سیگار

هر ۲۰ ثانیه یک نفر از مصرف سیگار میمیرد
تعداد بازديد : 98


می گویند هر بیست ثانیه یک نفر از مصرف سیگار میمیرد
پشت به قاب پنجره ی روبه تاریکی . . .
چشمانم به ساعت کور شد . . .
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1395 ساعت: 12:27

داستان مادر بزرگ سیگاری
تعداد بازديد : 149

مادربزرگ سیگار می‌کشید. زیاد هم می‌کشید. تقریبن روزی یک بسته. هر کسی در فامیل می‌خواست به دیدنش بره برایش سیگار کادو می‌برد. از یک بسته تا یک باکس. یک بار هم برای عید بابا برایش یک کارتن سیگار برد و مادربزرگ کلی ذوق کرد.

مادربزرگ مواقعی که سیگار نمی‌کشید از دید ما بچه‌ها شبیه همه زن‌های دیگر بود. غذا می‌پخت. بافتنی می‌بافت. جارو می‌کرد. حتا شب‌ها برای‌مان قصه می‌گفت. اما یک فرق اساسی بین قصه‌های مادر بزرگ با قصه‌هایی که که از مادر یا بزرگ‌تر های دیگر می‌شنیدم وجود داشت. یک جور صراحت لهجه در بیان همان داستان‌هایی وجود داشت که بار‌ها از دهان‌های مختلف شنیده بودیم.

بقیه داستان در ادامه مطلب

تلخ ترین قصه دنیاست
تعداد بازديد : 159

تلخ ترین قصه دنیاست:

صبح تا شب بخندی اما…

شب تا صبح تنهایی سیگار بکشی

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 08 آذر 1393 ساعت: 23:52

داستان کوتاه “اتاق خالی”
تعداد بازديد : 143

رامین یکی از دوستام به مناسبت چاپ شدن کتابش من رو به مهمونی که تو خونش ترتیب داده بود دعوت کرد. بعد از سالها بالاخره با اصرار زیادش قبول کردم برم. وارد خونش که شدم همه چیز عالی بود جز حال من .”حالا بدترم میشه”.کسی اونجا به اونصورت منو نمی شناخت جز یکی دوتا از هم دانشگاهی ها. گرم صحبت کردن باهاشون بودم که چشمم به طور اتفاقی بهش افتاد…همیشه همینجوریه بطور اتفاقی کسی رو میبینی که اصلاً انتظارش رو نداری.” ملیحه ” کسی که منو شاعر کرد.
باورش سخت بود ، رفتم تو زاویه ای ایستادم که بتونم صورتش رو کامل و البته پنهونی ببینم. فاصله ی بین طاق ابروها تا مژه چشمها ، چشمهای درشت و سیاه با چگالیِ سنگین تر از چگالیِ انرژی تاریک، فاصله ی کم بین دو لب وقتی نمی خندید و خیرگی جالب نگاهش به کسی که داشت باهاش حرف می زد، دندونای سفید و ردیف شبیه صفوف منظم ارتش سرخ چین ، پاهای زیبا و محکم مثله ستونای تخت جمشید….من رو محو خودش کرده بود. دقیقاً مثله همین ۷ سال قبل..نه..همون ۷ سال قبل که من یه پسر با آرزوهای پوچ ، دستای خالی و نحیف و البته کمی عاشق …با چیزهایی که تو ذهنم می ساختم می تونستم پادشاه تبت باشم ولی الان هیچی نیستم.
بعد از شام سعید که از همون اول دانشگاه یه دیوونه بود ،یه دسته کاغذ آورد برام و شروع به صحبت درباره مقاله جدیدش کرد راستش اصلاً حواسم سرجاش نبود و همینجوری الکی سرم و تکون می دادم و حرفاشو تایید می کردم…
رامین رفت و یه آهنگ از ژاک برل گذاشت صداشم کم کرد….صدای این بابا که به گوشم می خوره دندونم درد می گیره حتماٌ یه نسبتی بین تارهای صوتی اون و اعصاب دندون من وجود داره ..رفتم تو بالکن نسبتاً بزرگش تا یه سیگار بکشم و دندونم آروم بگیره. برخلاف مردای دیگه که براشون زن های خاص جذاب هستن و ارتباط برقرار کردن با اونا جذاب تر ، من درازو نشست با مثانه پر روی آسفالت خیابون رو به داشتن یه شب رویایی با شکیرا یا یکی مثله اون تو طبقه آخر برج العرب ترجیح می دم این نه ابتذالِ لذته نه یه لجِ ساختار شکن….این فقط یه ترجیحه همین.مثه وقتی که شما ترجیح می دین من خفه شم و من ترجیح می دم هممون خفه شیم و ما سر همین موضوع ساعتها بحث میکنیم و خودمون رو خفه می کنیم که حق با منه …و بعد متوجه میشیم حق با هیچکدوممون نیست چون یه بابایی چند قرن پیش عنوان کرده ” سی سال قبل حق را در خود می دیدم و اینک خود را در حق می بینم” و ما میگیم اصلاً حق با این باباس. بگذریم
پک اول رو به سیگارم نزده بودم که رامین اومد تو بالکن و گفت : تنهایی?!
بدون اینکه برگردم آروم گفتم :آدمها موجودات دلگیری هستن وقتی سوزنشون رو نخ میکنی تا برات دروغ ببافند چقدر میچسبه سیگارت رو یه گوشه ای بکشی و هیچ کس با خنده های تو به عقده هاش پی نبره .چه فرقی داره … وقتی اینجا باشم تنهام ، اونجام باشم بین تن .. هایی هستم که تو عمقشون که بری میبینی از تو تنها ترن.
یهو یه صدای ملیح گفت : تو این هوای سرد زمستونی یه قهوه می چسبه بخصوص اگه زحمت آوردنش رو هم آقا رامین بکشه…آروم نزدیکم شد و رامین رفت پی قهوه ( نخود سیاه )
بدون مقدمه گفت : هوای بارونیه خوبیه ، امسال زمستون نمیدونم چرا اصلاً برف نمی باره فقط بارون میاد…من از خیس شدن خوشم نمیاد دوست دارم آدم برفی بسازم هویج بزارم جای دماغش و یه شال آبی بندازم دور گردنش. با دوستام عکس یادگاری بگیرم و از پشت شیشه با لذت نگاش کنم.
باز بدون اینکه برگردم گفتم : پیله کردی به زمستون که چرا به جای برف بارون میباره و جیره ی آدم برفیت عقب افتاده ؟ خب به جاش آدم بارونی بساز مقرون به صرفه ست نه برای دماغش هویج می خوای نه ترس اینو داری که آب بشه تازه به جای پشت شیشه از روی شیشه نگاش می کنی از دیدنش هم لذت می بری.
اومد لب بالکن کنارم ایستاد … با هم به بارون نگاه می کردیم تا اینکه برگشت سمت من و گفت : میشه یه لیوان آب برام بریزی اگه اشکالی نداره… منم برگشتم سمتش تو چشماش خیره شدم ، غم سالها تو دلم جوون شد انگار زمان وایستاده بود. یه جا خوندم وقتی تو چشم اولین عشقت خیره می شی زمان می ایسته و بعد وقتی به حرکت در میاد اینقدر سریع میره تا به جای اولش برسه…امیدوار بودم قسمت دومش برای من اتفاق نیوفته.
همین طور که به زیباییش خیره بودم ، بطری آب رو از رو میز کنارم برداشتم شروع کردم به ریختن…اینقدر ریختم که از لیوان سرازیر شد رو زمین.همین جور ادامه دادم…
گفت : داری چی کار میکنی؟ داره از لیوان میریزه رو زمین همش.
گفتم : مهم اینه که از بطری نریزه رو زمین.
گفت : چه فرقی میکنه؟
لیوان پر شده رو بهش دادم و گفتم : یعنی اگه بارون رو سرت معکوس بباره تو چترت رو باز میکنی؟
گفت : چه ربطی داره…نمی فهمم؟!
گفتم : چطور وقتی می گم ماه آفتاب سوخته ابر بالای سرش رو مثه یه تیکه اسفنجِ نم دار رو صورتش می چلونه موضع بی ربطی نمیگیری؟!
اصلاً کی گفته من داشتم این بطری رو تو لیوان میریختم من داشتم روش میریختم …..مثه همون آدم بارونی روی شیشه تازه با این کار دندونم هم درد نمیگیره.
گفت : من که از حرفات سر در نمیارم … ولی برام جالبه بدونم این همه سال با اینکه میتونستی بهم بگی که چه حسی نسبت به من داری ولی نگفتی ، اون روز یادته تو پیاده رو وایستاده بودم سرم پایین بود در عین ناباوری از کنارم رد شدی ،به چی فکر میکردی؟ چرا؟؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی؟
سریع ادامه داد : دلم می خواست بهم بگی … فقط همین … من دوستداشتم…دوستدارم…
رامین بهم گفته سیگار می کشی ، مست می کنی و دیوونه میشی…حتی تو حموم هم با سیگار میری…آخه چرا؟
به سیگارم یه پک زدم رو بهش گفتم : این سیگارو تو دستم میبینی ؟ هم از تن تو مانکن تره هم پیچ و خم دودش از تن و بدن تو محرکتر…
ولی آتیشش زدم…این اسمش تحقیر نیست تهدید هم نیست این فقط توجیه زیر دوش رفتن با سیگار روشن بود…
خندش گرفت.
زیبا…بینهایت…دست نیافتنی…
ادامه دادم : دیگه نپرس دلیل اون کارام چی بود حداقل تا وقتی که یه مرد تو یه کوچه خلوت به یه زن تنه بزنه و زن عاشق بشه و مرد بگه…ببخشید!
با خنده اشک تو چشماش جمع شد و برق عشق…
نزدیکم شد..لباش…..
تو همین لحظه رامین با دو تا قهوه اومد و گفت دیر که نکردم؟
همین جور که تو چشمای ملیحه خیره بودم گفتم : نه…ببینم رامین ، تو این خونه یه اتاق خالی داری؟؟؟؟!
.
.
.
نه نه نه نه ن ه…..لعنتی …. نه…این آخر داستان نبود.چیزی بود که من دوست داشتم بشه ولی نشد. وقتی تو بالکن بودم با خودم حرف میزدم…اونو کنارم تصور می کردم و هرچی که دلم می خواست از زبون اون می گفتم.
دوست نداشتم این داستان اینجوری تموم شه ولی متاسفانه اون قبل از شام با شوهرش که اتفاقاً ناشر کتاب رامین هم بود رفته بود .
و من تو بالکن با یه شیشه ویسکی و سیگار لعنتی … خیره به بارون… داد زدم و امیدوار بودم بشنوه :
- باور کن زمین گردِ و آدم به آدم هم که نرسه هنوز امیدی هست به همت خاک آلودِ کوه ، شاید یه روزی دوباره دیدمت تو دوره ی هشتم زمین شناسی ، لایه های رسوبیت رو غمگنانه شمردم….

کاش من خواب تو بودم
تعداد بازديد : 105

امروز را به حساب جمعه بگذار

دلتنگی ات را به دوش می کشم

فردا می روی و جای خالی ات

سه نقطه های شعرهای من می شود

ببین! مرد باش و یک شب نخواب

پشت بام را از ستاره ها چیده ام

سیگارت را بکش، دعوایت نمی کنم

اصلا

فردا صبح

بند کفش هایت را من میبندم

تا آخرین ایستگاه می رسانم ات

گریه هم نمی کنم

ببین! نخواااااااب

امشب را به دیری فردا نسپار

می دانم فردا می روی و…

ومن چون زنی تنها هر شب

آغوش مردی را به تن می کشم

که سالهاست مرده است.

که سالهاست

خواب رفته است

کاش من خواب تو بودم!

سفره دلت را باز کن
تعداد بازديد : 144

عزیزکم

من که نمرده ام

سفره دلت را باز کن

قول میدهم

اگر برای آوردن خنده روی لبهایت

کاری از دستم برنیامد

چهار زانو بنشینم

و تا آخرین لقمه

غمهایت را نوش جان کنم

چند نخ سیگار هم رویش

هوس سیگار کشیدن روی بام
تعداد بازديد : 95

هوس سیگار کشیدن روی پشت بام

چند وقتیه به جونم افتاده

دلم میخواد به آسمون نزدیکتر بشم

دودش که اذیتت نمیکنه خدا…!

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 09 بهمن 1392 ساعت: 13:27

سنگین کام میگیری زن
تعداد بازديد : 98

سنگین کام میگیری زن!!

در این سرمای خیابان و برگ ریزان خزان

به یاد کدام عشق خاطراتت را دود میکنی؟!!

ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ زن!

ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﭘﯽ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ

ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ!

ﺩﻭﺩ ﮐﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ

ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ…

ﺁﻧﻬﺎ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.

وای از روزی که
تعداد بازديد : 111

وای از روزی که

شریک خاطره هایت یک شماره خاموش باشد

و یک سیگار روشن

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت: 15:58

اگر کسی سیگاری شده از ناباوری نامردهاست
تعداد بازديد : 119

سیگار نمیکشم

نمیدانم چرا فکر نه، یقین داشتی سیگار میکشم!

چرا فکر نه، یقین داشتی خوب نیستم!

من یقین دارم اگر کسی سیگاری شده از ناباوری نامردهاست…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت: 8:15

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید