داستان عاشقانه

داستان عاشقانه ازدواج با همسر قبلی برادرم
تعداد بازديد : 109


یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …

– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .

۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !
بقیه در ادامه مطلب

داستان کوتاه ” از بدخواهت کمک بگیر ! “
تعداد بازديد : 123


مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟”شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.

بقیه ادامه مطلب

داستان کوتاه عادت می کنیم
تعداد بازديد : 198

هی بگذﺍﺭ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ. ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ – ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ – ﻏﺼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ. ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ “ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼﻋﺸﻖ” ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ

بقیه در ادامه مطلب

داستان کوتاه لیلی و مجنون
تعداد بازديد : 120

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت

بقیه در ادامه مطلب

داستان کوتاه “نگار” (قسمت پنجم)
تعداد بازديد : 159

نگار داشت ماجرا رو از پشت بوته ها تماشا می کرد وقتی ساناز اونجارو ترک میکنه به سمتش میره تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
ساناز وقتی نگار میبینه اول از نگار متنفر میشه ولی بعد به خودش میگه که نگار بیچاره چه گناهی داره . ساناز دیگه نمی تونست این غصه رو تحمل کنه یهو تو حیاط سرش گیچ میره و میافته
نگار که اونجا بود دوستاشو صدا می کنه و با کمک دوستاش ساناز به بیمارستان می رسونند .
بعد اون ماجرا ، ساناز دیگه افسرده میشه اما پدرام دست بردار نبود در هر فرصتی می خواست رضایت نگار جلب کنه.
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 9:43

داستان کوتاه “نگار” (قسمت چهارم)
تعداد بازديد : 152

چند ترم از دانشگاه گذشته بود نگار با بیشتر هم دوره ای هاش دوست شده یود و بیشتر آنهارو میشناخت ولی از همه صمیمی تر دوستش ساناز بود که در دوران تحصیل در دانشگاه باهاش آشنا شده بود و خیلی دوست شده بودند . انگار سالهای سال همدیگر می شناختن یه دوستی عمیق بینشون به وجود اومده بود.

ساناز با یکی از هم دانشگاهی های خودش نامزد شده بود.

اونا هر وقت که قرار میزاشتن نگار هم با اونا می رفت و این رفت و آمدها باعث شده بود که علاقه پدرام نسبت به ساناز کم بشه و بیشتر از نگار خوشش بیاد…

تا اینکه پدرام با بهانه های الکی از ساناز جدا میشه.

- ساناز چیه چرا اینقدر گرفته ای؟

- هیچی این پسره عوضی فکر کرده من بازیچشم اومده چشم تو چشم شده واسم بهانه میاره که باید از هم جدابشیم منم گفتم به درک جدا بشیم ولی این رسمش نبود.

- واقعا آدمها چقدر نامرد شدند…

- پاشو نگار الان کلاس شروع میشه بهتره بریم سرکلاس.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:47

داستان کوتاه “نگار” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 125

صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید.
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد.
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
بقیه در ادامه مطلب 
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 20:01

داستان کوتاه “نگار” (قسمت اول)
تعداد بازديد : 142

لب پنجره نشسته بود.

نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد

که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد

دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده.

الهه بود پشت خط دوست نگار

الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا.

نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود.

نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی.

پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه:

_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم……………آیا روزی میشه که تو مال من بشی …………….مال خود خودم

نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 19:57

داستان کوتاه زخم خورده (پایان)
تعداد بازديد : 169

به روی خودم نمی اوردم ولی میدیدم رفتارش عوض شده

بی حوصله و کم حرف. بیشتر وقتا می خوابید. بهم اهمیت نمیداد

شبا رختخوابشو جمع میکرد و میرفت تو بالکن میخوابید.

حس میکردم دلش باهام نیست. دیگه باهام احساس آرامش نمیکنه.

نمیتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم..شک و دودلی زجرم میداد. باید قضیه رو برای خودم روشن میکردم..

نمیخواستم برم و از آرش توضیح بخوام.

شاید اشتباه میکردم . شاید واقعاً سوء تفاهمی پیش اومده باشه.

اونوقت ممکن بود باعث دلشکستگی و رنجش آرش بشم.

اگه واقعا هم وجود داشت نباید به روی آرش می اوردم

ممکن بود گستاخ تر بشه و زشتی مسئله براش کمرنگ تر.

یا شایدم سر لجبازی بیفته و کار احمقانه ای بکنه.

تصمیم گرفتم به اون شماره زنگ بزنم .

زنگ میزنم اگه خودش نبود و شکم بیخود بود که چه بهتر

ولی اگه خودش باشه باهاش حرف میزنم و از زیر زبونش حرف میکشم.

گوشی رو برداشتم.شماره رو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد..بله..

ببخشید منزل…

دلم میخواست بشنوم نه…اشتباهه…ولی جواب داد بله..با کی کار دارید؟

من از دوستای ــــ هستم گه لطف کنید چند لحظه صداش بزنید.

نمیدونستم از کجا شروع کنم چی بگم. اگه واقعا اشتباه میکردم چه جوابی میتونستم داشته باشم؟

- بله..خودم هستم. بفرمائید

- سلام..من خانوم اقای فرهودی هستم به جا آوردید؟

- بله..خودم هستم..امری داشتید..

- چند روز پیش تو دانشگاه همدیگه رو ملاقات کردیم. اون روز در مورد شما از اقای فرهودی پرسیدم.

ایشون همه چیز رو بهم گفته میخوام حالا از زبون خودتون بشنوم.

میدونستم نباید چیزی بگم که بفهمه هنوز مطمئن نیستم و در حد یه حدسه..

باید ازش حرف میکشیدم. باید طوری حرف میزدم که خودش بحرف بیاد و حقیقت رو بهم بگه.

- خانوم فرهودی میدونم ازم ناراحتید…

به اقای فرهودی گفته بودم نمیشه همیشه این قضیه رو پنهون نگه داشت

میگفت خودم بهش میگم تو کاری نداشته باش.

بدنم یخ کرده بود..دستام میلرزید حدسم درست بود

حس میکردم زبونم چسبیده ته گلوم..هیچی نمیگفتم.

فقط تائیدش میکردم تا حس کنه از همه چیز خبر دارم.

- باور کنید اولش نمیدونستم متاهله..وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود دلبسته شده بودیم.

میگه نمیتونم زنمو طلاق بدم. دوسش دارم ولی از تو هم نمیتونم دست بکشم.

دوستی ما یه دوستی ساده بود..ولی حالا …

انگار خواب بودم…داشتم دیوونه میشدم حرفاش تموم شد ساکت شد.

انگار منتظر جواب بود.

- خانوم فرهودی..میشنوید؟ هستید؟

هیچی برای گفتن نداشتم..حتی نتونستم از خودم دفاع کنم..

خواستم رو دست بزنم ولی خودم رو دست خورده بودم..

باورم نمیشد. آرش چطور تونستی اونهمه عشقو زیر پات بزاری؟

فکر منو نکردی؟ حق من این نبود..من چه بدی در حقت کرده بودم؟

ازم جز محبت و عشق چیز دیگه ای دیده بودی که خواستی تلافی کنی؟

با نداریت ساختم..آرزوهای جوونیمو زیر پام گذاشتم تا سختت نشه…

ادامه تحصیلمو گذاشتم کنار تا تو اذیت نشی..این بود جوابم؟

شب وقتی آرش اومد انگار همه چیز رو میدونست..حتی سلامم نکرد

منم حرفی نزدم. میدونستم دختره زنگش زده و همه چیز رو گفته.

شامو اوردم نمیدونستم از عصبانیتشه حرف نمیزنه یا از خجالتش

خودم شروع کردم..

- امروز با دختره حرف زدم..حرفاشو زد میخوام حرفای تو رو هم بشنوم

میدونی اونقدر غرور دارم که نخوام عشقو ازت گدائی کنم . فقط میخوام بگی حتی بگی برو میرم.

آرش هیچی نگفت سکوتش عذابم میداد..

- چرا هیچی نمیگی. حرف بزن

- پاشو برو یه استکان چای بیار.

- ولی من منتظر جوابتم..میشنوم. بگو.

- گفتم پاشو برو چای بیار بعداً حرف میزنیم.

رفتم و یه سینی چای اوردم.

- حالا بگو مرگ الهام بگو چیه؟ بگو دختره دروغ میگفته. هیچی بینتون نیست

- نه الهام درسته دوسش دارم..نمیدونم چطور شد ولی عاشقش شدم نمیتونم ازش دست بکش ماشتباه کردم .میدونم ولی پیش اومده

اولش با یه نگاه شروع شد از کنارم رد شد و چشمکم زد تو دلم آتیش روشن شد

و هر روز بدتر شد..بدتر از قبل…

- یعنی چی آرش؟ پس من چی؟

- الهام میدونی دوستت دارم تو زنمی ولی اون عشقم

خیلی احمقانه بود آرش زن بودنمو برتر از عشق بودنم میدونست!

استکان توی دستمو کوبیدم تو سینی استکان شکست.

لبه هاش دستمو برید بدون اینکه بفهمم قطره های اشک رو صورتم حرکت میکردن.

نمیخواستم گریه کنم ولی چشام خیس میشد…پر میشد و میچکید رو صورتم.

وقتی دل بشکنه و بسوزه حتی اشکم سردش نمیکنه.

دلم شکسته بود و حرفام تو گلوم خشکیده بود

دلم از آرش شکسته بود حتی نمیتونستم یه کلمه هم باهاش حرف بزنم

تا میخواستم دهن باز کنم و چیزی بگم بغض میشست تو گلوم و خفه ام میکرد..

چند روز گذشت…هیچ حرفی بینمون زده نمیشد..آرش اونقدر کور شده بود که وجودمو نمی دید

انگار نبودم…نه حالمو می دید نه بغض تو گلومو

باید کار رو یه سره میکردم. نمیتونستم تو اون دریای اضطراب دست و پا بزنم و آخرشم غرق شم..

زنگ زدم به دختره یه ساعتی رو مشخص کن بیام با هم حرف بزنیم

ترسید

- نه کار دارم نمیشه اگه کار دارید همینجا بگید

میدونستم آرش اونقدر دوستش داره که حاضر بشه بخاطرش قید منو بزنه..

- نه..میخوام حرف بزنیم خودت میدونی اگه میخواستم کاری بکنم منتظر اجازه ات نمیشدم

میومدم دانشگاه و شر به پا میکردم..هنوز فرهودی برام مهمه و نمیخوام پیش دوستاش بی ارزش بشه.

میخوام باهات حرف بزنم میخوام تکلیف خودمو با خودم روشن کنم

یه جا رو مشخص کردیم و سر ساعت رفتم پیشش..سعی میکردم آروم باشم و خودمو کنترل کنم.

میدونستم با بی حیا بازی و داد و بیداد راه به جائی نخواهم برد جز بردن ابروی خودم و آرش

از دور دیدمش با لبخند رفتم کنارش. سلام داد و سرشو انداخت پائین..

جوابشو دادم و نشستم کنارش میپرسیدم و اونم جواب میداد.

حرف میزد. از اشنائیشون حرفاشون..علاقه شون..

حرفاش برام سنگین بود. درمورد عشق من حرف میزد.

عشقی که فکر میکردم فقط برای خودمه..

میدونستم باید باهاش دوستانه رفتار کنم نباید خودمو خوار میکردم.

نباید گریه میکردم باید طوری رفتار میکردم خودش شرمنده شه.

اروم حرف میزدم و جواب میدادم.

- میخوای چیکار کنی؟ میتونی زندگیتو رو خرابه های یکی دیگه درست کنی؟

-نه.. نمیتونم ولی واقعا دوسش دارم خیلی خواستم کنار بکشم ولی نشد. نزاشت…

- میتونی با وجود منو بچه ام باهاش زندگی کنی؟

- من خیلی دوسش دارم و حاضرم بخاطرش همه جور سختی رو قبول کنم.

هیچی نگفتم.کلی حرف داشتم و بغض.. ولی نخواستم کم بیارم و غرورم بشکنه.

- ببین دوستانه بهت میگم. نمیخوام ابروریزی کنم و ابروتون بره

خودت پاتو از زندگیم بکش بیرون. هر چند آرش هیچوقت نمیتونه اون ارش قبل برام بشه

ولی بخاطر بچه ام هم شده جلوتون می ایستم..کاری نکن که نتونی یه عمر با وجدانت کنار بیای. بهتون یه هفته وقت میدم. حالا خودتون میدونید من هفته ی بعد بازم میام.

هیچی برای یه زن سخت تر از این نیست ببینه که عشقشو دارن ازش میگیرن.

عشقی که گرمی زندگیشه سایه ی بالای سرشه.

تو اون یه هفته حتی یه کلمه هم با آرش حرف نزدم دلم میخواست زودتر تموم شه.

حتی به صورت ارش هم نگاه نمیکردم..

غذاشو اماده میکردم و میرفتم اتاقم. هر وقت میرفت منم از اتاقم میومدم بیرون.

یه هفته تموم شد. زنگ زدم که بیا و منتظرتم..قرارمون کافی شاپ اومد.

- چی شد؟ به نتیجه ای رسیدید؟

- من خودم خواستگار دارم ولی دلم بهشون گرم نیست. کاش میتونستم جواب یکیشونو بدم و تموم کنم

ولی از یه طرفی هم نمیتونم از فرهودی دل بکنم..همه جوره همو میفهمیم.

- یعنی اینکه نمیخوای عقب بکشی؟

- میخوام ولی نمیتونم باور کنید..دانشگاه برامون جهنم شده

از وقتی شما اومدید دانشگاه و بچه ها شما رو دیدن چپ و راست سرزنشمون میکنن.

بدتر از من اقای فرهودی خراب شده دیگه ارزشی پیششون نداریم.

- بعد اینم نخواهید داشت.هیچ جا..نه اینجا و نه تو خانواده.

باهات حرف زدم و دوستانه اومدم جلو..حتی التماستم کردم که بکشی کنار.

حالا خودت میدونی. نزار یه عمر عذاب  وجدان درد من و بچه مو بکشی.

اگه بلائی سر خودمون بیارم مسئولش توئی.

هنوز حرفام تموم نشده بود که سایه ی یه نفر رو پشت سرم حس کردم..

برگشتم. آرش بود. با لبخند سلام داد و نشست کنارمون.

خواستم بلند شم که دستمو گرفت

- بشین میخوایم حرف بزنیم..

ولی حرفی برای گفتن نداشتم.بخاطر احترامش نشستم..آرش هنوزم برام عزیز بود.

سرم پائین بود ولی نگاهشونو حس میکردم. هیچی از گلوم پائین نمیرفت.

حرف میزد و سوال پیچم میکرد.دلم میخواست سرش داد بزنم.

جوابی نمیدادم و سرم پائین بود.

خسته شده بودم. رفتم خونه و چمدونمو بستم. تهدیدش کرده بودم خودم و بچه مو میکشم ولی دروغ گفتم. اونقدرها هم ضعیف نبودم…راه اخرم طلاق بود.

انگار که فهمیده باشه چه خبر شده خودشو رسوند خونه.

تعجب کردم..فهمیدم بهش گفته تا جلومو بگیره. ترسیده بود کار بچه گونه ای بکنم.

خنده ام گرفت..هنوز هم براش مهم بودم.

- الهام چیکار میکنی؟ کجا؟

بازم سکوت کردم..میدونستم دهن باز کنم حرفای نگفته ی زیادی دارم

در رو قفل کرد.

- حق نداری پاتو از خونه بزاری بیرون..

هلش دادم اونطرف و از در بالکن زدم بیرون.

بچه رو گرفت

- برو ولی اینو نه میتونی بدون بچه ات بمونی؟

همیشه بچه میشه طعمه برای اینکه بتونن مجبورت کنن تا تحمل کنی..

- اره..ببین اگه قبول میکنه بده بزرگش کنه.

بچه رو گذاشتم و اومدم بیرون توی حیاط بهم رسید…زد تو صورتم…

برای اولین بار بود دستشو روم بلند میکرد..چشام خیس شد..هیچ جا رو ندیدم.

- الهام دوستت دارم شیطون رفت تو جلدم کاری کردم که نباید میکردم تو ببخش بچه گی کردم بمون

قول میدم تمومش کنم. باور کن اگه تو نباشی نمیتونم زندگی کنم.

دیگه حرفاشو باور نمیکردم همش دروغ بود.

چطور میتونست هم منو دوست داشته باشه و هم به اون فکر کنه.

- بهم وقت بده جبران میکنم همه چیز رو درست میکنم قول میدم. نمیدونی تو این مدت چی کشیدم صدام در نمی اومددیدنت عذابم میداد.

صبوریت خوارم میکرد الهام ….و بغلم کرد. گریه کرد

ته دلم هنوزم دوسش داشتم…

دلم شکسته بود ولی حتی تو ذره ای ریز ریز شده ی قلبم هم عشقش وجود داشت.

بازم مجبور شدم تحمل کنم و صبر توکلم بخدا بود. خدا همیشه میگفت صبر کنید که خدا با صابرانه.

مدتی گذشت. یه روز آرش اومد خونه داغون بود انگار گریه کرده بود نگاش کردم..سرشو انداخت پائین. عادت نداشتم چیزی بپرسم.

میخواستم اگه حرفی باشه خودش بگه…

فقط اینو گفت:

- ازدواج کرد با کسی که دوستش نداشت هیچ حسی بهش نداشت.

فقط ازدواج کرد تا مطمئنم کنه دیگه نمیخوادم تا بتونم راحت تر تصمیم بگیرم.

نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. اون پاشو از زندگیم کشیده بود بیرون.

تموم شد آرش خیلی سخت با این مسئله کنار اومد خیلی عذاب کشید.

حالا سالهاست که فراموشش کرده میخواد جبران کنه تا فراموش کنم.

ولی نمیشه…اون حس قبل رو بهش ندارم. دلم باهاش گرم نمیشه.

اون منو به یه زن و عشق دیگه ترجیح داده بود. مگه میشد خوار شدنم یادم بره…

اون رفته یه شهر دور. ولی اثرش سالهاست تو زندگیمه.

خاطره ی تلخش کم رنگ شده ولی هیچوقت فراموشم نمیشه.

خاطره ی یه خیانت. خیانت به عشق..به زندگی…

پایان

نویسنده:لیلا فام

داستان کوتاه “زخم خورده” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 113

رفتم کلاسشون و بین دخترا نشستم رو کردم طرف دختره !

-ببخشین خانوم فلانی کجا میشینن میشه نشونم بدید؟

از حرفم تعجب کرد.

-مگه شما قبلا همو دیدید؟

-اره یه طورائی باهم آشنائیم!

صندلیشو نشونم داد . از شانسم صندلی کناریش خالی بود

رفتم و کنارش نشستم

-میتونم بشینم کنارتون؟

نگام کرد انگار صدامو شناخته باشه  جا خورد

- خواهش میکنم. شما تو کلاسمون مهمون هستید؟

اره درست بود. همون صدای پشت خط و تلفنی بود…

-بله…خانوم آقای فرهودی هستم و امروز مهمون کلاستون شدم

میدیدم آرش زیر چشمی و نگران نگامون میکنه. میدونستم بعد رفتنمون تو خونه طوفان به پا میشه.

هیچی نگفت. انگار آرش گفته بود که متاهلم . تعجب نکرد. شایدم براش فرقی نداشت!

نگاش کردم. سرش به کتاب بود. چشای درشت و سیاه. مژه های بلند و پر پشت…

خوشگل بود و با ارایش خوشگلیش بیشتر شده بود. سبزه بود با قد متوسط…

نمیدونستم چی بینشون گذشته بود. رابطه شون تا چه حد بوده. دلم گواهی خبر بدی رو میداد.

باید از یه جائی شروع میکردم. نباید یه طوری میگفتم که بعدش برای خودم بد تموم شه.

شاید اشتباه میکردم و سوء تفاهم بوده.

- شما آقای فرهودی رو میشناسید ؟ به نظرتون چطور آدمیه؟ موردی ازش دیدید؟

- نه آقای محترمیه. تا حالا هیچ خلافی ازشون سر نزده و مورد احترام همه هستند.

مدرکی نداشتم. نمیتونستم حرفی بزنم. حتی نمیتونستم ازش بپرسم تو بودی زنگ میزدی؟

کلاس تموم شد و آرش با عصبانیت سوار تاکسیم کرد و فرستادم خونه.

لبخند تلخی بهش زدم و گفتم تو خونه منتظرتم.

هزار فکر تو سرم میچرخید و خدا خدا میکردم هیچکدومشون حقیقت نداشته باشه.

غروب اومد هیچی نگفتم منتظر بودم توپ و تشراشو بزنه تا منم حرفمو بزنم…

ازم گلایه کرد

- آبرومو تو دانشگاه بردی. هیچکی نمیدونست متاهلم. چرا بی خبر اومدی؟

میخواستی چی بگی؟ رو چه حسابی اومدی ؟شاید من نمیخواستم کسی از وضع زندگیم بدونه.

میدونستم وقتی عصبانی میشه تو گفتن حقیقت جری تره.

اونقدر گفت و ملامتم کرد تا وقتی ازش پرسیدم با این دختره چه سر وسری داری راحت جوابمو داد

- ازش خوشم میاد. چند ماهیه باهاش اشنا شدم. حالا که چی؟ دنبال بهانه ای واسه شر؟

اصلا انتظارشو نداشتم. خشکم زد. ولی باید خودمو کنترل میکردم.

- باهاش دوست شدی؟ دوسش داری؟چرا وجود منو بچه تو از دوستات پنهون کردی؟

نکنه باعث شرمندگیتم ؟یعنی اینقدر باعث خجالتت هستیم؟

انگار فهمیده بود دستش پیشم رو شده ساکت شد شاید جوابی برای گفتن نداشت.

منم ساکت شدم. به اندازه ی کافی اون روز برامون جهنم شده بود.

هیچوقت بهم بی احترامی و توهین نکرده بودیم…ولی اون روز ….

حتی نتونستم غرورمو بشکنم و پیشش گریه کنم یه جائی رو داشتم واسه خالی کردن بغضم.

یه زیر زمین… یه زیر زمین تنگ و تاریک که حتی خودمم اشکامو نمی دیدم.

شده بود همدم وقتای تنهائیم و دلتنگیم. با سکوتش دلداریم میداد و با گرماش اشکامو پاک میکرد.

ادامه دارد…

نویسنده: لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:12

داستان کوتاه “زخم خوره” (قست اول)
تعداد بازديد : 119

نگاهش به کتابه. ولی میدونم افکارش محو خیالاتشه…

“آرش میخوای برات چای بیارم؟”

“نه الهام ممنون.”

چند سالیه ازدواج کردیم. عاشقانه. طوری که لیلی و مجنونم به گرد پامون نمیرسن.

دیپلمو که گرفتم ازدواج کردم..دلم میخواست ادامه تحصیل بدم…

آرش فوق دیپلم بود…کارمند یه اداره…

“الهام نمیتونیم هر دو با هم درسمونو ادامه بدیم. وضع مالیمون ناجوره . سختمون میشه . شهریه ها بالاست.بعدشم تو وظیفه ی مهمتری تو زندگی داری . باید مواظب بچه مون باشی. اون بیشتر از هر کسی به تو نیاز داره.”

درست میگفت یه زن قبل از اونکه زن خونه باشه باید مادر باشه .

مادری که باید خودشو نادیده بگیره تا قدرتی باشه برای منزلت و بزرگی خانواده اش…

آرش کنکور داد و عزمشو جزم کرد واسه ادامه تحصیل.

الحق هم کم نیورد. همیشه نمره ی اول کلاسش بود .همه جوره باعث آرامشش میشدم تا کمبودی حس نکنه.میدونستم هر کاری بکنم واسه زندگیم کردم.

تا اینکه تلفنای مشکوک آرامشو بهم زد.

تلفن زنگ میخورد . وقتی جواب میدادم قطع میکرد..

شماره شو برداشته بودم. میدونستم مزاحمه ،حس بدی داشتم.

تا اینکه یه روز…

یه ساعتی بیرون بودم. وقتی برگشتم آرش تازه رفته بود.

میدونستم با گریه ی بچه نمیتونه درس بخونه.هر وقت خونه بود بچه رو برمیداشتم و میرفتم بیرون…ناخودآگاه رفتم طرف تلفن…میخواستم ببینم در نبودم کسی زنگ زده یا نه؟

شماره ی آشنائی رو دیدم. اره..همون شماره ی مزاحم بود.

نیم ساعتی مکالمه داشت…شک کردم ولی اونقدر دوستش داشتم که نخواستم باور کنم. نخواستم شک مو تبدیل به یقین کنم…خوشبختیمو دوست داشتم.

اون اتفاق بازم افتاد…زنگ میزد و تا گوشی رو برمیداشتم قطع میکرد.

آرش هم نگام میکرد . طوری که فکر کنم بهم شک کرده

“آرش نمیدونم کیه، باور کن ،بیا و خودت شماره شو بگیر…”

“نه نمیخواد حتما مزاحمه لطفا اگه میشه بعد این تو جواب تلفن ها رو نده.”

بهم برخورد ، مثل گل پاک بودم تحملش برام سخت شد.

ناراحت شدم . همون شماره رو گرفتم.

“الهام چیکار میکنی؟”

“هیچی میخوام ببینم واسه چی زنگ میزنه و قطع میکنه ؟”

زنگ خورد گوشی رو برداشتن.

ترجیح دادم جواب ندم تا خودش بحرف بیاد…

انگار که خیلی وقته منتظر تماسه “سلام..خوبی؟”

یه خانوم پشت خط بود. انگار یه پارچ اب یخ رو سرم خالی کردند.

“سلام ببخشید من شما رو میشناسم؟ واسه چی زنگ میزنید و جواب نمیدید؟”

با شنیدن صدام هول برش داشت “ببخشید حتما اشتباهی شده..بچه ها داشتند با تلفن بازی میکردند”

“خانوم بچه ها هیچوقت روزی یه بار یه شماره رو اشتباه نمیگرن لطفا مواظب رفتارتون باشید “و قطع کردم…

نگاه آرش رو دیدم “چیکار کردی؟ کی بود؟”

“هیچی همون مزاحم بود خواستم مطمئن شی ”

“باشه برو مطمئنم…بچه داره گریه میکنه نزارش”

رفتم ولی دلم آروم قرار نداشت…مثل یه مرغ پرکنده شده بود که خودشو به در و دیوار میزد.نمیخواستم باور کنم ولی وقتی قطعات پازل رو کنار هم میچیدم میدیم یه چیزی رو کم داره. هنوز ناقصه. جور در نمیاد.

تا اینکه یه روز لای کتابش رسید پرداخت شهریه دانشگاه رو دیدم

خانوم ــــــ با امضای آرش بود.

نتونستم تحمل کنم اسمشو یادداشت کردم و رسید رو گذاشتم سرجاش. شکم داشت به یقین تبدیل میشد .آرامش قبل از طوفان. ولی باید طوفان رو هم نگه میداشتم تا زندگیمو به گردبادش نده.

زنها هرقدر کند ذهن و عقب باشند تو این جور موارد زرنگند. حسی قوی دارند که حرفو از نگاه میخونند ، حس رو از دل میگیرن

حس حسودیشون باعث میشه فقط اونو برای خودشون بخوان عشق اونو برای خودشون بخوان.

و برای رسیدن به هدفشون هر کاری رو میکنند حتی به قیمت زندگیشون.

ادامه دارد…

نویسنده: لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 05 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:56

داستان کوتاه “اتاق خالی”
تعداد بازديد : 143

رامین یکی از دوستام به مناسبت چاپ شدن کتابش من رو به مهمونی که تو خونش ترتیب داده بود دعوت کرد. بعد از سالها بالاخره با اصرار زیادش قبول کردم برم. وارد خونش که شدم همه چیز عالی بود جز حال من .”حالا بدترم میشه”.کسی اونجا به اونصورت منو نمی شناخت جز یکی دوتا از هم دانشگاهی ها. گرم صحبت کردن باهاشون بودم که چشمم به طور اتفاقی بهش افتاد…همیشه همینجوریه بطور اتفاقی کسی رو میبینی که اصلاً انتظارش رو نداری.” ملیحه ” کسی که منو شاعر کرد.
باورش سخت بود ، رفتم تو زاویه ای ایستادم که بتونم صورتش رو کامل و البته پنهونی ببینم. فاصله ی بین طاق ابروها تا مژه چشمها ، چشمهای درشت و سیاه با چگالیِ سنگین تر از چگالیِ انرژی تاریک، فاصله ی کم بین دو لب وقتی نمی خندید و خیرگی جالب نگاهش به کسی که داشت باهاش حرف می زد، دندونای سفید و ردیف شبیه صفوف منظم ارتش سرخ چین ، پاهای زیبا و محکم مثله ستونای تخت جمشید….من رو محو خودش کرده بود. دقیقاً مثله همین ۷ سال قبل..نه..همون ۷ سال قبل که من یه پسر با آرزوهای پوچ ، دستای خالی و نحیف و البته کمی عاشق …با چیزهایی که تو ذهنم می ساختم می تونستم پادشاه تبت باشم ولی الان هیچی نیستم.
بعد از شام سعید که از همون اول دانشگاه یه دیوونه بود ،یه دسته کاغذ آورد برام و شروع به صحبت درباره مقاله جدیدش کرد راستش اصلاً حواسم سرجاش نبود و همینجوری الکی سرم و تکون می دادم و حرفاشو تایید می کردم…
رامین رفت و یه آهنگ از ژاک برل گذاشت صداشم کم کرد….صدای این بابا که به گوشم می خوره دندونم درد می گیره حتماٌ یه نسبتی بین تارهای صوتی اون و اعصاب دندون من وجود داره ..رفتم تو بالکن نسبتاً بزرگش تا یه سیگار بکشم و دندونم آروم بگیره. برخلاف مردای دیگه که براشون زن های خاص جذاب هستن و ارتباط برقرار کردن با اونا جذاب تر ، من درازو نشست با مثانه پر روی آسفالت خیابون رو به داشتن یه شب رویایی با شکیرا یا یکی مثله اون تو طبقه آخر برج العرب ترجیح می دم این نه ابتذالِ لذته نه یه لجِ ساختار شکن….این فقط یه ترجیحه همین.مثه وقتی که شما ترجیح می دین من خفه شم و من ترجیح می دم هممون خفه شیم و ما سر همین موضوع ساعتها بحث میکنیم و خودمون رو خفه می کنیم که حق با منه …و بعد متوجه میشیم حق با هیچکدوممون نیست چون یه بابایی چند قرن پیش عنوان کرده ” سی سال قبل حق را در خود می دیدم و اینک خود را در حق می بینم” و ما میگیم اصلاً حق با این باباس. بگذریم
پک اول رو به سیگارم نزده بودم که رامین اومد تو بالکن و گفت : تنهایی?!
بدون اینکه برگردم آروم گفتم :آدمها موجودات دلگیری هستن وقتی سوزنشون رو نخ میکنی تا برات دروغ ببافند چقدر میچسبه سیگارت رو یه گوشه ای بکشی و هیچ کس با خنده های تو به عقده هاش پی نبره .چه فرقی داره … وقتی اینجا باشم تنهام ، اونجام باشم بین تن .. هایی هستم که تو عمقشون که بری میبینی از تو تنها ترن.
یهو یه صدای ملیح گفت : تو این هوای سرد زمستونی یه قهوه می چسبه بخصوص اگه زحمت آوردنش رو هم آقا رامین بکشه…آروم نزدیکم شد و رامین رفت پی قهوه ( نخود سیاه )
بدون مقدمه گفت : هوای بارونیه خوبیه ، امسال زمستون نمیدونم چرا اصلاً برف نمی باره فقط بارون میاد…من از خیس شدن خوشم نمیاد دوست دارم آدم برفی بسازم هویج بزارم جای دماغش و یه شال آبی بندازم دور گردنش. با دوستام عکس یادگاری بگیرم و از پشت شیشه با لذت نگاش کنم.
باز بدون اینکه برگردم گفتم : پیله کردی به زمستون که چرا به جای برف بارون میباره و جیره ی آدم برفیت عقب افتاده ؟ خب به جاش آدم بارونی بساز مقرون به صرفه ست نه برای دماغش هویج می خوای نه ترس اینو داری که آب بشه تازه به جای پشت شیشه از روی شیشه نگاش می کنی از دیدنش هم لذت می بری.
اومد لب بالکن کنارم ایستاد … با هم به بارون نگاه می کردیم تا اینکه برگشت سمت من و گفت : میشه یه لیوان آب برام بریزی اگه اشکالی نداره… منم برگشتم سمتش تو چشماش خیره شدم ، غم سالها تو دلم جوون شد انگار زمان وایستاده بود. یه جا خوندم وقتی تو چشم اولین عشقت خیره می شی زمان می ایسته و بعد وقتی به حرکت در میاد اینقدر سریع میره تا به جای اولش برسه…امیدوار بودم قسمت دومش برای من اتفاق نیوفته.
همین طور که به زیباییش خیره بودم ، بطری آب رو از رو میز کنارم برداشتم شروع کردم به ریختن…اینقدر ریختم که از لیوان سرازیر شد رو زمین.همین جور ادامه دادم…
گفت : داری چی کار میکنی؟ داره از لیوان میریزه رو زمین همش.
گفتم : مهم اینه که از بطری نریزه رو زمین.
گفت : چه فرقی میکنه؟
لیوان پر شده رو بهش دادم و گفتم : یعنی اگه بارون رو سرت معکوس بباره تو چترت رو باز میکنی؟
گفت : چه ربطی داره…نمی فهمم؟!
گفتم : چطور وقتی می گم ماه آفتاب سوخته ابر بالای سرش رو مثه یه تیکه اسفنجِ نم دار رو صورتش می چلونه موضع بی ربطی نمیگیری؟!
اصلاً کی گفته من داشتم این بطری رو تو لیوان میریختم من داشتم روش میریختم …..مثه همون آدم بارونی روی شیشه تازه با این کار دندونم هم درد نمیگیره.
گفت : من که از حرفات سر در نمیارم … ولی برام جالبه بدونم این همه سال با اینکه میتونستی بهم بگی که چه حسی نسبت به من داری ولی نگفتی ، اون روز یادته تو پیاده رو وایستاده بودم سرم پایین بود در عین ناباوری از کنارم رد شدی ،به چی فکر میکردی؟ چرا؟؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی؟
سریع ادامه داد : دلم می خواست بهم بگی … فقط همین … من دوستداشتم…دوستدارم…
رامین بهم گفته سیگار می کشی ، مست می کنی و دیوونه میشی…حتی تو حموم هم با سیگار میری…آخه چرا؟
به سیگارم یه پک زدم رو بهش گفتم : این سیگارو تو دستم میبینی ؟ هم از تن تو مانکن تره هم پیچ و خم دودش از تن و بدن تو محرکتر…
ولی آتیشش زدم…این اسمش تحقیر نیست تهدید هم نیست این فقط توجیه زیر دوش رفتن با سیگار روشن بود…
خندش گرفت.
زیبا…بینهایت…دست نیافتنی…
ادامه دادم : دیگه نپرس دلیل اون کارام چی بود حداقل تا وقتی که یه مرد تو یه کوچه خلوت به یه زن تنه بزنه و زن عاشق بشه و مرد بگه…ببخشید!
با خنده اشک تو چشماش جمع شد و برق عشق…
نزدیکم شد..لباش…..
تو همین لحظه رامین با دو تا قهوه اومد و گفت دیر که نکردم؟
همین جور که تو چشمای ملیحه خیره بودم گفتم : نه…ببینم رامین ، تو این خونه یه اتاق خالی داری؟؟؟؟!
.
.
.
نه نه نه نه ن ه…..لعنتی …. نه…این آخر داستان نبود.چیزی بود که من دوست داشتم بشه ولی نشد. وقتی تو بالکن بودم با خودم حرف میزدم…اونو کنارم تصور می کردم و هرچی که دلم می خواست از زبون اون می گفتم.
دوست نداشتم این داستان اینجوری تموم شه ولی متاسفانه اون قبل از شام با شوهرش که اتفاقاً ناشر کتاب رامین هم بود رفته بود .
و من تو بالکن با یه شیشه ویسکی و سیگار لعنتی … خیره به بارون… داد زدم و امیدوار بودم بشنوه :
- باور کن زمین گردِ و آدم به آدم هم که نرسه هنوز امیدی هست به همت خاک آلودِ کوه ، شاید یه روزی دوباره دیدمت تو دوره ی هشتم زمین شناسی ، لایه های رسوبیت رو غمگنانه شمردم….

داستان “خیانت سام”
تعداد بازديد : 142

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن.

همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.

وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشد و تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت…

همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیرتر به خونه اومد، گرفته بود، دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت، اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی ده ها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بود و چرا دیر کرده نداشت.

برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه. بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود. تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ذهنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.

نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییها و دوریهای سام رو فهمیده بود. دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد. مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد. کار از کار گذشته بود. صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود، شاید اینا همش خواب بود. اما نبود. همه چی تموم شده بود. اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه. هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.

۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید. خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد. دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت: سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.

باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد. اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت: عاقبت خائن همینه و از دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد.

اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برای برگشتن به اونجا فقط به این خاطر که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود. آخر شب به خونه قدیمیشون رسید.

باغچه قشنگشون خالی از هر گل و گیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند. در زد… هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه. قلبش تند تند میزد. دنیایی از خاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد. بازم زنگ زد اما کسی در رو باز نکرد.

پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد: هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه. نفس عمیقی کشید. فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود. کلیداش رو درآورد و تو جا کلیدی چرخوند. در کمال ناباوری در باز شد! همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید. کلید برق رو زد .

باورش نمیشد، همه چی دست نخورده سر جاش بود. عکسهای ازدواجشون، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود. با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه.  چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد. درست مثل روز اول. کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود. ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام. کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت.

حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن. چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود. گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام، بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند. نمی فهمید. این چه بازی بود. خدایا کمکم کن. بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.

برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت. با اون خط قشنگش نوشته بود: از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها. بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن. بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام، متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم. چه طوری آمادش کنم، چطوری. اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری و مرگم سختر است. مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه. آخرین صفحه رو باز کرد. اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته: مولی مهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده. منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت. پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی. این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی. اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود. سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند. عاشقانه… قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم.

بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش. اونی که عاشقانه دوستت داره سام. راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه. سام تو.

مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش.

بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.

داستان کوتاه بانوی سرخ پوش
تعداد بازديد : 115

من مشکلی ندارم، آقای دکتر. لابد تا حالا خودتان هم این را فهمیده اید. کسی که مشکل دارد از دور چهره اش زار می زند. همین بانو، از دور زار می زند که مشنگ است. یک بچه هم این را می فهمد. این ها را بارها به امیر گفته ام. به خرجش نمی رود که. می گوید” حالا چه ضرری دارد؟ دکتر روانشناس را برای همین وقت ها گذاشته اند دیگر”. هیچ هم غیرتش نمی جنبد از اینکه من با مرد غریبه ای درد دل کنم. می گوید” مگر بد است آدم با کسی درد دل کند. عقده اش خالی می شود!”.  به خیالش من عقده ای شده ام. باور کنید آقای دکتر، بعضی وقت ها فکر می کنم این مرد یک چیزیش می شود. اگر مشکلی ندارد چرا اینقدر اصرار می کند که من بیایم پیش شما. من که صحیح و سالمم. البته جسارت نباشد دکتر جان. یک وقت شما به خودتان نگیرید. من حرفم سر شوهرم است. که اصرار پشت اصرار من را آورده اینجا، بیخود شما را هم به زحمت انداخته ایم. آخر سری که درد نمی کند را، دستمال نمی بندند که. والا بخدا!

    راستی گفتم بانو، بانو را می شناسید که! در همه عمرم همان یک دوست را داشتم. آن هم بانو بود. امکان ندارد که او را نشناسید. حتمن او را دیده اید. هر روز صبح که برای رفتن به اداره، از سر چهارراه رد می شوم و بانو را با آن لباس سر تا پا سرخ می بینم از خودم می پرسم”مگر ماها که همین جور، بی عشق و عاشقی شوهر کردیم چه ایرادی داشت که بانو به خاطرش خودش را توی هچل انداخت؟” هنوز هم باورم نمی شود کسی به خاطر یک موضوع ساده خودش را اینجور بدبخت کند!

    آفتاب که چهارراه را روشن و گرم می کند، شلوغی سر چهارراه و پلیس راهنمایی که مدام در سوتش می دمد، ماشین هایی که منتظرچراغ سبزند و مردمی که از چراغ سبز می گذرند تصویرهایی هستند که هر روز، اول صبح در ذهنم مرور می شوند. باور کنید از تکرار این تصویرها دیگر خسته شده ام. از وقتی پلیس هم از حال و روز بانو با خبر شده، دیگر بهش گیر نمی دهد و کاری به کارش ندارد. بانو هم، کاری به کار هیچ کس ندارد. فقط منتظر است. با مانتوی قرمز، روسری قرمز، کفش قرمز و ماتیک قرمزی که به لب هاش می زند و هر روز سر چهارراه می ایستد.

    لابد آقای دکتر، شما هم او را سر همین چهارراه دیده اید. کسی نیست که بانو را نشناسد. شاید هم یک زمانی مریض خودتان بوده، وقتی دیده اید بیماری اش علاج ندارد از درمانش دلسرد شده اید. همکارانتان هم همینطور شدند.

   بانو حیف بود. اگر آن مردک سر راهش قرار نمی گرفت هیچ نمی شد، الآن معلمی، مدیری یا مثل من برای خودش کارمند اداره ای بود. زندگیی داشت. اما حالا چه؟ مجنون و سر گشته سر  چهارراه ایستاده. جوان هایی که از آنجا رد می شوند متلک بارش می کنند. بعضی وقت ها فحش های ناجوری بهش می گویند که آدم از خجالت آب می شود. خودش که نمی فهمد، من غصه اش را می خورم. فکرش را می کنم می بینم که حق هم دارند. خداییش بانو با این سن و سال و این حال و روزش، هنوز هم زیبا است. به خصوص با آن لباس قرمز و ماتیک قرمز و عینک آفتابی که خیلی هم بهش می آید. 

   هر روز که از سر چهارراه رد می شوم، اول می روم پیش بانو. می گویم” بانو جون، منو یادت می آد؟” می گوید” خبری از بهروز آووردی؟” می گویم” چی می گی بانو، دیگه وقتشه فراموشش کنی. والا، بلا، اون دیگه نمی آد”.  می گوید” می آد. می آد. خودش گفته. بهروز به من دروغ نمی گه.”

   بیشتر که اصرار می کنم، عصبی می شود و بهم حمله می کند. من هم پا به فرار می گذارم و از جلوی چشمش دور می شوم. می ترسم نکند بزند به سرش و جلوی مردم گیسم را بکشد وآبروی چندین ساله ام بریزد. تا اداره که می رسم کلی برای بانو اشک می ریزم. چطور غصه نخورم، وقتی می بینم حال و روزش این است. دیگر مرا نمی شناسد. هیچ کس را نمی شناسد. حتا خودش را. مدام زیر لب فحش می دهد. حرف هاش سر و ته ندارند. یک ریز حرف می زند با خودش. معلوم نیست از چی یا از کی می گوید ولی از هر جمله ی بی سر و تهی که به زبان می آورد “بهروز” مشخص و واضح است. گاهی هم آرام وخاموش می ایستد کناری و به مردم طوری نگاه می کند که انگار معشوقش را در میان هیاهوی جمعیت می جوید. وقتی هم از ایستادن خسته می شود می نشیند گوشه ای و به مردم چشم می دوزد. بعضی وقت ها چنان با عجله آرایشش را تازه می کند که به نظر می رسد همین الان است که بهروز بیاید و مبادا او را آرایش نکرده ببیند. خب، شما خودتان را بگذارید جای من، دوست است دیگر، آن هم تنها دوستم. قلبم به درد می آید وقتی می بینم این حال و روزش است. حق دارم دیگر. من که خواهری ندارم انگار این بلا سر خواهرخودم آمده است.

   اگر آن سه سالی را که توی آسایشگاه بود حساب نکنیم. بیست سالی می شود که بانو مهمان این چهارراه است. صبح ها تا صلات ظهر همان جا می ایستد و وقتی ناامید می شود راه برگشتن را در پیش می گیرد و می رود خانه. بیچاره مادرش از پند و نصیحت بگیر تا دعوا و کتک کاری، همه را امتحان کرده. دکتر روانشناس وروانپزشک که دیگر هیچ، حتا بارها پیش دعانویس هم رفته، اما افاقه ای نکرده هیچ، بدتر هم شده. مادرش هم حالا دیگر به آن وضعیت عادت کرده و کارش شده، توی بازار بچرخد و از فروشنده ها سراغ لباس قرمز بگیرد. حتا مردم هم می گردند و هر جا لباس قرمزی هست برایش تهیه می کنند و می برند. زن ها وقتی خواسته ای دارند نذر می کنند که برای بانو لباس قرمز ببرند و وقتی حاجتشان برآورده می شود نذرشان را ادا می کنند.

  چند روز پیش که مثل همیشه از سر چهارراه رد می شدم رفتم نزدیک بانو. بر خلاف همیشه آرام بود. جرات کردم نزدیک تر بروم. دستاش را توی دستم گرفتم. دستکش سفید دستش بود. گفت “خوبیت نداره جلوی بهروز دستام سیا سوخته باشن. سرما و گرما دست آدمو می سوزونه. می خوام وقتی بهروز دستامو می بینه  مث اون وقتا سفید و جوون باشه. ” الهی بمیرم. طفلک هنوز هم فکر می کند که آن نامرد، یک روز سر و کله اش پیدا میشود و به عشقش می رسد. دستش را آوردم نزدیک گونه ام و چسباندم به صورتم. عجیب بود. بهم اجازه می داد نزدیکش شوم. از فرصت استفاده کردم و گرفتمش در آغوشم. خشک ایستاده بود و هیچ حسی نشان نمی داد. تنش هنوز بوی گذشته را می داد. گذشته ای که انگار زیر خروارها خاک مدفون شده بود. بو، همان بوی عطری بود که داشت مرا به سال های دور می برد.

   بعد از ظهر جمعه ای بود که بانو با کادویی در دستش، آمد خوابگاه. یادش به خیر آنوقت ها هردومان دانشجو بودیم. با عجله من را کشاند توی اتاق. نشست روی تخت. گفت ” فرزانه، باورت می شه؟ بهروز بهم کادو داده! بهت گفته بودم اون واقعن عاشق منه. تو باور نمی کردی! “  گفتم” بیچاره، پسره داره خرت می کنه “. گفت” برو گم شو حسود!”

   با عجله کادو را باز کرد. عطر بود. شیشه عطر را می بویید و می بوسید. گفتم” احمق جون، عطر رو با خودش عوضی گرفتی. آخه تو کی می خوای بفهمی این جور پسرها، دخترای ساده ای مث تو رو فقط واسه سرگرمی می خوان، نه ازدواج. موقع زن گرفتن، اون دیگه تو رو نمی شناسه. می ره سراغ دختری که مامان جونش بهش پیشنهاد بده.”

   کر شده بود . کور شده بود. انگار هیچی نمی شنید. گفت” وای فرزانه، نمی دونی چه حالی داشتم وقتی دیدمش. دلم اونقد تپید، اونقد تپید که نزدیک بود منفجر شه. نمی دونی چه خوش تیپه. تازه دانشجو هم هست اونم دانشجوی روانشناسی که من خیلی دوست دارم. شک ندارم که مرد رویاهام همینه.” از اول هم خوشم از این لوس بازی ها نمی آمد. گفتم” خوش تیپ باشه، مبارک صاحبش. به تو چه؟ من که می گم اینقده بهش وابسته نشو. هنوز نه به باره نه به دار.”

  هزار بار میزدم تو ذوقش. کی به خرجش بره؟! اصرار پشت اصرار که می خوام باهاش ازدواج کنم. حالا چی! این بابا اصلن به شکل رسمی ازش خواستگاری نکرده! توهم ورش داشته بود! فکرش را بکنید آقای دکتر، این مردک چطور مخ دختره را زده بود که همه خواستگارهاش را چشم بسته رد می کرد. همه اش چشم به راه بود که آقا همین روزها بیاید خواستگاری. که یهو غیبش زد. آدرس درست و حسابی که ازش نداشت! تلفنش هم واگذار شده بود! قبل از اینها هم پیش آمده بود که بانو را سر کار بگذارد و بد قولی کند یا برای مدت کوتاهی غیبش بزند. خود من هم اوایل امید داشتم که بیاید ولی این بارنیامد که نیامد. انگار آب شده و رفته بود توی زمین. بانو هم شب وروز گریه می کرد. غمگین و افسرده گوشه ای کز می کرد. چند بار هم دست به خود کشی زد تا اینکه سم به مغزش رسیدو از آن به بعد هم اینطور شد که می بینید.

  آخرین بار بهش گفته بود” دلم واست تنگ شده. بیا سر چهارراه ببینمت. اومدی قرمز بپوش. وقتی قرمز می پوشی خیلی خواستنی می شی.” اون بدبخت ساده هم که به خرجش رفته بود. مث مجسمه های یادبود وامیستاد سرچهارراه، منتظر.

  بهش می گفتم” بانو جون، عزیزم، خانومم، بیا بریم خونه. بهروز قدر تو رو نمی دونه. اصلن لیاقت عشق تو رو نداره. اگه داشت که این همه عشق رو ول نمی کرد لنگ در هوا. سر کارت گذاشته. نمی آد. بخدا نمی آد. ول کن این دوست داشتن لعنتی رو! من دوستتم، دلسوزتم. بخدا نمی خوام خار تو دستت بره. فراموشش کن. بچسب به زندگیت. این جور پیش بری دیونه می شی ها! نگی نگفتی”. می گفت” برو گم شو. به تو هم می گن دوست؟ از بس نفوس بد زدی این جور شد. به کوری جشم تو می آد. بهروز من دروغ نمی گه. وقتی گفته میاد، حتمن میاد”. آخرش هم شد حرف من. نیامد که نیامد. حالا هنوز هم سرچهارراه ایستاده اگر تشریف ببرید می بینیدش. اصلن شاید خودتان او را بشناسید.

   مانده ام حیران از کردار بعضی آدم ها. آخر مگر خدا عقل را برای چی به آدم داده. گفتم که! از اول هم خوشم از این لوس بازی ها نمی آمد. عشق و عاشقی سیری چند؟ مادرم دلش می خواست زن خواهرزاده اش بشم. شدم. خودملنیم، مگر امیر چه ایرادی دارد؟! حالا این وسط یک غلطی کرده رفته زن گرفته. بگیرد! مهم نیست. والا به خدا! مهم این است که جلوی روی من جرات ندارد بروز بدهد. من هم که دارم زندگی ام را می کنم. خانه که دارم. بچه که دارم. امیر هم که از خرجی ام کوتاهی نمی کند. خودم هم حقوق اداره را دارم. از سرم هم زیاد است. من که راضی ام. ولی از شما چه پنهان دکتر! انگار امیر از این زندگی راضی نیست. می گوید کمبود دارد. کمبود دیگر چه کوفت زهر ماریست. خودش عقده ای شده آنوقت می گذارد به حساب من. می گویم” چه کمبودی؟! غذات به موقع حاضر نیست که هست. لباست شسته نیست که هست” . خوشی زده زیر دلش. والا به خدا! مشکل دارد. هر چند که خودش فکر می کند این منم که مشکل دارم و مدتی است که اصرار می کند من بیایم پیش شما. می گوید من به دکتر روانشناس نیاز دارم. اصلن شما خودتان قضاوت کنید کدام مان مشکل دارد؟ یک لطف می کنید دکتر جان، راضیش کنید لااقل هفته ای یک بار بیاید پیش شما. خانه مان نزدیک مطب است. بعد همین چهارراه. حتم دارم بیاید پیش شما حالش بهتر می شود. خب شما درسش را خونده اید. بلدید چطوری بکشانیدش اینجا.

   خیلی وقت ها خودم هم آرزو می کنم که بهروز برگردد بلکه حال بانو خوب شود و از این پریشانی در بیاید. خیلی ها را هم می شناسم که برای بانو دعا می کنند که گمشده اش را پیدا کند. حتا بعضی ها پرس وجو می کنند که رد و نشانی از او بگیرند بلکه پیدایش کنند که بانو از این حال در بیاید. وقتی فکر می کنم که همه ی این بلاها را بهروز سر بانو آورد، از هر چه بهروز است حالم بد می شود و به یاد تمام بدبختی های بانو می افتم. راستی اسم شما هم بهروز است؟! یک وقت به خودتان نگیرید. روی تابلوی مطب اسمتان را دیدم. ببخشید من آنقدر حرف زدم که یک لحظه هم نوبت به شما نرسید. چیزی می خواستید بگویید آقای دکتر؟ انگار ناراحتتان کردم.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت: 22:26

داستان کوتاه “زنم مهتاب”
تعداد بازديد : 138

دیشب مهتاب سراسر دشت را جادو کرده بود. من نیازی به چراغ زنبوری نمی دیدم. خاموشش کردم تا این غوغای سحر آمیز را بی مزاحمت اندکی هم مجاز تماشا کنم. کسی بسوی چادرم می آمد. با خاموشی چراغ منصرف شد و رفت. من حال خوشی داشتم. بی اختیار یاد زنم “مهتاب” افتادم. شبی مهتابی مانند امشب، به من گفت: “بله”. هیچگاه به آن اندازه زیبا نبود، نور ماه مانند میخی یاد ها را خصوصا اگر جلوه ای از دلدارت باشد، در ذهنت پابرجا می کند و دیگر هیچ حادثه ای تا مرگ آن تصویر را بر دیوار خیالت تکان نمی دهد. چه باد چه توفان، نه سیل و نه آتش هیچ کدام قدرت سحر ماه را ندارند.

مهتاب ” از من طلاق می خواست. نه برای بدی من، نه برای زشتی من و نه برای ناتوانی و کم پولی. هیچ دلیل منطقی نداشت. گمان می کرد به او خیانت می کنم. گمان می کرد این تمایل من به گهگاهی تنهایی دلیل شومی دارد. تقصیری هم نداشت. این میل مانند جنون چند وقتی است که اختیار هر چیز را از من گرفته.

صدای خش خش آشنایی آمد. سر نگرداندم، او بود همان زن رویاییم. همان خیال که به من وعده داده بود هرزمان که ماه بدر کامل شد، اینجا بیا و مرا ببین. شبیه صورت زنم بود اما او نبود، دهانش بوی خوشی داشت نه مانند دهان زنم که بوی خمیر دندان می داد. گویا از بهشت می آمد. برهنه نبود اما زیر نور ماه تمام بدن سیمینش ازپس جامه ای نازک پیدا بود. گویا خود کرم های ابریشم برایش پیله ای ساخته بودند و او شب های بدر کامل بسان پری از آن سر بر می کرد، تا همان صبح بود و با نور سحرگاهی ناپدید می رفت.

هرگز او را لمس نکره ام. هرگز با او سخنی نگفته ام. نمی دانم پوست برفینش گرم است یا نه؟! صدایش دلنشین است یا نه؟! او می آید و روی این تخته سنگ روبرویم می نشیند، مو هایش را شانه می کند. انگار حرف دلم را می شنود. از میل من به هم آغوشی خبر دارد و می خندد. از اینجا تا کنار تخته سنگ راهی نیست اما می دانم هرگز به جایی نمی رسم.

رویای من حجم داشت. حجمی درخشان. گیسوانش را شانه می زد. مرا نگاه کرد و لبخندی… گفتم: “به چه می خندی!؟ پری!”

برخاست و با غمزه بسویم آمد. در حد یک نفس به من نزدیک شد. اما چیزی نگفت. قبلا جرات سخن گفتن نداشتم، نمی دانم چگونه توانستم، لب بگشایم و عجیب این کلام مختصر او را بسویم کشاند، گفتن خوش یمن است، حرف را باید زد. گفتم:” زنم می رود! ” باز هم خندید. شاید حق داشت، گریز تنها چاره ی زنم “مهتاب” بود، همه ی عمرش گریخته بود. باید می جنگید. او می توانست از این پری دلفریب تر باشد.

بر صورت پری دست کشیدم، دستم در او فرو می رفت و او همچنان مرا می نگریست با لبخندی محو. او نبود، خیال بود. از مسجد آبادی صدای اذان به گوش رسید یادم آمد زنم خروس خوان می رفت. او را می شناسم تا کنون هرگز ترکم نکرده اما اگر برود دیگر نمی آید.  رویایم را رها کردم و با شتاب از تپه پایین آمدم. “مهتاب! مهتاب! ”

او رفته بود. سر شب، همان که بسوی چادرم آمد و با دیدن خاموشی چراغ حمل بر قهر من و بی میلیم کرد، زنم “مهتاب” بود، برای وداع و سخن آخر آمده بود.

گریستم، سخت گریستم،  خانه ی مرتب و تمیز من، هنوز بوی او را می داد.

هیچ کس زنده نیست همه مرده اند
تعداد بازديد : 111

دوستی میگفت خیلی سال پیش که دانشجو بودم بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند، تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کارو انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، طوری که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بشینی.

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود و حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد! همه حاضرند! هیچ کس غایب نیست! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، جناب مجنون می گفت: استاد! امروز همه غایبند و هیچ کس کلاس نیامده! در اواخر دوران تحصیلی با هم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند و زندگی شرینی با هم دارند.

امروز خبر دار شدم که اگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

هیچ کس زنده نیستهمه مرده اند

داستان کوتاه عشق کودکی
تعداد بازديد : 114

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم. پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم  با خط خوش یه  بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:

♥♥♥ خیلی دوستش دارم  یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت: 10:48

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید