تونیستی که ببینی
تعداد بازديد : 163
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو
در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو
در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه، زیر درختها، لب حوض
درون آینهیِ پاک آب می نگرند.
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنینِ شعر نگاه تو در ترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه یِ من
چه نیمه شبها کز پارههای ابر سپید
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگینند.
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هر چه در این خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است.
تو نیستی که ببینی دل رمیده یِ من
بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته یِ من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی…