داستان كوتاه جالب

داستان کوتاه”نگاه بی عشق”
تعداد بازديد : 128

فریاد کشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد.

دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود.

بیچاره من

بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم…

کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده

بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود:

میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده…

خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که…

فریادکشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت…

این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم…

هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است…

نویسنده:محمدرسول شریعتمداری

داستان کوتاه”قلک مادربزرگ”
تعداد بازديد : 126

این قلک مادربزرگ چقدر جا داشته! قلک دلش را میگویم…

هرکس آخ گفت، او گفت: جان !

هرکس پایش  را لگد کرد، گفت پات درد گرفت…؟

همینطور گذشت و گذشت…

عده ای رفتند دانشگاه، عده ای عروسی کردند، با تقدیر هم که نمیشود جنگید…عده ای عمرشان باقی به دنیا نبود و …

این روزها مادربزرگ خیلی تنها شده!

قلک دلش پرشده از حرف….

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 ساعت: 10:35

داستان کوتاه”هیزم شکن چشم چران”
تعداد بازديد : 105

سکوت چند وقتی بود از جنگل به یغما رفته بود، صدای پرندگان ، حال و هوای باد و زیر آواز زدن آسمان، حتی بارش باران های بی گدار، کند…شدید…کند…شدید; باران هم برای خود استاد موسیقی است بااین ریتم شناسی دقیق اش.
تازه بلوغ شده بودم، زیاد به چشم می آمدم ، جوانی همسایه ی شادابی است و من نیز در آن روزها بسیار نشست و برخواست داشتم با شادابی…برگ و شاخسارم پریشان و زیبا بود و تنه ام در جوار تنومندان داشت تنومند میشد.
آن روز خرده بارانی آمده بود. بوی مطبوع خاک نمنناک ، وزش باد خنک ، حال هر رهگذر را زیرو رو میکرد. لذت هوای خوب تا ریشه هایم هم رخنه کرده بود.از آن راهی که گیاهان همیشه سبزو نهال های تازه به دوران رسیده تداعی جاده را به وجود آورده بودند هیزم شکن آشنا نمایان شد. .. سلانه سلانه راه میرفت، خواندن فکرش بعید بود اما اینکه در پی هدفی آنجاست واضح بود.
سری چرخاند و سریع و بی فکر سمت من آمد.کمی بانگاه خریدار مرا جست و جوکرد و بعد آذوقه ی روزش را که در پارچه ی کهنه ی رنگ و رورفته ای بود ، کناری انداخت و تبرش را به دست گرفت.
حال خوبی بود، شاید اسم آن حال خوب غرور بود.مسرور و شاد بودم از خواسته شدن ، ازتایید شدن، از توجه جلب کردن و به خود بالیدم…
تبر اول… ازشادی هیچ نمیفهمیدم ، تبر دوم… غرق بودم در رویاهای پس آخرین تبر، تبر سوم، تبر چهارم،  تبر پنجم… من با افکارم عشق بازی میکردم که هیزم شکن مکث کرد; به خود آمدم ، مکث طولانی نبود، گفتم حتما خسته شده است بااینکه زیاد عقلانی نبود و فرود آمدن تبر بر تنه ام باز مرا درشادی برد.; اما دوباره هیزم شکن مکث کرد ، ترسیدم، مکث طولانی تر شد، سری چرخاند وزیر چشمی به درخت دیگری که درچند قدمی من بود نگاه انداخت.
تبر و آذوقه ی روزش را برداشت و مرا با زخمی دردناک تنها گذاشت وسمت درخت دیگری رفت.
تلخ شدم… جای تبرها شدید درد میکرد…
سال ها از آن پس فصل بهار برایم خوشایند نشد
تنها یادم ماند...دل گیری ام از غرورم...چشم چرانی از هیزم شکن.
نویسنده: مریم فعله گری

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید