خيره به چشمانم, داستان, داستان جالب, داستان كوتاه, داستان هاي زيبا, داستانك, داستانهاي كوتاه و جالب, محمد اكبري هشترودي, چشمانم

داستان کوتاه”خیره به چشمانش”
تعداد بازديد : 156

صبح زود بیدار می شوم. همه خواب هستند. به ایوان میروم. حسابی کش و قوس می آیم. هوای شهریور با خودش بوی پاییز می آورد. صدای گاو و گوسفندها از طبقه پایین می آید. بی تابی می کنند که مش مراد بیاید درِ آغل را باز کند.

چند ماهی بود روستا نیامده بودم. بالاخره بعد از چند سال فارغ التحصیل شدم. از طبقه سوم خانه روستایی مان همه روستا پیداست. ابراهیم را گوشه حیاط می بینم که باغچه را بیل می زند. شاید دارد به باغچه سیب زمینی ها می رسد. یاد ابراهیم همیشه در این چند سال با من بود. چه بچه گی ها که باهم داشتیم. تا اینکه من رفتم دانشگاه و ابراهیم بعد از مرگ پدرش شد مرد خانه. نتوانست درس بخواند.

- پسر عمه خدا رحمت کنه پدرتو… من هم مثل تو نارحتم. ولی … ولی دلیل نمی شه که درس نخونی.

- نمی شه… نه نمیشه. خواهرام رو باید بفرستم خونه بخت.

کنار درختهای سیبِ گوشه حیاط دستانم رو توی دستاش گرفت و گفت تو برو درستو بخون. برو دنبال زندگیت. مسیر ما از هم جدا شده.

بقیهداستان کوتاه”خیره به چشمانش” در ادامه مطلب

و من حالم از این احساس پوچ بهم میخورد.

این همه سال ابراهیم ازدواج نکرده و دیشب در خانه مان چو انداخته اند که ابراهیم می خواهد یک دختری را از ده بالا بگیرد. بعد از این همه سال نا امید شدم از زندگی. انگار به آخر خط رسیده ام. دلم شاید مرگ می خواهد. میروم لبه نرده می نشینم. ابراهیم مرا می بیند. با دستش اشاره می کند که مواظب باشم. ولی من خودم را می اندازم پایین.

به سمت روستا و بالای درختها چشم میدوزم. صدای کلاغها که اول صبح روی درختها بیدار شدنشان را اعلام میکنند پر می شود توی گوشم. بین زمین و آسمان می روم مینشینم روی تابی که ابراهیم ساخته است. ابراهیم مرا هول می دهد و می خندد. من هم جیغ می زنم و می گویم تندتر.

ابراهیم رسیده است بالای سرم. به من خیره شده است. نمی داند چه بگوید و چه کند.

از روی علوفه هایی که تا سه متر روی هم چیده شده اند پایین می آیم و چشم به چشم های ابراهیم می دوزم. می گوید هنوز دیوانگی هایت در سرت است؟

بی مقدمه می گویم: ابراهیم می خواهی ازدواج کنی؟

به تته پته می افتد. می گوید تو دیگر برای خودت خانم دکتر شده ای. دیگر به این چیزها فکر نکن. کی مطب می زنی بیاییم پیشت؟

خیره به چشمانش می مانم. نمیدانم چه بگویم. خیره به چشمانم می ماند. نمی داند چه بگوید.

سرش را پایین می اندازد و به سمت سیب زمینی ها می رود.

محمد اکبری هشرودی

بخش نظرات این مطلب
توسط : بااااااااااران
شلامممممممم داداش وب تت واقعااااااا عالیه
پاسخ : سلام ممنونم که به وبم امدی شکلک

در ساعت : 23:03 و تاریخ : 1393/09/19

نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید