خيره به چشمانم

داستان کوتاه”خیره به چشمانش”
تعداد بازديد : 156

صبح زود بیدار می شوم. همه خواب هستند. به ایوان میروم. حسابی کش و قوس می آیم. هوای شهریور با خودش بوی پاییز می آورد. صدای گاو و گوسفندها از طبقه پایین می آید. بی تابی می کنند که مش مراد بیاید درِ آغل را باز کند.

چند ماهی بود روستا نیامده بودم. بالاخره بعد از چند سال فارغ التحصیل شدم. از طبقه سوم خانه روستایی مان همه روستا پیداست. ابراهیم را گوشه حیاط می بینم که باغچه را بیل می زند. شاید دارد به باغچه سیب زمینی ها می رسد. یاد ابراهیم همیشه در این چند سال با من بود. چه بچه گی ها که باهم داشتیم. تا اینکه من رفتم دانشگاه و ابراهیم بعد از مرگ پدرش شد مرد خانه. نتوانست درس بخواند.

- پسر عمه خدا رحمت کنه پدرتو… من هم مثل تو نارحتم. ولی … ولی دلیل نمی شه که درس نخونی.

- نمی شه… نه نمیشه. خواهرام رو باید بفرستم خونه بخت.

کنار درختهای سیبِ گوشه حیاط دستانم رو توی دستاش گرفت و گفت تو برو درستو بخون. برو دنبال زندگیت. مسیر ما از هم جدا شده.

بقیهداستان کوتاه”خیره به چشمانش” در ادامه مطلب

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید