام و به سقف خیره مانده ام.
نرمی پتویی که تا زیر چانه ام بالا کشیده ام تنم را در سایش به کرکهایش نوازش می کند و افکار پریشانم را سر می دهد به سمت روزهای سخت آوارگی در برف و سرما! بی اختیار دستانم را به طرف دهانم می برم تا آنهارا با بخار بازدمم گرم کنم، که او در مقابلم جان می گیرد با قدی بلند و چشمان عسلی و پالتویی که روی لباس سربازی اش به تن کرده و تا روی چکمه اش می رسد …
همیشه فکرم را می خواند. حالم را بهتر از خودم می دانست. او مثل ساحری بود که براحتی می توانست دست افکارم را رو کند. کسی که با نفس هایم هم آشناست وشمار دقیق ضربان قلبم را در هر ثانیه از شبانه روز می داند،

داستان کوتاه ” از بدخواهت کمک بگیر ! “
تعداد بازديد : 123


مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟”شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.

بقیه ادامه مطلب

داستان کوتاه مردی که زنش را گم کرده بود
تعداد بازديد : 174

مرد از فروشگاه به درون نگاه کرد. کمی ملتهب بود. انگار دنبال چیزی یا کسی می گشت. نمیشد با یک نگاه تمام فروشگاه را دید. افراد زیادی بین قفسه ها مشغول برداشتن اجناس مورد نیازشان بودند. یکی دو بار آرام گفت: نازی… نازی… اینجا هستی؟

کمی صدایش را بلندتر کرد و روی پنجه هایش بلند شد تا ته مغازه را ببیند. نازی… نازی… رفت داخل. سر و وضع مرد کمی به هم ریخته بود. چشمهایش نگران بود. غمگین بود. طوری که حس میکردی انگار بی هدف دنبال چیزی می گردد و خودش هم می داند پیدایش نمی کند. ولی چون دوستش دارد از تقلا باز نمی ایستد. بین قفسه ها باز صدایش کرد. نازی.. نازی…

بقیه در ادامه مطلب

داستان کوتاه”خیره به چشمانش”
تعداد بازديد : 156

صبح زود بیدار می شوم. همه خواب هستند. به ایوان میروم. حسابی کش و قوس می آیم. هوای شهریور با خودش بوی پاییز می آورد. صدای گاو و گوسفندها از طبقه پایین می آید. بی تابی می کنند که مش مراد بیاید درِ آغل را باز کند.

چند ماهی بود روستا نیامده بودم. بالاخره بعد از چند سال فارغ التحصیل شدم. از طبقه سوم خانه روستایی مان همه روستا پیداست. ابراهیم را گوشه حیاط می بینم که باغچه را بیل می زند. شاید دارد به باغچه سیب زمینی ها می رسد. یاد ابراهیم همیشه در این چند سال با من بود. چه بچه گی ها که باهم داشتیم. تا اینکه من رفتم دانشگاه و ابراهیم بعد از مرگ پدرش شد مرد خانه. نتوانست درس بخواند.

- پسر عمه خدا رحمت کنه پدرتو… من هم مثل تو نارحتم. ولی … ولی دلیل نمی شه که درس نخونی.

- نمی شه… نه نمیشه. خواهرام رو باید بفرستم خونه بخت.

کنار درختهای سیبِ گوشه حیاط دستانم رو توی دستاش گرفت و گفت تو برو درستو بخون. برو دنبال زندگیت. مسیر ما از هم جدا شده.

بقیهداستان کوتاه”خیره به چشمانش” در ادامه مطلب

داستان کوتاه کلاس درس
تعداد بازديد : 128

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفتهای که هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون انداماش وا میرفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور میشدن دور ما، یله می شدیم و همدیگر را میچسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود میچرخید. نفس میکشید و نفس پس میداد و آتش میریخت و مدام میزد تو سرِ ما…

همه له له میزدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه میکردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده سالهای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندانهای عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل سالهای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جادهای که رد میشد گرد و خاک فراوانی به راه میانداخت و هر کس سرفهای میکرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب میکرد.

چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما میکشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پاییناش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریختهای وارد خرابهای شدیم.

محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه میرفت. مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانهها میچرخید. انگار میخواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند میزد و دندان روی دندان میسایید.

جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد میگیرید. وسایل کار ما همین‌هاست که میبینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش میکنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب میپاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه میگذاریم روی چشم‌هایش و محکم میبندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد میکنیم و بالای کلهاش گره میزنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم میبندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دست‌ها را کنار بدن صاف میکنیم و میبندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچهای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میکرد. گاه گداری دست و پایش را تکان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژندهای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.

معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»

اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»

عدهای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفتهاند بیایند جلو.»

بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم میخواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر میپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان میداد.

تابستان ۶۲

غلامحسین ساعدی

داستان کوتاه”دیدار”
تعداد بازديد : 138

من هنوز منتظر بودم تا او مثل همیشه دستی ببرد در جعبه ی واژه هایش و مشتی کلمه را بُر بزند و یکی یکی بگذارد روبه رویم و بعد با شیرین زبانی و برق جادویی نگاهش، کلمه ها را به هم بچسباند و جمله هایش را آویزان کند روی طناب سکوتی که بینمان کشیده شده،

اما او غرق در سکوتی سنگین به دریا خیره مانده بود! در نگاهش هزاران فروغ را می دیدم که زنبیل به دست تا ته خیابان احساس می رفتند و همواره با زنبیلی خالی از واژه بر می گشتند.

به ناگاه سری چرخاند و چند لحظه ای نگاهش روی چهره ام جا ماند.

شاید نگاهش سر خورده بود روی عینک آفتابی بزرگی که نیمی از صورتم را پوشانده بود.

این نقابی که به واسطه ی آفتاب مرا از شناخته شدن مصون نگاه می داشت.

زیر نگاه کوتاهش ضربان قلبم اوج گرفته بود.ارتعاش غریبی در تک تک سلول های تنم منتشر می شد و انگار در این گرمای بی اندازه حرارت تنم تا صفر درجه کلوین نزول می کرد.

نگاهش را از من برگرفت و دوباره غرق در نامعلوم افکارش به دورها چشم دوخت…

ولی من همچنان بی محابا او را می نگریستم ، در حالیکه در دلم هزاران بار ده قدم مانده تا ایستادن در کنارش را شمرده بودم.اما این پاها همچون دو ستون سنگی و سرد به زمین چسبیده بودند. مصرانه نگاهش می کردم و سعی داشتم تا تصویرش را در قاب خالی ذهنم برای همیشه نقش بزنم.

اما دلم دیوانه وار نهیب می زد که بروم. این چند قدم فاصله را تسخیر کنم!عینکم را بردارم و زل بزنم به صورت کشیده و آفتاب سوخته اش  و حالت چهره اش را خوب وارانداز کنم، آنزمانی که نگاهش تلاقی می کند به سیاهی چشمانی که بی اندازه عاشقشان است، اما این فقط دلتنگی هردومان را بیشتر می کرد. ما خوب می دانستیم عشق برای ما نوش داروی بعد از مرگ سهراب است.

من نیامده بودم تا داغی را تازه کنم، یا دلی را بی تاب تر. من فقط آمده بودم تا او را از پس هزاران ایمیل و جمله ی عـــــاشــقانه از دور ببینم و بروم.

سهم من از او همین نامه ها بود و دیگر هیچ. من باید به سهم خودم از او قانع باشم.

بلیط قطار در زیر بازی انگشتانم چروکیده و پاره شده بود.

آخرین نگاهم را به هر زحمتی که بود از چهره اش جدا کردم اما دلم در همان ده قدمی او مانده بود و خیال آمدن نداشت !

به ناچار بی دل و پریشان با سنگینی منطقی که به زور به خورد عاشقی ام میدادم آرام از همان جاده ای که آمده بودم برگشتم و او همچنان به دور خیره مانده بود…

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”بایدیادم بره وبایدیادم بیاد”
تعداد بازديد : 415

مثلا سال ها گذشته
یه روز که دارم اتاقمو تمیز می کنم
دخترم با ذوق و شوق بیاد و کتابی که دستش داره و تازه خریده را نشونم بده
منم کتاب رو بگیرم نگاه کنم و اسم تو رو ببینم شک کنم(!)خودتی
شاید تشابه اسمی باشه بعد ورق بزنم گذری بخونم
ببینم قلمش, آشناست بفهمم خودتی
دخترم هی از کتابت تعریف کنه
من بگم نه اینجوریام نیست
و به کار خودم برسم
هی بخوام سر خودمو گرم کنم
دخترم بیاد بشینه
کتاب ها و جعبه خاطراتمون را که پنهان کردم را ببینه هی کنجکاو شه
اول کتاب را باز کنه بعد امضا و نوشته های تو را ببینه
بعد اخم دلنشینی رو صورتش نقش ببنده که حتما من دلم ضعف بره براش
زود کتابت را بیاره
من بگم چیکار می کنی؟
بگه مامان چرا هیچوقت نذاشتی من دست به این جعبه و این کتاب ها بزنم؟
من سرم را بندازم پایین سکوت کنم
بعد بگم تو کار نداری نشستی اینجا
دخترم بگه مامان من بچه که بودم فکر می کردم شکلات را داخل این جعبه میذاری
بعد بزرگتر شدم فهمیدم چیزی مهمتر از شکلات ها حتما اینجاست
بگه چرا اسم نویسنده کتاب با اسم این کسی که کتاب را بهت داده یکی هست چرا اولش امضای
نویسنده این کتاب هست؟
من کتاب را ازش بگیرم بذارم سرجاش و برم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب پرتقال بیارم
هی سوال کنه هی من حواسش را پرت کنم هی حواسش پرت نشه
هی سوال کنه هی من سکوت کنم
بعد دخترم همه خط قرمزهای منو بشکنه ازم بپرسته دوسش داشتی؟دوست داشت؟چرا بهم نرسیدید؟
بعد من کلافه بشم سرش داد بزنم که بس می کنی یا نه؟
برم تو اتاقم خاطرات یادم بیاد
بعد دخترم بیاد بغلم کنه بگه مامان نمی خواستم ناراحتت کنم بعد من یه لبخند بزنم
بعد یادم بیاد که من الانم خوشبختم یه دختر دارم که فهمیده است
یادم بیاد باید برم شام درست کنم
یادم بیاد من دیگه اون دختری که با تو بود نیستم
من الان یک خانوم کامل هستم که مادر یه دختر پر انرژی هست
یادم بیاد باید شب منتظر کسی باشم که پدر دخترمه
و من حتما دوسش دارم که زندگی می کنم
اون موقع که دخترم بخواد چیزی ازم بپرسته درباره تو باید خیلی چیزها یادم بره
خیلی چیزها یادم بیاد
باید هر چی که مربوط به تو هست یادم بره
و خیلی چیزها مثل مادر بودن و حتما همسر خوب بودن یادم بیاد
باید یادم بیاد که دخترم را حتما از خودم بیشتر دوست دارم
باید یادم بیاد که حتما برای اون زندگی زحمت کشیدم
باید یادم بیاد مردی که پدر دخترمه حتما بیشتر از تو دوسم داره(!)

داستان کوتاه”توهمات یک نمیه دیوانه”
تعداد بازديد : 133

دی..دی…..دیددی دیوانه ام کردی… دیوانه ام کردی چه….چه…چک…چککار کنم از د ..د ..دستت؟ چه..چه…چرااا دد…دست از ..سرم برن ن…نم…نمی داری؟ چ..چ…چرا ر رررررراحتم نمیذاری؟

روی تخت دراز کشیده ام. سیگار لای انگشتانم دود می کند و گرمی آتش را نزدیک بند سوم انگشتانم حس میکنم. سعی دارم به موضوع داستانی که در ذهنم می پرورانم تمرکز کنم اما طبق معمول این توهمات ویرانگر رهایم نمی کند!

دوباره جلوی چشمم جان میگرد . از لابلای سفیدی برفها مثل یک شبح بیرون آمد!! شبحی زیبا پیچیده در چادری سیاه با دستکش و چکمه هایی سیاه که ساک بزرگ نسبتا سنگینی را به زحمت همراه خودش می کشید . یک جفت چشم سیاه درشت توی صورت زیبا و گندمگونش برق می زد .چشمهایی که خیلی سعی داشتند از زیر بار سنگینی مژه های بلند برگشته ای که رویشان سنگینی میکرد سرک بکشند و خودشان را به عمق روح بیننده پیوند بزنند!!!

چنان ماتم برده بود که متوجه گذشت زمان نشدم ، وقتی پیکان رنگ و رورفته ای که برایش ایستاده بود رفت از صدای لاستیکهایی که به زحمت روی برفهای یخ زده حرکت می کرد متوجه رفتنش شدم. در تمام این مدت حتی پلک هم نزده بودم و مبهوت به صورت و چشمهایش نگاه می کردم.

اولین بار بود که او را می دیدم اما این دیدار تقریبا در روزهای بعد هم تکرار می شد چون او هر روز از سر آن دوراهی تا روستایی که کمپ محل ماموریتم در آنجا مستقر بود می آمد. در تمام این روزها نتوانسته بودم حتی یک کلمه با او حرف بزنم و نگاه شدیدا پرسشگرش که هر روز بیشتر و بیشتر سرزنشگر می شد را پاسخی در خور دهم.

هر وقت می دیدمش لکنت زبانی که از کودکی باخود داشتم تشدید می شد و تمام اعتماد به نفسم را یکجا آتش می زد و بعد از رفتنش تنها آهی سرد را از سینه بیرون میدادم و منتظر فردا می شدم! تا اینکه یک روز او دیگر نیامد.

کلماتی که هرگز به او نگفتم در ذهنم رسوب کرد و جای نگاه او مثل زخمی عمیق بر دلم ماند. از همانجا بود که دیوانگی در من متولد شد. چند سال اول دنبالش می گشتم تا پیدایش کنم. وقتی نا امید شدم دیوانگی هایم دیگر بالغ شده بودند . سال های بعد را در خیال و حسرت به سر بردم و آنقدر در خواب و بیداری به او فکر کردم و با او صحبت کردم که دیگر او و نگاهش همنشین دائمی تنهایی هایم شدند.

چشمانم را که ببندم می توانم با دود سیگارم تصویری از چشمان سیاهش را در هوا نقش بزنم و این پر سیمرغی است که اورا احضار می کند و دوباره در مقابل نگاهم جان می گیرد با همان چادر سیاه و همان صورت و همان چشمها!!

و می شود سنگ صبورم .

گاهی ساعتها با او درد دل می کنم و گاهی برایش شعر می خوانم و گاهی برایش فال حافظ می گیرم . اگر کسی سرزده به اتاقم بیاد پی به این مالیخولایی که همزاد و همنشینم شده می برد.

چاره ای نیست باید یا خودم را بکشم یا آن زن را ، تا از شر این توهم کشنده خلاص شوم!

اینقدر بلند بلند فکر کرده ام که بیشتر همکاران و دوستانم پی به حالت های عجیبم برده و هر کدام روانپزشکی به من معرفی کرده اند.

اما من امشب تکلیفم را با خودم و تو روشن می کنم. امشب دیوانه می خوابم اما عاقل بر می خیزم.

کشوهای در هم آشپزخانه را یکی یکی بیرون می ریزم. چند باری در میان حواس پرتی ام همین جا دیده بودمش..همان چاقوی دسته سیاه با تیغه ای بزرگ!

ترسیدی؟

باید هم بترسی!!!وقتی پیدایش کنم میگذارمش زیر بالشم. شاید هم یک جای دیگر که تو ندانی کجاست. و بعد کمین می کنم تا بیایی و بعد تو را می کشم و برای همیشه از این دیوانگی که با بودن های مکررت به روحم زنجیر کرده ای رها می شوم.

تو را می کشم و فردا صبح ریش و موهای بلند و پریشانم را کوتاه می کنم..کت و شلوار خط دار براقم را به تن می کنم و با قدم هایی مطمئن پشت میزم در دفتر مجله می نشینم و این بار داستانی می نویسم که از لابه لای سطرهایش کلمات زیبا و استعاره های دلنشین و عاشقانه چکه کند و هیج رگه ای از دیوانگی ماسیده درذهنم در آن به چشم نخورد.

هفت سال است که روز و شب را از من گرفته ای و در این مدت هیچ چیز عوض نشده است . نه یک قدم نزدیکتر می شوی و نه میروی !!

ته سیگارم را روی میز کنار تخت خاموش می کنم ونیم خیز می شوم تا ذهنم را از زیر آوار خاطرات گذشته بیرون بکشم که دوباره می بینمش.

همان چادر همیشگی را به سر دارد اما صورتش را نمی توانم در تاریک و روشن اتاق بخوبی ببینم.

دستم را آرام زیر بالش می برم و دسته چاقو را محکم می فشارم.

امشب باید این قصه را تمام کنم..باید به تلافی این همه سال عاشقی خودم و بی اعتنایی تو این چاقو را در قلبت فرو کنم و به همه ی این دیوانگی ها خاتمه دهم.

به سمتش حمله می کنم .چشمانم را می بندم .چاقو را بالا می برم و میزنم .آن قدر این کار را تکرار می کنم که به نفس نفس می افتم..چشمانم را که باز می کنم می بینمش که در چادر سیاهش گوشه ی اتاق مچاله شده است..انگار مرده است. وحشتی در تمام بدنم شعله می کشد..باور نمی کردم به همین راحتی او را کشته باشم.

نباید کسی از این قتل بویی ببرد..هراسان و دستپاچه پتو را از روی تخت می اندازم رویش و به هر سختی که هست از پله ها پایین میکشمش. در خانه را که باز میکنم ناگهان پتو از روی صورتش کنار می رود..چشمانش باز است و همچنان مثل قبل مرا خیره نگاه می کند!.همانجا کنار دیوار از هوش می روم.

نور چشمانم را اذیت می کند. اتاقم هیچوقت اینقدر روشن نبود.

به سختی چشمانم را باز می کنم.

پرده های اتاق کشیده و پنجره نیمه باز است.

با عجله و ترس می خواهم از روی تخت بلند شوم که هنوز نیم خیز نشده دوباره محکم به سمت تخت کشیده می شوم. دستانم باندپیچی شده و محکم به تخت زنجیر شده اند. ردی از خون خشک شده هنوز لابه لای انگشتانم به چشم می خورد. سرم را بالا می آورم، قرار بود امروز عاقل باشم با کت و شلوار راه راه براق اما زنجیر شده ام به تخت با لباسی آبی در اتاقی با دیوارهای سفید. نه از کاغذهای خط خطی شده ام خبریست و نه از پاکت سیگارم و نه از او!!

یادم که به او می افتد بی اختیار فریاد می زنم. من نباید او را میکشتم. حالا بدون سیاهی چشمان او چگونه زندگی کنم! سعی می کنم زنجیرها را پاره کنم.

میان فریاد ها و تقلاهایم چشمانم را دورتا دور اتاق می دوانم و لحظه ای نگاهم به آستانه ی در گره می خورد،

دوباره او را می بینم با موهایی سیاه و بلند و چشمانی سیاهتر از شب آنجا ایستاده و به من لبخند می زند.

خوشحالی عجیبی در وجودم جان می گیرد. آرام خودم را روی تخت رها میکنم و صدای خنده هایم اتاق را پر می کند.

فرزانه بارانی

داستان کوتاه”انعکاس عشق”
تعداد بازديد : 146

نگاهش که بمن می افتد ، لحظه ای بی حرکت می ایستد. یقه کاپشن چرم روشنش را بالا می دهد و دستی می برد زیر موهایش و چند تاری از موهای نرم و قهوه ای رنگ از لای انگشتان کشیده اش رها شده  و پرده ای جلوی چشمانش   می کشند. لبخند کمرنگی روی لبش می نشیند. ابروهایش را بالا می اندازد و همزمان چشمکی می زند!

نگاهش که سمت گلدان روی میز می چرخد لبخندش جان بیشتری می گیرد و ردیف دندان های منظمی از میان لب های باریکش خودنمایی می کنند.

آرام می گوید:

تو خودت قشنگ ترین گل دنیایی عزیزم!! تنها تو بودی که تولدم را به خاطر داشتی و بعد نوشته روی کارت آویزان شده از گلدان را زیر لب تکرار می کند:

“تولدت مبارک مهتاب شب های تنهایی ام”

گلدان کریستال زیبا با یک شاخه گل رز قرمزآتشین تمام وسعت نگاهم را در بر می گیرد. طراوت و شادابی عجیبی در گلبرگ های مخملی اش خودنمایی می کند و تلالوء نوری که از درز پرده  بر روی گلدان افتاده رنگین کمانی از قرمز و طلایی در هم رونده را درونم منعکس می کند.

دوباره بر می گردد به سمت من و حریصانه کاغذ های تیره طراحی هایش را از نظر می گذراند. نگاهش روی طرح نیمه تمام چشمهایی که با چند خط ساده و حاشور ، بی اندازه زیبا جلوه می کنند گره می خورد .

وصاحب چشمانی را درخاطرم تداعی میکند که سال های خیلی قبل، همراهش به اینجا می آمد وبا آمدنش فضا مملو از شادی و شیطنتی می شد که از عمق چشمانش تا عمق جانم نفوذ می کرد صورتی بی نهایت معصوم و آرام که در هاله ای از موهای تیره تر از شب یلدا زیبایی عجیبی را همواره در من تکرار می کرد. او مدتها در مقابل دیدگانم زیبایشان را   می ستود و مرتبا می گفت آه! ……..چشمانت نازنینم !…….چشمانت با من چه می کند!!!!

بی اختیار دستش را می برد روی میز و از پاکت سیگار یکی را کنج لب هایش می گذارد. اتاقش مثل همیشه با پرده های ضخیم از نور روز جدا مانده است. فندک را که زیر سیگار می گیرد تکه ای از چهره اش به همراه سیگار روشن       می شود. همیشه موقع گُر گرفتن سیگار چشمانش را می بندد.

لب هایش را کمی جمع کرده و آرام گرمای همراه دود را می بلعد .سیگار را بین دو انگشت گرفته و از لب جدا می کند و در امتداد دودش هزاران حرف ناگفته از گلویش تا دور دست اتاق پخش می شود. سیگارهایش هنوز هم بوی تلخ تنهایی را می دهند اما لبخند ماسیده روی لبهایش تلخی سیگار را به شیرینی پیوند می زند.

نگاهش را از خطوط چشم های روی دیوار جدا می کند و آرام روی تخت دراز می کشد.

چشمان روشنش به سقف خیره مانده. اما از حالت چهر ه اش پیداست که افکار شیرین گذشته را در ذهن مرور می کند.

عقربه ی ساعت که روی ۵ می ایستد، دوباره عجولانه به من نگاهی می اندازد. حلقه های دود سیگارش را رو بمن بیرون می دهد و انگشتش را جلو می آورد و طرح یک لبخند را برایم نقش می زند. انگار می خواهد یادش نرود که باید کمی لبخند را لازمه ی دیدارش کند. کیفش اش را روی شانه می اندازد و از پنجره ی نگاهم دور می شود.

دوباره گلدان گل زیبا با قرمز درخشانش از میان انبوه کتاب های قطور کنار دیوار و فضای مه آلود اتاق وسعت نگاهم را پر می کند.

حس می کنم تصویرآن گل رز جایی در حوالی قلبم برای همیشه حک شده است.

تمام مدت روز از میان رد لبخندی که تا انتهای صورتم کش آمده بود بی آنکه از این تکرار خسته شوم به گلدان خیره مانده بودم.

نسیم خنکی از لای پنجره ساقه ی نحیف گل را در آغوش گرفت و دست نوازشگرش لابه لای گلبرگ هایش پیچید و من محو دلبری های گل از بازتاب این تابلوی بی نظیر در درونم، شادی بی اندازه ای را احساس می کردم.

نمی دانم چه مدت از رفتنش می گذشت! اما اتاق در تاریکی شب فرو رفته بود که ناگهان صدای باز شدن در، تکه های پراکنده ای از نور را روی صورتم منعکس کرد. و او با قدم های تند و عصبانی وارد اتاق شد. بی آنکه بمن نگاه کند . کیف و کاپشنش را گوشه اتاق رها کرد و با دو دست سرش را گرفت. چهره اش عصبی و برافروخته بود.از میان نفس های برید ه اش حرف های نامفهومی بیرون می پرید. انگار خودش را سرزنش می کرد. چشمان خیسش را به گلدان دوخت و بعد با خشمی بی اندازه آن را به سمتم پرت کرد.

تصویر بی رنگ گلدان در درونم با صدای ناله بلندی هزار تکه شد. واز شدت ضربه فرو ریختم ! در تمام مدت نگران بودم که مبادا گلبرگ های زیبای گلی که عاشقش بودم پر پر شود. گل را دیدم که روی تکه های تنم روی زمین افتاد .بی آنکه آسیبی دیده باشد و همچنان همان شادابی و زیبایی در تنش خودنمایی میکرد.

چیزی نگذشت که فهمیدم آن گل واقعی نبود ومن تمام این مدت عشق دروغینی را در درونم منعکس کرده بودم!

دیگر به جز تصویر آن گل پلاستیکی و او که خودش را در پشت دود سیگارش پنهان کرده بود هیچ چیز دیگری در تکه تکه های تنم دیده نمی شد.

در حالی که مطمئین بودم که او هم با عشق تازه ی دروغینش از درون فرو ریخته است

وهیچ آینه ای بعد از من شانس دیدن لبخندهایش را نخواهد داشت.

فرزانه بارانی

داستان کوتاه “لباس پدم بوی خاک میدهد، دستهایش بوی نان”
تعداد بازديد : 158

گرمای تابستون و آفتاب دم ظهرش یه طرف و گردوخاک و آشغالای کوچه هم یه طرف.عرق رو پیشونیم میشینه. با پشت دستم از پیشونیم پاکشون میکنم.

و باز ادامه میدم .خششش… خششش…

یکی از درها باز میشه. پسر بچه ای یه لیوان آب دستشه و به طرفم میاد.

-عمو جون تشنتونه بفرمائید

گردوخاک دستامو با لباسام پاک میکنم.

- قربون دستات عمو. آب نطلبیده مراده ،سلام بر حسین تشنه لب.

و تموم آب لیوانو یه نفسه سر میکشم. چقدر تشنه بودم.

- خیر ببینی پسرم..

و بعد باز شروع به جارو زدن میکنم.

کمی جلوتر دخترمو میبینم که با دوستاش به طرفم میان.

گل نازم چقدر قشنگ شدی. چقدر بهت میاد.

دیروز وقتی پول لباسشو ازم گرفت چقدر خوشحال شد. این پولا که چیزی نیست. تموم روز رو کار میکنم تا چیزی از بقیه کم نداشته باشی.

نمیخوام پیش دوستات سرافکنده و خجالت زده شی.

دست از کار میکشم. لبخند رو لبام میشینه و نگاش میکنم. بهم نزدیک تر میشه. سرشو میندازه پائین و آروم و بی صدا از کنارم رد میشه.

لباس پدرم بوی خاک می دهد ، دست هایش بوی نان…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:24

داستان کوتاه”هیزم شکن چشم چران”
تعداد بازديد : 104

سکوت چند وقتی بود از جنگل به یغما رفته بود، صدای پرندگان ، حال و هوای باد و زیر آواز زدن آسمان، حتی بارش باران های بی گدار، کند…شدید…کند…شدید; باران هم برای خود استاد موسیقی است بااین ریتم شناسی دقیق اش.
تازه بلوغ شده بودم، زیاد به چشم می آمدم ، جوانی همسایه ی شادابی است و من نیز در آن روزها بسیار نشست و برخواست داشتم با شادابی…برگ و شاخسارم پریشان و زیبا بود و تنه ام در جوار تنومندان داشت تنومند میشد.
آن روز خرده بارانی آمده بود. بوی مطبوع خاک نمنناک ، وزش باد خنک ، حال هر رهگذر را زیرو رو میکرد. لذت هوای خوب تا ریشه هایم هم رخنه کرده بود.از آن راهی که گیاهان همیشه سبزو نهال های تازه به دوران رسیده تداعی جاده را به وجود آورده بودند هیزم شکن آشنا نمایان شد. .. سلانه سلانه راه میرفت، خواندن فکرش بعید بود اما اینکه در پی هدفی آنجاست واضح بود.
سری چرخاند و سریع و بی فکر سمت من آمد.کمی بانگاه خریدار مرا جست و جوکرد و بعد آذوقه ی روزش را که در پارچه ی کهنه ی رنگ و رورفته ای بود ، کناری انداخت و تبرش را به دست گرفت.
حال خوبی بود، شاید اسم آن حال خوب غرور بود.مسرور و شاد بودم از خواسته شدن ، ازتایید شدن، از توجه جلب کردن و به خود بالیدم…
تبر اول… ازشادی هیچ نمیفهمیدم ، تبر دوم… غرق بودم در رویاهای پس آخرین تبر، تبر سوم، تبر چهارم،  تبر پنجم… من با افکارم عشق بازی میکردم که هیزم شکن مکث کرد; به خود آمدم ، مکث طولانی نبود، گفتم حتما خسته شده است بااینکه زیاد عقلانی نبود و فرود آمدن تبر بر تنه ام باز مرا درشادی برد.; اما دوباره هیزم شکن مکث کرد ، ترسیدم، مکث طولانی تر شد، سری چرخاند وزیر چشمی به درخت دیگری که درچند قدمی من بود نگاه انداخت.
تبر و آذوقه ی روزش را برداشت و مرا با زخمی دردناک تنها گذاشت وسمت درخت دیگری رفت.
تلخ شدم… جای تبرها شدید درد میکرد…
سال ها از آن پس فصل بهار برایم خوشایند نشد
تنها یادم ماند...دل گیری ام از غرورم...چشم چرانی از هیزم شکن.
نویسنده: مریم فعله گری

داستان کوتاه مادر من فقط یک چشم داشت
تعداد بازديد : 129

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت، یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خودش به خونه ببره  خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟  به روی خودم نیاوردم،  فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم .

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو… مامان تو فقط یک چشم داره، فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.  کاش زمین دهن وا میکرد و منو… کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟ اون هیچ جوابی نداد… حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت، دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم،  سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی. از زندگی،  بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم، تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من، اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو، وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر. سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.  یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده، ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم، اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام،  منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا  ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم  وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی… وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی  به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم  بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.

با همه عشق و علاقه من به تو

داستان کوتاه “نیمه ی تمام”
تعداد بازديد : 137

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند.

چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.

قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.

دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.

قاضی از جا بلند شد.

رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!

دخترک آه کشید: گیج شدم.

قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟

دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

قاضی با تعجب پرسید: سارا دوستته؟

دخترک سر تکان داد: اوهوم. بهترین دوستمه.

عروسک را به سینه چسباند: گیج شدم.

_واسه چی؟!

_واسه این که نمی دونم کدوم نصفه رو بدم به کی؟

_ چه فرقی میکنه؟

_آخه اون نصفه ایی که قلبم توشه…

قاضی بی اختیار به یاد مادرش افتاد. صدای ضربان قلبش را می شنید.

هر چه سعی کرد تا چهره ی پدرش را به یاد بیاورد، نتوانست.

از کنار دخترک بلند شد و آهسته گفت: بده به اونی که بیشتر دوستت داره.

کتش را مرتب کرد و رفت پشت میز نسشت.

دخترک، عروسک را به سینه چسباند: ولی اون نصفه رو میدم به کسی که بیشتر دوستش دارم.

قاضی چشم تنگ کرد: به مادرت؟!

دخترک، موی عروسک را نوازش کرد: نه.میدم اش به سارا!

سهیل میرزایی

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت: 3:38

داستان کوتاه “تردید”
تعداد بازديد : 119

خیلی خود سر شده اند. حرف ،حرف خودشان هست .انگار نه انگار که دارم با انها صحبت می کنم . برای خودشان می چرخند هرکجا سرک می کشند ، شیطانی می کنند . حتی همین هفته گذشته وقتی به لباس فروشی رفته بودیم به جای اینکه دقت کنند ویک جنس خوب ،رنگ مناسب شخصیت و سلیقه من انتخاب کنند دائم به خانم قد بلند ی که دامن انتخاب می کرد زل زده بودند اینقدر نگاه کردند که ان خانم قد بلند هم متوجه شد و نگاهشان به هم گره خورد. انگار همدیگر را می شناختند ، ازدیدن این صحنه خجالت زده شدم و آنها را به بهانه پرو لباس به انطرف فروشگاه بردم . خودشان هم خجالت کشیده بودند ولی انگار به جز اون خانم هیچ چیزی را نمی دیدند ، این را وقتی فهمیدم که لباس نو را پوشیدم ولی ندیدند. با تکان سرم تلنگری بهشان زدم . نگاه سرسری به لباسم انداختند . از طرز نگاهشان فهمیدم که زیاد حوصله تماشای من و لباس های نوام را ندارند انگار برایشان فرقی نمی کرد . نمی دانم چرا اینطور شده اند . شاید به خاطر رفتار زننده و حرف بدی است که همسرم هفته پیش ، رو در رو به انها گفت : ازتان بدم می آید و چند بار این حرف را تکرار کرد، باشد.می دانم که همان موقع با خود گفته اند بشکند این دست که نمک ندارد .چون من با همسرم بواسطه انها اشنا شده ام و این را خودهمسرم هم می دانست چون من که عقل درست حسابی ندارم اینها بودندکه همسرم را دیدند و به من معرفی کردند . خیلی برایم زحمت کشیدند و انتساب ان حرف های رکیک حق شان نبود و دور از انصاف بود. فهمیدم که همان موقع شکستند ،شادیشان تمام شد . یادم می اید که انشب تا صبح نخوابیدند ووقتی صبح دیدمشان رنگشان سرخ سرخ شده بود .سر میز صبحانه هم انگار زنم را نمی دیدند از این بی اعتنایشان ناراحت شدم اما حق داشتند .بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون که هوایشان عوض شوند . اما تاثیری نداشت . انها در فاصله یک شب کلی تغییر کرده ، مثل سابق نبودند . توی همان روزها خیلی با هم درگیری داشتیم آنها یک طرف می کشیدند من یک طرف . اگر کسی متوجه این اختلاف ما می شد حتما خیلی به ما می خندید . روزهای اول اکثر اوغات من پیروز میدان بودم . حرف خودم را به کرسی می نشاندم .اما این روزها همه چیز فرق کرده و پیروز همیشگی آنهاهستند. خیلی لجباز هستند از طرفی بهانه خوبی هم دارند من هم وقتی می بینم زیاد اصرار می کنند تاب نمی اورم و هر چی می گویند گوش می دهم گاهی اوقات من هم از کارشان لذت می برم و اجازه می دم همه دخترهای شهر را ورنداز کنند بهترین باسن ها ،سینه ها را انتخاب و نمره بدهند . به هر جایی سرک بکشند .حتی تا هر وقتی دلشان میخواد بیدار باشند . البته گاهی اوقات با دست هایم محکم می گیرمشان تا هر غلطی نکنند . اما می دانم این کارم هم فایده ندارد .

چند بار خواستم رابطه ام را با انها کمتر کنم اما انگار بدون انها نمی توانم لحظه ای زندگی کنم .قبلا هم چند بار بهشان گفته ام که به خاطروجودشان زیبایی های این دنیا را درک کرده ام و بدون انها زندگی من هیچ معنایی ندارد

ولی با وجود تمام کارهایی که تو این چند مدت کرده اند دوستشان دارم …

البته دلیل اصلی دوست داشتن من شاید رنگ بخصوص شان هست . چون من چشمان میشی را خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی خسته هستند.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت: 3:35

داستان کوتاه “اعتیاد”
تعداد بازديد : 118

بلند شد و از خرابه بیرون زد.

کوچه و پس کوچه‌های محله‌ی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر می‌گذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانه‌ی اکبر بوقی رسید.

دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.

زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:

“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”

عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:

“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”

اکبر در را باز کرد و گفت:

“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم این‌طرف‌ها پیدات نشه.”

-غلامتم آق اکبر این‌ دفعه رو کمکم کن. دفعه‌ی بعد دست پر میام.

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.

-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.

-به درک به من چه ربطی داره!

هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.

وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.

وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.

سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:

“یادت رفته من کی بودم اکبر!

تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.

یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،

اینارو همه یادت رفته؟!

-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!

الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.

سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.

در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.

اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.

وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.

به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن نمی‌داد.

مرد غریبه اتاق را ترک کرد…

بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.

رو به مهناز کرد و گفت:

دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم

-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.

-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.

-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.

-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.

و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.

وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،

سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.

آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور می‌کرد.

مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”

-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.

-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.

اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید