داستان کوتاه”خوابم یابیدار؟”

داستان کوتاه”خوابم یابیدار؟”
تعداد بازديد : 147

دستانش را بر پلکهای بسته ام کشید. همان عطری را زده بود که همیشه میزد….

آرام چشمانم را گشودم، مبادا بترسد و دوباره برود...

دستانم را دراز کردم .

همانجا بود، واقعیت داشت.

نشستم ، به چشمان یشمی اش خیره شدم. ناگهان از جا پرید…دستم را گرفت: بلند شو… پاشو.

دنبال هم درآن چمنزار دویدیم. نمیدانم چند ساعت شد. اصلا خسته نمیشدم. دوست داشتم تاابدیت بدوم.

ناگهان باران گرفت. ایستاد. دستش را روی گونه ام کشید: دیگر باید بروی.

دستانش را بوسیدم: کجا بروم؟ تازه پیدایت کرده ام.

- باید بروی.

- اما تو … توهم می آیی؟

-نمیتوانم. سرش را پایین انداخت.

نمیدانم چرا به یک آن تمام بدنم شروع به سوختن کرد.

او دور شد… دور دور

و من برگشتم، برگشتم به جهان بی او...

به جهان جهنمی خودم…

نویسنده: آتنا سادت


نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 ساعت: 7:16

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید