عاشق

آهنگ من عاشق اینم مهدی اسدی طاها+پخش انلاین
تعداد بازديد : 374

دانلود آهنگ تیتراژ سریال ترکی تلخ و شیرین با صدای مهدی اسدی طاها

سریال تلخ و شیرین با بازی بیرجه آکالای یکی از سریال های پرطرفدار این روزهای ترکیه است که به فارسی هم دوبله شده است. در این قسمت آهنگ تیتراژ سریال تلخ و شیرین را برای دانلود قرار داده ایم.

+متن موزیک+پخش انلاین



دانلود در ادامه مطلب


داستان کوتاه آنکه عاشق می شود خدایی دارد(ارسالی)
تعداد بازديد : 88

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛ بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار
و حکایت می کرد از لبخندش، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت. چای خوش طعم بود.
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت.
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد.
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است
و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت.
دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب، نجار را به یاد آورد
و نجار، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.
و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار است
و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت.
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند،
پس برای من هم خدایی است.
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است.
ارسالی از طرف اقای عرفان

داستان کوتاه لیلی و مجنون
تعداد بازديد : 120

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت

بقیه در ادامه مطلب

داستان کوتاه “زنم مهتاب”
تعداد بازديد : 138

دیشب مهتاب سراسر دشت را جادو کرده بود. من نیازی به چراغ زنبوری نمی دیدم. خاموشش کردم تا این غوغای سحر آمیز را بی مزاحمت اندکی هم مجاز تماشا کنم. کسی بسوی چادرم می آمد. با خاموشی چراغ منصرف شد و رفت. من حال خوشی داشتم. بی اختیار یاد زنم “مهتاب” افتادم. شبی مهتابی مانند امشب، به من گفت: “بله”. هیچگاه به آن اندازه زیبا نبود، نور ماه مانند میخی یاد ها را خصوصا اگر جلوه ای از دلدارت باشد، در ذهنت پابرجا می کند و دیگر هیچ حادثه ای تا مرگ آن تصویر را بر دیوار خیالت تکان نمی دهد. چه باد چه توفان، نه سیل و نه آتش هیچ کدام قدرت سحر ماه را ندارند.

مهتاب ” از من طلاق می خواست. نه برای بدی من، نه برای زشتی من و نه برای ناتوانی و کم پولی. هیچ دلیل منطقی نداشت. گمان می کرد به او خیانت می کنم. گمان می کرد این تمایل من به گهگاهی تنهایی دلیل شومی دارد. تقصیری هم نداشت. این میل مانند جنون چند وقتی است که اختیار هر چیز را از من گرفته.

صدای خش خش آشنایی آمد. سر نگرداندم، او بود همان زن رویاییم. همان خیال که به من وعده داده بود هرزمان که ماه بدر کامل شد، اینجا بیا و مرا ببین. شبیه صورت زنم بود اما او نبود، دهانش بوی خوشی داشت نه مانند دهان زنم که بوی خمیر دندان می داد. گویا از بهشت می آمد. برهنه نبود اما زیر نور ماه تمام بدن سیمینش ازپس جامه ای نازک پیدا بود. گویا خود کرم های ابریشم برایش پیله ای ساخته بودند و او شب های بدر کامل بسان پری از آن سر بر می کرد، تا همان صبح بود و با نور سحرگاهی ناپدید می رفت.

هرگز او را لمس نکره ام. هرگز با او سخنی نگفته ام. نمی دانم پوست برفینش گرم است یا نه؟! صدایش دلنشین است یا نه؟! او می آید و روی این تخته سنگ روبرویم می نشیند، مو هایش را شانه می کند. انگار حرف دلم را می شنود. از میل من به هم آغوشی خبر دارد و می خندد. از اینجا تا کنار تخته سنگ راهی نیست اما می دانم هرگز به جایی نمی رسم.

رویای من حجم داشت. حجمی درخشان. گیسوانش را شانه می زد. مرا نگاه کرد و لبخندی… گفتم: “به چه می خندی!؟ پری!”

برخاست و با غمزه بسویم آمد. در حد یک نفس به من نزدیک شد. اما چیزی نگفت. قبلا جرات سخن گفتن نداشتم، نمی دانم چگونه توانستم، لب بگشایم و عجیب این کلام مختصر او را بسویم کشاند، گفتن خوش یمن است، حرف را باید زد. گفتم:” زنم می رود! ” باز هم خندید. شاید حق داشت، گریز تنها چاره ی زنم “مهتاب” بود، همه ی عمرش گریخته بود. باید می جنگید. او می توانست از این پری دلفریب تر باشد.

بر صورت پری دست کشیدم، دستم در او فرو می رفت و او همچنان مرا می نگریست با لبخندی محو. او نبود، خیال بود. از مسجد آبادی صدای اذان به گوش رسید یادم آمد زنم خروس خوان می رفت. او را می شناسم تا کنون هرگز ترکم نکرده اما اگر برود دیگر نمی آید.  رویایم را رها کردم و با شتاب از تپه پایین آمدم. “مهتاب! مهتاب! ”

او رفته بود. سر شب، همان که بسوی چادرم آمد و با دیدن خاموشی چراغ حمل بر قهر من و بی میلیم کرد، زنم “مهتاب” بود، برای وداع و سخن آخر آمده بود.

گریستم، سخت گریستم،  خانه ی مرتب و تمیز من، هنوز بوی او را می داد.

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید