دکلمه

دکلمه صدای پای آب خسرو شکیبایی ۹
تعداد بازديد : 199

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را خاطره را زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است.

رخت ها را بکنیم:

آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.

گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم.

در موستان گره ی ذایقه را باز کنیم.

و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد.

و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.

و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.

و اگر خنج نبود، لطمه می خورد، به قانون درخت.

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.

و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.

و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

و نپرسیم پدرهای پدرها، چه نسیمی چه شبی داشته اند.

پشت سرنیست فضایی زنده.

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.

پشت سر خستگی تاریخ است.

پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد.

دکلمه صدای پای آب خسرو شکیبایی ۷
تعداد بازديد : 124

اهل کاشانم اما

شهر من کاشان نیست.

شهر من گم شده است.

من با تاب، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.

من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.

من صدای نفس باغچه را می شنوم.

و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد.

و صدای، سرفه روشنی از پشت درخت،

عطسه آب از هر رخنه ی سنگ،

چک چک چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.

و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق،

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح.

من صدای قدم خواهش را می شونم

و صدای پای قانونی خون را در رگ،

ضربان سحر چاه کبوترها،

تپش قلب شب آدینه،

جریان گل میخک در فکر،

شیهه پاک حقیقت از دور.

من صدای وزش ماده را می شنوم

و صدای، کفش ایمان را در کوچه شوق.

و صدای باران را، روی پلک تر عشق،

روی موسیقی غمناک بلوغ،

روی آواز انارستان ها.

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،

پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.

نبض گل ها را می گیرم.

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است.

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد.

روح من بیکار است:

قطره های باران را،  درز آجرها را، می شمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.

من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.

رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.

هر کجا برگی هست، شور من می شکفد.

بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.

مثل یک گلدان، می دهم گوش به موسیقی روییدن.

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.

مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه.

من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.

و نمی خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف کند.

من صدای پر بلدرچین را، می شناسم.

رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را.

خوب می دانم ریواس کجا می روید،

سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد.

دکلمه صدای پای آب خسرو شکیبایی ۶
تعداد بازديد : 145

سفر دانه به گل.

سفر پیچک این خانه به آن خانه.

سفر ماه به حوض.

فوران گل حسرت از خاک.

ریزش تاک جوان از دیوار.

بارش شبنم روی پل خواب.

پرش شادی از خندق مرگ.

گذر حادثه از پشت کلام.

جنگ یک روزنه با خواهش نور.

جنگ یک پله با پای بلند خورشید.

جنگ تنهایی بایک آواز.

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل.

جنگ خونین انار و دندان.

جنگ “نازی” ها با ساقه ناز.

جنگ طوطی و فصاحت با هم.

جنگ پیشانی با سردی مهر.

حمله کاشی مسجد به سجود.

حمله باد به معراج حباب صابون.

حمله لشگر پروانه به برنامه “دفع آفات“.

حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر “لوله کشی”.

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.

حمله واژه به فک شاعر.

فتح یک قرن به دست یک شعر.

فتح یک باغ به دست یک سار.

فتح یک کوچه به دست دو سلام.

فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی.

فتح یک عید به دست دو عروسک، یک توپ.

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.

قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.

قتل یک غصه به دستور سرود.

قتل مهتاب به فرمان نئون.

قتل یک بید به دست “دولت”.

قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.

همه ی روی زمین پیدا بود:

نظم در کوچه یونان می رفت.

جغد در “باغ معلق” می خواند.

باد در گردنه خیبر، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

روی دریاچه آرام “نگین”، قایقی گل می برد.

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.

شهر ها را دیدم.

دشت ها را، کوهها را دیدم.

آب را دیدم، خاک رادیدم.

نور و ظلمت را دیدم.

و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.

جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم.

و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.

دکلمه صدای پای آب خسرو شکیبایی ۵
تعداد بازديد : 166

شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ.

سقف بی کفتر صدها اتوبوس.

گل فروشی گلهایش را می کرد حراج.

در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می بست.

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.

و بزی از خزر نقشه جغرافی، آب می خورد.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،

مرد گاریچی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود، موج پیدا بود.

برف پیدابود، دوستی پیدا بود.

کلمه پیدا بود.

آب پیدا بود، عکس اشیا در آب.

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.

سمت مرطوب حیات.

شرق اندوه نهاد بشری.

بوی تنهایی در کوچه فصل.

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

دکلمه صدای پای آب خسرو شکیبایی ۴
تعداد بازديد : 294

دکلمه بسیار زیبای صدای پای آب با صدای استاد خسرو شکیبایی بخش چهارم

من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه،

من به باغ عرفان،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله مذهب بالا.

تا ته کوچه شک،

تا هوای خنک استغنا،

تا شب خیس محبت رفتم.

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن،

تا چراغ لذت،

تا سکوت خواهش،

تا صدای پر تنهایی.

چیزها دیدم در روی زمین:

کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.

قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.

نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت.

من زنی را دیدم، نور در هاون می کوبید.

ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.

من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست

و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای را دیدم، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.

در چراگاه “نصیحت” گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: “شما”

من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور.

کاغذی دیدم از جنس بهار.

موزه ای دیدم دور از سبزه،

مسجدی دور از آب،

سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.

قاطری دیدم بارش “انشا”

اشتری دیدم بارش سبد خالی “پند و امثال”.

عارفی دیدم بارش “تننا ها یا هو“.

من قطاری دیدم، روشنایی می برد.

من قطاری دیدم، فقه می بردو چه سنگین می رفت.

من قطاری دیدم، که سیاست می برد و چه خالی می رفت.

من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.

و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه آن پیدا بود:

کاکل پوپک،

خال های پر پروانه،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه تنهایی.

خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.

و بلوغ خورشید.

و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.

پله هایی که به سردابه الکل می رفت.

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ

و به ادراک ریاضی حیات،

پله هایی که به بام اشراق،

پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین

استکان ها را در خاطره شط می شست.


دانلود

دکلمه “سیگار پشت سیگار”اندیشه فولادوند
تعداد بازديد : 117

خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار

شب گوشه‌ای به ناچار، سیگار پشت سیگار

این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست

لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

پای چپ جهان را، با اره‌ای بریدن

چپ پاچه‌های شلوار، سیگار پشت سیگار

در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد

پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام

این مرده کفن خوار، سیگار پشت سیگار

صد صندلی در این ختم، بی‌سرنشین کبودند

مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

تصعید لاله گوش، با جیغ‌های رنگی

شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار

مردم از این رهایی، در کوچه‌های بن‌بست

انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند

بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار

ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد

در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید

وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار

در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست

مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

اسطوره‌های خائن، در لابلای تاریخ

خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار

عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار

کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

مبهوت رد دودم،  این شکوه‌ها قدیمیست

تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار

کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد

سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای

هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار

خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نویسد

یک مارک بی‌خریدار، سیگار پشت سیگار

دکلمه زیبا
تعداد بازديد : 137

یه دکلمه زیبا از طراح قالب ای لاو

اماده کردم که امیدوارم خوشتون بیاد چون این دکلمه

 واقعا زیبابود

گفتم بذارم تا شما عزیزان هم گوش کنید 



رمز فایل فشرده:www.ilove.r98.ir

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 17 بهمن 1392 ساعت: 23:14

دکلمه ” آفتاب ” احمد شاملو
تعداد بازديد : 156

با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای

خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق

بر تارک سپیده این روز پا به زای

دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب

فریاد بر کشیدم

اینک چراغ معجزه مردم تشخیص نیم شب را از فجر

در چشم های کور دلیتان سویی بجای اگر مانده است آنقدر

تا از کیستان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را

با گوش های نا شنواییتان این ترفه بشنوید در نیم پرده شب آواز آفتاب را

دیدیم گفتند خلق نیمی پرواز روشنش را اری

نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را

باری من با دهانی حیرت گفتم

ای یاوه یاوه یاوه! خلایق مستید و منگ

یا به تظاهر تزویر میکنید؟

از شب هنوز مانده دو دونگی

ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی

هر گاو گند چاله دهانی آتشفشان روشن خشمی شد

این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دریغ می طلبد

طوفان خنده ها

خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است

طوفان خنده ها

من درد در رگانم حسرت در استخوانم و چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد تا قطره ای به تفتگی

خورشید جوشید از دو چشمم

از تلخی تمامی دریاها بر اشک ناتوانی خود ساغری زدم

آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود

احساس واقعیتشان بود

با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود

با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود

ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان

حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودند و اکنون

با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند

ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که

خورشیدشان کجاست و باورم کنند

ای کاش میتوانستم…

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید