دکتر علی شریعتی

خاطره ای از زبان سرباز نگهبان (علی تنهایی)
تعداد بازديد : 175

علی تنهایی(سرباز زندان کمیته مشترک) :در یکی از شب های پائیز ۱۳۵۲،نگهبان بند پنج زندان کمیته مشترک بودم.صدای در آهنی بند،توجه مرا جلب کرد.در پشت در ،مرد بلند قامتی که چشمانش بسته شده بود،دیده می شد.در حالی که در یک دستش سیگاری دود می کرد و دست دیگرش در دست مامور بود،او را به داخل بند آوردند.رئیس سربازان دست مرا به دست او داد و به ارامی گفت:سلول پنج!مواظب باش آدم مهمی است!من ماندم با آن مرد ناشناس بدون اینکه حرفی بزند ،پشت سر هم به سیگارش پک می زد.چشم های او را باز کردم،چند لحظه به همدیگر خیره شدیم.سکوت و نگاهش تا عمق وجودم رخنه کرد،پس از چند لحظه از من پرسید:سرکار جای من کجاست؟او را تا سلول پنج هدایت کردم.وقتی پا به درون سلول گذاشت احساس کردم لب و دهانش خشکیده است.از من خواست در سلول را باز بگذارم.حالت اضطراری و نامساعد او را حس می کردم،گفتم:اگر کسی برای بازدید نیاید،در سلول را نمی بندم.تا ساعت چهار صبح در کنار در سلول به دیوار تکیه داد و به زمین خیره شد وسیگار کشید.شب بعد با او کم کم شروع به صحبت کردیم.اسم او را پرسیدم،گفت:من شریعتی هستم.پرسیدم پس دکتر شریعتی،جناب عالی هستید؟با لبخند گفت:چطور مگه؟مگر شما مرا می شناسید؟گفتم:اولین بار است که من شما را می بینم،ولی تمام دانشجویانی که توی سلول های این بند ها هستند،صحبت از حسینیه ارشاد و از شما می کنند!دکتر از شنیدن حرف های من چهره اش باز شد و از خوشحالی خنده بر لب هایش نشست.

کم کم به همدیگر اعتماد پیدا کردیم و با او از سلول های انفرادی و دانشجویان بازداشت شده در آن ها و اسامی دانشجویانی که تا به حال در سلول انفرادی دست به خودکشی زده اند و یا اعدام شده بودند،گفتگو می کردیم.

من چون شبانه ادامه تحصیل می دادم،کتاب و قلم و کاغد مخفیانه به داخل بند می بردم و پیش دکتر درس ادبیات و عربی و شعر یاد می گرفتم و گاهی صحبت های متنوع او به قدری مرا مشغول می کرد،درس و بحث را به کلی فراموش می کردم و متوجه اتمام چهار ساعت نگهبانی نمی شدم.با اینکه به بندرت میتوانستم به کلاس درس بروم ولی کمک های دکتر باعث شده بود که در دبیرستان شبانه نمرات خوبی کسب نمایم!خلاصه با دکتر به قدری دوست و خودمانی شده بودیم که گفتگو ها از مسائل زندان و سیاست ،گاهی به مسائل شخصی و. خانوادگی کشیده می شد!

دکتر می گفت:زمانی که همسن و سال شما بودم تابستان به مزینان می رفتم.ان جا به یک دختری علاقه پیدا کردم،تا می رسیدم به مزینان می پریدم پشت بام،آن دختر هم می آمد به باغچه ای در آن نزدیکی و ساعت ها به همدیگر نگاه می کردیم!دو سال بعد که به مزینان رفتم،بی قرار خودم را به پشت بام رساندم،ولی از آمدن دختر خبری نشد!تا اینکه یک روز در کوچه عبور می کردم،دیدم زنی با یک بچه کوچک در بغل روی خاک های کوچه نشسته و سینه اش را که یک گله مگس احاطه کرده بود،به دهان او گذاشته و مشغول شیر دادن است.پرسیدم این زن کیست؟به چشمم آشنا می آید؟گفتند دختر فلانی!من با شنیدن نام آن زن جا خوردم!وعشق او هم مثل آن مگس ها از کله ام پرید!بعد دکتر شروع به خندیدن کرد و چقدر با هم خندیدیم!

اما داستان عاشقی من!

من عاشق دختری شده بودم در تهران،ولی می خواستم ادامه تحصیل بدهم.اما او با نامه های عاشقانه خود مرا دیوانه کرده بود.دکتر از شعر های عاشقانه او،تفسیرهای زیبا و گاهی به شوخی معنی های خنده داری میکرد!نام آن دختر “توران” بودیکروز دکتر به شوخی و با خنده گفت:”اسم نومزد تو هم شبیه اسم نومزد مویه“!این خبر رعشه به جانم انداخته بود و دیگر آدم معمولی نبودم!

یک روز تلفن افسر نگهبان زنگ زد که دکتر را به اتاق “حسین زاده” ببرم.با یک عدد چشم بند به سلول دکتر مراجعه کردم،او با دیدن چشم بند بلند شد و آماده رفتن برای بازجویی شد،و به جای احوالپرسی با من،پرسید:خوب از معشوقه چه خبر؟دکتر در راه نیز دو مرتبه دست مرا فشار داد و پرسید:حرف بزن ببینم چه شده؟بغضم ترکید و با حالت گریه گفتم:پدرم نامه نوشته که در ده برایم نامزد کرده اند.دکتر با شنیدن این حرف و گریه ام،چشم بندش را بالا زد چند لحظه بصورت من نگاه کرد و گفت:”زود باش چشماتو پاک کن برویم،یارو خیال میکنه من تو را کتک زده ام!”

روزها سپری می شد،اما من درباره انتخاب نامزد،حال و وضع بسیار بدی داشتم،تصمیم گرفتم از قرآن استخاره کنم.قرآن کوچکی مخفیانه به سلول دکتر بردم،قرآن چند روز پیش دکتر ماند،و دکتر مرا به دختر روستایی امیدوار کرد.توران هم برای من کارت تبریک سال نو فرستاده بود،من هم یک کارت پستال گل تهیه کرده بودم برای او بفرستم.دکتر با دست خط مبارک خود در پشت کارت،آن گل ها را با وضع و حال من برای توران شرح کرده است!

یک روز مشاهده کردم سلول دکتر نیمه باز است،ولی دکتر داخل آن نیست.باخبر شدم که او روز پیش آزاد شده!دلم سخت گرفت،دیگر جرات نزدیک شدن به سلول را نداشتم،در و دیوارش به صورت من چنگ می انداخت.دیگر چهره مانوس و مظلوم او را درمیان هاله هایی از دود سیگار نمی دیدم!و دیگر صدای آشنا ،نگهبان را صدا نمی کرد!دیگر کسی برایم عشق را معنی نمیکرد ولی باز با یاد و خاطره ها و عشق و عظمت و آثار دکتر شریعتی نفس می کشم!

سرباز نگهبان علی تنهایی

از کتاب طرحی از زندگی پوران شریعت رضوی (خلاصه شده)


:::مژده:::  

شارژ را ارزان بخرید



با تو همه ی رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم
تعداد بازديد : 142

با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند

با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می کند

با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند

با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند

با تو، من با بهار می رویم

با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم

با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم

با تو، من در هر شکوفه می شکفم

با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم

با تو، من در روح طبیعت پنهانم

با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم

با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.

بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم

بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند

بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند

بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند

بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد

ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد

بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند

بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند

بی تو، من با بهار می میرم

بی تو، من در عطر یاس ها می گریم

بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم

بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم

بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم

بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم

بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.

درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.

دکتر علی شریعتی

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید