عاشقانه ها - 2

مطالب عاشقانه جدید
تعداد بازديد : 127

مطالب عاشقانه

دعوایِ هیچ عاشقی را جدی نگیر!
آدمها هیچوقت
با کسی که دوستش دارند
دلِ دعوا ندارند...
فقط گاهی صدایشان بلند می‌شود
تا بلندتر از قبل بگویند:
تو برایم مهم هستی، می‌فهمی؟


ستاره ی کور
تعداد بازديد : 132

ناتوان گذشته ام ز کوچه ها

نیمه جان رسیده ام به نیمه راه

چون کلاغ خسته ای در این غروب

می برم به آشیان خود پناه

در گریز ازین زمان بی گذشت

در فغان از این ملال بی زوال

رانده از بهشت عشق و آرزو

مانده ام همه غم و همه خیال

چه خبر از دل تو؟
تعداد بازديد : 110

چه خبر از دل تو؟
نفست مثل نفسهای دل کوچک من میگیرد؟
یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی میمیرد؟!
تو هم از غصه این قهر کمی دلگیری؟
لحظه ای هم خبر از حال دل خسته ی من میگیری؟
شود آیا که شبی…
دل مغرور تو هم،
فکر چشمان سیاه دگری را بکند؟!
دست خالی ز وفایت روزی
قطره ای اشک ز چشمان ترم پاک کند؟!
چه خبر از دل تو؟
دانی آیا که در این کلبه ی درد…
اندکی مهر تو بس بود ولی،
دل بیرحم تو با این دل دیوانه چه کرد؟
راستی چه خبر از دل تو …؟

نیمه ی گمشده ی من
تعداد بازديد : 104

مریم پاییزی من گره ی اخماتو وا کن
دستاتو بالا بگیر و ، واسه فرداها دعا کن
وعدمون هر روز ابری، زیر الماسای بارون
چه بهار باشه چه پاییز، چه تابستون چه زمستون
یه روزی میام کنارت تو رو می برم تا خورشید
یه روزی که رفته باشه از نگات سایه ی تردید
من همونم که می سازم قصر رؤیاهاتو مریم
اشکای سرختو پاک کن، کم نکن دعاتو مریم
در ِ آسمون همیشه رو نیازا بازه مریم
دیر می یام منتظرم باش راستش این یه رازه مریم
وقتی یاد تو می افتم معبد دلم می لرزه
تو کنارمی همیشه جاتم این جا سبزه سبزه
توی کوچه ی رسیدن می پاشم آب فراوون
می ذاریم شادی و قرآن، می یاریم آینه و شمعدون
می ریزم گلای یاسو و زیر پاهای تو کم کم
تو فقط منتظرم باش نازنینم، گل ِ مریم
نیمه ی گمشده ی من، بی بهونه مال من باش
من تو فکر تو می مونم تو، توی خیال من باش
قصه ی پاکی چشمات موندنی ترین ترانه س
لحن ناز و مهربونت یه کتاب عاشقانس
مریم چشم انتظارم دیگه نزدیکه رسیدن
نگو تنهام نگو مردم روی خوش نشون نمی دن
دختر شبای پاییز می مونم با تو همیشه
واسه من هیچکی تو دنیا مریم ِ خودم نمی شه

داستان کوتاه گل سرخی برای محبوبم
تعداد بازديد : 114


”جان بلانکارد”   از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحه های آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیاید: ”دوشیزه هالیس می نل.” با اندکی جست و جو و صرف وقت، اوتوانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به

داستان کوتاه”مثل من، هرگزکسی عاشق نبوده”
تعداد بازديد : 133

کم کم انگاربه این تنهایی عادت کرده ام.

توهم انگارآنجا این روزگار برایت عادت شده باشد، سراغم را نمیگیری.

یکی برایم نوشته بود چرا به سراغش نمیروی؟ چرا دست روی دست گذاشته ای؟ چرابه خودت تکانی نمیدهی؟

به گمانم نمیدانند چه میکشم یا نمیدانند تو در چه وضعی هستی…

آسمان امروز آبی شده بود… آبی تر از هر روز،

نزدیک ظهر که شد زدم بیرون تا هوایی عوض کنم.

کوچه غرق در صداهایی بود که همه برایم آزار دهنده بودند.

قدم هایم را تندتر برداشتم تا از آنجا دور شوم،

به خیابان رسیدم،

انگار اینجا صداها عادی بود.

تنها صدای ماشین ها و بوق…

میخواستم نامه ای را که دیشب برایت نوشته بودم پست کنم.

به سمت صندوق پست راه افتادم،

کارم به نظرم مسخره آمد.

نامه…!

داستان کوتاه “کبودی های تن باران”
تعداد بازديد : 125


باران می بارید. می دویدم تا زودتر خودم را به کتابخانه برسانم و بیش از این خیس نشوم. تند تند از پله های ورودی بالا رفتم. در بزرگ و شیشه ای را هل دادم . باز نشد .خیس شده بودم و عصبی. در را دوباره هل دادم .
– تعطیله
تازه متوجه دختری شدم که بالای پله ها و کنار در ورودی ایستاده بود. مثل من باریک اندام بود اما پوستی بسیار روشن و سفید داشت. به دختری برفی می مانست.
– چرا؟
– نمی دونم
– ولی من کتابی که امانت گرفته بودم پس آوردم
– منم می خواستم کتاب امانت بگیرم.
به کتابی که در دست داشتم اشاره کرد و گفت: قشنگ بود؟
– خب چی بگم؟. در مورد مردی هست که یک روز صبح از خواب بیدار میشه و میبینه که تبدیل به یه حشره شده
– پس قشنگ نیس
– نیس ولی یه جورائی عجیب و غریبه
چیزی نگفت.
– چه بارون تندیه. حسابی خیس شدم
– بهاریه . بند میاد.
– از بارون تند خوشم نمیاد.
سر تکان داد اما چیزی نگفت. به کتابی که در دست داشت اشاره کردم و گفتم: اون چی؟ قشنگ بود؟
– آره. یه مسافره که از یه سیاره ی دور میاد زمین. اون توی سیاره ی خودش یه گل سرخ داره.. می خوای بخونیش؟
– آره.
کتاب را به سمتم گرفت. چشمم افتاد به کبودی ساق دستش. نگاهش کردم. دستش را به تندی پس کشید.
– یه روزه می تونی بخونیش؟
– آره
– خوبه چون فردا آخرین مهلته وگرنه جریمه میشم. میشه از طرف من کتاب رو پس بدی؟
– باشه حتمن
– خب بارون داره بند میاد . من باید برم. خداجافظ
خداحافظ
و رفت. کتاب را باز کردم و با دیدن اسمش قلبم لرزید . روی کارت امانت کتاب و زیر اسم امانت گیرنده نوشته شده بود. “باران شیفته“.
خورشید از لابلای ابرها سرک می کشید اما همه جا بوی باران گرفته بود.
کتاب را پس دادم .امادیگر هرگز ندیدمش. هرگز.
نویسنده: “بیژن کیا”

تنها یک تنها میداند
تعداد بازديد : 103


دُرُست وَقتی می گویی :

فَراموشَش کَردَم

آهَنگی پَخش می شَوَد

کَسی مِثلِ او می خَندَد

یِک نَفَر عَطری می زَنَد

که بویِ او را می دَهَد

وَ

هَمه فَراموشی هایَت

هَدَر می رَوَد


بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 1:34

متن های کوتاه عاشقانه و احساسی
تعداد بازديد : 193

چقدر خوشحــال بود
شیطــان
وقتی سیب را چیدم
گمان می کرد فریب داده است مرا
نمی دانست
تو پرسیده بودی
مرا بیشتر دوست داری . .
یا ماندن در بهشـــت را؟
***
تو تنهــــا دعـــای قشنــــگ  منــــی
مبــــادا کســـی از خـــدا
بـــــی خبــــر بــــرای خـــودش، آرزویــــت کنــــد …

بقیه در ادامه مطلب

آرام شده ام مثل درختی در پاییز
تعداد بازديد : 160

آرام شده ام

مثل درختی در پاییز

وقتی تمام برگ هایش را

باد برده باشد!

 

 

“رضا کاظمی”

هیچ بهاری به زیبایی پاییز نبود
تعداد بازديد : 116

بی تعارف
بعد تو
هیچ بهاری به زیبایی پاییز نبود

مست مستم کن
تعداد بازديد : 1237

خوشم اینقدر خوشم زبون ازش حاصله

ساقیا کاری کن امشبو یادم نره

باده از نو بده هنوز حواسم به جاست

اختیار دلم ساقی به دست شماست

مست مستم کن جامو ببر بالا بزن به دست ما

می پرستم کن تو عالم مستی امشب شب یلداست

می زنم می پشت هم پیمونه پیمونه

امشبو جا خوش کنم تو کنج میخونه

بی خیال غصه ها با می خوش و مستم

انگاری امشب یکی غیر از خودم هستم!

لبریز کن جام را هم پایه ساقی منم

باده اگه یاری کنه تا صبح هم می می زنم

تا صبح هم می می زنم

دوست داشتن کسی که معنی دوست داشتن را نفهمد
تعداد بازديد : 146

دوست داشتن کسی که

معنی دوست داشتن را نفهمد

درست مثل توضیح دادن قانون نسبیت

برای مادر بزرگت است!

تو فک میزنی و او بافتنی اش را می بافد…

“آلبرت انیشتین“

تونیستی که ببینی
تعداد بازديد : 164

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو

در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو

در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.

تمام گنجشکان

که درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه، زیر درخت‌ها، لب حوض

درون آینه‌یِ پاک آب می‌ نگرند.

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنینِ شعر نگاه تو در ترانه من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه یِ من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم هم زدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند.

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می شنوم.

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هر چه در این خانه ست

غبار سربی اندوه، بال گسترده است.

تو نیستی که ببینی دل رمیده یِ من

بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته یِ من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی…

فریدون مشیری

قهوه ای خوب من
تعداد بازديد : 110

تو را به آبادی چشم هات نخند
خنده هات مرض دارد
آدم را بیمار می کند
آخر  آدم گناه دارد به خدا …
یک بار حوا
یک بار شیرین
یک بار لیلا
حالا تو …
نخند
خنده هات استعداد شگرفی دارند
برای بیمار کردن یک شهر
برای به بیابان فرستادن هزار مجنون
برای تیشه زدن به ریشه ی هزار فرهاد ..
نخند
خنده هات مرض دارند
آدم بیمار می شود
تو می روی
درد شروع می شود
آدم می پیچد به خودش
تو که برنمیگردی
حالش را نمی پرسی …
قهوه ای بدجنس
شیرین نخند
آدم می بیند
مرض قند می گیرد
قند در دلش آب می شود
هوا برش می دارد
فرهاد می شود
تو میروی
می زند به سرش
سرش به سنگ می خورد
تیشه بر می دارد
می زند به ریشه اش ..
قهوه ای بدجنس
من عادت دارم تلخ بنوشم
تلخ شو
شیرین نباش
من که فرهادت نمی شوم !
یک بار مجنون شدم
هفت بیابان عشق را دویده ام
برای هفت پشتم بس است …
قهوه ای بدجنس
با من گرم نگیر
سرد شو
تلخ شو
یک بار شیرین ِ داغ بی هوا سر کشیدم
هنوز گلوی سوخته ام بغض دارد …
… هنوز دلم می سوزد !
قهوه ای بدجنس
نگو عزیزم
گرم نگیر با من
تابستان است
تنور عشق داغ است
به هر واژه میم مالکیت می چسبانی
فردا زمستان می شود
آدم برفی می شوی
تمام میم ها می افتند
روی سرم هوار می شود عشق …
قهوه ای بدجنس
معمولی بیا
معمولی برو
بگذار معمولی دوستت داشته باشم ..
اصلا بیا فقط هم را
معمولی دوست داشته باشیم
من تو را بی لبخند
تو مرا بی شعر
باش؟ قهوه ای خوب من … باش ؟

یادتو
تعداد بازديد : 115

درشکه ای می خواهم سیاه

که یاد تو را با خود ببرد

یا نه ،

نه ،

یاد تو باشد

مرا با خود ببرد .

کیکاووس یاکیده

بهانه
تعداد بازديد : 137

ناگهان گریه ام گرفت…
از یاد نبر، که از یاد نبردمت…
از یاد نبر که تمام این سالها با هر زنگ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو، صدای همسایه ای، دوستی، دشمنی را شنیدم.
از یاد نبر که همیشه بعد از شنیدن آهنگ «جان مریم» در اتاق من باران بارید.
از یاد نبر که با تمام این احوال، همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى.
همیشه این من بودم که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم.
همیشه حنجره من هواخواه خواندن آواز آرزوها بود.
همیشه این چشم بی قرار…
(یک نفر صدای آن ضبط لاکردار را کم کند)

دوستت دارم پیرمردقشنگم
تعداد بازديد : 129

به روزهای بازنشستگی ات می اندیشم

موهایت سفید شده اند

قدم هایت دست به عصا

بر خلاف میلت عینک میزنی

هنوز سهراب را بیشتر از شاملو دوست داری ..

عصرها

با پیراهن سفید اتوکشیده ای

به پارک می روی

گاه پروانه ای نگاهت را می برد تا شبنمی

و مرا یاد می کنی ..

نمی دانم !

شاید مرده باشم

یا شاید بیوه زن پیری شده باشم که

نمازهای ظهرش را در مسجد می خواند

یا …

اما هرچه پیش آید

مانند همین روزها

” دوستت دارم پیرمرد قشنگم ! “

تو برنمی گردی
تعداد بازديد : 145

لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.

تمام فنجان‌های قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی

و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوشت به حرفهام بدهکار نیست.

بی خیال تر از تو ، این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!

دهن کجی می کند،

نکن خیابان؛ من از تو پاخورده ترم!

تمام مسیرهای تکه نان را که به تو می رسیدم، گنجشک ها خورده اند.

کفشهام پاشنه می خورند.

انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است، کوچه خواهد مُرد.

تو برنمی گردی…

من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام

و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.

به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!

چقدر این شعر، بلند گریه می کند!

می خواهم بخوابم و دعا کنم بیدارم کنی: عزیزم! صبحانه آماده است.

بله قربان! آمدم.

مادر! نگو که من دیوانه شدم؛

هرچند فکر می کنم بهتر از این نمی شود، برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند

تمام دوستانی که به من می خندند ، مفید باشم.

چرا هنوز من میز شام می چینم؟

پیراهنی را که تو دوست می داری، می پوشم، وقتی برنمی گردی؟

حق با مادرم بود که از خدا مرا می خواست

و من تو را.

چقدر شبیه من شده مردی که به تو می آید و با تو می رود

و خلاصه می کند همه دوستت دارم را در تختخوابی به وسعت یک من،

منی که از شما چیزی نمی خواستم جز این که گورتان را جای دیگری بکَنید.

این دل دیگر دل نمی شود.

شاید حق با مادرم بود…

“وحید پور زارع”

نیاز
تعداد بازديد : 134

وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

من در انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن

دکتر شریعتی

میگن فراموشش کن …
تعداد بازديد : 143

کوچیک که بودیم ، میگفتن همه رو دوست داشته باشید …

حالا که بزرگ شدم و یکی رو دوست دارم ، میگن فراموشش کن …

 

دکتر علی شریعتی

با تو همه ی رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم
تعداد بازديد : 143

با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند

با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می کند

با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند

با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند

با تو، من با بهار می رویم

با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم

با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم

با تو، من در هر شکوفه می شکفم

با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم

با تو، من در روح طبیعت پنهانم

با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم

با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.

بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم

بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند

بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند

بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند

بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد

ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد

بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند

بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند

بی تو، من با بهار می میرم

بی تو، من در عطر یاس ها می گریم

بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم

بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم

بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم

بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم

بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.

درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.

دکتر علی شریعتی

روز های بارانی را به خاطر داری؟
تعداد بازديد : 114

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و به شالاپ و شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینیش را کرده بودی

چتر آورده بودی

من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو

کاملا خیس بود…

سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد میکند

حوصله نداشتی سرما بخوری

چتر را کاملا بالای سر خودت گرفتی

و شانه راست من کاملا خیس شد…

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمده بودی؟

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر

توی چشم و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر برویم…

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو…

دکتر شریعتی

ولنتاین مبارک
تعداد بازديد : 149

نمیگم دوستت دارم ، نمیگم عاشقتم ، میگم دیوونتم که اگه یه روز ناراحتت کردم بگی بیخیال دیوونست . . . (روز ولنتاینت مبارک عزیزم)))

_______________________________

قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق ، مرا در خود کشیدی برمودای من !!! (ولنتاین مبارک

______________________________

اگه شکلات بودی شیرین ترین بودی ، اگه عروسک بودی بغلی ترین بودی ، اگه ستاره بودی روشن ترین بودی و تا زمانی که دوست منی عزیز ترینی . روز ولنتاین مبارک مبارک . . .
_____________________________

سلام ببخشید پول نداشتم برات خرس و قلب بخرم به مناسبت روز ولنتاین ، فقط همین یه اس ام اس رو توسنتم برات بفرستم تا بدونی که همیشه دوستت دارم . امیدوارم این روز ، روز ولنتاین برات مبارک و با برکت باشه

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت: 20:16

کسب درامد


ليست صفحات
تعداد صفحات : 2
 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید