ارسال رمان های شما برای ما و با نام خودتون تو وب سایت قرار داده میشه
عاشقم باش
تو امروز باید می بودی
تعداد بازديد : 129
امروز نه چایم دارچین داشـت
نه قهوه ام شکر
نه اینکه نخواهم
حوصله اش را نداشتم
یعنی می دانی..
امروز نبودم
نه!
امروز اصلا نبودم
من که خیلی وقـت است
نیستم
امروز آفتاب بود.. بهار بود…
راحت بگویمت
امروز تو باید می بودی
همه ی روزها به کنار
تو امروز را عجیب به من
وبه چشمهای منتظرم
بدهکاری. . . !
خبر ز یارنیامد
تعداد بازديد : 181
چه گشته است؟ ندانم خبر ز یار نیامد
درخت عشقـ بریدند و او کنار نیامد
در انتظار نشستم مگر ز در به در آید
مرا قرار به سر شد، سر قرار نیامد
دو دیده دوخته بودم، مدام بر سر راهش
کسی برای گذر هم، به رهگذار نیامد
از عشـق بی ثمر خود دگر تورا چه بگویم ؟
مرا نصیب از عشقـش بغیر خار نیامد
دلم به او بسپردم که بذر عشق بکارد
هر آنچه کاشت دریغا، یکی به بار نیامد
غریب ماندم و تنها، بر آستانه ی کویش
بوقت رفتنم اما، به رهسپار نیامد
شکار کرد دلم را ، نهاد بر سر راهی
برای دیدن صیدش، سر شکار نیامد
بجز دعا چه بگویم به آنکه برده دلم را؟
اگرچه وقت مصیبت، مرا به کار نیامد
چه وعده ها که شنیدم برای فصلِ بهاران
بهار آمد و اما ؛ به دل ، بهار نیا مد …
تو برنمی گردی
تعداد بازديد : 145
لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.
تمام فنجانهای قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی
و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوشت به حرفهام بدهکار نیست.
بی خیال تر از تو ، این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!
دهن کجی می کند،
نکن خیابان؛ من از تو پاخورده ترم!
تمام مسیرهای تکه نان را که به تو می رسیدم، گنجشک ها خورده اند.
کفشهام پاشنه می خورند.
انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است، کوچه خواهد مُرد.
تو برنمی گردی…
من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام
و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.
به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!
چقدر این شعر، بلند گریه می کند!
می خواهم بخوابم و دعا کنم بیدارم کنی: عزیزم! صبحانه آماده است.
بله قربان! آمدم.
مادر! نگو که من دیوانه شدم؛
هرچند فکر می کنم بهتر از این نمی شود، برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند
تمام دوستانی که به من می خندند ، مفید باشم.
چرا هنوز من میز شام می چینم؟
پیراهنی را که تو دوست می داری، می پوشم، وقتی برنمی گردی؟
حق با مادرم بود که از خدا مرا می خواست
و من تو را.
چقدر شبیه من شده مردی که به تو می آید و با تو می رود
و خلاصه می کند همه دوستت دارم را در تختخوابی به وسعت یک من،
منی که از شما چیزی نمی خواستم جز این که گورتان را جای دیگری بکَنید.
این دل دیگر دل نمی شود.
شاید حق با مادرم بود…
تو برنمیگردی
تعداد بازديد : 116
منتظر کسی نیستم
تعداد بازديد : 105
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لبهایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشستهام!
هوای شعرهایم سرد است
تعداد بازديد : 127
هوای شعرهایم سرد و
هوای خیالم پس است…
چقدر خاطره های برفی،
پیش رویم باریدن گرفته و
چقدر انتظار در دلم قندیل بسته است…
چقدر پشت ابر مانده ای؟
چقدر نمی تابی؟
از لحن رسمی نبودنت پیداست که
از لحن خودمانی خاطرات هم دلی گرم نخواهد شد…
پر واضح است که
این زمستان هم آش دهان سوزی نمی شود…