شعر و دلنوشته

اتفاق های عاشقانه…
تعداد بازديد : 152

تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من بوسه ای را می شناسم

که باید به خیابان رفت

و آن را از دنج ترین کوچه ها دزدید

شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من دریایی را می شناسم

که عمقش به اندازه ی جیب های ماست

من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است…

 

“صبا کاظمی”

تو برنمی گردی
تعداد بازديد : 144

لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.

تمام فنجان‌های قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی

و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوشت به حرفهام بدهکار نیست.

بی خیال تر از تو ، این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!

دهن کجی می کند،

نکن خیابان؛ من از تو پاخورده ترم!

تمام مسیرهای تکه نان را که به تو می رسیدم، گنجشک ها خورده اند.

کفشهام پاشنه می خورند.

انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است، کوچه خواهد مُرد.

تو برنمی گردی…

من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام

و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.

به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!

چقدر این شعر، بلند گریه می کند!

می خواهم بخوابم و دعا کنم بیدارم کنی: عزیزم! صبحانه آماده است.

بله قربان! آمدم.

مادر! نگو که من دیوانه شدم؛

هرچند فکر می کنم بهتر از این نمی شود، برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند

تمام دوستانی که به من می خندند ، مفید باشم.

چرا هنوز من میز شام می چینم؟

پیراهنی را که تو دوست می داری، می پوشم، وقتی برنمی گردی؟

حق با مادرم بود که از خدا مرا می خواست

و من تو را.

چقدر شبیه من شده مردی که به تو می آید و با تو می رود

و خلاصه می کند همه دوستت دارم را در تختخوابی به وسعت یک من،

منی که از شما چیزی نمی خواستم جز این که گورتان را جای دیگری بکَنید.

این دل دیگر دل نمی شود.

شاید حق با مادرم بود…

“وحید پور زارع”

صدایم که کردی…
تعداد بازديد : 100

صدایم که کردی

باد وزیدن گرفت، ابر نباریدن

نمی دانم اکنون را می زیستم

یا دیروز را

اما

صدایم که کردی

زمان ، زمانه ی من شد

پاسخ که میدادمت

خزان را دیدم به هزار رنگ

گفتی بگویمت آن ناگفته

موی آشفتم که بگویم

خزان باریدن گرفته بود و دستانم آتش

که داسته بودی

ناگفته ام را ، ناگفته…

صدایم که کردی باد وزیدن گرفت
تعداد بازديد : 128

صدایم که کردی

باد وزیدن گرفت ؛ ابر نباریدن…

نمی دانم اکنون را می زیستم یا دیروز

اما

صدایم که کردی

زمان ، زمانه ی من شد

پاسخ که میدادمت

خزان را دیدم به هزار رنگ

گفتی : بگویمت آن ناگفته ؟

موی آشفتم که بگویم

خزان باریدن گرفته بود و دستانم آتش

که دانسته بودی

ناگفته ام را ناگفته.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 10:10

مرا ببخش اگر دوستت دارم
تعداد بازديد : 146

این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم…
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده ی توام…
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم برنمی آید…

تو برنمیگردی
تعداد بازديد : 115

لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.
تمام فنجان‌های قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمیگردی
و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوشت به حرفهام بدهکار نیست.
بی خیال تر از تو این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!
دهن کجی می کند،
نکن خیابان؛ من از تو پاخورده ترم…
تمام مسیرهای تکه نان را که به تو می رسیدم، گنجشک ها خورده اند.
کفشهام پاشنه می خورند.
انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است، کوچه خواهد مُرد.
تو برنمی گردی…
من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام
و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.
به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!
چقدر این شعر، بلند گریه می کند
می خواهم بخوابم و دعا کنم بیدارم کنی: عزیزم! صبحانه آماده است.
بله قربان! آمدم.
مادر! نگو که من دیوانه شدم؛
هرچند فکر می کنم بهتر از این نمی شود، برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند،
تمام دوستانی که به من می خندند،
مفید باشم.
چرا هنوز من میز شام می چینم؟
پیراهنی را که تو دوست می داری، می پوشم، وقتی برنمی گردی؟
حق با مادرم بود که از خدا مرا می خواست
چقدر شبیه من شده مردی که به تو می آید و با تو می رود
و خلاصه می کند همه دوستت دارم را در تختخوابی به وسعت یک من،
منی که از شما چیزی نمی خواستم جز این که گورتان را جای دیگری بکَنید.
این دل دیگر دل نمی شود.
شاید حق با مادرم بود…

دلم بهانه ی تو را دارد
تعداد بازديد : 95

دلـم

بهــانه ی “تـو” را دارد!

تو می دانی بهانه چیست؟!

بهانه…

همان است که شب ها خواب از چشم خیس من می دزدد…

بهانه

همان است که

روزها

میان انبوهی از آدم ها

چشمانم را پی تو می گرداند.

بهانه…

همان صبری است که به لبانم سکوت می دهد؛ تا گلایه ای نکنم از نبودنت !

من صبورم…اما … مگر این دل دیوانه، صبر میداند چیست؟!؟

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 05 اسفند 1392 ساعت: 8:09

زنی را می شناسم که
تعداد بازديد : 111

این روزها ﺯﻧـﻰ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺷﻨﺎﺳﻢ

ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻛﺸﻰ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﺪ،

میخواهد

بردارد

و

احساسش را بریزد دور…

قدم نمیزند

تا مبادا

باد لابلای موهایش بپیچد

و باز غرق خاطراتش کنند!

فقط آرزو میکند کاش

بگذرد این هفته ،

هفته های لعنتی!

من

زنی را دیده ام که خودش را جمع کرده است

تا

بریزد دور…

عطرهایش را

شانه اش را

زیباییش را …

آیه به آیه

پشت سر هم تکرار میکند:

کاش

بمیرد این خاطره،

خاطرات لعنتی…

من زنی را میشناسم

که

صبح بیدار شد

و

دید آبستن تمام دردهایش شده است

کنار دریا
تعداد بازديد : 175

روی ماسه ها

در آغوش هم نشسته بودیم

انگشتت را مداد کردی

و روی صفحه ی ساحل نوشتی :

“دوستت دارم”

دریا حسادت کرد

موجی فرستاد و دستخطت را ربود

کنار دریا

روی ماسه ها

تنها نشسته ام

و به این فکر میکنم

که دل به دریا بزنم

و آن جمله را به هر قیمتی که شده پس بگیرم

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 21 بهمن 1392 ساعت: 8:45

جنگل ، دریا ، کوه
تعداد بازديد : 116

بـا جنگل ، دریا و کوه

میتوان بهترین لحظات دو نفره را ساخت

اما برای یک تنها 

فقط گم شدن و غرق شدن و سقوط

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 19 بهمن 1392 ساعت: 12:30

می توان زیبا زیست
تعداد بازديد : 126

می توان زیبا زیست؛

نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم

نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان خوب و بد

لحظه ها می گذرند

می خواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
تعداد بازديد : 102

گاهی آن قدر دلم از زندگی سیر می شود که

می خواهم تا سقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم!

آرام و آسوده…

درست مثل ماهی حوضمان که چند روزیست روی آب است …

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت: 10:43

بی خیال من
تعداد بازديد : 104

بی خیال من !
سهم مرا هم بریز بر روی زمین
بگذار جاده ها مست کنند
شاید مسافرم را برایم پس آورند
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت: 9:24

سفره دلت را باز کن
تعداد بازديد : 144

عزیزکم

من که نمرده ام

سفره دلت را باز کن

قول میدهم

اگر برای آوردن خنده روی لبهایت

کاری از دستم برنیامد

چهار زانو بنشینم

و تا آخرین لقمه

غمهایت را نوش جان کنم

چند نخ سیگار هم رویش

ما به تنهایی مدرنی مبتلا هستیم
تعداد بازديد : 153

ما به تنهایی مدرنی مبتلا هستیم…
حتی این شهر،
با همه ی شلوغی اش
خیلی شب ها
در کوچه ای تاریک
آرام گریه میکند

آدم گاه دوست دارد برود اما نرسد
تعداد بازديد : 93

آدم گاهی دوست دارد برود

ولی نرسد

دوست دارد گریه کند

ولی کسی دلیلش را نپرسد

دوست دارد بغض کند

ولی بی بهانه

آدم گاهی دوست دارد گوشه ای از این دنیارا

برای خودش پیدا کند

خودش را بغل کند

وآرام خودش را آرام کند

هوس سیگار کشیدن روی بام
تعداد بازديد : 95

هوس سیگار کشیدن روی پشت بام

چند وقتیه به جونم افتاده

دلم میخواد به آسمون نزدیکتر بشم

دودش که اذیتت نمیکنه خدا…!

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 09 بهمن 1392 ساعت: 13:27

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
تعداد بازديد : 137

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

یک طرف خاطره ها، یک طرف فاصله ها

در همه آوازها حرف آخر زیباست

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

تنها من زنده ام
تعداد بازديد : 100

این جا گویی

صدای انسان ها هرگز به گوش نخواهد رسید

تنها بادهای عصر سنگی

بر دروازه های سیاه می کوبند.

این جا گویی در زیر این آسمان

تنها من زنده ام

زیرا نخستین انسانی بودم که

آرزوی جام شوکران کردم.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 09 بهمن 1392 ساعت: 10:46

دل من سخت شکست
تعداد بازديد : 237

شیشه ای می شکند

یک نفر می پرسد: که چرا شیشه شکست

آن یکی می گوید: شاید این رفع بلا بوده است

اما

دل من سخت شکست

هیچکس هیچ نگفت

غصه ام را نشنید

از خودم می پرسم

ارزش قلب من از شیشه یک پنجره هم کمتر بود؟!

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : سه شنبه 08 بهمن 1392 ساعت: 12:17

اسمم را سنگی نگه می دارد
تعداد بازديد : 106

اسمم را سنگی نگه می دارد

و خودم را گوری

و یادم را…

نمیدانم

شاید هیچکس…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : سه شنبه 01 بهمن 1392 ساعت: 12:21

خداحافظی “خداحافظ” نمی خواهد
تعداد بازديد : 141

خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد
خداحافظی دلیل
بحث
یادگاری
بوسه
نفرین
گریه
خداحافظی واژه نمی خواهد!
خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند به چشم هایشان
به خاطره هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟
خداحافظی یعنی
زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز
خداحافظی
خداحافظ” نمی خواهد…

من نگران خودم هستم
تعداد بازديد : 135

من نگران اینم

که حواست به دلت نباشد

جایی گیر کند … نخ کش شود

من نگران اینم که خنده ات نا خواسته دلی را بلرزاند

نگاهت دل آشفته ای را سامان بخشد

حضورت آرامش خسته ای باشد

شانه هایت تکیه گاه دیگری گردد

عبورت غمگین دلی را به وجد آورد

خیالت بر خام خیالی خطور کند

تنت در خاطر پلیدی جلوه گر شود

غریبه ای به دست آوردنی تصورت کند

یا آشنایی بی خوابت گردد…

من نگران اینم که روزگار هوس بازی به کله اش بزند

یا اینکه خدا

یا اینکه خدا بهانه گیر شود…

من نگران اینم

که دیگری را دوستانه خطاب کنی

که دیگری را خطاب کنی

که دیگری…

من نگرانم!

راستش را اگر بخواهی

من نگران خودم هستم

کاشکی می فهمیدی

که از دست دادنت

شام سر شب نیست

هضم نمی شود.

در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم
تعداد بازديد : 178

ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد

صد عقل به مسجد شد و خمخانه ندارد

در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم

ویران شود این شهر که میخانه ندارد

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید