عشق

دانلود رمان شش برادر
تعداد بازديد : 157

دانلود رمان شش برادر



نام کتاب : شیش برادر

نوع کتاب: PDF

تعداد صفحات:359

*ماهان*


با اشاره دست به نوید گفتم که در حالت اماده باش قرار بگیره. نگاهی به دور و اطراف انداختم، حواس هیچ کس به سمت ما نبود. خم شدم پشت بقیه به ارامی ترقه ای بیرون کشیدم. سرم بلند کردم که نوید علامت داد الان بهترین موقع هست. فندک ازش گرفتم که سعید سریع و خیلی اروم گفت :«نوید سیگار می کشی؟ ».یکی توی سرش زد و گفت :«نه باهاش اثار هنری خلق می کنم»بیخیال جنگ و جدال اون دو نفر شدم ترقه و روشن کردم سریع زیر پای ردیف اول انداختم. همین که ترکید کلاس روی هوا رفت. محمدی و دیدم که می خواست از کلاس بیرون بره.

_یا امام چی شده؟ موشک زدند؟ .

از روی زمین به زحمت بلند شدم دستی به پشت لباس ام کشیدم گفتم :«نه داداش ار پی جی بود تو به درس توجه کن حواحواس خودت و واسه این مسائل جزئی پرت نکن».معلم اقای میرزایی نگاهی بهم انداخت و همراه با داد گفت :«ماهان این بار چند ام هست که داری نظم کلاس و بهم می ریزی».صدام و صاف کردم . نگاهی به بچه ها انداختم که اروم نشسته بودند. می خواستم توضیح بدم که عصبی سمت در اشاره کرد و گفت :«همین الان می ری دفتر و میگی که چند بار هست داری این کار و انجام می دی ».چشمی گفتم از کلاس خارج شدم. مثل شیر که سلطان جنگ باشه سمت شکارگاه رفتم. تقه اب به در زدم که صدای مسعودی معاون اومد. همین یکی و کم داشتم. تا در باز کردم دیدم مثل همیشه پا روی پا انداخته نشسته..........

بوسه‌
تعداد بازديد : 126


+ بوسه‌ی پشت گردن ابدیه ؛ 

هیچ وقت فراموش نمیشه !

- پس یادم باشه این دفعه دوبار ببوسم واسه محکم کاری،

عین امضایی که دوبار پشت چک میزنن

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 26 تیر 1398 ساعت: 22:25

عکس نوشته ی قبل از تو
تعداد بازديد : 237

همه چیز خوب بود قبل از تو
عشق با من غریبگی می کرد
یه نفر داشت با خودش تنها
زیر این سقف زندگی می کرد

علت عاشق شدن چیست
تعداد بازديد : 128


دلایل علمی عاشق شدن را بدانید. می‌توان گفت که هر فردی در زندگی خود حداقل یک بار هم که شده عشق را تجربه می‌کند.


عشق و عاشقی هیچ ارتباطی به سن و سال، جنسیت، شغل و موقعیت اجتماعی ندارد و تقریبا افراد در همه جوامع و فرهنگ‌ها عاشق می‌شوند. فکر می‌کنید چه زمانی متوجه حضور فردی در قلب خود می‌شوید؟


این حس چه تغییراتی در شما به‌وجود می‌آورد؟


این حسی که پیدا کرده‌اید، زودگذر است یا ماندگار؟


اصلا این احساس از کجا و چگونه در شما پدیدار می‌شود؟


محققان در جواب همه پرسش‌ها اینچنین پاسخ می‌دهند که فرد در اثر تغییرات مولکولی و هورمونی عاشق می‌شود!

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 21:13

چگونه شخصی را عاشق خود کنیم؟
تعداد بازديد : 135

بعضی وقتها شما به امید بدست آوردن فرد خاصی ماهها خود را به آب و آتش میزنید به عشق او زنـدگی می کنـید و حسرت داشتنش را می کشید و عاقبت بدون ثمر و نتـیجـه ناکام می مانید. و آنـجاسـت کـه راهـکـارهـای ذیل ناگهان همچون موهبتی آسمـانـی جـلـوه گـر خـواهند شد.

البته توصیه های من سحر و جادو نبوده و آنگونه نیز نمی بـاشـد که شخصی را برغم خواست و میل باطنی و با بکارگیری این تکنیکها وادار بـه آن کند که دلباخته و عاشق شما گردد. کاری که این تکنـیـکها انجام می دهند شـانـس و اقـبـال را به مقدار زیادی به سود شما افزایش می دهند. آیا این کار شرورانه و نادرست است؟ من اینطور فکر نمی کنم بنابراین به مطالعه خود ادامه دهید.

داستان کوتاه گل سرخی برای محبوبم
تعداد بازديد : 114


”جان بلانکارد”   از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحه های آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیاید: ”دوشیزه هالیس می نل.” با اندکی جست و جو و صرف وقت، اوتوانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به

بخشندگی کوروش کبیر
تعداد بازديد : 161

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 02 تیر 1396 ساعت: 9:58

عکس نوشته ی کاش می شد
تعداد بازديد : 162

کاش می شد تمام شب ها را، توی چشمم ستاره بشماری
کف دستم دوباره با خودکار، بنویسی که دوستم داری
به خدا راضی ام به تک زنگی، به همان حس تلخ دلتنگی
به پیامی، نوشته ای، شعری، به همان شب به خیر تکراری
کارمند اداره ای هستی که در آن عشق حرف بی ربطی ست
اشک های مرا بزن به حساب، به حساب سپرده جاری
دست هایم چقدر یخ کرده حالم انگار بدتر از قبل است
می نشینم دوباره منتظرت، چند روزی مرخصی داری؟

تبانی
تعداد بازديد : 100


دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانیلعنت به من و زندگی و عشق و جوانیتا پیش تو آورد مرا، بعد تو را بردقلبم شده بازیچه ی دنیای روانیباید چه کنم با غم و تنهایی و دوریوقتی همه دادند به هم دست تبانی

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 19:16

ظاهرا معنی برگرد نمی دانی چیست
تعداد بازديد : 110


نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست
گریۀ ممتد یک مرد نمی‌دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی‌دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی «برگرد» نمی‌دانی چیست
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس !
آنچه غم بر سرم آورد نمی‌دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده‌ام، خندیدی
نازپرورده‌ای و درد نمی‌دانی چیست
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 10:58

خبر ز یارنیامد
تعداد بازديد : 181

چه گشته است؟ ندانم خبر ز یار نیامد

درخت عشقـ بریدند و او کنار نیامد

در انتظار نشستم مگر ز در به در آید

مرا قرار به سر شد، سر قرار نیامد

دو دیده دوخته بودم، مدام بر سر راهش

کسی برای گذر هم، به رهگذار نیامد

از عشـق بی ثمر خود دگر تورا چه بگویم ؟

مرا نصیب از عشقـش بغیر خار نیامد

دلم به او بسپردم که بذر عشق بکارد

هر آنچه کاشت دریغا، یکی به بار نیامد

غریب ماندم و تنها، بر آستانه ی کویش

بوقت رفتنم اما، به رهسپار نیامد

شکار کرد دلم را ، نهاد بر سر راهی

برای دیدن صیدش، سر شکار نیامد

بجز دعا چه بگویم به آنکه برده دلم را؟

اگرچه وقت مصیبت، مرا به کار نیامد

چه وعده ها که شنیدم برای فصلِ بهاران

بهار آمد و اما ؛ به دل ، بهار نیا مد …

بیژن شکیبی

تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
تعداد بازديد : 153

تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
یا نگاهم بکند چشم تو مجبور که نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی؟
با تو اَم! خانه ی تنهایی من دور که نیست
آن که با دسته گلی حرف دلش را می زد
پر درد است ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین، عشق که نه، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه، دل دیوانه ی من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو ولی حیف نشد
لعنتی غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست نگفتی تو به من، می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
زهرا حسینی

از گهواره تا تابوت
تعداد بازديد : 147

در گوشه یی از این جهان، امشب
یک چشم می گرید برای من
در گوشه یی دیگر
یک چشم
می خندد
برای تو
در جایی از باغی
یک دست با یک میخک سرخ
در انتظار گیسوان توست
و در همان باغ
یک دست دیگر تا بیفشاند
به گور من
یاس سفید و زرد
می چیند
و هیچ کس از هیچ کس چیزی نمی پرسد
که این چرا زرد؟
آن چرا سرخ ؟
که آن چرا سوگ ؟
این چرا سور؟
آن کس که یک صبحانه ی شیرین
با زندگان خورده است
چیزی نمی داند
و آن که یک عصرانه ی میخوش
با رفتگان دندان زده
چیزی نخواهد گفت
شاید حقیقت
تنها همین باشد
تنها همین دستی که تابم داده
از گهواره
تا
تابوت
و یا همین سکه
که با  دو روی عشق و مرگش
تا جهان
باقی است
روی هوا می چرخد و
انگار با
هر چرخ
به سخره می گیرد
صد بار
سیب سرخ اسحق را
حسین منزوی

قهوه ای خوب من
تعداد بازديد : 109

تو را به آبادی چشم هات نخند
خنده هات مرض دارد
آدم را بیمار می کند
آخر  آدم گناه دارد به خدا …
یک بار حوا
یک بار شیرین
یک بار لیلا
حالا تو …
نخند
خنده هات استعداد شگرفی دارند
برای بیمار کردن یک شهر
برای به بیابان فرستادن هزار مجنون
برای تیشه زدن به ریشه ی هزار فرهاد ..
نخند
خنده هات مرض دارند
آدم بیمار می شود
تو می روی
درد شروع می شود
آدم می پیچد به خودش
تو که برنمیگردی
حالش را نمی پرسی …
قهوه ای بدجنس
شیرین نخند
آدم می بیند
مرض قند می گیرد
قند در دلش آب می شود
هوا برش می دارد
فرهاد می شود
تو میروی
می زند به سرش
سرش به سنگ می خورد
تیشه بر می دارد
می زند به ریشه اش ..
قهوه ای بدجنس
من عادت دارم تلخ بنوشم
تلخ شو
شیرین نباش
من که فرهادت نمی شوم !
یک بار مجنون شدم
هفت بیابان عشق را دویده ام
برای هفت پشتم بس است …
قهوه ای بدجنس
با من گرم نگیر
سرد شو
تلخ شو
یک بار شیرین ِ داغ بی هوا سر کشیدم
هنوز گلوی سوخته ام بغض دارد …
… هنوز دلم می سوزد !
قهوه ای بدجنس
نگو عزیزم
گرم نگیر با من
تابستان است
تنور عشق داغ است
به هر واژه میم مالکیت می چسبانی
فردا زمستان می شود
آدم برفی می شوی
تمام میم ها می افتند
روی سرم هوار می شود عشق …
قهوه ای بدجنس
معمولی بیا
معمولی برو
بگذار معمولی دوستت داشته باشم ..
اصلا بیا فقط هم را
معمولی دوست داشته باشیم
من تو را بی لبخند
تو مرا بی شعر
باش؟ قهوه ای خوب من … باش ؟

داستان کوتاه “نگار” (قسمت ششم)
تعداد بازديد : 169

امروز نگار بسیار به خودش رسیده دیگه از بیماریه چند روز پیش در چهره اش پیدا نیست آماده رفتن میشه.
مادرش ازش میپرسه:نگار جان کجا؟امروز ماشالا شادی ….کجا می خوای بری اینقدر خوشحالی؟
نگار- دارم میرم خرید یه چیزایی باید بخرم .خداحافظ.
اشکان آماده شده جلوی آینه میره به خودش عطر میزنه سوگند داره نگاش می کنه.
- چیه امروز به خودت داری میرسی قرار داری؟
- آره یه قرار مهم دارم.
- خوب این قرارتون کاریه دیگه؟
- آره یه قرار کاری دارم شب میام تو شامتو بخور منتظر من نمون چون ممکنه دیر کنم.
- تو به سوال اون روز من جواب ندادی!
اشکان کت شو برداشت وبه سمت جا کفشی رفت که کفششو بپوشه
گفت : کدوم سوال؟
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت: 11:39

داستان کوتاه “نگار” (قسمت چهارم)
تعداد بازديد : 152

چند ترم از دانشگاه گذشته بود نگار با بیشتر هم دوره ای هاش دوست شده یود و بیشتر آنهارو میشناخت ولی از همه صمیمی تر دوستش ساناز بود که در دوران تحصیل در دانشگاه باهاش آشنا شده بود و خیلی دوست شده بودند . انگار سالهای سال همدیگر می شناختن یه دوستی عمیق بینشون به وجود اومده بود.

ساناز با یکی از هم دانشگاهی های خودش نامزد شده بود.

اونا هر وقت که قرار میزاشتن نگار هم با اونا می رفت و این رفت و آمدها باعث شده بود که علاقه پدرام نسبت به ساناز کم بشه و بیشتر از نگار خوشش بیاد…

تا اینکه پدرام با بهانه های الکی از ساناز جدا میشه.

- ساناز چیه چرا اینقدر گرفته ای؟

- هیچی این پسره عوضی فکر کرده من بازیچشم اومده چشم تو چشم شده واسم بهانه میاره که باید از هم جدابشیم منم گفتم به درک جدا بشیم ولی این رسمش نبود.

- واقعا آدمها چقدر نامرد شدند…

- پاشو نگار الان کلاس شروع میشه بهتره بریم سرکلاس.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:47

داستان کوتاه “نگار” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 176

روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .

به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟

بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند.

هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه…

می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد!

بقیه در ادامه مطلب 

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:03

داستان کوتاه “نگار” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 125

صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید.
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد.
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
بقیه در ادامه مطلب 
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 20:01

داستان کوتاه “نگار” (قسمت اول)
تعداد بازديد : 142

لب پنجره نشسته بود.

نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد

که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد

دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده.

الهه بود پشت خط دوست نگار

الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا.

نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود.

نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی.

پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه:

_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم……………آیا روزی میشه که تو مال من بشی …………….مال خود خودم

نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 19:57

داستان کوتاه”چشمها”
تعداد بازديد : 124

چشماش ازعصبانیت قرمز شده بودن و پیشونیش عرق کرده بود.
به زحمت روی پاهاش ایستاده بود.دستای لرزونشو میون موهای پریشونش قلاب کرده بود و بی اختیار تو صورتش فریاد میزد:
-((دیوونم کردی….
خسته شدم از دستت…))
کمی این طرف و اون طرف رفت.کلافه بود. دوباره ایستاد و ادامه داد:
-((تو عاشقی!؟
واقعا حس میکنی عاشقی؟
ادعا میکنی زیباترین حس دنیا رو درک کردی. به خیالت هیچ آسمون بلندی به پای احساست نمیرسه! اما وقتی میون خودت و عشقت ناچار به انتخاب شدی و گفتی “خودم” چی؟ عاشق بودی؟))
کمی نزدیکتر شد. بهش خیره شده بود و باعصبانیت تو چشماش نگاه میکرد.
-((نفس کشیدی گفتی عاشقم. خوابیدی و بیدار شدی گفتی عاشقم. زندگی کردی به اسم عشق.اونقد گفتی تا خودتم باورت شد عاشقی، اما تا کم آوردی کنار کشیدی و گفتی قسمت نبود ، میرم سراغ یکی دیگه !
تو واقعا عاشقی؟
نه… نیستی))
همینطور که بهش خیره شده بود عرق پیشونیشو پاک کردو موهاشو از صورتش کنار کشید.
-((عاشق بودن واسه یکی مثل تو زیاده. خیلی هم زیاده… دل چند نفر دیگه رو باید بشکنی تا به خیال خودت قسمتت رو پیدا کنی؟
حتی خداهم حالش ازت بهم میخوره.
ازت متنفرم…))
اینو گفت و ازمقابل آئینه کنار رفت...

داستان کوتاه زخم خورده (پایان)
تعداد بازديد : 169

به روی خودم نمی اوردم ولی میدیدم رفتارش عوض شده

بی حوصله و کم حرف. بیشتر وقتا می خوابید. بهم اهمیت نمیداد

شبا رختخوابشو جمع میکرد و میرفت تو بالکن میخوابید.

حس میکردم دلش باهام نیست. دیگه باهام احساس آرامش نمیکنه.

نمیتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم..شک و دودلی زجرم میداد. باید قضیه رو برای خودم روشن میکردم..

نمیخواستم برم و از آرش توضیح بخوام.

شاید اشتباه میکردم . شاید واقعاً سوء تفاهمی پیش اومده باشه.

اونوقت ممکن بود باعث دلشکستگی و رنجش آرش بشم.

اگه واقعا هم وجود داشت نباید به روی آرش می اوردم

ممکن بود گستاخ تر بشه و زشتی مسئله براش کمرنگ تر.

یا شایدم سر لجبازی بیفته و کار احمقانه ای بکنه.

تصمیم گرفتم به اون شماره زنگ بزنم .

زنگ میزنم اگه خودش نبود و شکم بیخود بود که چه بهتر

ولی اگه خودش باشه باهاش حرف میزنم و از زیر زبونش حرف میکشم.

گوشی رو برداشتم.شماره رو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد..بله..

ببخشید منزل…

دلم میخواست بشنوم نه…اشتباهه…ولی جواب داد بله..با کی کار دارید؟

من از دوستای ــــ هستم گه لطف کنید چند لحظه صداش بزنید.

نمیدونستم از کجا شروع کنم چی بگم. اگه واقعا اشتباه میکردم چه جوابی میتونستم داشته باشم؟

- بله..خودم هستم. بفرمائید

- سلام..من خانوم اقای فرهودی هستم به جا آوردید؟

- بله..خودم هستم..امری داشتید..

- چند روز پیش تو دانشگاه همدیگه رو ملاقات کردیم. اون روز در مورد شما از اقای فرهودی پرسیدم.

ایشون همه چیز رو بهم گفته میخوام حالا از زبون خودتون بشنوم.

میدونستم نباید چیزی بگم که بفهمه هنوز مطمئن نیستم و در حد یه حدسه..

باید ازش حرف میکشیدم. باید طوری حرف میزدم که خودش بحرف بیاد و حقیقت رو بهم بگه.

- خانوم فرهودی میدونم ازم ناراحتید…

به اقای فرهودی گفته بودم نمیشه همیشه این قضیه رو پنهون نگه داشت

میگفت خودم بهش میگم تو کاری نداشته باش.

بدنم یخ کرده بود..دستام میلرزید حدسم درست بود

حس میکردم زبونم چسبیده ته گلوم..هیچی نمیگفتم.

فقط تائیدش میکردم تا حس کنه از همه چیز خبر دارم.

- باور کنید اولش نمیدونستم متاهله..وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود دلبسته شده بودیم.

میگه نمیتونم زنمو طلاق بدم. دوسش دارم ولی از تو هم نمیتونم دست بکشم.

دوستی ما یه دوستی ساده بود..ولی حالا …

انگار خواب بودم…داشتم دیوونه میشدم حرفاش تموم شد ساکت شد.

انگار منتظر جواب بود.

- خانوم فرهودی..میشنوید؟ هستید؟

هیچی برای گفتن نداشتم..حتی نتونستم از خودم دفاع کنم..

خواستم رو دست بزنم ولی خودم رو دست خورده بودم..

باورم نمیشد. آرش چطور تونستی اونهمه عشقو زیر پات بزاری؟

فکر منو نکردی؟ حق من این نبود..من چه بدی در حقت کرده بودم؟

ازم جز محبت و عشق چیز دیگه ای دیده بودی که خواستی تلافی کنی؟

با نداریت ساختم..آرزوهای جوونیمو زیر پام گذاشتم تا سختت نشه…

ادامه تحصیلمو گذاشتم کنار تا تو اذیت نشی..این بود جوابم؟

شب وقتی آرش اومد انگار همه چیز رو میدونست..حتی سلامم نکرد

منم حرفی نزدم. میدونستم دختره زنگش زده و همه چیز رو گفته.

شامو اوردم نمیدونستم از عصبانیتشه حرف نمیزنه یا از خجالتش

خودم شروع کردم..

- امروز با دختره حرف زدم..حرفاشو زد میخوام حرفای تو رو هم بشنوم

میدونی اونقدر غرور دارم که نخوام عشقو ازت گدائی کنم . فقط میخوام بگی حتی بگی برو میرم.

آرش هیچی نگفت سکوتش عذابم میداد..

- چرا هیچی نمیگی. حرف بزن

- پاشو برو یه استکان چای بیار.

- ولی من منتظر جوابتم..میشنوم. بگو.

- گفتم پاشو برو چای بیار بعداً حرف میزنیم.

رفتم و یه سینی چای اوردم.

- حالا بگو مرگ الهام بگو چیه؟ بگو دختره دروغ میگفته. هیچی بینتون نیست

- نه الهام درسته دوسش دارم..نمیدونم چطور شد ولی عاشقش شدم نمیتونم ازش دست بکش ماشتباه کردم .میدونم ولی پیش اومده

اولش با یه نگاه شروع شد از کنارم رد شد و چشمکم زد تو دلم آتیش روشن شد

و هر روز بدتر شد..بدتر از قبل…

- یعنی چی آرش؟ پس من چی؟

- الهام میدونی دوستت دارم تو زنمی ولی اون عشقم

خیلی احمقانه بود آرش زن بودنمو برتر از عشق بودنم میدونست!

استکان توی دستمو کوبیدم تو سینی استکان شکست.

لبه هاش دستمو برید بدون اینکه بفهمم قطره های اشک رو صورتم حرکت میکردن.

نمیخواستم گریه کنم ولی چشام خیس میشد…پر میشد و میچکید رو صورتم.

وقتی دل بشکنه و بسوزه حتی اشکم سردش نمیکنه.

دلم شکسته بود و حرفام تو گلوم خشکیده بود

دلم از آرش شکسته بود حتی نمیتونستم یه کلمه هم باهاش حرف بزنم

تا میخواستم دهن باز کنم و چیزی بگم بغض میشست تو گلوم و خفه ام میکرد..

چند روز گذشت…هیچ حرفی بینمون زده نمیشد..آرش اونقدر کور شده بود که وجودمو نمی دید

انگار نبودم…نه حالمو می دید نه بغض تو گلومو

باید کار رو یه سره میکردم. نمیتونستم تو اون دریای اضطراب دست و پا بزنم و آخرشم غرق شم..

زنگ زدم به دختره یه ساعتی رو مشخص کن بیام با هم حرف بزنیم

ترسید

- نه کار دارم نمیشه اگه کار دارید همینجا بگید

میدونستم آرش اونقدر دوستش داره که حاضر بشه بخاطرش قید منو بزنه..

- نه..میخوام حرف بزنیم خودت میدونی اگه میخواستم کاری بکنم منتظر اجازه ات نمیشدم

میومدم دانشگاه و شر به پا میکردم..هنوز فرهودی برام مهمه و نمیخوام پیش دوستاش بی ارزش بشه.

میخوام باهات حرف بزنم میخوام تکلیف خودمو با خودم روشن کنم

یه جا رو مشخص کردیم و سر ساعت رفتم پیشش..سعی میکردم آروم باشم و خودمو کنترل کنم.

میدونستم با بی حیا بازی و داد و بیداد راه به جائی نخواهم برد جز بردن ابروی خودم و آرش

از دور دیدمش با لبخند رفتم کنارش. سلام داد و سرشو انداخت پائین..

جوابشو دادم و نشستم کنارش میپرسیدم و اونم جواب میداد.

حرف میزد. از اشنائیشون حرفاشون..علاقه شون..

حرفاش برام سنگین بود. درمورد عشق من حرف میزد.

عشقی که فکر میکردم فقط برای خودمه..

میدونستم باید باهاش دوستانه رفتار کنم نباید خودمو خوار میکردم.

نباید گریه میکردم باید طوری رفتار میکردم خودش شرمنده شه.

اروم حرف میزدم و جواب میدادم.

- میخوای چیکار کنی؟ میتونی زندگیتو رو خرابه های یکی دیگه درست کنی؟

-نه.. نمیتونم ولی واقعا دوسش دارم خیلی خواستم کنار بکشم ولی نشد. نزاشت…

- میتونی با وجود منو بچه ام باهاش زندگی کنی؟

- من خیلی دوسش دارم و حاضرم بخاطرش همه جور سختی رو قبول کنم.

هیچی نگفتم.کلی حرف داشتم و بغض.. ولی نخواستم کم بیارم و غرورم بشکنه.

- ببین دوستانه بهت میگم. نمیخوام ابروریزی کنم و ابروتون بره

خودت پاتو از زندگیم بکش بیرون. هر چند آرش هیچوقت نمیتونه اون ارش قبل برام بشه

ولی بخاطر بچه ام هم شده جلوتون می ایستم..کاری نکن که نتونی یه عمر با وجدانت کنار بیای. بهتون یه هفته وقت میدم. حالا خودتون میدونید من هفته ی بعد بازم میام.

هیچی برای یه زن سخت تر از این نیست ببینه که عشقشو دارن ازش میگیرن.

عشقی که گرمی زندگیشه سایه ی بالای سرشه.

تو اون یه هفته حتی یه کلمه هم با آرش حرف نزدم دلم میخواست زودتر تموم شه.

حتی به صورت ارش هم نگاه نمیکردم..

غذاشو اماده میکردم و میرفتم اتاقم. هر وقت میرفت منم از اتاقم میومدم بیرون.

یه هفته تموم شد. زنگ زدم که بیا و منتظرتم..قرارمون کافی شاپ اومد.

- چی شد؟ به نتیجه ای رسیدید؟

- من خودم خواستگار دارم ولی دلم بهشون گرم نیست. کاش میتونستم جواب یکیشونو بدم و تموم کنم

ولی از یه طرفی هم نمیتونم از فرهودی دل بکنم..همه جوره همو میفهمیم.

- یعنی اینکه نمیخوای عقب بکشی؟

- میخوام ولی نمیتونم باور کنید..دانشگاه برامون جهنم شده

از وقتی شما اومدید دانشگاه و بچه ها شما رو دیدن چپ و راست سرزنشمون میکنن.

بدتر از من اقای فرهودی خراب شده دیگه ارزشی پیششون نداریم.

- بعد اینم نخواهید داشت.هیچ جا..نه اینجا و نه تو خانواده.

باهات حرف زدم و دوستانه اومدم جلو..حتی التماستم کردم که بکشی کنار.

حالا خودت میدونی. نزار یه عمر عذاب  وجدان درد من و بچه مو بکشی.

اگه بلائی سر خودمون بیارم مسئولش توئی.

هنوز حرفام تموم نشده بود که سایه ی یه نفر رو پشت سرم حس کردم..

برگشتم. آرش بود. با لبخند سلام داد و نشست کنارمون.

خواستم بلند شم که دستمو گرفت

- بشین میخوایم حرف بزنیم..

ولی حرفی برای گفتن نداشتم.بخاطر احترامش نشستم..آرش هنوزم برام عزیز بود.

سرم پائین بود ولی نگاهشونو حس میکردم. هیچی از گلوم پائین نمیرفت.

حرف میزد و سوال پیچم میکرد.دلم میخواست سرش داد بزنم.

جوابی نمیدادم و سرم پائین بود.

خسته شده بودم. رفتم خونه و چمدونمو بستم. تهدیدش کرده بودم خودم و بچه مو میکشم ولی دروغ گفتم. اونقدرها هم ضعیف نبودم…راه اخرم طلاق بود.

انگار که فهمیده باشه چه خبر شده خودشو رسوند خونه.

تعجب کردم..فهمیدم بهش گفته تا جلومو بگیره. ترسیده بود کار بچه گونه ای بکنم.

خنده ام گرفت..هنوز هم براش مهم بودم.

- الهام چیکار میکنی؟ کجا؟

بازم سکوت کردم..میدونستم دهن باز کنم حرفای نگفته ی زیادی دارم

در رو قفل کرد.

- حق نداری پاتو از خونه بزاری بیرون..

هلش دادم اونطرف و از در بالکن زدم بیرون.

بچه رو گرفت

- برو ولی اینو نه میتونی بدون بچه ات بمونی؟

همیشه بچه میشه طعمه برای اینکه بتونن مجبورت کنن تا تحمل کنی..

- اره..ببین اگه قبول میکنه بده بزرگش کنه.

بچه رو گذاشتم و اومدم بیرون توی حیاط بهم رسید…زد تو صورتم…

برای اولین بار بود دستشو روم بلند میکرد..چشام خیس شد..هیچ جا رو ندیدم.

- الهام دوستت دارم شیطون رفت تو جلدم کاری کردم که نباید میکردم تو ببخش بچه گی کردم بمون

قول میدم تمومش کنم. باور کن اگه تو نباشی نمیتونم زندگی کنم.

دیگه حرفاشو باور نمیکردم همش دروغ بود.

چطور میتونست هم منو دوست داشته باشه و هم به اون فکر کنه.

- بهم وقت بده جبران میکنم همه چیز رو درست میکنم قول میدم. نمیدونی تو این مدت چی کشیدم صدام در نمی اومددیدنت عذابم میداد.

صبوریت خوارم میکرد الهام ….و بغلم کرد. گریه کرد

ته دلم هنوزم دوسش داشتم…

دلم شکسته بود ولی حتی تو ذره ای ریز ریز شده ی قلبم هم عشقش وجود داشت.

بازم مجبور شدم تحمل کنم و صبر توکلم بخدا بود. خدا همیشه میگفت صبر کنید که خدا با صابرانه.

مدتی گذشت. یه روز آرش اومد خونه داغون بود انگار گریه کرده بود نگاش کردم..سرشو انداخت پائین. عادت نداشتم چیزی بپرسم.

میخواستم اگه حرفی باشه خودش بگه…

فقط اینو گفت:

- ازدواج کرد با کسی که دوستش نداشت هیچ حسی بهش نداشت.

فقط ازدواج کرد تا مطمئنم کنه دیگه نمیخوادم تا بتونم راحت تر تصمیم بگیرم.

نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. اون پاشو از زندگیم کشیده بود بیرون.

تموم شد آرش خیلی سخت با این مسئله کنار اومد خیلی عذاب کشید.

حالا سالهاست که فراموشش کرده میخواد جبران کنه تا فراموش کنم.

ولی نمیشه…اون حس قبل رو بهش ندارم. دلم باهاش گرم نمیشه.

اون منو به یه زن و عشق دیگه ترجیح داده بود. مگه میشد خوار شدنم یادم بره…

اون رفته یه شهر دور. ولی اثرش سالهاست تو زندگیمه.

خاطره ی تلخش کم رنگ شده ولی هیچوقت فراموشم نمیشه.

خاطره ی یه خیانت. خیانت به عشق..به زندگی…

پایان

نویسنده:لیلا فام

داستان کوتاه “زخم خوره” (قست اول)
تعداد بازديد : 119

نگاهش به کتابه. ولی میدونم افکارش محو خیالاتشه…

“آرش میخوای برات چای بیارم؟”

“نه الهام ممنون.”

چند سالیه ازدواج کردیم. عاشقانه. طوری که لیلی و مجنونم به گرد پامون نمیرسن.

دیپلمو که گرفتم ازدواج کردم..دلم میخواست ادامه تحصیل بدم…

آرش فوق دیپلم بود…کارمند یه اداره…

“الهام نمیتونیم هر دو با هم درسمونو ادامه بدیم. وضع مالیمون ناجوره . سختمون میشه . شهریه ها بالاست.بعدشم تو وظیفه ی مهمتری تو زندگی داری . باید مواظب بچه مون باشی. اون بیشتر از هر کسی به تو نیاز داره.”

درست میگفت یه زن قبل از اونکه زن خونه باشه باید مادر باشه .

مادری که باید خودشو نادیده بگیره تا قدرتی باشه برای منزلت و بزرگی خانواده اش…

آرش کنکور داد و عزمشو جزم کرد واسه ادامه تحصیل.

الحق هم کم نیورد. همیشه نمره ی اول کلاسش بود .همه جوره باعث آرامشش میشدم تا کمبودی حس نکنه.میدونستم هر کاری بکنم واسه زندگیم کردم.

تا اینکه تلفنای مشکوک آرامشو بهم زد.

تلفن زنگ میخورد . وقتی جواب میدادم قطع میکرد..

شماره شو برداشته بودم. میدونستم مزاحمه ،حس بدی داشتم.

تا اینکه یه روز…

یه ساعتی بیرون بودم. وقتی برگشتم آرش تازه رفته بود.

میدونستم با گریه ی بچه نمیتونه درس بخونه.هر وقت خونه بود بچه رو برمیداشتم و میرفتم بیرون…ناخودآگاه رفتم طرف تلفن…میخواستم ببینم در نبودم کسی زنگ زده یا نه؟

شماره ی آشنائی رو دیدم. اره..همون شماره ی مزاحم بود.

نیم ساعتی مکالمه داشت…شک کردم ولی اونقدر دوستش داشتم که نخواستم باور کنم. نخواستم شک مو تبدیل به یقین کنم…خوشبختیمو دوست داشتم.

اون اتفاق بازم افتاد…زنگ میزد و تا گوشی رو برمیداشتم قطع میکرد.

آرش هم نگام میکرد . طوری که فکر کنم بهم شک کرده

“آرش نمیدونم کیه، باور کن ،بیا و خودت شماره شو بگیر…”

“نه نمیخواد حتما مزاحمه لطفا اگه میشه بعد این تو جواب تلفن ها رو نده.”

بهم برخورد ، مثل گل پاک بودم تحملش برام سخت شد.

ناراحت شدم . همون شماره رو گرفتم.

“الهام چیکار میکنی؟”

“هیچی میخوام ببینم واسه چی زنگ میزنه و قطع میکنه ؟”

زنگ خورد گوشی رو برداشتن.

ترجیح دادم جواب ندم تا خودش بحرف بیاد…

انگار که خیلی وقته منتظر تماسه “سلام..خوبی؟”

یه خانوم پشت خط بود. انگار یه پارچ اب یخ رو سرم خالی کردند.

“سلام ببخشید من شما رو میشناسم؟ واسه چی زنگ میزنید و جواب نمیدید؟”

با شنیدن صدام هول برش داشت “ببخشید حتما اشتباهی شده..بچه ها داشتند با تلفن بازی میکردند”

“خانوم بچه ها هیچوقت روزی یه بار یه شماره رو اشتباه نمیگرن لطفا مواظب رفتارتون باشید “و قطع کردم…

نگاه آرش رو دیدم “چیکار کردی؟ کی بود؟”

“هیچی همون مزاحم بود خواستم مطمئن شی ”

“باشه برو مطمئنم…بچه داره گریه میکنه نزارش”

رفتم ولی دلم آروم قرار نداشت…مثل یه مرغ پرکنده شده بود که خودشو به در و دیوار میزد.نمیخواستم باور کنم ولی وقتی قطعات پازل رو کنار هم میچیدم میدیم یه چیزی رو کم داره. هنوز ناقصه. جور در نمیاد.

تا اینکه یه روز لای کتابش رسید پرداخت شهریه دانشگاه رو دیدم

خانوم ــــــ با امضای آرش بود.

نتونستم تحمل کنم اسمشو یادداشت کردم و رسید رو گذاشتم سرجاش. شکم داشت به یقین تبدیل میشد .آرامش قبل از طوفان. ولی باید طوفان رو هم نگه میداشتم تا زندگیمو به گردبادش نده.

زنها هرقدر کند ذهن و عقب باشند تو این جور موارد زرنگند. حسی قوی دارند که حرفو از نگاه میخونند ، حس رو از دل میگیرن

حس حسودیشون باعث میشه فقط اونو برای خودشون بخوان عشق اونو برای خودشون بخوان.

و برای رسیدن به هدفشون هر کاری رو میکنند حتی به قیمت زندگیشون.

ادامه دارد…

نویسنده: لیلا فام

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 05 اردیبهشت 1393 ساعت: 9:56

غزلیات حافظ”سری اول”
تعداد بازديد : 131

“جز اینقدر نتوان گفت درجمال تو عیب     که وضع مهرو وفانیست روی زیبا را”

“هرگز نمیردآنکه دلش زنده شد به عشق     ثبت است برجریده عالم دوام ما”

“عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده     بازگردد یا برآید چیست فرمان شما”

“سینه از آتش دل درغم جانانه بسوخت     آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم ازواسطه دوری دلبربگداخت     جانم ازآتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع     دوش برمن زسر مهر چوپروانه بسوخت

آشنائی نه غریب است که دلسوز نیست     چون من ازخویش برفتم دل بیگانه بسوخت”

“عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو     دل زما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست”

“مرا بکار جهان هرگز التفات نبود     رخ تو درنظر من چنین خوشش آراست”

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش چهارم , شعرا ,
تاریخ انتشار : سه شنبه 05 فروردین 1393 ساعت: 20:27

می توان زیبا زیست
تعداد بازديد : 126

می توان زیبا زیست؛

نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم

نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان خوب و بد

لحظه ها می گذرند

دور می شویم…
تعداد بازديد : 119

دور می‌‌شویم ناگهان

از خاطرِ آدم ها

چنان سواری شتاب زده

در مه‌

چنان گم کرده راهی‌

در خم یک کوچه

عمر لبخند‌های ما

چون سهم ما از عشق

چه کوتاه…

چه کوتاه…

عشق و دیوانگی
تعداد بازديد : 126

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت­ ها و تباهی­ ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می­ گذارم و از آنجایی که کسی نمی­ خواست دنبال دیوانگی برود، همه قبول کردند او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن، یک، دو، سه، همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می ­شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ­ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه، هشتاد… و همه پنهان شدند، به جزعشق که همواره مردد بود، نمی­ توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست، چون همه می­ دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می ­رسید، نود و پنج، نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، زیرا تنبلی، تنبلی ­اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوش ­هایش زمزمه کرد: تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله­ ای دست کشید. عشق از پشت بوته بیرون آمد، درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد. شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی ­توانست جایی را ببیند، او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می ­توانم تو را درمان کنم عشق پاسخ داد تو نمی­ توانی مرا درمان کنی اما اگر می ­خواهی کمکم کنی می ­توانی راهنمای من شوی. و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم­های عاشق سرک می­ کشند.
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 14 دی 1392 ساعت: 21:21

من کتاب عشق را برای همیشه بسته ام
تعداد بازديد : 164

در عشق هر چه لذت بردم و به آسمانها رفتم
آخرش به غم رسیدم و بالم شکست و بر زمین افتادم
عشق بی مرام است ، با دل ها ناسازگار است
اولش دنیایی است و آخرش مثل یک غده سرطان است
قلبم را به چه کسی بسپارم که درک داشته باشد؟
قلبم را به چه کسی بسپارم که قدرش را بداند
هر چه ایمان آوردم به این و آن ، آنها میشدند بلای جان
قلبم را به چه کسی بسپارم که وفادار بماند
تنها به خاطر خودم با من بماند
نه اینکه امروز را بگوید دوستم دارد و فردا شعر رفتن را برایم بخواند
در عشق هر چه سوختم و نشستم و به انتظار ماندم
آخرش به کویری رسیدم که باز هم در حسرت باران محبت ماندم
عشق بی وفا است ، اولش پر از شور و شوق ،
آخرش مثل قلب من آرام و بی صدا مرد…
کار من و دلم از عاشقی گذشته ، آنقدر این دنیا بی وفاست
که تمام پل ها را در بین ما شکسته
قلبم را به چه کسی بسپارم تا به من آرامش دهد ؟
من و تنهایی و عالمی که دارم در این دنیا ،
صد ها برابر ارزش دارد نسبت به این عشق ها در این دنیا
و آن عشقی که ما به دنبال آن میگردیم ،
رفت و تمام شد و افسانه ای شد و اینک ما از آن میخندیم
نه نمیخواهم بشنوم که تو با بقیه فرق داری
نه نمیخواهم بشنوم که همیشه با دلم میمانی
تو هم مثل قصه خیالی عشق را میخوانی ، که فکر میکنی میتوانی عاشقم بمانی
بیخیال شو ، من کتاب عشق را برای همیشه بسته ام ،
چون از این شکستن ها خیلی خسته ام…

سنگین کام میگیری زن
تعداد بازديد : 98

سنگین کام میگیری زن!!

در این سرمای خیابان و برگ ریزان خزان

به یاد کدام عشق خاطراتت را دود میکنی؟!!

ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ زن!

ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﭘﯽ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ

ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ!

ﺩﻭﺩ ﮐﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ

ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ…

ﺁﻧﻬﺎ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.

کسی که این روزها عجیب خسته است
تعداد بازديد : 161


خسته ام

از خودم خسته ام

از شما

روزهای بی‌ حوصلگی

شب‌های کشدارِ تنهایی‌

از این شعر‌های تکراری

عشق ها

عاشقانه ها

حتی شکست‌های تکراری

از این حضور‌های مترسک وارِ پر از تردید

از امتداد مستمر چهار فصلی که از کفّ ما میروند

بدون هیچ چ چ چ تغییر… بدون هیچ تغییر

خالی‌ شده ام

خالی‌ میروم

هیچ فکری در سرم نمی‌‌ماند… نمی‌‌آید که بماند

همین روز هاست که کاغذ سفیدی به اشتراک بگذارم

فقط با یک امضا

یا چه میدانم

یک شکلک

یکی‌ از این قلب‌هایی‌ که همه برای هم میفرستند

یا دستی‌ که باید تکان بخورد ولی‌ نمیخورد

همین روز هاست که خودم را یک جایی‌ گم کنم

نه… اینبار پشت دود سیگار نیست

یا میان انبوه واژه‌های بی‌ سرانجام

یا در سوگ نیمه رفاقت‌های گاه و بیگاهی

این بار

در کوچه پس کوچه‌های کودکیِ کسی‌

که زود بزرگ شد

نیمه برهنه

عصیانی

شورشی

و با دلی‌ پر بزرگ شد

کسی‌ که این روز‌ها… عجیب خسته است


بی عشق به خانه برنخواهم گشت
تعداد بازديد : 128

باران ببار

اینبار،

او را خواهم دید

این شهر بی در و پیکر

حریف اراده من نیست!

خواهم گشت

همینه اش را.

خیابان به خیابان

کوچه به کوچه

باران

امشب

بی عشق به خانه برنخواهم گشت…

قدیمی‌ ترین عشاق ایرانی‌
تعداد بازديد : 138

در موزه باستان‌ شناسی و مردم‌ شناسی دانشگاه پنسیلوانیا یکی از مشهورترین عکس‌ها معروف به دو عاشق ایرانی است. عکس شمار ۹۷۴۸۲ این موزه هنوز یکی از تصاویر منحصر به فردی است که هر روز نظر خیلی‌ها را به خود جلب می‌کند؛ عشاق ایرانی، ۸۰۰ سال پیش از میلاد مسیح!
مجله مهر: سال ۱۳۵۱ باستان‌شناسانی که در تپه‌ حسنلو مشغول حفاری بودند خودشان هم چیزی را می‌دیدند باور نمی‌کردند. تیم مشترک تحقیقاتی ایران و ‌آمریکا به سرپرستی دکتر رابرت اچ دایسون مشغول تحقیقات در این تپه باستانی بودند که قبری را پیدا کردند. در قبری با قدمت حدود ۳ هزار سال اسکلت دو نفر در آغوش یکدیگر پیدا شد. در قبر به جز تخته سنگی که در بالای سر شخص سمت چپ قرار دارد هیچ شی دیگری وجود نداشت و از آن زمان آنها لقب «عشاق» را گرفتند. از سال ۲۰۰۵ در موزه دانشگاه پنسلوانیا تیمی مشغول به فعالیت تنها برای انتشار نتیجه تحقیقات و گزارش‌های حفاری در تپه حسنلو هستند؛ تپه‌ای باستانی که قدمت آن به ۶ تا ۸ هزار قبل از میلاد می‌رسد. با‌گذشت سالها، در موزه دانشگاه پنسلوانیا تصویر عشاق ایرانی یکی از موارد مورد توجه است.
*پی نوشت: تپه ی حسنلو که در ۷ کیلومتری شهر نقده قرار دارد، یکی از تپه‌های باستانی ایران است که قدمت آن به بیش از ۶ هزار سال قبل از میلاد می‌رسد. معروفترین اثر باستانی یافت شده در این محل جام طلای حسنلو است که به عصر آهن تعلق داشته و در موزه ایران باستان نگهداری می شود.
تپه باستانی حسنلو در ۱۲ کیلومتری جنوب غربی دریاچه ارومیه، و ۹ کیلومتری شمال شرقی شهرستان نقده بین دهکده‌های امین‌لو و حسنلو واقع شده‌است. این تپه به مناسبت نام دهکده مجاورش حسنلو نام گرفته‌است.
تپه‌های باستانی زیادی پیرامون تپه حسنلو را فرا گرفته‌اند و گویا هنگام آبادی حسنلو و تمدن عظیمش تمدنهای دیگری نیز با این تپه در تماس بوده و همدوره تمدن حسنلو بوجود آمده‌اند.
وجود تپه‌های باستانی دیگر چنین میرساند که اقوام ساکن در حسنلو با اقوام ساکن در تپه‌های اطرافش از یک تیره بوده و با هم داد و ستد و رابطه داشته‌اند.*

آخرین راه خیانته
تعداد بازديد : 102

برای نجات کسی که دوسش دارین

آخرین راه خیانته!

اما بدجور میسوزونه…

برای همیشه

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت: 14:42

زودتر از من بمیر
تعداد بازديد : 138

زودتر از من بمیر،

یک کم زودتر از من.

تا تو اونی نباشی که مجبور است راه خانه را،

تنها برگـردد…!


کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید