غزل

خبر ز یارنیامد
تعداد بازديد : 181

چه گشته است؟ ندانم خبر ز یار نیامد

درخت عشقـ بریدند و او کنار نیامد

در انتظار نشستم مگر ز در به در آید

مرا قرار به سر شد، سر قرار نیامد

دو دیده دوخته بودم، مدام بر سر راهش

کسی برای گذر هم، به رهگذار نیامد

از عشـق بی ثمر خود دگر تورا چه بگویم ؟

مرا نصیب از عشقـش بغیر خار نیامد

دلم به او بسپردم که بذر عشق بکارد

هر آنچه کاشت دریغا، یکی به بار نیامد

غریب ماندم و تنها، بر آستانه ی کویش

بوقت رفتنم اما، به رهسپار نیامد

شکار کرد دلم را ، نهاد بر سر راهی

برای دیدن صیدش، سر شکار نیامد

بجز دعا چه بگویم به آنکه برده دلم را؟

اگرچه وقت مصیبت، مرا به کار نیامد

چه وعده ها که شنیدم برای فصلِ بهاران

بهار آمد و اما ؛ به دل ، بهار نیا مد …

بیژن شکیبی

عکس نوشته شرح فراق
تعداد بازديد : 150

عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
تعداد بازديد : 153

تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
یا نگاهم بکند چشم تو مجبور که نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی؟
با تو اَم! خانه ی تنهایی من دور که نیست
آن که با دسته گلی حرف دلش را می زد
پر درد است ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین، عشق که نه، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه، دل دیوانه ی من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو ولی حیف نشد
لعنتی غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست نگفتی تو به من، می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
زهرا حسینی

رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن
تعداد بازديد : 181

رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن
چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه‌دار نکن
از قدم‌های نرم تو بر خاک، تنشان توی قبر می‌لرزد
دست بر سنگ‌ها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن
عطر تو بوی زندگی دارد، خطر جان گرفتگی دارد
مرده‌ها خوابشان زمستانی است، زودتر از خدا، بهار نکن
دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده
جان من! جان من به مو بند است قبض روح مرا دوبار نکن
عینک دودی‌ات پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست
پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن
ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم
روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن
به خودش هی امید داده کسی، روبروی تو ایستاده کسی
به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن
باز کن لب که وقت خیرات است، ذکر شادی روح اموات است
زندگان هم نگاه‌شان به تو است، شکر و قند احتکار نکن
در نگاهت غرور می‌بینم اینقدر بد نباش شیرینم !
سوی فرهاد هم نگاهی کن خسروان را فقط شکار نکن
دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما
آه مظلوم دردسر دارد سر این یک قلم قمار نکن
روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد
«تا توانی دلی بدست آور» اعتمادی به روزگار نکن
شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبر کن با کلنگ را دیدی ؟
چشم روشن! دو روز دنیا را پیش چشمم بیا و تار نکن

درشهرهی قدم زدوعابرزیادشد
تعداد بازديد : 121

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

ترس از رقیب بود، که آخِر زیاد شد

این قدرهام نصف جهان جمعیت نداشت

با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد

یک لحظه باد روسری اش را کنار زد

از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت

هی کار شاعران معاصر زیاد شد

از بس که خوب چهره و عالم پسند بود

بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو

ساکِ سفر که بست، مسافر زیاد شد

محمدحسین ملکیان

عشق ویرانگر او دردلم اردو زده است
تعداد بازديد : 146

عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است
بیستون بود دلم… عشق چه آورده سرش
که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟
مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز
مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است
دامنش دامنـــه های سبلان است …چقدر
طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است
مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش
از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است
ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است
تا دم از مرگ زدم گفت: “دعا کن برسی!”
لعنتـــی بـاز فقط حرف دو پهلو زده است!

اواستکان چایی خودرانخوردورفت
تعداد بازديد : 144

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت

گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت

گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات

یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت

گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!

در بیت اخرین غزلم دست برد و رفت

یعنی به قدر چای هم ارزش…؟نه بی خیال

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

حسین زحمتکش

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید