مطالب عاشقانه جدید
تعداد بازديد : 127
دعوایِ هیچ عاشقی را جدی نگیر!
آدمها هیچوقت
با کسی که دوستش دارند
دلِ دعوا ندارند...
فقط گاهی صدایشان بلند میشود
تا بلندتر از قبل بگویند:
تو برایم مهم هستی، میفهمی؟
دعوایِ هیچ عاشقی را جدی نگیر!
آدمها هیچوقت
با کسی که دوستش دارند
دلِ دعوا ندارند...
فقط گاهی صدایشان بلند میشود
تا بلندتر از قبل بگویند:
تو برایم مهم هستی، میفهمی؟
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آشیان خود پناه
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
”جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحه های آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیاید: ”دوشیزه هالیس می نل.” با اندکی جست و جو و صرف وقت، اوتوانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به
کم کم انگاربه این تنهایی عادت کرده ام.
توهم انگارآنجا این روزگار برایت عادت شده باشد، سراغم را نمیگیری.
یکی برایم نوشته بود چرا به سراغش نمیروی؟ چرا دست روی دست گذاشته ای؟ چرابه خودت تکانی نمیدهی؟
به گمانم نمیدانند چه میکشم یا نمیدانند تو در چه وضعی هستی…
آسمان امروز آبی شده بود… آبی تر از هر روز،
نزدیک ظهر که شد زدم بیرون تا هوایی عوض کنم.
کوچه غرق در صداهایی بود که همه برایم آزار دهنده بودند.
قدم هایم را تندتر برداشتم تا از آنجا دور شوم،
به خیابان رسیدم،
انگار اینجا صداها عادی بود.
تنها صدای ماشین ها و بوق…
میخواستم نامه ای را که دیشب برایت نوشته بودم پست کنم.
به سمت صندوق پست راه افتادم،
کارم به نظرم مسخره آمد.
نامه…!
دُرُست وَقتی می گویی :
فَراموشَش کَردَم
آهَنگی پَخش می شَوَد
کَسی مِثلِ او می خَندَد
یِک نَفَر عَطری می زَنَد
که بویِ او را می دَهَد
وَ
هَمه فَراموشی هایَت
هَدَر می رَوَد
بقیه در ادامه مطلب
خوشم اینقدر خوشم زبون ازش حاصله
ساقیا کاری کن امشبو یادم نره
باده از نو بده هنوز حواسم به جاست
اختیار دلم ساقی به دست شماست
مست مستم کن جامو ببر بالا بزن به دست ما
می پرستم کن تو عالم مستی امشب شب یلداست
می زنم می پشت هم پیمونه پیمونه
امشبو جا خوش کنم تو کنج میخونه
بی خیال غصه ها با می خوش و مستم
انگاری امشب یکی غیر از خودم هستم!
لبریز کن جام را هم پایه ساقی منم
باده اگه یاری کنه تا صبح هم می می زنم
تا صبح هم می می زنم
دوست داشتن کسی که
معنی دوست داشتن را نفهمد
درست مثل توضیح دادن قانون نسبیت
برای مادر بزرگت است!
تو فک میزنی و او بافتنی اش را می بافد…
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو
در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو
در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه، زیر درختها، لب حوض
درون آینهیِ پاک آب می نگرند.
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنینِ شعر نگاه تو در ترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه یِ من
چه نیمه شبها کز پارههای ابر سپید
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند.
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هر چه در این خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است.
تو نیستی که ببینی دل رمیده یِ من
بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته یِ من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی…
به روزهای بازنشستگی ات می اندیشم
موهایت سفید شده اند
قدم هایت دست به عصا
بر خلاف میلت عینک میزنی
هنوز سهراب را بیشتر از شاملو دوست داری ..
عصرها
با پیراهن سفید اتوکشیده ای
به پارک می روی
گاه پروانه ای نگاهت را می برد تا شبنمی
و مرا یاد می کنی ..
نمی دانم !
شاید مرده باشم
یا شاید بیوه زن پیری شده باشم که
نمازهای ظهرش را در مسجد می خواند
یا …
اما هرچه پیش آید
مانند همین روزها
لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.
تمام فنجانهای قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی
و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوشت به حرفهام بدهکار نیست.
بی خیال تر از تو ، این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!
دهن کجی می کند،
نکن خیابان؛ من از تو پاخورده ترم!
تمام مسیرهای تکه نان را که به تو می رسیدم، گنجشک ها خورده اند.
کفشهام پاشنه می خورند.
انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است، کوچه خواهد مُرد.
تو برنمی گردی…
من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام
و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.
به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!
چقدر این شعر، بلند گریه می کند!
می خواهم بخوابم و دعا کنم بیدارم کنی: عزیزم! صبحانه آماده است.
بله قربان! آمدم.
مادر! نگو که من دیوانه شدم؛
هرچند فکر می کنم بهتر از این نمی شود، برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند
تمام دوستانی که به من می خندند ، مفید باشم.
چرا هنوز من میز شام می چینم؟
پیراهنی را که تو دوست می داری، می پوشم، وقتی برنمی گردی؟
حق با مادرم بود که از خدا مرا می خواست
و من تو را.
چقدر شبیه من شده مردی که به تو می آید و با تو می رود
و خلاصه می کند همه دوستت دارم را در تختخوابی به وسعت یک من،
منی که از شما چیزی نمی خواستم جز این که گورتان را جای دیگری بکَنید.
این دل دیگر دل نمی شود.
شاید حق با مادرم بود…
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت ،
من در انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،
وقتی که او تمام کرد ،
من شروع کردم .
وقتی او تمام شد ،
من آغاز شدم .
و چه سخت است تنها متولد شدن ،
مثل تنها زندگی کردن
کوچیک که بودیم ، میگفتن همه رو دوست داشته باشید …
حالا که بزرگ شدم و یکی رو دوست دارم ، میگن فراموشش کن …
و اکنون تو با مرگ رفته ای
و من اینجا ، تنها به این امید دم می زنم
که با هر نفس ، “گامی”
به تو نزدیکتر میشوم
و این زندگی من است .
با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و به شالاپ و شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم…
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینیش را کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو
کاملا خیس بود…
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکند
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کاملا بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد…
چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمده بودی؟
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر
توی چشم و چالمان نرود
دو قدم از هم دورتر برویم…
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو…
نمیگم دوستت دارم ، نمیگم عاشقتم ، میگم دیوونتم که اگه یه روز ناراحتت کردم بگی بیخیال دیوونست . . . (روز ولنتاینت مبارک عزیزم)))
_______________________________
قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق ، مرا در خود کشیدی برمودای من !!! (ولنتاین مبارک
______________________________
سلام ببخشید پول نداشتم برات خرس و قلب بخرم به مناسبت روز ولنتاین ، فقط همین یه اس ام اس رو توسنتم برات بفرستم تا بدونی که همیشه دوستت دارم . امیدوارم این روز ، روز ولنتاین برات مبارک و با برکت باشه