داستان کوتاه

دانلود رمان اکسیر عشق
تعداد بازديد : 222


نام رمان : اکسیر عشق 

نویسنده : میترا 

تعداد صفحات : ۲۱۳ 

خلاصه داستان : نازنین توی یه شرکته طراحی ساختمان کار میکنه و به طور تصادفی با نوید آشنا میشه ولی نمیدونه که این آشنایی زیادم اتفاقی نیست و نوید فکرایی در سرداره که باعث تغییرمسیر زندگی نازنین میشه 

دانلود در ادامه مطلب

داستان کوتاه بسیار زیبای گل سرخ
تعداد بازديد : 124

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

داستان کوتاه “کبودی های تن باران”
تعداد بازديد : 124


باران می بارید. می دویدم تا زودتر خودم را به کتابخانه برسانم و بیش از این خیس نشوم. تند تند از پله های ورودی بالا رفتم. در بزرگ و شیشه ای را هل دادم . باز نشد .خیس شده بودم و عصبی. در را دوباره هل دادم .
– تعطیله
تازه متوجه دختری شدم که بالای پله ها و کنار در ورودی ایستاده بود. مثل من باریک اندام بود اما پوستی بسیار روشن و سفید داشت. به دختری برفی می مانست.
– چرا؟
– نمی دونم
– ولی من کتابی که امانت گرفته بودم پس آوردم
– منم می خواستم کتاب امانت بگیرم.
به کتابی که در دست داشتم اشاره کرد و گفت: قشنگ بود؟
– خب چی بگم؟. در مورد مردی هست که یک روز صبح از خواب بیدار میشه و میبینه که تبدیل به یه حشره شده
– پس قشنگ نیس
– نیس ولی یه جورائی عجیب و غریبه
چیزی نگفت.
– چه بارون تندیه. حسابی خیس شدم
– بهاریه . بند میاد.
– از بارون تند خوشم نمیاد.
سر تکان داد اما چیزی نگفت. به کتابی که در دست داشت اشاره کردم و گفتم: اون چی؟ قشنگ بود؟
– آره. یه مسافره که از یه سیاره ی دور میاد زمین. اون توی سیاره ی خودش یه گل سرخ داره.. می خوای بخونیش؟
– آره.
کتاب را به سمتم گرفت. چشمم افتاد به کبودی ساق دستش. نگاهش کردم. دستش را به تندی پس کشید.
– یه روزه می تونی بخونیش؟
– آره
– خوبه چون فردا آخرین مهلته وگرنه جریمه میشم. میشه از طرف من کتاب رو پس بدی؟
– باشه حتمن
– خب بارون داره بند میاد . من باید برم. خداجافظ
خداحافظ
و رفت. کتاب را باز کردم و با دیدن اسمش قلبم لرزید . روی کارت امانت کتاب و زیر اسم امانت گیرنده نوشته شده بود. “باران شیفته“.
خورشید از لابلای ابرها سرک می کشید اما همه جا بوی باران گرفته بود.
کتاب را پس دادم .امادیگر هرگز ندیدمش. هرگز.
نویسنده: “بیژن کیا”

داستان عاشقانه زیبا و غمگین
تعداد بازديد : 120

:::پیشنهاد ویژه:::

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
بقیه داستان در ادامه مطلب

داستان کوتاه ” از بدخواهت کمک بگیر ! “
تعداد بازديد : 123


مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟”شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.

بقیه ادامه مطلب

داستان مادر بزرگ سیگاری
تعداد بازديد : 149

مادربزرگ سیگار می‌کشید. زیاد هم می‌کشید. تقریبن روزی یک بسته. هر کسی در فامیل می‌خواست به دیدنش بره برایش سیگار کادو می‌برد. از یک بسته تا یک باکس. یک بار هم برای عید بابا برایش یک کارتن سیگار برد و مادربزرگ کلی ذوق کرد.

مادربزرگ مواقعی که سیگار نمی‌کشید از دید ما بچه‌ها شبیه همه زن‌های دیگر بود. غذا می‌پخت. بافتنی می‌بافت. جارو می‌کرد. حتا شب‌ها برای‌مان قصه می‌گفت. اما یک فرق اساسی بین قصه‌های مادر بزرگ با قصه‌هایی که که از مادر یا بزرگ‌تر های دیگر می‌شنیدم وجود داشت. یک جور صراحت لهجه در بیان همان داستان‌هایی وجود داشت که بار‌ها از دهان‌های مختلف شنیده بودیم.

بقیه داستان در ادامه مطلب

داستان کوتاه کلاس درس
تعداد بازديد : 128

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفتهای که هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون انداماش وا میرفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور میشدن دور ما، یله می شدیم و همدیگر را میچسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود میچرخید. نفس میکشید و نفس پس میداد و آتش میریخت و مدام میزد تو سرِ ما…

همه له له میزدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه میکردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده سالهای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندانهای عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل سالهای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جادهای که رد میشد گرد و خاک فراوانی به راه میانداخت و هر کس سرفهای میکرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب میکرد.

چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما میکشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پاییناش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریختهای وارد خرابهای شدیم.

محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه میرفت. مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانهها میچرخید. انگار میخواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند میزد و دندان روی دندان میسایید.

جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد میگیرید. وسایل کار ما همین‌هاست که میبینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش میکنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب میپاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه میگذاریم روی چشم‌هایش و محکم میبندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد میکنیم و بالای کلهاش گره میزنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم میبندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دست‌ها را کنار بدن صاف میکنیم و میبندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچهای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میکرد. گاه گداری دست و پایش را تکان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژندهای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.

معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»

اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»

عدهای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفتهاند بیایند جلو.»

بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم میخواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر میپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان میداد.

تابستان ۶۲

غلامحسین ساعدی

داستان کوتاه “نگار” (پایان)
تعداد بازديد : 154

یه هفته ای بود که از سوگند خبری نداشت . اشکان تصمیم می گیره به سراغ سوگند بره و ازش خواهش کنه برگرده اما، نمی تونست چشم تو چشم سوگند بشه کم اشتباه نکرده بود، اصلا سوگند بر می گرده ؟ تو همین فکر و خیالات بود که خودشو جلوی خونه سوگند می بینه دلشو می زنه به دریا زنگ خونه رو می زنه صدا مردونه ای اومد . پدر سوگند بود اشکان دست و پاشو گم می کنه : – سلام آقای محمودی اشکان هستم… پدر سوگند که خیلی از دست اشکان عصبانی بود از پشت آیفون غر زدنشو شروع می کنه اشکان – آقای محمودی یه خورده به من هم فرصت بدید صحبت کنم اینجوری که نمیشه صحبت کرد لطفا بزارید بیام بالا همه چی رو واستون توضیح بدم – دیگه چیو می خوای توضیح بدی سوگند همه چیزو واسم تعریف کرد – ولی آقای محمودی باید حرفهای منو هم بشنوید

یقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 09 تیر 1393 ساعت: 11:08

داستان کوتاه “نگار” (قسمت ششم)
تعداد بازديد : 169

امروز نگار بسیار به خودش رسیده دیگه از بیماریه چند روز پیش در چهره اش پیدا نیست آماده رفتن میشه.
مادرش ازش میپرسه:نگار جان کجا؟امروز ماشالا شادی ….کجا می خوای بری اینقدر خوشحالی؟
نگار- دارم میرم خرید یه چیزایی باید بخرم .خداحافظ.
اشکان آماده شده جلوی آینه میره به خودش عطر میزنه سوگند داره نگاش می کنه.
- چیه امروز به خودت داری میرسی قرار داری؟
- آره یه قرار مهم دارم.
- خوب این قرارتون کاریه دیگه؟
- آره یه قرار کاری دارم شب میام تو شامتو بخور منتظر من نمون چون ممکنه دیر کنم.
- تو به سوال اون روز من جواب ندادی!
اشکان کت شو برداشت وبه سمت جا کفشی رفت که کفششو بپوشه
گفت : کدوم سوال؟
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت: 11:39

داستان کوتاه “نگار” (قسمت پنجم)
تعداد بازديد : 159

نگار داشت ماجرا رو از پشت بوته ها تماشا می کرد وقتی ساناز اونجارو ترک میکنه به سمتش میره تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
ساناز وقتی نگار میبینه اول از نگار متنفر میشه ولی بعد به خودش میگه که نگار بیچاره چه گناهی داره . ساناز دیگه نمی تونست این غصه رو تحمل کنه یهو تو حیاط سرش گیچ میره و میافته
نگار که اونجا بود دوستاشو صدا می کنه و با کمک دوستاش ساناز به بیمارستان می رسونند .
بعد اون ماجرا ، ساناز دیگه افسرده میشه اما پدرام دست بردار نبود در هر فرصتی می خواست رضایت نگار جلب کنه.
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 9:43

داستان کوتاه “نگار” (قسمت چهارم)
تعداد بازديد : 152

چند ترم از دانشگاه گذشته بود نگار با بیشتر هم دوره ای هاش دوست شده یود و بیشتر آنهارو میشناخت ولی از همه صمیمی تر دوستش ساناز بود که در دوران تحصیل در دانشگاه باهاش آشنا شده بود و خیلی دوست شده بودند . انگار سالهای سال همدیگر می شناختن یه دوستی عمیق بینشون به وجود اومده بود.

ساناز با یکی از هم دانشگاهی های خودش نامزد شده بود.

اونا هر وقت که قرار میزاشتن نگار هم با اونا می رفت و این رفت و آمدها باعث شده بود که علاقه پدرام نسبت به ساناز کم بشه و بیشتر از نگار خوشش بیاد…

تا اینکه پدرام با بهانه های الکی از ساناز جدا میشه.

- ساناز چیه چرا اینقدر گرفته ای؟

- هیچی این پسره عوضی فکر کرده من بازیچشم اومده چشم تو چشم شده واسم بهانه میاره که باید از هم جدابشیم منم گفتم به درک جدا بشیم ولی این رسمش نبود.

- واقعا آدمها چقدر نامرد شدند…

- پاشو نگار الان کلاس شروع میشه بهتره بریم سرکلاس.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:47

داستان کوتاه “نگار” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 176

روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .

به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟

بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند.

هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه…

می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد!

بقیه در ادامه مطلب 

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:03

داستان کوتاه “نگار” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 125

صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید.
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد.
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
بقیه در ادامه مطلب 
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 20:01

داستان کوتاه “نگار” (قسمت اول)
تعداد بازديد : 142

لب پنجره نشسته بود.

نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد

که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد

دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده.

الهه بود پشت خط دوست نگار

الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا.

نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود.

نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی.

پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه:

_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم……………آیا روزی میشه که تو مال من بشی …………….مال خود خودم

نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 19:57

داستان کوتاه “لباس پدم بوی خاک میدهد، دستهایش بوی نان”
تعداد بازديد : 158

گرمای تابستون و آفتاب دم ظهرش یه طرف و گردوخاک و آشغالای کوچه هم یه طرف.عرق رو پیشونیم میشینه. با پشت دستم از پیشونیم پاکشون میکنم.

و باز ادامه میدم .خششش… خششش…

یکی از درها باز میشه. پسر بچه ای یه لیوان آب دستشه و به طرفم میاد.

-عمو جون تشنتونه بفرمائید

گردوخاک دستامو با لباسام پاک میکنم.

- قربون دستات عمو. آب نطلبیده مراده ،سلام بر حسین تشنه لب.

و تموم آب لیوانو یه نفسه سر میکشم. چقدر تشنه بودم.

- خیر ببینی پسرم..

و بعد باز شروع به جارو زدن میکنم.

کمی جلوتر دخترمو میبینم که با دوستاش به طرفم میان.

گل نازم چقدر قشنگ شدی. چقدر بهت میاد.

دیروز وقتی پول لباسشو ازم گرفت چقدر خوشحال شد. این پولا که چیزی نیست. تموم روز رو کار میکنم تا چیزی از بقیه کم نداشته باشی.

نمیخوام پیش دوستات سرافکنده و خجالت زده شی.

دست از کار میکشم. لبخند رو لبام میشینه و نگاش میکنم. بهم نزدیک تر میشه. سرشو میندازه پائین و آروم و بی صدا از کنارم رد میشه.

لباس پدرم بوی خاک می دهد ، دست هایش بوی نان…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:24

داستان کوتاه “روز ششم خلقت”
تعداد بازديد : 168

خانم تاچر از ماشین پیاده می‌شود. خبرنگارها پشت هم فلاش می‌زنند. تابان‌خانم با جیغ می‌گوید: «عوضی‌ها!» ما و مردهایمان که دور سفره نشسته‌ایم، ساکت می‌شویم. تابان‌خانم می‌گوید:«عوضی‌ها! لایی یقه رو خوب نچسبوندن.» تبانی دولت‌های غربی برای فروش اسلحه به عراق و دیپلماسی انگلیس فراموش می‌شود و ما و مردها یقه‌ی مارگارت را نگاه می‌کنیم که از نظرمان طوری‌اش نیست. تابان‌خانم پشت‌ِهم به خیاط‌ های خانم ‌ِتاچر به‌خاطر حرام‌ شدن پارچه‌ی به آن نازنینی فحش می‌دهد. شوهرش معذب دیس برنج را دوباره بین ما می‌گرداند شاید حرف عوض شود. فایده ندارد. «پدرسگ‌ها اگه اندازه‌ی دامن رو درست می‌زدن، فاستونی انگلیسی اعلا خودش رو نشون می‌داد.»
دامن از نظر ما و مردهایمان ایرادی ندارد.
مهم نیست کجا باشیم تابان‌ خانم از این‌که لباسی می‌شد بهتر باشد ولی نیست حرصی می‌شود. به‌ نظرش پارچه باید رقص کند، فقط دوتا درز نیست که صاف و ناصاف بروند جلو و بعد بدهند اتوشویی، آهار بزنند کج و راستش معلوم نشود. دست خودش نیست وسط مهمانی یک‌هو با غریبه‌ ای سرِ یک ساسون حرفش می‌شود، عیب‌ها اذیتش می‌کنند. عروسی که می‌رویم التماس‌مان می‌کند تند‌تند حرف بزنیم. یک چیزی تعریف کنیم. ما پشت‌ هم حرف تو حرف می‌آوریم و خاطره‌هایی تعریف می‌کنیم که به پارچه و الگو و دوخت ربطی نداشته باشد تا تابان‌خانم لباس‌ها را نبیند و یک‌ سره زیرلب با خودش حرص نخورد: «گیپورِ سفید باید می‌زده دمِ مچ‌ها»، «ببین تو رو خدا، سنگ‌دوزی پیش‌سینه رو گند زده»، «احمق نفهمیده خطِ‌ پهلو لقی می‌زنه»، «بی‌شعور این رو تو ژورنال با حریر دوخته بودن، فکر کردی با کرپ‌ دوشس هم در‌می‌آد»… اگر مرتب برایش میوه پوست نکنیم و سرش را گرم نکنیم، حرف‌هایش گزنده‌تر می‌شود، فحش‌هایی می‌دهد که هیچ‌ وقت نمی‌دانستیم بلد است و اگر شام را خودمان برایش نکشیم و نیاوریم سر میز، ممکن است موقع کشیدن شوید پلو به عمه‌ی عروس بگوید: «فنر بالاتنه رو یک‌ کاره می‌زد دور کمر اون بی‌سلیقه‌ ای که این رو بهت انداخته.» و الم‌شنگه‌ ای درست شود که مجبور شویم دسرنخورده بزنیم بیرون. همه هم لطف می‌کنند برای تشکر از این‌که عمری لباس‎هایشان را دوخته، دعوتش می‌کنند عروسی. یکی از ما را هم همراهش دعوت می‌کنند که مواظبش باشیم. گاهی از ترسش مدت‌ها توی دستشویی تالار می‌ماند که یک وقت به یکی تکه نیندازد و فحش ندهد. عروسی دختر همسایه‌ی روبه‌ رویی یک‌هو گم شد، توی دستشویی هم نبود. پیغام دادیم مردانه با بلندگوی تالار صدایش کنند مبادا رفته باشد بیرون و گم شود. با هول لباس می‌ پوشیدیم برویم دبالش که دیدیم چمباتمه زده پشت جالباسی رخت‌ کن تالار، مثل دخت ر‌بچه‌ای در قایم‌ باشک. پشت مانتوهای کرپِ ‌مشکی نشسته بود و زانوهایش را گرفته بود بغل. گفت: «چرا این‌قدر زیاد شده‌اند؟» طرح لباس‌ها را می‌گفت، سرش به گیج افتاده بوده بس‌که هر لباس را درز به درز دید زده بود. می‌خواسته دیگر چیزی نبیند ولی باز وقتی نشسته بود آن‌جا، دیده بود دمپای مانتوی سرِ همان جالباسی‌ که پشتش پنهان شده ناصافی دارد. با نخ و سوزنی که همیشه توی جیب‌هایش دارد، پایین مانتوی طرف را کوک زده بود. 
این‌ها همه البته تابان‌خانمِ دوره‌ی سخت است. تابان‌خانمی‌که دوسال است لباس ندوخته. تابستانِ دوسال پیش آرتروز شانه و گردنش طوری شد که شب‌ها صدای گریه‌اش‌ تا خانه‌ی همه‌ی ما می‌آمد. چندماه دارودرمان کرد. فیزیوتراپی و ورزش و شنا و حجامت هم اثر نکرد. دکترها همه گفتند باید بگذارد کنار. دکترِ آخری گفته بود یک کوک هم ممنوع. شوهرش شبانه چرخ سینگر مشکی را که ما صدایش می‌‌کردیم عشقِ تابان، از اتاق خوابِ کوچکه که کرده بودش خیاط‌ خانه، برد انباری و کلید انباری را روزها با خودش می‌برد ‌اداره. آینه‌های قدی و رگال‌ها را هم فروخت. از ترسش قوطی سوزن‌ و نخ را هم قایم کرده بود ولی تابان‌خانم هنوز هم هرجا می‌رفت یک قرقره‌ی سوزن‌ زده توی جیب‌هایش داشت. مجبورش کرد اسم بنویسد کلاس‌های مختلف. تابان‌خانم پول‌ها را می‌داد، ثبت‌نام می‌کرد ولی کلاس‌ها را نمی‌رفت. بی‌هدف راه می‌رفت توی کوچه‌ ها یا می‌آمد خانه‌ی یکی از ما و شب به‌اش می‌گفت: «رفته بودم سفره‌ آرایی.» روزهای اول که پایش به خانه‌ های ما باز شد، سخت بود. انگار غریبه باشد. عادت نداشتیم جایی غیرِ آن اتاق کوچک و لای الگوها و لایی‌ها او را ببینیم. همیشه او را با تی‌شرت ساده و شلوارخانه‌ ا‌ی یادمان می‌آمد که گُله به گُله‌اش خرده‌نخ‌های سفیدِ کوک چسبیده بود. روزهای اول صدایش برایمان ناآشنا بود. پیش از آرتروزِ لعنتی وقتی هنوز سینگر مشکی سرجایش بود، صدای این زن را خیلی کم شنیده بودیم. کلمه‌هایی هم که ازش یادمان می‌آمد سوت‌‌ وار از لای دو ردیف دندانِ به‌‌ هم‌‌فشرده ادا شده بودند چون وقتی هم داشت بهمان می‌گفت: «بچرخ!»، «دستات رو بنداز پایین!»، «شکم رو بده تو!» لای دندان‌ ها یا لب‌های به هم فشرده‌ ش سوزن‌ ته‌ گرد بود. پُرو که می‌رفتیم کار نداشت برای کم‌کردن ‌عذاب‌ مان از سکوت اتاق چه می‌گوییم، حرف‌های ما به‌ نظرش سوزن‌چرخ‌هایی بودند که بی‌پارچه بالاوپایین می‌رفتند. ما را مثل عروسکی پلاستیکی می‌چرخاند طرف آینه و خودش توی آینه عیب و ایرادها را پیدا می‌کرد و سوزن یا کوک می‌زد. موقع کارکردن روی لباس‌ها اتاقش سنگینی سکوت نیمه‌ شب را داشت و اگر یکی‌ مان برای گرفتن چیزی می‌رفتیم، خجالت می‌کشیدیم. مثلِ بی‌ وقت سرک‌کشیدن به شبِ کسی بود. موقع اندازه‌ گیری اول و متر‌ زدن هم عادتش نبود حرف بزند. اندازه‌گیری برای خودش آیین بی‌صدایی داشت، می‌رفت عقب و از دور نگاه‌مان می‌کرد، کامل‌ترین نگاهی که کسی در تمام عمر به سرتاپای ما انداخته بود. بی‌هیچ حس و فکر مزاحم دیگری تمام تن‌ مان یادمان می‌آمد. نگاهش بیشتر از تصویری که در آینه می‌افتد حسِ به‌خاطر‌ آوردن کاملِ تن را می‌داد. مترِ دور گردنش را هم که به‌آرامی ‌می‌کشید پایین و می‌گذاشت دورِ کمرمان، عادت نداشت عدد را بلند بگوید. بعضی خیاط‌ ها عدد را دست‌کم با خودشان تکرار می‌کنند تا برسند نزدیک دفترچه و یادداشتش کنند. تابان‌خانم فقط وقت نوشتن عدد در سررسید قدیمی‌ اش کنار ستون قبلی اندازه‌های ما، گاهی لبخند پنهانی می‌زد که از همان می‌فهمیدیم سایز کم‌ کرده‌ایم یا چاق شده‌ایم. خوب‌ ترین لحظه‌ی اندازه‌گیری‌ اش وقتی بود که متر را می‌ گذاشت پشت شانه‌ های آدم و سرانگشت‌ هایش از پشت، بازوهایمان را لمس می‌کرد. بعد از آن روبه‌ رویی ناگهانی با تصویر کامل بدن که هنوز ترسش در تنمان بود، مترِ روی شانه‌ها مثل این بود که کسی اطمینان بدهد همه چیز خوب است و بدنت را با دنیای روبه‌رو تنظیم کند.
آن روزها فقط وقتی حرف‌ زدن تابان‌خانم را ‌می‌شنیدیم که یک لباس کامل، اتو‌کرده و کاور‌زده، به رگال فلزی خیاط‌خانه‌ی کوچک آویزان بود. این وقت که می‌رسید، با این‌که قراری نداشتیم یکی‌یکی پیدایمان می‌شد. هیچ‌کدام دلمان نمی‌آمد این عصر تابان را از دست بدهیم. دور میز آشپرخانه می‌نشستیم و می‌دیدیمش که در آشپزخانه می‌چرخد، چای و شیرینی خانگی برایمان می‌آورد و زیر لب آوازهای قدیمی ‌می‌خواند. تلویزیون و رادیو را هم‌زمان روشن می‌کرد. بعد همین‌طور که با ما چای می‌خورد، صحنه‌ های سریال عصر‌گاهی را طوری نگاه می‌کرد که انگار تلویزیون را همین الان خریده‌ اند یا همین لحظه برای اولین‌ بار تصویری به خانه‌ی مردم مخابره شده. اصرار می‌کرد شام بمانیم. درِ کابینت‌ ها را باز و بسته می‌کرد، تویشان را نگاه می‌کرد، چیزهایی را می‌کشید بیرون و چیزهایی را می‌گذاشت تو. به‌نظر می‌آمد هویج و گوجه‌ فرنگی و قابلمه را تازه دارد می‌بیند و لمس می‌کند، مثل عروسی که صبحانه‌ی روز اول را برای شوهرش در اولین آشپز خانه‌ای که مالک آن است، آماده می‌کند و همه‌ی اشیا و خوراکی‌هایی که به آن دست می‌زند با سلیقه و وسواس برای این لحظه آماده شده‌اند.
شوهره مجبور شد تابان‌خانم را ببرد روا ن‌پزشک. هم رفت‌ و‌ آمدها و حرف‌هایش را نمی‌شد کنترل کرد هم کارهای عجیب می‌کرد. یک روز از شرکت که رسیده بود خانه، دیده بود تابان یک سوزن کرده زیر پوست دستش و از طرف دیگر درآورده و با همان دست دارد زمین آشپزخانه را حوله می‌کشد. تابان‌خانم چند‌وقت بود کارهای خانه را نمی‌کرد. غذا هم نمی‌پخت. روان‌پزشک، قرص‌های معمول را داده بود ولی گفته بود حتی اگر شانه‌ هایش از درد بترکد، باید بگذارند یک نیم‌ روز در هفته، فقط یک نیم‌روز، خیاطی کند. بعد هم آمده بود بیرون و به شوهره گفته بود:«آرام‌ آرام برسانیدش به دو‌سه‌ساعت در هفته، کم‌کم خودش می‌گذارد کنار.» شوهر تابان‌خانم نیم‌ روز خیاطی را گذاشته بود پنج‌ شنبه‌ صبح که خودش ظهر از اداره می‌آمد و می‌توانست مراقب باشد تابان ادامه ندهد: «چهارشنبه چرخ رو برات در‌می‌آرم و پنج‌ شنبه‌ ظهر هم که اومدم می‌ذارمش توی انباری.»
چهارشنبه‌ روز عجیبی شد. چند نفرمان وقتی برگشتیم خانه گریه کردیم. یکی‌ یکی ما را می‌برد دمِ در خیاط‌ خانه‌ی قبلی که این دوسال شده بود اتاق‌کارِ شوهره و همه‌ جایش فاکتورها و حساب‌های شرکت ریخته بود. می‌بردمان دم اتاق و می‌گفت: «بیا ببین همه‌ چی هست؟ دلم شور می‌زنه.» پدال چرخ را چندبار آزمایش کردیم. خشک نشده بود. روان و راحت کار می‌کرد ولی باز مجبورمان کرد روغن‌کاری کنیم. سوزنش سالم بود. قیچی‌ ها را دوسه‌ بار باز و بسته کردیم. زنگ نزده بودند. در هوا پارچه‌ای خیالی را بریدیم که مطمئن شود هنوز تیزند و پارچه را دالبر نمی‌اندازند. سوزن اضافه برای این‌که اگر سوزن چرخ شکست، وقت تلف نشود. محض دل‌ خوشی متر را مثل حلقه‌ی گل قهرمان‌ها انداختیم دورگردنش و ‌خندیدیم. می‌گفت: «این قرص‌ها حواسم رو پرت کرده پارچه‌ی مردم رو خراب می‌کنم. نمی‌تونم الگو دربیارم. نمی‌تونم.» پارچه‌های ندوخته‌ مان را پهن کردیم روی زمین که اولین سفارش‌های جدیدش باشند. آماده برای بریدن. خودش فقط تندتند دور اتاق راه می‌رفت و می‌گفت: «دیگه نمی‌تونم.»، «شاید دستم درست نره.»، «فکرم دیگه مرتب نیست اندازه‌ها رو قاطی می‌کنم.» و…
پنج‌ شنبه‌ صبح هیچ‌کدام نرفتیم آن‌جا.
پنج‌ شنبه‌ بعدازظهر یکی‌ یکی پیدایمان شد. معلوم بود دلمان تمام صبح شور زده. توی راه‌ پله دیدیمش. دیفن‌باخیاهای پاگرد را آب می‌داد. منتظر بودیم مثل روزهای قبل پشت‌ هم حرف بزند. هیچی نگفت. لب‌ هایش سفت روی‌ هم بودند انگار که بترسد سوزن‌ ته‌ گرد لای لب‌ هایش بیفتد. سوزنی نبود. سلام که کردیم فقط سرش را آورد بالا و نگاه‌ مان کرد. چشم‌هایش به درخشش چشم زن‌ های باردار بود در اولین شکم وقتی هنوز نتیجه‌ی آزمایش را به مادرشان هم نگفته‌اند. تابان‌خانمِ خودمان بود.
این سه‌ سال‌‌ ونیمِ گذشته که همشهری‌داستان را درمی‌آوردیم زیاد یاد تابان‌خانم افتاده‌ام چون گذارم زیاد به نویسنده‌هایی افتاده که مدت‌هاست ننوشته‌اند. نویسنده‌هایی که از کاغذ دور می‌شوند، زبان تیزی پیدا می‌کنند. حرف‌هایی می‌زنند که هیچ‌وقت باور نمی‌کردی بزنند و بیش از هر کس دیگری همدیگر را با زبان‌های تلخ آزار می‌دهند. چون دنیای دوم‌شان را گم کرده‌اند، از عیب‌ها، از به‌ قاعده و به‌کمال نبودن دنیای اول بیشتر از آن‌ که حدش است حرص ‌می‌خورند. شفاهی می‌شوند. حرف می‌زنند و حرف ‌می‌زنند.
در طول این سال‌های همشهری‌داستان همیشه دلم خواسته مجله، چهارشنبه‌ی تابان‌خانم باشد، اتاقی که آماده می‌کنند، همه چیزش را سرجا می‎چینند، ابزارهایش را روغن می‌زنند تا شاید وسوسه‌ی آفرینش بیدار شود و راهش را به جان آدم‌ باز کند. در این سال‌ها مدام آرزو کرده‌ام چهارشنبه‌ی ما لحظه‌ی پیش از فرصت دوم باشد.
کاش پنج‌ شنبه‌ ی تابان همه‌ی نویسنده‌های ما بیاید. شک دارم در دنیا نعمتی به لذت آرامش، اقناع و شکوهِ راز‌آلود لحظه‌ی بعد از آفرینش وجود داشته باشد. برای همه‌ مان سکوتِ پس از خلق آرزو می‌کنم.

داستان کوتاه زخم خورده (پایان)
تعداد بازديد : 169

به روی خودم نمی اوردم ولی میدیدم رفتارش عوض شده

بی حوصله و کم حرف. بیشتر وقتا می خوابید. بهم اهمیت نمیداد

شبا رختخوابشو جمع میکرد و میرفت تو بالکن میخوابید.

حس میکردم دلش باهام نیست. دیگه باهام احساس آرامش نمیکنه.

نمیتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم..شک و دودلی زجرم میداد. باید قضیه رو برای خودم روشن میکردم..

نمیخواستم برم و از آرش توضیح بخوام.

شاید اشتباه میکردم . شاید واقعاً سوء تفاهمی پیش اومده باشه.

اونوقت ممکن بود باعث دلشکستگی و رنجش آرش بشم.

اگه واقعا هم وجود داشت نباید به روی آرش می اوردم

ممکن بود گستاخ تر بشه و زشتی مسئله براش کمرنگ تر.

یا شایدم سر لجبازی بیفته و کار احمقانه ای بکنه.

تصمیم گرفتم به اون شماره زنگ بزنم .

زنگ میزنم اگه خودش نبود و شکم بیخود بود که چه بهتر

ولی اگه خودش باشه باهاش حرف میزنم و از زیر زبونش حرف میکشم.

گوشی رو برداشتم.شماره رو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد..بله..

ببخشید منزل…

دلم میخواست بشنوم نه…اشتباهه…ولی جواب داد بله..با کی کار دارید؟

من از دوستای ــــ هستم گه لطف کنید چند لحظه صداش بزنید.

نمیدونستم از کجا شروع کنم چی بگم. اگه واقعا اشتباه میکردم چه جوابی میتونستم داشته باشم؟

- بله..خودم هستم. بفرمائید

- سلام..من خانوم اقای فرهودی هستم به جا آوردید؟

- بله..خودم هستم..امری داشتید..

- چند روز پیش تو دانشگاه همدیگه رو ملاقات کردیم. اون روز در مورد شما از اقای فرهودی پرسیدم.

ایشون همه چیز رو بهم گفته میخوام حالا از زبون خودتون بشنوم.

میدونستم نباید چیزی بگم که بفهمه هنوز مطمئن نیستم و در حد یه حدسه..

باید ازش حرف میکشیدم. باید طوری حرف میزدم که خودش بحرف بیاد و حقیقت رو بهم بگه.

- خانوم فرهودی میدونم ازم ناراحتید…

به اقای فرهودی گفته بودم نمیشه همیشه این قضیه رو پنهون نگه داشت

میگفت خودم بهش میگم تو کاری نداشته باش.

بدنم یخ کرده بود..دستام میلرزید حدسم درست بود

حس میکردم زبونم چسبیده ته گلوم..هیچی نمیگفتم.

فقط تائیدش میکردم تا حس کنه از همه چیز خبر دارم.

- باور کنید اولش نمیدونستم متاهله..وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود دلبسته شده بودیم.

میگه نمیتونم زنمو طلاق بدم. دوسش دارم ولی از تو هم نمیتونم دست بکشم.

دوستی ما یه دوستی ساده بود..ولی حالا …

انگار خواب بودم…داشتم دیوونه میشدم حرفاش تموم شد ساکت شد.

انگار منتظر جواب بود.

- خانوم فرهودی..میشنوید؟ هستید؟

هیچی برای گفتن نداشتم..حتی نتونستم از خودم دفاع کنم..

خواستم رو دست بزنم ولی خودم رو دست خورده بودم..

باورم نمیشد. آرش چطور تونستی اونهمه عشقو زیر پات بزاری؟

فکر منو نکردی؟ حق من این نبود..من چه بدی در حقت کرده بودم؟

ازم جز محبت و عشق چیز دیگه ای دیده بودی که خواستی تلافی کنی؟

با نداریت ساختم..آرزوهای جوونیمو زیر پام گذاشتم تا سختت نشه…

ادامه تحصیلمو گذاشتم کنار تا تو اذیت نشی..این بود جوابم؟

شب وقتی آرش اومد انگار همه چیز رو میدونست..حتی سلامم نکرد

منم حرفی نزدم. میدونستم دختره زنگش زده و همه چیز رو گفته.

شامو اوردم نمیدونستم از عصبانیتشه حرف نمیزنه یا از خجالتش

خودم شروع کردم..

- امروز با دختره حرف زدم..حرفاشو زد میخوام حرفای تو رو هم بشنوم

میدونی اونقدر غرور دارم که نخوام عشقو ازت گدائی کنم . فقط میخوام بگی حتی بگی برو میرم.

آرش هیچی نگفت سکوتش عذابم میداد..

- چرا هیچی نمیگی. حرف بزن

- پاشو برو یه استکان چای بیار.

- ولی من منتظر جوابتم..میشنوم. بگو.

- گفتم پاشو برو چای بیار بعداً حرف میزنیم.

رفتم و یه سینی چای اوردم.

- حالا بگو مرگ الهام بگو چیه؟ بگو دختره دروغ میگفته. هیچی بینتون نیست

- نه الهام درسته دوسش دارم..نمیدونم چطور شد ولی عاشقش شدم نمیتونم ازش دست بکش ماشتباه کردم .میدونم ولی پیش اومده

اولش با یه نگاه شروع شد از کنارم رد شد و چشمکم زد تو دلم آتیش روشن شد

و هر روز بدتر شد..بدتر از قبل…

- یعنی چی آرش؟ پس من چی؟

- الهام میدونی دوستت دارم تو زنمی ولی اون عشقم

خیلی احمقانه بود آرش زن بودنمو برتر از عشق بودنم میدونست!

استکان توی دستمو کوبیدم تو سینی استکان شکست.

لبه هاش دستمو برید بدون اینکه بفهمم قطره های اشک رو صورتم حرکت میکردن.

نمیخواستم گریه کنم ولی چشام خیس میشد…پر میشد و میچکید رو صورتم.

وقتی دل بشکنه و بسوزه حتی اشکم سردش نمیکنه.

دلم شکسته بود و حرفام تو گلوم خشکیده بود

دلم از آرش شکسته بود حتی نمیتونستم یه کلمه هم باهاش حرف بزنم

تا میخواستم دهن باز کنم و چیزی بگم بغض میشست تو گلوم و خفه ام میکرد..

چند روز گذشت…هیچ حرفی بینمون زده نمیشد..آرش اونقدر کور شده بود که وجودمو نمی دید

انگار نبودم…نه حالمو می دید نه بغض تو گلومو

باید کار رو یه سره میکردم. نمیتونستم تو اون دریای اضطراب دست و پا بزنم و آخرشم غرق شم..

زنگ زدم به دختره یه ساعتی رو مشخص کن بیام با هم حرف بزنیم

ترسید

- نه کار دارم نمیشه اگه کار دارید همینجا بگید

میدونستم آرش اونقدر دوستش داره که حاضر بشه بخاطرش قید منو بزنه..

- نه..میخوام حرف بزنیم خودت میدونی اگه میخواستم کاری بکنم منتظر اجازه ات نمیشدم

میومدم دانشگاه و شر به پا میکردم..هنوز فرهودی برام مهمه و نمیخوام پیش دوستاش بی ارزش بشه.

میخوام باهات حرف بزنم میخوام تکلیف خودمو با خودم روشن کنم

یه جا رو مشخص کردیم و سر ساعت رفتم پیشش..سعی میکردم آروم باشم و خودمو کنترل کنم.

میدونستم با بی حیا بازی و داد و بیداد راه به جائی نخواهم برد جز بردن ابروی خودم و آرش

از دور دیدمش با لبخند رفتم کنارش. سلام داد و سرشو انداخت پائین..

جوابشو دادم و نشستم کنارش میپرسیدم و اونم جواب میداد.

حرف میزد. از اشنائیشون حرفاشون..علاقه شون..

حرفاش برام سنگین بود. درمورد عشق من حرف میزد.

عشقی که فکر میکردم فقط برای خودمه..

میدونستم باید باهاش دوستانه رفتار کنم نباید خودمو خوار میکردم.

نباید گریه میکردم باید طوری رفتار میکردم خودش شرمنده شه.

اروم حرف میزدم و جواب میدادم.

- میخوای چیکار کنی؟ میتونی زندگیتو رو خرابه های یکی دیگه درست کنی؟

-نه.. نمیتونم ولی واقعا دوسش دارم خیلی خواستم کنار بکشم ولی نشد. نزاشت…

- میتونی با وجود منو بچه ام باهاش زندگی کنی؟

- من خیلی دوسش دارم و حاضرم بخاطرش همه جور سختی رو قبول کنم.

هیچی نگفتم.کلی حرف داشتم و بغض.. ولی نخواستم کم بیارم و غرورم بشکنه.

- ببین دوستانه بهت میگم. نمیخوام ابروریزی کنم و ابروتون بره

خودت پاتو از زندگیم بکش بیرون. هر چند آرش هیچوقت نمیتونه اون ارش قبل برام بشه

ولی بخاطر بچه ام هم شده جلوتون می ایستم..کاری نکن که نتونی یه عمر با وجدانت کنار بیای. بهتون یه هفته وقت میدم. حالا خودتون میدونید من هفته ی بعد بازم میام.

هیچی برای یه زن سخت تر از این نیست ببینه که عشقشو دارن ازش میگیرن.

عشقی که گرمی زندگیشه سایه ی بالای سرشه.

تو اون یه هفته حتی یه کلمه هم با آرش حرف نزدم دلم میخواست زودتر تموم شه.

حتی به صورت ارش هم نگاه نمیکردم..

غذاشو اماده میکردم و میرفتم اتاقم. هر وقت میرفت منم از اتاقم میومدم بیرون.

یه هفته تموم شد. زنگ زدم که بیا و منتظرتم..قرارمون کافی شاپ اومد.

- چی شد؟ به نتیجه ای رسیدید؟

- من خودم خواستگار دارم ولی دلم بهشون گرم نیست. کاش میتونستم جواب یکیشونو بدم و تموم کنم

ولی از یه طرفی هم نمیتونم از فرهودی دل بکنم..همه جوره همو میفهمیم.

- یعنی اینکه نمیخوای عقب بکشی؟

- میخوام ولی نمیتونم باور کنید..دانشگاه برامون جهنم شده

از وقتی شما اومدید دانشگاه و بچه ها شما رو دیدن چپ و راست سرزنشمون میکنن.

بدتر از من اقای فرهودی خراب شده دیگه ارزشی پیششون نداریم.

- بعد اینم نخواهید داشت.هیچ جا..نه اینجا و نه تو خانواده.

باهات حرف زدم و دوستانه اومدم جلو..حتی التماستم کردم که بکشی کنار.

حالا خودت میدونی. نزار یه عمر عذاب  وجدان درد من و بچه مو بکشی.

اگه بلائی سر خودمون بیارم مسئولش توئی.

هنوز حرفام تموم نشده بود که سایه ی یه نفر رو پشت سرم حس کردم..

برگشتم. آرش بود. با لبخند سلام داد و نشست کنارمون.

خواستم بلند شم که دستمو گرفت

- بشین میخوایم حرف بزنیم..

ولی حرفی برای گفتن نداشتم.بخاطر احترامش نشستم..آرش هنوزم برام عزیز بود.

سرم پائین بود ولی نگاهشونو حس میکردم. هیچی از گلوم پائین نمیرفت.

حرف میزد و سوال پیچم میکرد.دلم میخواست سرش داد بزنم.

جوابی نمیدادم و سرم پائین بود.

خسته شده بودم. رفتم خونه و چمدونمو بستم. تهدیدش کرده بودم خودم و بچه مو میکشم ولی دروغ گفتم. اونقدرها هم ضعیف نبودم…راه اخرم طلاق بود.

انگار که فهمیده باشه چه خبر شده خودشو رسوند خونه.

تعجب کردم..فهمیدم بهش گفته تا جلومو بگیره. ترسیده بود کار بچه گونه ای بکنم.

خنده ام گرفت..هنوز هم براش مهم بودم.

- الهام چیکار میکنی؟ کجا؟

بازم سکوت کردم..میدونستم دهن باز کنم حرفای نگفته ی زیادی دارم

در رو قفل کرد.

- حق نداری پاتو از خونه بزاری بیرون..

هلش دادم اونطرف و از در بالکن زدم بیرون.

بچه رو گرفت

- برو ولی اینو نه میتونی بدون بچه ات بمونی؟

همیشه بچه میشه طعمه برای اینکه بتونن مجبورت کنن تا تحمل کنی..

- اره..ببین اگه قبول میکنه بده بزرگش کنه.

بچه رو گذاشتم و اومدم بیرون توی حیاط بهم رسید…زد تو صورتم…

برای اولین بار بود دستشو روم بلند میکرد..چشام خیس شد..هیچ جا رو ندیدم.

- الهام دوستت دارم شیطون رفت تو جلدم کاری کردم که نباید میکردم تو ببخش بچه گی کردم بمون

قول میدم تمومش کنم. باور کن اگه تو نباشی نمیتونم زندگی کنم.

دیگه حرفاشو باور نمیکردم همش دروغ بود.

چطور میتونست هم منو دوست داشته باشه و هم به اون فکر کنه.

- بهم وقت بده جبران میکنم همه چیز رو درست میکنم قول میدم. نمیدونی تو این مدت چی کشیدم صدام در نمی اومددیدنت عذابم میداد.

صبوریت خوارم میکرد الهام ….و بغلم کرد. گریه کرد

ته دلم هنوزم دوسش داشتم…

دلم شکسته بود ولی حتی تو ذره ای ریز ریز شده ی قلبم هم عشقش وجود داشت.

بازم مجبور شدم تحمل کنم و صبر توکلم بخدا بود. خدا همیشه میگفت صبر کنید که خدا با صابرانه.

مدتی گذشت. یه روز آرش اومد خونه داغون بود انگار گریه کرده بود نگاش کردم..سرشو انداخت پائین. عادت نداشتم چیزی بپرسم.

میخواستم اگه حرفی باشه خودش بگه…

فقط اینو گفت:

- ازدواج کرد با کسی که دوستش نداشت هیچ حسی بهش نداشت.

فقط ازدواج کرد تا مطمئنم کنه دیگه نمیخوادم تا بتونم راحت تر تصمیم بگیرم.

نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. اون پاشو از زندگیم کشیده بود بیرون.

تموم شد آرش خیلی سخت با این مسئله کنار اومد خیلی عذاب کشید.

حالا سالهاست که فراموشش کرده میخواد جبران کنه تا فراموش کنم.

ولی نمیشه…اون حس قبل رو بهش ندارم. دلم باهاش گرم نمیشه.

اون منو به یه زن و عشق دیگه ترجیح داده بود. مگه میشد خوار شدنم یادم بره…

اون رفته یه شهر دور. ولی اثرش سالهاست تو زندگیمه.

خاطره ی تلخش کم رنگ شده ولی هیچوقت فراموشم نمیشه.

خاطره ی یه خیانت. خیانت به عشق..به زندگی…

پایان

نویسنده:لیلا فام

داستان کوتاه “زخم خورده” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 113

رفتم کلاسشون و بین دخترا نشستم رو کردم طرف دختره !

-ببخشین خانوم فلانی کجا میشینن میشه نشونم بدید؟

از حرفم تعجب کرد.

-مگه شما قبلا همو دیدید؟

-اره یه طورائی باهم آشنائیم!

صندلیشو نشونم داد . از شانسم صندلی کناریش خالی بود

رفتم و کنارش نشستم

-میتونم بشینم کنارتون؟

نگام کرد انگار صدامو شناخته باشه  جا خورد

- خواهش میکنم. شما تو کلاسمون مهمون هستید؟

اره درست بود. همون صدای پشت خط و تلفنی بود…

-بله…خانوم آقای فرهودی هستم و امروز مهمون کلاستون شدم

میدیدم آرش زیر چشمی و نگران نگامون میکنه. میدونستم بعد رفتنمون تو خونه طوفان به پا میشه.

هیچی نگفت. انگار آرش گفته بود که متاهلم . تعجب نکرد. شایدم براش فرقی نداشت!

نگاش کردم. سرش به کتاب بود. چشای درشت و سیاه. مژه های بلند و پر پشت…

خوشگل بود و با ارایش خوشگلیش بیشتر شده بود. سبزه بود با قد متوسط…

نمیدونستم چی بینشون گذشته بود. رابطه شون تا چه حد بوده. دلم گواهی خبر بدی رو میداد.

باید از یه جائی شروع میکردم. نباید یه طوری میگفتم که بعدش برای خودم بد تموم شه.

شاید اشتباه میکردم و سوء تفاهم بوده.

- شما آقای فرهودی رو میشناسید ؟ به نظرتون چطور آدمیه؟ موردی ازش دیدید؟

- نه آقای محترمیه. تا حالا هیچ خلافی ازشون سر نزده و مورد احترام همه هستند.

مدرکی نداشتم. نمیتونستم حرفی بزنم. حتی نمیتونستم ازش بپرسم تو بودی زنگ میزدی؟

کلاس تموم شد و آرش با عصبانیت سوار تاکسیم کرد و فرستادم خونه.

لبخند تلخی بهش زدم و گفتم تو خونه منتظرتم.

هزار فکر تو سرم میچرخید و خدا خدا میکردم هیچکدومشون حقیقت نداشته باشه.

غروب اومد هیچی نگفتم منتظر بودم توپ و تشراشو بزنه تا منم حرفمو بزنم…

ازم گلایه کرد

- آبرومو تو دانشگاه بردی. هیچکی نمیدونست متاهلم. چرا بی خبر اومدی؟

میخواستی چی بگی؟ رو چه حسابی اومدی ؟شاید من نمیخواستم کسی از وضع زندگیم بدونه.

میدونستم وقتی عصبانی میشه تو گفتن حقیقت جری تره.

اونقدر گفت و ملامتم کرد تا وقتی ازش پرسیدم با این دختره چه سر وسری داری راحت جوابمو داد

- ازش خوشم میاد. چند ماهیه باهاش اشنا شدم. حالا که چی؟ دنبال بهانه ای واسه شر؟

اصلا انتظارشو نداشتم. خشکم زد. ولی باید خودمو کنترل میکردم.

- باهاش دوست شدی؟ دوسش داری؟چرا وجود منو بچه تو از دوستات پنهون کردی؟

نکنه باعث شرمندگیتم ؟یعنی اینقدر باعث خجالتت هستیم؟

انگار فهمیده بود دستش پیشم رو شده ساکت شد شاید جوابی برای گفتن نداشت.

منم ساکت شدم. به اندازه ی کافی اون روز برامون جهنم شده بود.

هیچوقت بهم بی احترامی و توهین نکرده بودیم…ولی اون روز ….

حتی نتونستم غرورمو بشکنم و پیشش گریه کنم یه جائی رو داشتم واسه خالی کردن بغضم.

یه زیر زمین… یه زیر زمین تنگ و تاریک که حتی خودمم اشکامو نمی دیدم.

شده بود همدم وقتای تنهائیم و دلتنگیم. با سکوتش دلداریم میداد و با گرماش اشکامو پاک میکرد.

ادامه دارد…

نویسنده: لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 07 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:12

داستان کوتاه “زخم خورده” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 151

نمیدونستم باید چیکار کنم ، باهاش حرف بزنم؟ میدونستم حاشا میکنه.

هیچوقت دلم نمیخواست شک وارد زندگیم شه. ولی حالا که بود باید مطمئن میشدم.

میدونستم چه ساعتائی کلاس داره . همیشه بعد شرکت میرفت دانشگاه . حتی ناهارشم اونجا میخورد .

بچه رو سپردم دست مامانم .

-مامان اگه میشه چند ساعتی مواظب بچه باش وقت آرایشگاه دارم برم و بیام.

سوار تاکسی شدم و یه راست رفتم دانشگاه اولین بارم بود میرفتم دانشگاهش .

فقط شماره ی کلاسشو میدونستم با اسم اون دختره!

پرسون پرسون رفتم تا رسیدم به کلاسشون .

چشام دنبالش میگشت که دیدم تو سالن داره با دوستاش حرف میزنه .

منتظرش موندم تا بیاد میدونستم حسابی ناراحت میشه.

ولی چاره ای نداشتم باید خیالمو راحت میکردم.

حرفاش با دوستاش تموم شد. یه لحظه نگام کرد و رد شد .

ولی بعدش انگار که یه دفعه متوجه حضورم شده باشه جا خورد و برگشت طرفم.

-الهام تو اینجا چیکار میکنی؟ واسه چی اومدی؟

-هیچی . بچه خواب بود سپردم مامانم و گفتم یه سر بیام پیشت .

- لازم نکرده .زود برگرد خونه .

- نمیخوای مهمون کلاستون بشم؟ مثل دوست دختر دوست پسرا بیام پیشت بشینم؟

نمیخوای منو به دوستات معرفی کنی؟

نکنه خجالت میکشی بگی زنمه؟

عصبانی شد ولی به روم نیوردم .

- گفتم زود برگرد و برو

ولی باید کاری رو که شروع کرده بودم رو تموم میکردم.

یکی از دخترا اومد طرفش

- آقای فرهودی ببخشید میشه جزوه تونو یه لحظه بدید به من؟

این جزوه گرفتن تو دانشگاه هم واسه خودش سوژه ایه!

یه نگاه تحقیرآمیز بهم کرد

- ببخشید..معرفی نمیکنید؟

در برابر دخترا کم آوردم .از نظر ظاهری و پوشش هیچ شباهتی به هم نداشتیم!

من ساده بودم و چادری ولی اونا پر از رنگ و روغن!

شاید آرش حق داشت نتونه معرفیم کنه .

تموم اعتماد به نفسی که داشتم و در برابرشون کم شده بود رو یه جا جمع کردم و گفتم:

- من خانومشون هستم از آشنائیتون خوشبختم…

دخترا تعجب کردن حالم گرفته شد ،یعنی اینقدر….؟

- آقای فرهودی مگه شما متاهلید؟ تا حالا نشنیده بودیم. خانوم خوش اومدید. بفرمائید بریم کلاس.

خشمو تو چشای آرش میدیدم اگه از دوستاش خجالت نمیکشید همون جا میزد تو گوشم

رفتم کلاسشون و بین دخترا نشستم.

ادامه دارد…

نویسنده:لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 05 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:58

داستان کوتاه “زخم خوره” (قست اول)
تعداد بازديد : 119

نگاهش به کتابه. ولی میدونم افکارش محو خیالاتشه…

“آرش میخوای برات چای بیارم؟”

“نه الهام ممنون.”

چند سالیه ازدواج کردیم. عاشقانه. طوری که لیلی و مجنونم به گرد پامون نمیرسن.

دیپلمو که گرفتم ازدواج کردم..دلم میخواست ادامه تحصیل بدم…

آرش فوق دیپلم بود…کارمند یه اداره…

“الهام نمیتونیم هر دو با هم درسمونو ادامه بدیم. وضع مالیمون ناجوره . سختمون میشه . شهریه ها بالاست.بعدشم تو وظیفه ی مهمتری تو زندگی داری . باید مواظب بچه مون باشی. اون بیشتر از هر کسی به تو نیاز داره.”

درست میگفت یه زن قبل از اونکه زن خونه باشه باید مادر باشه .

مادری که باید خودشو نادیده بگیره تا قدرتی باشه برای منزلت و بزرگی خانواده اش…

آرش کنکور داد و عزمشو جزم کرد واسه ادامه تحصیل.

الحق هم کم نیورد. همیشه نمره ی اول کلاسش بود .همه جوره باعث آرامشش میشدم تا کمبودی حس نکنه.میدونستم هر کاری بکنم واسه زندگیم کردم.

تا اینکه تلفنای مشکوک آرامشو بهم زد.

تلفن زنگ میخورد . وقتی جواب میدادم قطع میکرد..

شماره شو برداشته بودم. میدونستم مزاحمه ،حس بدی داشتم.

تا اینکه یه روز…

یه ساعتی بیرون بودم. وقتی برگشتم آرش تازه رفته بود.

میدونستم با گریه ی بچه نمیتونه درس بخونه.هر وقت خونه بود بچه رو برمیداشتم و میرفتم بیرون…ناخودآگاه رفتم طرف تلفن…میخواستم ببینم در نبودم کسی زنگ زده یا نه؟

شماره ی آشنائی رو دیدم. اره..همون شماره ی مزاحم بود.

نیم ساعتی مکالمه داشت…شک کردم ولی اونقدر دوستش داشتم که نخواستم باور کنم. نخواستم شک مو تبدیل به یقین کنم…خوشبختیمو دوست داشتم.

اون اتفاق بازم افتاد…زنگ میزد و تا گوشی رو برمیداشتم قطع میکرد.

آرش هم نگام میکرد . طوری که فکر کنم بهم شک کرده

“آرش نمیدونم کیه، باور کن ،بیا و خودت شماره شو بگیر…”

“نه نمیخواد حتما مزاحمه لطفا اگه میشه بعد این تو جواب تلفن ها رو نده.”

بهم برخورد ، مثل گل پاک بودم تحملش برام سخت شد.

ناراحت شدم . همون شماره رو گرفتم.

“الهام چیکار میکنی؟”

“هیچی میخوام ببینم واسه چی زنگ میزنه و قطع میکنه ؟”

زنگ خورد گوشی رو برداشتن.

ترجیح دادم جواب ندم تا خودش بحرف بیاد…

انگار که خیلی وقته منتظر تماسه “سلام..خوبی؟”

یه خانوم پشت خط بود. انگار یه پارچ اب یخ رو سرم خالی کردند.

“سلام ببخشید من شما رو میشناسم؟ واسه چی زنگ میزنید و جواب نمیدید؟”

با شنیدن صدام هول برش داشت “ببخشید حتما اشتباهی شده..بچه ها داشتند با تلفن بازی میکردند”

“خانوم بچه ها هیچوقت روزی یه بار یه شماره رو اشتباه نمیگرن لطفا مواظب رفتارتون باشید “و قطع کردم…

نگاه آرش رو دیدم “چیکار کردی؟ کی بود؟”

“هیچی همون مزاحم بود خواستم مطمئن شی ”

“باشه برو مطمئنم…بچه داره گریه میکنه نزارش”

رفتم ولی دلم آروم قرار نداشت…مثل یه مرغ پرکنده شده بود که خودشو به در و دیوار میزد.نمیخواستم باور کنم ولی وقتی قطعات پازل رو کنار هم میچیدم میدیم یه چیزی رو کم داره. هنوز ناقصه. جور در نمیاد.

تا اینکه یه روز لای کتابش رسید پرداخت شهریه دانشگاه رو دیدم

خانوم ــــــ با امضای آرش بود.

نتونستم تحمل کنم اسمشو یادداشت کردم و رسید رو گذاشتم سرجاش. شکم داشت به یقین تبدیل میشد .آرامش قبل از طوفان. ولی باید طوفان رو هم نگه میداشتم تا زندگیمو به گردبادش نده.

زنها هرقدر کند ذهن و عقب باشند تو این جور موارد زرنگند. حسی قوی دارند که حرفو از نگاه میخونند ، حس رو از دل میگیرن

حس حسودیشون باعث میشه فقط اونو برای خودشون بخوان عشق اونو برای خودشون بخوان.

و برای رسیدن به هدفشون هر کاری رو میکنند حتی به قیمت زندگیشون.

ادامه دارد…

نویسنده: لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 05 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:56

داستان کوتاه “شب گرد”
تعداد بازديد : 105

بر لبه تخت نشسته ام .اتاق تقریبا تاریک است و نور زرد کم رنگی که از سمت خیابان می تابد.
ازلابه لای پرده عبور کرده و بر روی قسمتی از صورت زیبایش جا خوش کرده است . پنجره اتاق نیمه باز است و گاهی نسیمی از لای پنجره در اتاق میوزد و با هر نسیم پرده های اتاق نیز به پرواز در می آیند و او نیز از خنکی نسیم ،پاهایش را به سمت شکم جمع میکند و من همچنان به او خیره نگاه میکنم .لبخندی بر لبانش نقش بسته است .انگار که رویای شیرینی را میبیند او در رویای خودش شاید خواب کسی یا چیزی را میبیند که برایش خوشایند است و بی خبر از من که در کنارش نشسته ام و من به زیباترین چهره ای که حالا در خواب عمیقی است نگاه میکنم.
سکوت اتاق فقط با صدای اتوموبیلی که از خیابان در حال گذر است میشکند و بعد از چند ثانیه دوباره سکوت بر اتاق حکم فرما میشود و او همچنان بر روی تخت خوابیده است .
از کنار تخت بلند میشوم و در تاریکی شب گشتی در خانه میزنم . همه چیز مثل سابق است و همه وسایل مثل همان روزها در سر جای خود هستند . وچند قاب عکس دونفره از من و او در کنار هم و یک قاب عکس بزرگ از من که درست بر روی میز کنار تلویزیون که در اطرافش چند شمع نیمه سوخته خاموش قرار گرفته اند ، دیده میشود.
از اینکه عکسم هنوز هم بر روی میز قرار گرفته خوشحال هستم و میدانم که هنوز هم مرا دوست دارد.
به سمت اتاق خواب بر میگردم و دوباره بر لبه تخت مینشینم. اینبار از لبخند بر روی لب خبری نیست . انگار که آن رویای شیرین به کابوسی برایش تبدیل شده باشد در خواب چندین بار اسم مرا فریاد میزند و ناگهان از خواب بیدار میشود.من همچنان او را نگاه میکنم. قطره اشکی در گوشه چشمانش جمع میشود .میخواهم او را در آغوش بگیرم ولی دستانم از او میگذرند و من فراموش میکنم که خیلی وقت است که از همه چیز رد میشوم …
از در ، دیوار و حتی او …
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت: 13:57

داستان کوتاه “اتاق خالی”
تعداد بازديد : 143

رامین یکی از دوستام به مناسبت چاپ شدن کتابش من رو به مهمونی که تو خونش ترتیب داده بود دعوت کرد. بعد از سالها بالاخره با اصرار زیادش قبول کردم برم. وارد خونش که شدم همه چیز عالی بود جز حال من .”حالا بدترم میشه”.کسی اونجا به اونصورت منو نمی شناخت جز یکی دوتا از هم دانشگاهی ها. گرم صحبت کردن باهاشون بودم که چشمم به طور اتفاقی بهش افتاد…همیشه همینجوریه بطور اتفاقی کسی رو میبینی که اصلاً انتظارش رو نداری.” ملیحه ” کسی که منو شاعر کرد.
باورش سخت بود ، رفتم تو زاویه ای ایستادم که بتونم صورتش رو کامل و البته پنهونی ببینم. فاصله ی بین طاق ابروها تا مژه چشمها ، چشمهای درشت و سیاه با چگالیِ سنگین تر از چگالیِ انرژی تاریک، فاصله ی کم بین دو لب وقتی نمی خندید و خیرگی جالب نگاهش به کسی که داشت باهاش حرف می زد، دندونای سفید و ردیف شبیه صفوف منظم ارتش سرخ چین ، پاهای زیبا و محکم مثله ستونای تخت جمشید….من رو محو خودش کرده بود. دقیقاً مثله همین ۷ سال قبل..نه..همون ۷ سال قبل که من یه پسر با آرزوهای پوچ ، دستای خالی و نحیف و البته کمی عاشق …با چیزهایی که تو ذهنم می ساختم می تونستم پادشاه تبت باشم ولی الان هیچی نیستم.
بعد از شام سعید که از همون اول دانشگاه یه دیوونه بود ،یه دسته کاغذ آورد برام و شروع به صحبت درباره مقاله جدیدش کرد راستش اصلاً حواسم سرجاش نبود و همینجوری الکی سرم و تکون می دادم و حرفاشو تایید می کردم…
رامین رفت و یه آهنگ از ژاک برل گذاشت صداشم کم کرد….صدای این بابا که به گوشم می خوره دندونم درد می گیره حتماٌ یه نسبتی بین تارهای صوتی اون و اعصاب دندون من وجود داره ..رفتم تو بالکن نسبتاً بزرگش تا یه سیگار بکشم و دندونم آروم بگیره. برخلاف مردای دیگه که براشون زن های خاص جذاب هستن و ارتباط برقرار کردن با اونا جذاب تر ، من درازو نشست با مثانه پر روی آسفالت خیابون رو به داشتن یه شب رویایی با شکیرا یا یکی مثله اون تو طبقه آخر برج العرب ترجیح می دم این نه ابتذالِ لذته نه یه لجِ ساختار شکن….این فقط یه ترجیحه همین.مثه وقتی که شما ترجیح می دین من خفه شم و من ترجیح می دم هممون خفه شیم و ما سر همین موضوع ساعتها بحث میکنیم و خودمون رو خفه می کنیم که حق با منه …و بعد متوجه میشیم حق با هیچکدوممون نیست چون یه بابایی چند قرن پیش عنوان کرده ” سی سال قبل حق را در خود می دیدم و اینک خود را در حق می بینم” و ما میگیم اصلاً حق با این باباس. بگذریم
پک اول رو به سیگارم نزده بودم که رامین اومد تو بالکن و گفت : تنهایی?!
بدون اینکه برگردم آروم گفتم :آدمها موجودات دلگیری هستن وقتی سوزنشون رو نخ میکنی تا برات دروغ ببافند چقدر میچسبه سیگارت رو یه گوشه ای بکشی و هیچ کس با خنده های تو به عقده هاش پی نبره .چه فرقی داره … وقتی اینجا باشم تنهام ، اونجام باشم بین تن .. هایی هستم که تو عمقشون که بری میبینی از تو تنها ترن.
یهو یه صدای ملیح گفت : تو این هوای سرد زمستونی یه قهوه می چسبه بخصوص اگه زحمت آوردنش رو هم آقا رامین بکشه…آروم نزدیکم شد و رامین رفت پی قهوه ( نخود سیاه )
بدون مقدمه گفت : هوای بارونیه خوبیه ، امسال زمستون نمیدونم چرا اصلاً برف نمی باره فقط بارون میاد…من از خیس شدن خوشم نمیاد دوست دارم آدم برفی بسازم هویج بزارم جای دماغش و یه شال آبی بندازم دور گردنش. با دوستام عکس یادگاری بگیرم و از پشت شیشه با لذت نگاش کنم.
باز بدون اینکه برگردم گفتم : پیله کردی به زمستون که چرا به جای برف بارون میباره و جیره ی آدم برفیت عقب افتاده ؟ خب به جاش آدم بارونی بساز مقرون به صرفه ست نه برای دماغش هویج می خوای نه ترس اینو داری که آب بشه تازه به جای پشت شیشه از روی شیشه نگاش می کنی از دیدنش هم لذت می بری.
اومد لب بالکن کنارم ایستاد … با هم به بارون نگاه می کردیم تا اینکه برگشت سمت من و گفت : میشه یه لیوان آب برام بریزی اگه اشکالی نداره… منم برگشتم سمتش تو چشماش خیره شدم ، غم سالها تو دلم جوون شد انگار زمان وایستاده بود. یه جا خوندم وقتی تو چشم اولین عشقت خیره می شی زمان می ایسته و بعد وقتی به حرکت در میاد اینقدر سریع میره تا به جای اولش برسه…امیدوار بودم قسمت دومش برای من اتفاق نیوفته.
همین طور که به زیباییش خیره بودم ، بطری آب رو از رو میز کنارم برداشتم شروع کردم به ریختن…اینقدر ریختم که از لیوان سرازیر شد رو زمین.همین جور ادامه دادم…
گفت : داری چی کار میکنی؟ داره از لیوان میریزه رو زمین همش.
گفتم : مهم اینه که از بطری نریزه رو زمین.
گفت : چه فرقی میکنه؟
لیوان پر شده رو بهش دادم و گفتم : یعنی اگه بارون رو سرت معکوس بباره تو چترت رو باز میکنی؟
گفت : چه ربطی داره…نمی فهمم؟!
گفتم : چطور وقتی می گم ماه آفتاب سوخته ابر بالای سرش رو مثه یه تیکه اسفنجِ نم دار رو صورتش می چلونه موضع بی ربطی نمیگیری؟!
اصلاً کی گفته من داشتم این بطری رو تو لیوان میریختم من داشتم روش میریختم …..مثه همون آدم بارونی روی شیشه تازه با این کار دندونم هم درد نمیگیره.
گفت : من که از حرفات سر در نمیارم … ولی برام جالبه بدونم این همه سال با اینکه میتونستی بهم بگی که چه حسی نسبت به من داری ولی نگفتی ، اون روز یادته تو پیاده رو وایستاده بودم سرم پایین بود در عین ناباوری از کنارم رد شدی ،به چی فکر میکردی؟ چرا؟؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی؟
سریع ادامه داد : دلم می خواست بهم بگی … فقط همین … من دوستداشتم…دوستدارم…
رامین بهم گفته سیگار می کشی ، مست می کنی و دیوونه میشی…حتی تو حموم هم با سیگار میری…آخه چرا؟
به سیگارم یه پک زدم رو بهش گفتم : این سیگارو تو دستم میبینی ؟ هم از تن تو مانکن تره هم پیچ و خم دودش از تن و بدن تو محرکتر…
ولی آتیشش زدم…این اسمش تحقیر نیست تهدید هم نیست این فقط توجیه زیر دوش رفتن با سیگار روشن بود…
خندش گرفت.
زیبا…بینهایت…دست نیافتنی…
ادامه دادم : دیگه نپرس دلیل اون کارام چی بود حداقل تا وقتی که یه مرد تو یه کوچه خلوت به یه زن تنه بزنه و زن عاشق بشه و مرد بگه…ببخشید!
با خنده اشک تو چشماش جمع شد و برق عشق…
نزدیکم شد..لباش…..
تو همین لحظه رامین با دو تا قهوه اومد و گفت دیر که نکردم؟
همین جور که تو چشمای ملیحه خیره بودم گفتم : نه…ببینم رامین ، تو این خونه یه اتاق خالی داری؟؟؟؟!
.
.
.
نه نه نه نه ن ه…..لعنتی …. نه…این آخر داستان نبود.چیزی بود که من دوست داشتم بشه ولی نشد. وقتی تو بالکن بودم با خودم حرف میزدم…اونو کنارم تصور می کردم و هرچی که دلم می خواست از زبون اون می گفتم.
دوست نداشتم این داستان اینجوری تموم شه ولی متاسفانه اون قبل از شام با شوهرش که اتفاقاً ناشر کتاب رامین هم بود رفته بود .
و من تو بالکن با یه شیشه ویسکی و سیگار لعنتی … خیره به بارون… داد زدم و امیدوار بودم بشنوه :
- باور کن زمین گردِ و آدم به آدم هم که نرسه هنوز امیدی هست به همت خاک آلودِ کوه ، شاید یه روزی دوباره دیدمت تو دوره ی هشتم زمین شناسی ، لایه های رسوبیت رو غمگنانه شمردم….

داستان کوتاه “مزدا “۳۲۳
تعداد بازديد : 123

مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند. دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود. شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده. دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد. سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟”. مزدا مسافری نداشت. راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت. پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت: ” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”. دختر جوان گفت: “صادقیه میرما”. پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد: ” حتماً، بفرمایید بالا “. دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد. چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد، گفت: “توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست ”

- البته.

پسر جوان، سپس پخش خودرو را روشن کرد. صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید. از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت: “کریس دبرگ هست، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم”. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .

- ها ها ها، این که اریک کلاپتونه. نمیشنوی مگه، انگلیسی می خونه. اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ!؟

- اِه، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگه. مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها.

دخترک، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: ” اِی، کمی “

- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه. من موسیقی رو خیلی دوست دارم، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته.

دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی. چی شده، راضی نمیشه؟”

- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام. البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد، از عاشقی هم بدم نمیاد. اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم، توی خونه با بابام دعوام شد.

- آخی، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده

- نه، تنها چیزی که میده پول. مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم.

با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ”

- دایی ام چند سالی هست که اونجاست. بعد از سه چهار ماه کار مداوم، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟

دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:

- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.

- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.

- فامیل که نداریم، برای تفریح رفته بودم ونیز.

پسر جوان نیشخندی زد و گفت: اصلا ولش کن بابا، اسم قشنگتون چیه؟

- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟

- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه… اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم. اسم خودم سهیل، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار بورسه کار می کنم. خوب حالا شما.

دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد.

- من که گفتم، اسمم دایاناست. ۲۳ سالمه و کار هم نمی کنم. خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه. تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام. با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم.

- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.

دایانا، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد. سپس گفت:

- اِی، بد نیست  اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون. خیلی قدیمی شده اند … ولش کن، اصلا از خودت بگو، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی، آره؟

- چرا، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.

دخترک، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کنه، اما ناگهان به جوشش افتاد، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.

-ای وای، من عاشق پیانو ام. خیلی دوست دارم پیانو کار کنم، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم، اما هنوز خیلی بلد نیستم… اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم.

سهیل، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد. دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت.

-دایانا خانوم ، داریم می رسیما.

- دایانا خانوم کیه؟ دایانا… ولش کن، فعلا عجله ندارم. بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم. آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام. تو که مخالفتی نداری؟

- نه، من که اومده بودم حالی عوض کنم. حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه. فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه، حواست باشه که دیرت نشه.

دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید، گفت:

-آره راست میگی… پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم.

سهیل، با قبول کردن حرفهای دایانا، حوالی میدان که رسید، خودرو را متوقف کرد. روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد. عینک دودی را از چشمانش برداشت. چهره ای نسبتا گیرا داشت. ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید. پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:

- بفرمایید.

دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.

- موبایلت… شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .

پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد پشت فرمان برداشت. آن را به سمت دایانا دراز کرد.

- بگیر، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته. فقط صبر کن روشنش کنم… اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم.

دایانا، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد. اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”گوشی خوبی داری ها” قناعت کرد.

- قابلت رو نداره. اتفاقا باید عوضش کنم، خیلی یوغره.

- خوب، ممنون. فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم.

- ببینم چی میشه. اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم. اصلا بهم زنگ بزن.

- باشه… پس من می رم. فعلا خداحافظ.

- خوشحال شدم… خداحافظ… زنگ یادت نره.

دختر جوان، درحالی که احساس مسرت می کرد، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد. هر چند قدمی که بر می داشت، سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد. پس از دور شدن دایانا ،سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد. حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست. سهیل، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد. دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد. شلوار دیگر کوتاه نبود. از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه، تکه پارچه ای که بر سرش بود، بیرون کشید. از داخل همان کیف، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست. موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس، از محل خارج شد. سهیل در طول دیدن این صحنه ها، همچنان لبخند بر لب داشت. با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد. به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:

- بله؟

صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .

- سلام، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده. تو رو خدا، بگو کجاست بیام ببرم …

- خوب بابا، چه خبرته. تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری… ببینم به پلیس هم زنگ زدی؟

- نه، به جون شما نه، فقط تو رو خدا ماشین رو بده.

- جون من قسم نخور، من که می دونم زنگ زده ای… ولی عیبی نداره، آدرس می دم بیا… فقط یه چیزی، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟

- کی ؟اون خارجیه؟… استینگ بود، استینگ.

- هه هه… یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم؛ ونیز توی اسپانیاست؟

- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست… آقا داری مسخره ام می کنی، آدرس رو بده دیگه…

- نه، داشتم جدول حل می کردم. مزدای قرمزت، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده. گوشیت رو می زارم توی ماشین، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته. راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه، یه دختر خوشگل… برو حالش رو ببر، برات مخ هم زدم… خداحافظ!

داستان کوتاه “ام رستم”
تعداد بازديد : 127

“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری،  همدان و اصفهان حکم می راند.

به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.

ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد.

ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد! به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت: محمود غزنوی زنی را کشت.

پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند. به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ: “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید.”

ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

داستان کوتاه “کاخ کسری”
تعداد بازديد : 114

وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود.

چه باید کرد؟

انوشیروان گفت: “از من نپرسید که چه باید کرد! خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ی ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید”.

کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه ی پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه ی دیوار به دیوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه ی روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد.

دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانه ی عدل و عدالت انوشیروان باشد.

داستان کوتاه “زنم مهتاب”
تعداد بازديد : 138

دیشب مهتاب سراسر دشت را جادو کرده بود. من نیازی به چراغ زنبوری نمی دیدم. خاموشش کردم تا این غوغای سحر آمیز را بی مزاحمت اندکی هم مجاز تماشا کنم. کسی بسوی چادرم می آمد. با خاموشی چراغ منصرف شد و رفت. من حال خوشی داشتم. بی اختیار یاد زنم “مهتاب” افتادم. شبی مهتابی مانند امشب، به من گفت: “بله”. هیچگاه به آن اندازه زیبا نبود، نور ماه مانند میخی یاد ها را خصوصا اگر جلوه ای از دلدارت باشد، در ذهنت پابرجا می کند و دیگر هیچ حادثه ای تا مرگ آن تصویر را بر دیوار خیالت تکان نمی دهد. چه باد چه توفان، نه سیل و نه آتش هیچ کدام قدرت سحر ماه را ندارند.

مهتاب ” از من طلاق می خواست. نه برای بدی من، نه برای زشتی من و نه برای ناتوانی و کم پولی. هیچ دلیل منطقی نداشت. گمان می کرد به او خیانت می کنم. گمان می کرد این تمایل من به گهگاهی تنهایی دلیل شومی دارد. تقصیری هم نداشت. این میل مانند جنون چند وقتی است که اختیار هر چیز را از من گرفته.

صدای خش خش آشنایی آمد. سر نگرداندم، او بود همان زن رویاییم. همان خیال که به من وعده داده بود هرزمان که ماه بدر کامل شد، اینجا بیا و مرا ببین. شبیه صورت زنم بود اما او نبود، دهانش بوی خوشی داشت نه مانند دهان زنم که بوی خمیر دندان می داد. گویا از بهشت می آمد. برهنه نبود اما زیر نور ماه تمام بدن سیمینش ازپس جامه ای نازک پیدا بود. گویا خود کرم های ابریشم برایش پیله ای ساخته بودند و او شب های بدر کامل بسان پری از آن سر بر می کرد، تا همان صبح بود و با نور سحرگاهی ناپدید می رفت.

هرگز او را لمس نکره ام. هرگز با او سخنی نگفته ام. نمی دانم پوست برفینش گرم است یا نه؟! صدایش دلنشین است یا نه؟! او می آید و روی این تخته سنگ روبرویم می نشیند، مو هایش را شانه می کند. انگار حرف دلم را می شنود. از میل من به هم آغوشی خبر دارد و می خندد. از اینجا تا کنار تخته سنگ راهی نیست اما می دانم هرگز به جایی نمی رسم.

رویای من حجم داشت. حجمی درخشان. گیسوانش را شانه می زد. مرا نگاه کرد و لبخندی… گفتم: “به چه می خندی!؟ پری!”

برخاست و با غمزه بسویم آمد. در حد یک نفس به من نزدیک شد. اما چیزی نگفت. قبلا جرات سخن گفتن نداشتم، نمی دانم چگونه توانستم، لب بگشایم و عجیب این کلام مختصر او را بسویم کشاند، گفتن خوش یمن است، حرف را باید زد. گفتم:” زنم می رود! ” باز هم خندید. شاید حق داشت، گریز تنها چاره ی زنم “مهتاب” بود، همه ی عمرش گریخته بود. باید می جنگید. او می توانست از این پری دلفریب تر باشد.

بر صورت پری دست کشیدم، دستم در او فرو می رفت و او همچنان مرا می نگریست با لبخندی محو. او نبود، خیال بود. از مسجد آبادی صدای اذان به گوش رسید یادم آمد زنم خروس خوان می رفت. او را می شناسم تا کنون هرگز ترکم نکرده اما اگر برود دیگر نمی آید.  رویایم را رها کردم و با شتاب از تپه پایین آمدم. “مهتاب! مهتاب! ”

او رفته بود. سر شب، همان که بسوی چادرم آمد و با دیدن خاموشی چراغ حمل بر قهر من و بی میلیم کرد، زنم “مهتاب” بود، برای وداع و سخن آخر آمده بود.

گریستم، سخت گریستم،  خانه ی مرتب و تمیز من، هنوز بوی او را می داد.

داستان کوتاه اطلاعات لطفا
تعداد بازديد : 121

خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده، قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند اسم این موجود  “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد، بار اولی که با این موجود عجیب رابطه  برقرارکردم  روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود، رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری  پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد، انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم، تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد!

فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم، تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا.

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.

“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد

پرسید: مامانت خانه نیست؟

گفتم که هیچکس خانه نیست.

پرسید: خونریزی داری؟

جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.

سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.

او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند، ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی  می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟

فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم، در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم، احساس می کردم که  “اطلاعات لطفا”  چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد. سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد، ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا! صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

خندیدم و گفتم:  پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت:  تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم، پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت:  لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم، یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات،  گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید: دوستش هستید؟ گفتم:  بله یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت:  صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته

یادداشتش کردم  که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:

“به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند..” خودش منظورم را می فهمد…

داستان کوتاه مادر من فقط یک چشم داشت
تعداد بازديد : 129

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت، یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خودش به خونه ببره  خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟  به روی خودم نیاوردم،  فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم .

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو… مامان تو فقط یک چشم داره، فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.  کاش زمین دهن وا میکرد و منو… کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟ اون هیچ جوابی نداد… حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت، دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم،  سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی. از زندگی،  بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم، تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من، اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو، وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر. سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.  یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده، ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم، اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام،  منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا  ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم  وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی… وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی  به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم  بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.

با همه عشق و علاقه من به تو

داستان کوتاه “اگر کوسه ها آدم بودند”
تعداد بازديد : 113

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای “کی ” پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آموخت

زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود”

“برتولد برشت“

داستان کوتاه “تردید”
تعداد بازديد : 119

خیلی خود سر شده اند. حرف ،حرف خودشان هست .انگار نه انگار که دارم با انها صحبت می کنم . برای خودشان می چرخند هرکجا سرک می کشند ، شیطانی می کنند . حتی همین هفته گذشته وقتی به لباس فروشی رفته بودیم به جای اینکه دقت کنند ویک جنس خوب ،رنگ مناسب شخصیت و سلیقه من انتخاب کنند دائم به خانم قد بلند ی که دامن انتخاب می کرد زل زده بودند اینقدر نگاه کردند که ان خانم قد بلند هم متوجه شد و نگاهشان به هم گره خورد. انگار همدیگر را می شناختند ، ازدیدن این صحنه خجالت زده شدم و آنها را به بهانه پرو لباس به انطرف فروشگاه بردم . خودشان هم خجالت کشیده بودند ولی انگار به جز اون خانم هیچ چیزی را نمی دیدند ، این را وقتی فهمیدم که لباس نو را پوشیدم ولی ندیدند. با تکان سرم تلنگری بهشان زدم . نگاه سرسری به لباسم انداختند . از طرز نگاهشان فهمیدم که زیاد حوصله تماشای من و لباس های نوام را ندارند انگار برایشان فرقی نمی کرد . نمی دانم چرا اینطور شده اند . شاید به خاطر رفتار زننده و حرف بدی است که همسرم هفته پیش ، رو در رو به انها گفت : ازتان بدم می آید و چند بار این حرف را تکرار کرد، باشد.می دانم که همان موقع با خود گفته اند بشکند این دست که نمک ندارد .چون من با همسرم بواسطه انها اشنا شده ام و این را خودهمسرم هم می دانست چون من که عقل درست حسابی ندارم اینها بودندکه همسرم را دیدند و به من معرفی کردند . خیلی برایم زحمت کشیدند و انتساب ان حرف های رکیک حق شان نبود و دور از انصاف بود. فهمیدم که همان موقع شکستند ،شادیشان تمام شد . یادم می اید که انشب تا صبح نخوابیدند ووقتی صبح دیدمشان رنگشان سرخ سرخ شده بود .سر میز صبحانه هم انگار زنم را نمی دیدند از این بی اعتنایشان ناراحت شدم اما حق داشتند .بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون که هوایشان عوض شوند . اما تاثیری نداشت . انها در فاصله یک شب کلی تغییر کرده ، مثل سابق نبودند . توی همان روزها خیلی با هم درگیری داشتیم آنها یک طرف می کشیدند من یک طرف . اگر کسی متوجه این اختلاف ما می شد حتما خیلی به ما می خندید . روزهای اول اکثر اوغات من پیروز میدان بودم . حرف خودم را به کرسی می نشاندم .اما این روزها همه چیز فرق کرده و پیروز همیشگی آنهاهستند. خیلی لجباز هستند از طرفی بهانه خوبی هم دارند من هم وقتی می بینم زیاد اصرار می کنند تاب نمی اورم و هر چی می گویند گوش می دهم گاهی اوقات من هم از کارشان لذت می برم و اجازه می دم همه دخترهای شهر را ورنداز کنند بهترین باسن ها ،سینه ها را انتخاب و نمره بدهند . به هر جایی سرک بکشند .حتی تا هر وقتی دلشان میخواد بیدار باشند . البته گاهی اوقات با دست هایم محکم می گیرمشان تا هر غلطی نکنند . اما می دانم این کارم هم فایده ندارد .

چند بار خواستم رابطه ام را با انها کمتر کنم اما انگار بدون انها نمی توانم لحظه ای زندگی کنم .قبلا هم چند بار بهشان گفته ام که به خاطروجودشان زیبایی های این دنیا را درک کرده ام و بدون انها زندگی من هیچ معنایی ندارد

ولی با وجود تمام کارهایی که تو این چند مدت کرده اند دوستشان دارم …

البته دلیل اصلی دوست داشتن من شاید رنگ بخصوص شان هست . چون من چشمان میشی را خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی خسته هستند.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 18 دی 1392 ساعت: 3:35

داستان کوتاه “اعتیاد”
تعداد بازديد : 118

بلند شد و از خرابه بیرون زد.

کوچه و پس کوچه‌های محله‌ی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر می‌گذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانه‌ی اکبر بوقی رسید.

دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.

زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:

“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”

عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:

“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”

اکبر در را باز کرد و گفت:

“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم این‌طرف‌ها پیدات نشه.”

-غلامتم آق اکبر این‌ دفعه رو کمکم کن. دفعه‌ی بعد دست پر میام.

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.

-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.

-به درک به من چه ربطی داره!

هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.

وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.

وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.

سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:

“یادت رفته من کی بودم اکبر!

تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.

یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،

اینارو همه یادت رفته؟!

-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!

الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.

سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.

در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.

اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.

وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.

به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن نمی‌داد.

مرد غریبه اتاق را ترک کرد…

بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.

رو به مهناز کرد و گفت:

دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم

-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.

-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.

-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.

-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.

و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.

وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،

سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.

آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور می‌کرد.

مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”

-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.

-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.

اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

عشق و دیوانگی
تعداد بازديد : 126

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت­ ها و تباهی­ ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می­ گذارم و از آنجایی که کسی نمی­ خواست دنبال دیوانگی برود، همه قبول کردند او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن، یک، دو، سه، همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می ­شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ­ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه، هشتاد… و همه پنهان شدند، به جزعشق که همواره مردد بود، نمی­ توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست، چون همه می­ دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می ­رسید، نود و پنج، نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، زیرا تنبلی، تنبلی ­اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوش ­هایش زمزمه کرد: تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله­ ای دست کشید. عشق از پشت بوته بیرون آمد، درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد. شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی ­توانست جایی را ببیند، او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می ­توانم تو را درمان کنم عشق پاسخ داد تو نمی­ توانی مرا درمان کنی اما اگر می ­خواهی کمکم کنی می ­توانی راهنمای من شوی. و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم­های عاشق سرک می­ کشند.
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 14 دی 1392 ساعت: 21:21

هیچ کس زنده نیست همه مرده اند
تعداد بازديد : 111

دوستی میگفت خیلی سال پیش که دانشجو بودم بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند، تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کارو انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، طوری که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بشینی.

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود و حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد! همه حاضرند! هیچ کس غایب نیست! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، جناب مجنون می گفت: استاد! امروز همه غایبند و هیچ کس کلاس نیامده! در اواخر دوران تحصیلی با هم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند و زندگی شرینی با هم دارند.

امروز خبر دار شدم که اگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

هیچ کس زنده نیستهمه مرده اند

داستان کوتاه عشق کودکی
تعداد بازديد : 114

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم. پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم  با خط خوش یه  بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:

♥♥♥ خیلی دوستش دارم  یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت: 10:48

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید