داستان عاشقانه و واقعی عشق مریم و فرهاد

یکی از دوستام گفت مریم تو که قشنگی چرا نمیری شانست رو امتحان کنی اون لحظه جلو دوستام بهم بر خورد زنگ کلاس رو زدن وقتی توی کلاس بودم تمام فکرو ذهنم پیش حرف دوستم بود با خودم گفتم من که همه چیز رو امتحان کردم این یکی رو هم امتحان میکنم اگه قبول کرد مدتی برای پز دادن جلو دوستام باهاش دوست میشم بعد رابطم رو باهاش قطع می کنم تو این فکرا بودم که زنگ زده شد اومدم خونه نهار خوردم کلی فک کردم تا به این نتیجه رسیدم عصر به بهانه خرید لباس برم تو مغازه اش عصر که شد یکم به خودم رسیدم و یه ارایش مختصری کردم و رفتم بیرون مسقیم رفتم به سمت مغازه فرهاد رفتم داخا مغازه دیدم فرهاد داره با مشتری هاش حرف میزنه منم از فرصت استفاده مردم رفتم تو نخش دیدم پسر خوش قیافه ای هستش یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه فورا خودمو جمع کردم گفت امرتون رو بفرمایید؟منم گفتم یه پیرهن مردانه واسه داداشم میخوام سایز داداشم رو بهش دادم چنتا مدل گذاشت جلوم منم یکی رو قبول کردم راستش فرهاد اصلا به من توجه نمی کرد و همین کم توجهی اون باعث شد من چند بار دیگه به بهانه های مختلف رفتم تو مغازه فرهاد تا اینکه یه بار دلو به دریا زدم و رفتم تو مغازه فرهاد داشت با مشتری هاش حرف میزد که من فورا یه نامه انداختم پشت ویترینش. فورا پولو حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون اومدم خونه چند روز بود از فرهاد خبر نداشتم تا اینکه یه روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم یه پیام واسم اومده پیام رو خوندم دیدم از طرغ فرهاده توش نوشته بود از همون روز اولی که پا توی مغازش گذاشته بودم عاشق من شده فقط واسه این کاری نکرده که فکر کرده حتما من دوس پسر دارم و عاشق یکی دیگه ام و چنتا حرف دیگه منم فورا رفتم تو اتاقم و بهش زنگ زدم وقتی گوشیش رو جواب داد صداشو که شنیدم یه حس عجیبی بهم دست داد بعد گفتم میخوام باهاش دوست بشم خیلی خوشحال شد گفت مریم دوست دارم تا جون عاشقت هستم و میمونم از این حرفش خیلی خجالت کشیدم گفتم فردا میخوام جلو دوستام صدام کنی و باهم حرف بزنیم اونم قبول کرد صبح که مدرسه تموم شد از در مدرسه اومدم بیرون فرهاد صدام کرد دوستام با تعجب نگام میکردن و حسودیشان میشد فورا رفتم پیشش گفت سلام منم که اولین بار بود با یک پسر غریبه حرف میزدم هیچی نگفتم فهمید که خجالت میکشم باهاش حرف بزنم یکم قربون صدقم رفت و از هم خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم که تونستم دلشو بدست بیارم چند ماه از رابطه منو فرهاد میگذشت منو فرهاد خیلی همدیگرو دوس داشتیم اگه یک روز نمیدیدمش شب خواب نمیبرد یه روز بهم زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده بیا من تو مغازه ام هستم منم قبول کردم و عصر رفتم پیشش کسی تو مغازه نبود نشستیم با هم حرف زدیم و غیر تا اینکه فرهاد گفت مریم تو جون منی اگه یه موقع تنهام بذاری میمیرم دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم دیگه این حرفو نزن منم تو رو دوس دارم و محاله تنهات بذارم صورتش رو آورد جلو بوسم کرد وقتی این کارو کرد حس عجیبی بهم دست داد بعد از چند روز شب تو اتاقم بودم میخاستم بخوابم که فرهاد به گوشیم زنگ زد گفت یه خبر خوب برات دارم گفتم چیه؟ گفت با مامانم حرف زدم قراره زنگ بزنه خونتون واسه قرار خواستگاری؟ یه چیغ بلندی کشیدم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم از هم خداحافظی مردیم اونشب از خوشحال خوابم نبرد صبح که پاشدم مامانم گفت دیشب کابوس دیدی که جیغ زدی؟ منم گفتم آره شب که شد تلفن خونمون زنگ خورد مامانم رفت جواب داد یه احوال پرسی رسمی کرد دیدم یه پیام برای گوشیم اومد فرهاد بود گفت مامانش داره با مامانم حرف میزنه فهمیدم مامانه فرهاده بعد مامانم گفت قدمتون رو چشم و خداحافظی کرد یه نگاه به من کرد و لبخند زد خجالت کشیدم رفت سینی چایی رو آورد و نست پیش منو بابام بابام گفت کی بود؟گفت اجازه خواستن بیان خوستگاری مریم منم واسه پنج شنبه شب قرار گذاشتم دیگه روم نشد جلو مامان بابام بشینم فورا رفتم تو اتاقم به فرهاد زنگ زدم اونشب حدود ۲ساعت با فرهاد حرف زدم خیلی خوشحال بودم که دارم به عشقم میرسم روز پنج شنبه فرا رسید مامانم گفت برو خودتو اماده کن الال که بیان منم رفتم لباسی رو که به سلیقه ی فرهاد خریده بودمو پوشیدم یکم ارایش کردم و اومدم بیرون مامان یکم قربو صدقم رفت تا اینکه فرهاد اینا اومدن فرهاد اونشب خیلی خوشکل شده بود اونشب بابام گفت انشاا… دو سه روز دیگه جواب رو بهتون میدیم اونشب گذشت دو سه روز که گذشت یه شب بابام صدام کرد رفتم پیشش گفت دخترم من رفتم در موردش تحقیق کردم پسر خوبیه حالا دیگه نظر با خودته منم گفتم بابا هرچی خودتون صلاح میدنین بعد بابام اومد سرمو ماچ کرد مامانمم همینطور و داشت گریه میکرد بعد رفت به مامان فرهاد زنگ زد و جواب مثبت رو داد منم رفتم تو اتاق و به فرهاد زنگ زدم خیلی خوشحال بودم و فرهاد هم همینطور اونشب منو فرهاد در مورد آیندمون حرف میزدیم قرار شد فرداشب خونواده فرهاد بیان برای بقیه کار ها فردا شبش که اومدن همه کار ها تمام شده بود فقط مونده بود زمان نامزدی بابای فرهاد گفت راستش مت میخوایم چند روزی بریم مسافرت اگه خدابخواد بعداز اینکه از سفر برگشتیم مراسمو برگزار می کنیم فرداش من رفتم مغازه فرهاد واسه خداحافظی آخه عصرش عازم میشدن خیلی سخت بود جدایی از فرهاد برای ۱۰روز اون روز منو فرهاد کلی گریه کردیم تو مغازه بهم گفت یه هدیه خوشکل برات میارم و… همدیگرو بغل کردیم و دوباره فرهاد بوسم کرد خداحافظی کردم اومدم خونه یک هفته از رفتن فرهاد اینا میگذشت دلم براش یه ذره شده بود بهش زنگ زدم تا اینکه صداشو شنیدم گریه ام گرفت اونم پابه پای من گریه میکرد بعد گفت گریه نکن فردا برمیگردیم همدیگرو میبینیم از این حرفش خیلی خوشحال شدم از هم خداحافظی کردیم و و شب از خوشحالی اینکه فرهاد میخواد برگرده خوابم نمیبرد حدود ساعت۴صبح خوابیدم صبح که پاشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره اومدم نهار رو خوردم و نشستم چنتا فیلم نگاه کردم حدود ساعت ۵ بعداز ظهر بود به فرهاد زنگ زدم گفتم کجایی؟گفت خونه هستم گفتم به سلامت پس استراحتت رو بکن فردا میام بوتیکت ولی فرهاد گفت نه من میخوام همین الان ببینمت گفتم فرهاد تو خسته ای بگیر استراحتت رو بکن فردا همدیگررو میبینیم اما اینقد اصرار کرد تا اینکه راضی شدم جلو بوتیکش قرار بذاریم و همدیگرو ببینیم خونه فرهاد اینا تا مغازه فرهاد حدود نیم ساعت فاصله داشت منم خودمو اماده کردم و رفتم جلو بوتیکش ایستادم یک ساعت گذشت اما از فرهاد خبری نبود هرچی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود عصبی شدم اومدم خونه دیگه بهش زنگ نزدم میخواستم خودمو براش بگیرم بعد از دو سه روز یه شماره ناشنشاس بهم زنگ زد جواب دادم گفت که دایی فرهاده گفتم فرهاد کجاست چرا گوشیش خاموشه؟گفت فرهاد چند روز پیش میخواست بره بوتیکش که تو راه با یه ماشین سنگین تصادف کرده و درجا تموم کرده دیکه دنیا داشت دور سرم میچرخید وقتی به هوش اومدم دیدم مامانم بالای سرم هستش گفت مریم چی شده ؟ گفتم فرهاد فوت کرده فورا لباسم رو پوشیدم و رفتم خونه فرهاد اینا وقتی رسیدم دم در خونه مامانش اومد گفت تو باعث شدی فرهاد اون روز بیاد بوتیکش و اون حادثه اتفاق افتاد تو بجه ام رو از من گرفتی و…. دوباره بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم خونه فرهاد اینا بودم هممون رفتیم سرخاک فرهاد وقتی جنازه فرهاد رو اوردن دیگه هیچی برام مهم نبود رفتم بغلش کردم کلی گریه کردم گفتم فرهاد تو که میگفتی اگه من تنهات بذارم میمیری اما من که تنهات نذاشتم تو منو تنها گذاشتی حالا من بدون تو چیکار کنم مامانم اومد دستمو گرفت برد خونه دیگه شبو روزم شده بود گریه چندبار خودکشی کردم اما مامان بابام به موقع سر رسیدن و نذاشتن بمیرم دیگه تحمل زندگی بدون فرهاد رو ندارم برام دعا کنید بتونم نبودش رو تحمل کنم….