داستان کوتاه”نگاه بی عشق”

داستان کوتاه”نگاه بی عشق”
تعداد بازديد : 128

فریاد کشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد.

دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود.

بیچاره من

بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم…

کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده

بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود:

میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده…

خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که…

فریادکشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت…

این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم…

هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است…

نویسنده:محمدرسول شریعتمداری


بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید