داستان کوتاه”خوابم یابیدار؟”
تعداد بازديد : 147
دستانش را بر پلکهای بسته ام کشید. همان عطری را زده بود که همیشه میزد….
آرام چشمانم را گشودم، مبادا بترسد و دوباره برود...
دستانم را دراز کردم .
همانجا بود، واقعیت داشت.
نشستم ، به چشمان یشمی اش خیره شدم. ناگهان از جا پرید…دستم را گرفت: بلند شو… پاشو.
دنبال هم درآن چمنزار دویدیم. نمیدانم چند ساعت شد. اصلا خسته نمیشدم. دوست داشتم تاابدیت بدوم.
ناگهان باران گرفت. ایستاد. دستش را روی گونه ام کشید: دیگر باید بروی.
دستانش را بوسیدم: کجا بروم؟ تازه پیدایت کرده ام.
- باید بروی.
- اما تو … توهم می آیی؟
-نمیتوانم. سرش را پایین انداخت.
نمیدانم چرا به یک آن تمام بدنم شروع به سوختن کرد.
او دور شد… دور دور
و من برگشتم، برگشتم به جهان بی او...
به جهان جهنمی خودم…