بخش اول - 6

با تو همه ی رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم
تعداد بازديد : 142

با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند

با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می کند

با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند

با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند

با تو، من با بهار می رویم

با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم

با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم

با تو، من در هر شکوفه می شکفم

با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم

با تو، من در روح طبیعت پنهانم

با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم

با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.

بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم

بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند

بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند

بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند

بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد

ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد

بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند

بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند

بی تو، من با بهار می میرم

بی تو، من در عطر یاس ها می گریم

بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم

بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم

بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم

بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم

بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.

درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.

دکتر علی شریعتی

روز های بارانی را به خاطر داری؟
تعداد بازديد : 113

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و به شالاپ و شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینیش را کرده بودی

چتر آورده بودی

من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو

کاملا خیس بود…

سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد میکند

حوصله نداشتی سرما بخوری

چتر را کاملا بالای سر خودت گرفتی

و شانه راست من کاملا خیس شد…

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمده بودی؟

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر

توی چشم و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر برویم…

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو…

دکتر شریعتی

خسته ام…
تعداد بازديد : 94

حالا که میروی
کمی آهسته قدم بردار
نترس دل شکسته ام 
به پای تو نمیرسد
لطفا پشت سرت 
در زندگی را ببند

خاطره ها…
تعداد بازديد : 95

 آنقدر خاطره دارم

که گاهی فکر می‌کنم چقدر پیرم

وقتی چشم‌هایم را می بندم و انگشتان پایم

به منقل زیر کرسی مادر بزرگ می‌چسبد

وقتی از رادیو، هر قصه‌ای می‌شنوم

ظهر جمعه می‌شود

و چای، از مزارع سیلان تا قهوه خانه‌های لاهیجان

تنها در استکان‌های کمر باریک

طعم چای می‌دهد

چشم‌هایم را می‌بندم و

صدبار جریمه می‌شوم

خط می‌خورم

و درخت انار باغچه، دلش خون می‌شود

همینکه می‌فهمد‌؛ مدیر مدرسه از شاخه‌هایش

چوب فلک ساخته‌ست

چشم‌هایم را می‌بندم و

.

.

.

.

چقدر خاطره دارم

شنیده‌ام آدم‌ها پیش از آنکه بمیرند

تمام خاطره‌هاشان را دوره می‌کنند

و مرگ چقدر باید منتظر بماند

تا کار من تمام شود ..

شعرهای مراکسی میفهمدکه…
تعداد بازديد : 113

شعرهای مراکسی میفهمد

که عزیزش

یک غروب جمعه

برای همیشه رفته است…

شعرهای مراکسی میفهمد

که هرشب خدا

جای خالی اش را بغل کرده

گریه کرده

درنبودنش تب کرده است…

شعرهای مراکسی میفهمد

که سالیان سال

جزشبحی ازخودش

درآینه

چیزدیگری ندیده است…

داستان کوتاه “اتاق خالی”
تعداد بازديد : 143

رامین یکی از دوستام به مناسبت چاپ شدن کتابش من رو به مهمونی که تو خونش ترتیب داده بود دعوت کرد. بعد از سالها بالاخره با اصرار زیادش قبول کردم برم. وارد خونش که شدم همه چیز عالی بود جز حال من .”حالا بدترم میشه”.کسی اونجا به اونصورت منو نمی شناخت جز یکی دوتا از هم دانشگاهی ها. گرم صحبت کردن باهاشون بودم که چشمم به طور اتفاقی بهش افتاد…همیشه همینجوریه بطور اتفاقی کسی رو میبینی که اصلاً انتظارش رو نداری.” ملیحه ” کسی که منو شاعر کرد.
باورش سخت بود ، رفتم تو زاویه ای ایستادم که بتونم صورتش رو کامل و البته پنهونی ببینم. فاصله ی بین طاق ابروها تا مژه چشمها ، چشمهای درشت و سیاه با چگالیِ سنگین تر از چگالیِ انرژی تاریک، فاصله ی کم بین دو لب وقتی نمی خندید و خیرگی جالب نگاهش به کسی که داشت باهاش حرف می زد، دندونای سفید و ردیف شبیه صفوف منظم ارتش سرخ چین ، پاهای زیبا و محکم مثله ستونای تخت جمشید….من رو محو خودش کرده بود. دقیقاً مثله همین ۷ سال قبل..نه..همون ۷ سال قبل که من یه پسر با آرزوهای پوچ ، دستای خالی و نحیف و البته کمی عاشق …با چیزهایی که تو ذهنم می ساختم می تونستم پادشاه تبت باشم ولی الان هیچی نیستم.
بعد از شام سعید که از همون اول دانشگاه یه دیوونه بود ،یه دسته کاغذ آورد برام و شروع به صحبت درباره مقاله جدیدش کرد راستش اصلاً حواسم سرجاش نبود و همینجوری الکی سرم و تکون می دادم و حرفاشو تایید می کردم…
رامین رفت و یه آهنگ از ژاک برل گذاشت صداشم کم کرد….صدای این بابا که به گوشم می خوره دندونم درد می گیره حتماٌ یه نسبتی بین تارهای صوتی اون و اعصاب دندون من وجود داره ..رفتم تو بالکن نسبتاً بزرگش تا یه سیگار بکشم و دندونم آروم بگیره. برخلاف مردای دیگه که براشون زن های خاص جذاب هستن و ارتباط برقرار کردن با اونا جذاب تر ، من درازو نشست با مثانه پر روی آسفالت خیابون رو به داشتن یه شب رویایی با شکیرا یا یکی مثله اون تو طبقه آخر برج العرب ترجیح می دم این نه ابتذالِ لذته نه یه لجِ ساختار شکن….این فقط یه ترجیحه همین.مثه وقتی که شما ترجیح می دین من خفه شم و من ترجیح می دم هممون خفه شیم و ما سر همین موضوع ساعتها بحث میکنیم و خودمون رو خفه می کنیم که حق با منه …و بعد متوجه میشیم حق با هیچکدوممون نیست چون یه بابایی چند قرن پیش عنوان کرده ” سی سال قبل حق را در خود می دیدم و اینک خود را در حق می بینم” و ما میگیم اصلاً حق با این باباس. بگذریم
پک اول رو به سیگارم نزده بودم که رامین اومد تو بالکن و گفت : تنهایی?!
بدون اینکه برگردم آروم گفتم :آدمها موجودات دلگیری هستن وقتی سوزنشون رو نخ میکنی تا برات دروغ ببافند چقدر میچسبه سیگارت رو یه گوشه ای بکشی و هیچ کس با خنده های تو به عقده هاش پی نبره .چه فرقی داره … وقتی اینجا باشم تنهام ، اونجام باشم بین تن .. هایی هستم که تو عمقشون که بری میبینی از تو تنها ترن.
یهو یه صدای ملیح گفت : تو این هوای سرد زمستونی یه قهوه می چسبه بخصوص اگه زحمت آوردنش رو هم آقا رامین بکشه…آروم نزدیکم شد و رامین رفت پی قهوه ( نخود سیاه )
بدون مقدمه گفت : هوای بارونیه خوبیه ، امسال زمستون نمیدونم چرا اصلاً برف نمی باره فقط بارون میاد…من از خیس شدن خوشم نمیاد دوست دارم آدم برفی بسازم هویج بزارم جای دماغش و یه شال آبی بندازم دور گردنش. با دوستام عکس یادگاری بگیرم و از پشت شیشه با لذت نگاش کنم.
باز بدون اینکه برگردم گفتم : پیله کردی به زمستون که چرا به جای برف بارون میباره و جیره ی آدم برفیت عقب افتاده ؟ خب به جاش آدم بارونی بساز مقرون به صرفه ست نه برای دماغش هویج می خوای نه ترس اینو داری که آب بشه تازه به جای پشت شیشه از روی شیشه نگاش می کنی از دیدنش هم لذت می بری.
اومد لب بالکن کنارم ایستاد … با هم به بارون نگاه می کردیم تا اینکه برگشت سمت من و گفت : میشه یه لیوان آب برام بریزی اگه اشکالی نداره… منم برگشتم سمتش تو چشماش خیره شدم ، غم سالها تو دلم جوون شد انگار زمان وایستاده بود. یه جا خوندم وقتی تو چشم اولین عشقت خیره می شی زمان می ایسته و بعد وقتی به حرکت در میاد اینقدر سریع میره تا به جای اولش برسه…امیدوار بودم قسمت دومش برای من اتفاق نیوفته.
همین طور که به زیباییش خیره بودم ، بطری آب رو از رو میز کنارم برداشتم شروع کردم به ریختن…اینقدر ریختم که از لیوان سرازیر شد رو زمین.همین جور ادامه دادم…
گفت : داری چی کار میکنی؟ داره از لیوان میریزه رو زمین همش.
گفتم : مهم اینه که از بطری نریزه رو زمین.
گفت : چه فرقی میکنه؟
لیوان پر شده رو بهش دادم و گفتم : یعنی اگه بارون رو سرت معکوس بباره تو چترت رو باز میکنی؟
گفت : چه ربطی داره…نمی فهمم؟!
گفتم : چطور وقتی می گم ماه آفتاب سوخته ابر بالای سرش رو مثه یه تیکه اسفنجِ نم دار رو صورتش می چلونه موضع بی ربطی نمیگیری؟!
اصلاً کی گفته من داشتم این بطری رو تو لیوان میریختم من داشتم روش میریختم …..مثه همون آدم بارونی روی شیشه تازه با این کار دندونم هم درد نمیگیره.
گفت : من که از حرفات سر در نمیارم … ولی برام جالبه بدونم این همه سال با اینکه میتونستی بهم بگی که چه حسی نسبت به من داری ولی نگفتی ، اون روز یادته تو پیاده رو وایستاده بودم سرم پایین بود در عین ناباوری از کنارم رد شدی ،به چی فکر میکردی؟ چرا؟؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی؟
سریع ادامه داد : دلم می خواست بهم بگی … فقط همین … من دوستداشتم…دوستدارم…
رامین بهم گفته سیگار می کشی ، مست می کنی و دیوونه میشی…حتی تو حموم هم با سیگار میری…آخه چرا؟
به سیگارم یه پک زدم رو بهش گفتم : این سیگارو تو دستم میبینی ؟ هم از تن تو مانکن تره هم پیچ و خم دودش از تن و بدن تو محرکتر…
ولی آتیشش زدم…این اسمش تحقیر نیست تهدید هم نیست این فقط توجیه زیر دوش رفتن با سیگار روشن بود…
خندش گرفت.
زیبا…بینهایت…دست نیافتنی…
ادامه دادم : دیگه نپرس دلیل اون کارام چی بود حداقل تا وقتی که یه مرد تو یه کوچه خلوت به یه زن تنه بزنه و زن عاشق بشه و مرد بگه…ببخشید!
با خنده اشک تو چشماش جمع شد و برق عشق…
نزدیکم شد..لباش…..
تو همین لحظه رامین با دو تا قهوه اومد و گفت دیر که نکردم؟
همین جور که تو چشمای ملیحه خیره بودم گفتم : نه…ببینم رامین ، تو این خونه یه اتاق خالی داری؟؟؟؟!
.
.
.
نه نه نه نه ن ه…..لعنتی …. نه…این آخر داستان نبود.چیزی بود که من دوست داشتم بشه ولی نشد. وقتی تو بالکن بودم با خودم حرف میزدم…اونو کنارم تصور می کردم و هرچی که دلم می خواست از زبون اون می گفتم.
دوست نداشتم این داستان اینجوری تموم شه ولی متاسفانه اون قبل از شام با شوهرش که اتفاقاً ناشر کتاب رامین هم بود رفته بود .
و من تو بالکن با یه شیشه ویسکی و سیگار لعنتی … خیره به بارون… داد زدم و امیدوار بودم بشنوه :
- باور کن زمین گردِ و آدم به آدم هم که نرسه هنوز امیدی هست به همت خاک آلودِ کوه ، شاید یه روزی دوباره دیدمت تو دوره ی هشتم زمین شناسی ، لایه های رسوبیت رو غمگنانه شمردم….

تولدی دوباره برای آدمی خسته
تعداد بازديد : 302

خسته ی کمی‌ خواب
کمی‌ خواب آرام
کاش مثل یک حلزون
به لحظه‌ای قبل بخزم
مچاله شوم
در صدفی که مرا از دنیا
مرا از شما جدا می‌‌کند
و بخوابم
و فراموش کنم
هر چه بر من گذشته
هر که از من گذشته
کاش به اندازه ی تمام عمرم بخوابم
کاش وقت بیداری
مثل جنینی باشم
مچاله
بی‌ خاطره از دنیا
بی‌ خاطره از شما
کودکی باشم که می خندد
کودکی که هنوز از هیچ چیززندگی نمی ترسد
آه چه آرزوی ناچیزی ‌ست
برای آدمی‌ خسته

دوباره دیده امت
تعداد بازديد : 117

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است

چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زل بزن به چشمانی

که از حرارت «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»

دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را… نترس خدا

هزار مشغله دارد، سر خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند

جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی؛ شعر تازه می‌گویم

که در نگاه تو بازار شعرها گرم است

جوانی ام گوشه آغوش تو بود
تعداد بازديد : 116

جوانی‌ام

گوشه‌ی آغوش تو بود

لحظه‌ای صبر اگر می‌کردی

پیدایش می‌کردم

آغوشت را باز کردی

برای رفتن‌ام

شاید حق با تو بود

من دیر شده بودم

دیر یا زود

مانند یک دسته‌ی گل

باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم

به خواستگاری‌ آن زن  خاکی

که نه نخواهد گفت

آغوشش را باز خواهد کرد

و همه چیزم را خواهد گرفت

و من همه چیزم را به او خواهم بخشید

بی هیچ حسرتی

مگر این حسرت ابدی

که دهانم را می‌گیرد:

دیگر چگونه بگویم که “دوستت دارم

دور می شویم…
تعداد بازديد : 119

دور می‌‌شویم ناگهان

از خاطرِ آدم ها

چنان سواری شتاب زده

در مه‌

چنان گم کرده راهی‌

در خم یک کوچه

عمر لبخند‌های ما

چون سهم ما از عشق

چه کوتاه…

چه کوتاه…

داستان “خیانت سام”
تعداد بازديد : 142

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن.

همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.

وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشد و تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت…

همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیرتر به خونه اومد، گرفته بود، دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت، اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی ده ها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بود و چرا دیر کرده نداشت.

برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه. بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود. تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ذهنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.

نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییها و دوریهای سام رو فهمیده بود. دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد. مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد. کار از کار گذشته بود. صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود، شاید اینا همش خواب بود. اما نبود. همه چی تموم شده بود. اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه. هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.

۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید. خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد. دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت: سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.

باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد. اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت: عاقبت خائن همینه و از دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد.

اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برای برگشتن به اونجا فقط به این خاطر که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود. آخر شب به خونه قدیمیشون رسید.

باغچه قشنگشون خالی از هر گل و گیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند. در زد… هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه. قلبش تند تند میزد. دنیایی از خاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد. بازم زنگ زد اما کسی در رو باز نکرد.

پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد: هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه. نفس عمیقی کشید. فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود. کلیداش رو درآورد و تو جا کلیدی چرخوند. در کمال ناباوری در باز شد! همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید. کلید برق رو زد .

باورش نمیشد، همه چی دست نخورده سر جاش بود. عکسهای ازدواجشون، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود. با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه.  چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد. درست مثل روز اول. کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود. ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام. کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت.

حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن. چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود. گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام، بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند. نمی فهمید. این چه بازی بود. خدایا کمکم کن. بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.

برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت. با اون خط قشنگش نوشته بود: از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها. بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن. بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام، متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم. چه طوری آمادش کنم، چطوری. اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری و مرگم سختر است. مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه. آخرین صفحه رو باز کرد. اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته: مولی مهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده. منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت. پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی. این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی. اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود. سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند. عاشقانه… قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم.

بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش. اونی که عاشقانه دوستت داره سام. راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه. سام تو.

مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش.

بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.

داستان کوتاه بانوی سرخ پوش
تعداد بازديد : 115

من مشکلی ندارم، آقای دکتر. لابد تا حالا خودتان هم این را فهمیده اید. کسی که مشکل دارد از دور چهره اش زار می زند. همین بانو، از دور زار می زند که مشنگ است. یک بچه هم این را می فهمد. این ها را بارها به امیر گفته ام. به خرجش نمی رود که. می گوید” حالا چه ضرری دارد؟ دکتر روانشناس را برای همین وقت ها گذاشته اند دیگر”. هیچ هم غیرتش نمی جنبد از اینکه من با مرد غریبه ای درد دل کنم. می گوید” مگر بد است آدم با کسی درد دل کند. عقده اش خالی می شود!”.  به خیالش من عقده ای شده ام. باور کنید آقای دکتر، بعضی وقت ها فکر می کنم این مرد یک چیزیش می شود. اگر مشکلی ندارد چرا اینقدر اصرار می کند که من بیایم پیش شما. من که صحیح و سالمم. البته جسارت نباشد دکتر جان. یک وقت شما به خودتان نگیرید. من حرفم سر شوهرم است. که اصرار پشت اصرار من را آورده اینجا، بیخود شما را هم به زحمت انداخته ایم. آخر سری که درد نمی کند را، دستمال نمی بندند که. والا بخدا!

    راستی گفتم بانو، بانو را می شناسید که! در همه عمرم همان یک دوست را داشتم. آن هم بانو بود. امکان ندارد که او را نشناسید. حتمن او را دیده اید. هر روز صبح که برای رفتن به اداره، از سر چهارراه رد می شوم و بانو را با آن لباس سر تا پا سرخ می بینم از خودم می پرسم”مگر ماها که همین جور، بی عشق و عاشقی شوهر کردیم چه ایرادی داشت که بانو به خاطرش خودش را توی هچل انداخت؟” هنوز هم باورم نمی شود کسی به خاطر یک موضوع ساده خودش را اینجور بدبخت کند!

    آفتاب که چهارراه را روشن و گرم می کند، شلوغی سر چهارراه و پلیس راهنمایی که مدام در سوتش می دمد، ماشین هایی که منتظرچراغ سبزند و مردمی که از چراغ سبز می گذرند تصویرهایی هستند که هر روز، اول صبح در ذهنم مرور می شوند. باور کنید از تکرار این تصویرها دیگر خسته شده ام. از وقتی پلیس هم از حال و روز بانو با خبر شده، دیگر بهش گیر نمی دهد و کاری به کارش ندارد. بانو هم، کاری به کار هیچ کس ندارد. فقط منتظر است. با مانتوی قرمز، روسری قرمز، کفش قرمز و ماتیک قرمزی که به لب هاش می زند و هر روز سر چهارراه می ایستد.

    لابد آقای دکتر، شما هم او را سر همین چهارراه دیده اید. کسی نیست که بانو را نشناسد. شاید هم یک زمانی مریض خودتان بوده، وقتی دیده اید بیماری اش علاج ندارد از درمانش دلسرد شده اید. همکارانتان هم همینطور شدند.

   بانو حیف بود. اگر آن مردک سر راهش قرار نمی گرفت هیچ نمی شد، الآن معلمی، مدیری یا مثل من برای خودش کارمند اداره ای بود. زندگیی داشت. اما حالا چه؟ مجنون و سر گشته سر  چهارراه ایستاده. جوان هایی که از آنجا رد می شوند متلک بارش می کنند. بعضی وقت ها فحش های ناجوری بهش می گویند که آدم از خجالت آب می شود. خودش که نمی فهمد، من غصه اش را می خورم. فکرش را می کنم می بینم که حق هم دارند. خداییش بانو با این سن و سال و این حال و روزش، هنوز هم زیبا است. به خصوص با آن لباس قرمز و ماتیک قرمز و عینک آفتابی که خیلی هم بهش می آید. 

   هر روز که از سر چهارراه رد می شوم، اول می روم پیش بانو. می گویم” بانو جون، منو یادت می آد؟” می گوید” خبری از بهروز آووردی؟” می گویم” چی می گی بانو، دیگه وقتشه فراموشش کنی. والا، بلا، اون دیگه نمی آد”.  می گوید” می آد. می آد. خودش گفته. بهروز به من دروغ نمی گه.”

   بیشتر که اصرار می کنم، عصبی می شود و بهم حمله می کند. من هم پا به فرار می گذارم و از جلوی چشمش دور می شوم. می ترسم نکند بزند به سرش و جلوی مردم گیسم را بکشد وآبروی چندین ساله ام بریزد. تا اداره که می رسم کلی برای بانو اشک می ریزم. چطور غصه نخورم، وقتی می بینم حال و روزش این است. دیگر مرا نمی شناسد. هیچ کس را نمی شناسد. حتا خودش را. مدام زیر لب فحش می دهد. حرف هاش سر و ته ندارند. یک ریز حرف می زند با خودش. معلوم نیست از چی یا از کی می گوید ولی از هر جمله ی بی سر و تهی که به زبان می آورد “بهروز” مشخص و واضح است. گاهی هم آرام وخاموش می ایستد کناری و به مردم طوری نگاه می کند که انگار معشوقش را در میان هیاهوی جمعیت می جوید. وقتی هم از ایستادن خسته می شود می نشیند گوشه ای و به مردم چشم می دوزد. بعضی وقت ها چنان با عجله آرایشش را تازه می کند که به نظر می رسد همین الان است که بهروز بیاید و مبادا او را آرایش نکرده ببیند. خب، شما خودتان را بگذارید جای من، دوست است دیگر، آن هم تنها دوستم. قلبم به درد می آید وقتی می بینم این حال و روزش است. حق دارم دیگر. من که خواهری ندارم انگار این بلا سر خواهرخودم آمده است.

   اگر آن سه سالی را که توی آسایشگاه بود حساب نکنیم. بیست سالی می شود که بانو مهمان این چهارراه است. صبح ها تا صلات ظهر همان جا می ایستد و وقتی ناامید می شود راه برگشتن را در پیش می گیرد و می رود خانه. بیچاره مادرش از پند و نصیحت بگیر تا دعوا و کتک کاری، همه را امتحان کرده. دکتر روانشناس وروانپزشک که دیگر هیچ، حتا بارها پیش دعانویس هم رفته، اما افاقه ای نکرده هیچ، بدتر هم شده. مادرش هم حالا دیگر به آن وضعیت عادت کرده و کارش شده، توی بازار بچرخد و از فروشنده ها سراغ لباس قرمز بگیرد. حتا مردم هم می گردند و هر جا لباس قرمزی هست برایش تهیه می کنند و می برند. زن ها وقتی خواسته ای دارند نذر می کنند که برای بانو لباس قرمز ببرند و وقتی حاجتشان برآورده می شود نذرشان را ادا می کنند.

  چند روز پیش که مثل همیشه از سر چهارراه رد می شدم رفتم نزدیک بانو. بر خلاف همیشه آرام بود. جرات کردم نزدیک تر بروم. دستاش را توی دستم گرفتم. دستکش سفید دستش بود. گفت “خوبیت نداره جلوی بهروز دستام سیا سوخته باشن. سرما و گرما دست آدمو می سوزونه. می خوام وقتی بهروز دستامو می بینه  مث اون وقتا سفید و جوون باشه. ” الهی بمیرم. طفلک هنوز هم فکر می کند که آن نامرد، یک روز سر و کله اش پیدا میشود و به عشقش می رسد. دستش را آوردم نزدیک گونه ام و چسباندم به صورتم. عجیب بود. بهم اجازه می داد نزدیکش شوم. از فرصت استفاده کردم و گرفتمش در آغوشم. خشک ایستاده بود و هیچ حسی نشان نمی داد. تنش هنوز بوی گذشته را می داد. گذشته ای که انگار زیر خروارها خاک مدفون شده بود. بو، همان بوی عطری بود که داشت مرا به سال های دور می برد.

   بعد از ظهر جمعه ای بود که بانو با کادویی در دستش، آمد خوابگاه. یادش به خیر آنوقت ها هردومان دانشجو بودیم. با عجله من را کشاند توی اتاق. نشست روی تخت. گفت ” فرزانه، باورت می شه؟ بهروز بهم کادو داده! بهت گفته بودم اون واقعن عاشق منه. تو باور نمی کردی! “  گفتم” بیچاره، پسره داره خرت می کنه “. گفت” برو گم شو حسود!”

   با عجله کادو را باز کرد. عطر بود. شیشه عطر را می بویید و می بوسید. گفتم” احمق جون، عطر رو با خودش عوضی گرفتی. آخه تو کی می خوای بفهمی این جور پسرها، دخترای ساده ای مث تو رو فقط واسه سرگرمی می خوان، نه ازدواج. موقع زن گرفتن، اون دیگه تو رو نمی شناسه. می ره سراغ دختری که مامان جونش بهش پیشنهاد بده.”

   کر شده بود . کور شده بود. انگار هیچی نمی شنید. گفت” وای فرزانه، نمی دونی چه حالی داشتم وقتی دیدمش. دلم اونقد تپید، اونقد تپید که نزدیک بود منفجر شه. نمی دونی چه خوش تیپه. تازه دانشجو هم هست اونم دانشجوی روانشناسی که من خیلی دوست دارم. شک ندارم که مرد رویاهام همینه.” از اول هم خوشم از این لوس بازی ها نمی آمد. گفتم” خوش تیپ باشه، مبارک صاحبش. به تو چه؟ من که می گم اینقده بهش وابسته نشو. هنوز نه به باره نه به دار.”

  هزار بار میزدم تو ذوقش. کی به خرجش بره؟! اصرار پشت اصرار که می خوام باهاش ازدواج کنم. حالا چی! این بابا اصلن به شکل رسمی ازش خواستگاری نکرده! توهم ورش داشته بود! فکرش را بکنید آقای دکتر، این مردک چطور مخ دختره را زده بود که همه خواستگارهاش را چشم بسته رد می کرد. همه اش چشم به راه بود که آقا همین روزها بیاید خواستگاری. که یهو غیبش زد. آدرس درست و حسابی که ازش نداشت! تلفنش هم واگذار شده بود! قبل از اینها هم پیش آمده بود که بانو را سر کار بگذارد و بد قولی کند یا برای مدت کوتاهی غیبش بزند. خود من هم اوایل امید داشتم که بیاید ولی این بارنیامد که نیامد. انگار آب شده و رفته بود توی زمین. بانو هم شب وروز گریه می کرد. غمگین و افسرده گوشه ای کز می کرد. چند بار هم دست به خود کشی زد تا اینکه سم به مغزش رسیدو از آن به بعد هم اینطور شد که می بینید.

  آخرین بار بهش گفته بود” دلم واست تنگ شده. بیا سر چهارراه ببینمت. اومدی قرمز بپوش. وقتی قرمز می پوشی خیلی خواستنی می شی.” اون بدبخت ساده هم که به خرجش رفته بود. مث مجسمه های یادبود وامیستاد سرچهارراه، منتظر.

  بهش می گفتم” بانو جون، عزیزم، خانومم، بیا بریم خونه. بهروز قدر تو رو نمی دونه. اصلن لیاقت عشق تو رو نداره. اگه داشت که این همه عشق رو ول نمی کرد لنگ در هوا. سر کارت گذاشته. نمی آد. بخدا نمی آد. ول کن این دوست داشتن لعنتی رو! من دوستتم، دلسوزتم. بخدا نمی خوام خار تو دستت بره. فراموشش کن. بچسب به زندگیت. این جور پیش بری دیونه می شی ها! نگی نگفتی”. می گفت” برو گم شو. به تو هم می گن دوست؟ از بس نفوس بد زدی این جور شد. به کوری جشم تو می آد. بهروز من دروغ نمی گه. وقتی گفته میاد، حتمن میاد”. آخرش هم شد حرف من. نیامد که نیامد. حالا هنوز هم سرچهارراه ایستاده اگر تشریف ببرید می بینیدش. اصلن شاید خودتان او را بشناسید.

   مانده ام حیران از کردار بعضی آدم ها. آخر مگر خدا عقل را برای چی به آدم داده. گفتم که! از اول هم خوشم از این لوس بازی ها نمی آمد. عشق و عاشقی سیری چند؟ مادرم دلش می خواست زن خواهرزاده اش بشم. شدم. خودملنیم، مگر امیر چه ایرادی دارد؟! حالا این وسط یک غلطی کرده رفته زن گرفته. بگیرد! مهم نیست. والا به خدا! مهم این است که جلوی روی من جرات ندارد بروز بدهد. من هم که دارم زندگی ام را می کنم. خانه که دارم. بچه که دارم. امیر هم که از خرجی ام کوتاهی نمی کند. خودم هم حقوق اداره را دارم. از سرم هم زیاد است. من که راضی ام. ولی از شما چه پنهان دکتر! انگار امیر از این زندگی راضی نیست. می گوید کمبود دارد. کمبود دیگر چه کوفت زهر ماریست. خودش عقده ای شده آنوقت می گذارد به حساب من. می گویم” چه کمبودی؟! غذات به موقع حاضر نیست که هست. لباست شسته نیست که هست” . خوشی زده زیر دلش. والا به خدا! مشکل دارد. هر چند که خودش فکر می کند این منم که مشکل دارم و مدتی است که اصرار می کند من بیایم پیش شما. می گوید من به دکتر روانشناس نیاز دارم. اصلن شما خودتان قضاوت کنید کدام مان مشکل دارد؟ یک لطف می کنید دکتر جان، راضیش کنید لااقل هفته ای یک بار بیاید پیش شما. خانه مان نزدیک مطب است. بعد همین چهارراه. حتم دارم بیاید پیش شما حالش بهتر می شود. خب شما درسش را خونده اید. بلدید چطوری بکشانیدش اینجا.

   خیلی وقت ها خودم هم آرزو می کنم که بهروز برگردد بلکه حال بانو خوب شود و از این پریشانی در بیاید. خیلی ها را هم می شناسم که برای بانو دعا می کنند که گمشده اش را پیدا کند. حتا بعضی ها پرس وجو می کنند که رد و نشانی از او بگیرند بلکه پیدایش کنند که بانو از این حال در بیاید. وقتی فکر می کنم که همه ی این بلاها را بهروز سر بانو آورد، از هر چه بهروز است حالم بد می شود و به یاد تمام بدبختی های بانو می افتم. راستی اسم شما هم بهروز است؟! یک وقت به خودتان نگیرید. روی تابلوی مطب اسمتان را دیدم. ببخشید من آنقدر حرف زدم که یک لحظه هم نوبت به شما نرسید. چیزی می خواستید بگویید آقای دکتر؟ انگار ناراحتتان کردم.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت: 22:26

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش (نامه دوم)
تعداد بازديد : 171

بانوی بزرگوار من!

عطرآگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان.

و فضای خانه مان ، همیشه ، در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده ی کوچک ماست…

 

(نادراراهیمی نامه دوم را به مناسبت سالروز تولد همسرشان نگاشته. نامه ای بسیار کوتاه اما پر معنی.)

چگونه بگویم چقدر دوستت دارم؟
تعداد بازديد : 121

آخرچگونه بگویم چقدر دوستت دارم
وقتی احساسم به فراخور زمان
هرلحظه بیشتر میشود؟
دلارامم باور کن
من اگر همین حالا بنویسم
به اندازه ی تمام قلب های دنیا
تا تو این شعر را بخوانی
دروغ گفته ام!

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش (نامه اول)
تعداد بازديد : 183

آن روز ها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم ، حدود سالهای ۶۳-۶۵ ، به هنگام نوشتن، در تنهایی در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن می پیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکین دهنده خاطرم می شد که گرد ملالی چون غبار بسیار نرم بر کل آن نشسته بود غالبا به یاد همسرم می افتادم  که او نیز همچون من و شاید نه همچون من اما به شکلی، گهگاه و بیش از گهگاه، دلگرفتگی قلبش را خاکستری می کرد و می کوشیدم که با جستجو به امید رسیدن به ریشه های گیاه بالنده و سر سخت اندوه، و دانستن اینکه این روینده ی بی پروا از چه چیزها تغذیه می کند و شناختن شرایط رشد و دوامش را نه آنکه نابود کنم بل زیر سلطه و در اختیار بگیرم.

پس یکی از خوبترین راه های رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرین های خطاطی ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص دهم به نامه های کوتاهی برای همسرم و در این نامه ها بپردازم تا سرحد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را و قلب هایمان را آزرده کند؛ و دست رد به سینه ی زورآوری های ناحقی بزنم که نمی بایست بر زندگی خوب ما تسلطی مستبدانه   بیابد و دائما بیازاردمان.

رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را به میل خودم خطاب به همسرم، در باب خرده و کلان مسایلی که زندگی مان داشت و گمان می کنم که هر زندگی سالمی در شرایطی می تواند داشته باشد.

و این شد که تدریجا تعداد این نامه ها که نگاهی هم داشتند به جریان های عادی زندگی رو به فزونی نهاد تا آنجا که فکر کردم این مجموعه شاید فقط نامه های من به همسرم نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد و به همین دلیل به فکر باز نویسی و چاپ و انتشار آنها افتادم.

در سال شصت وشش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه ی راستین ماست – من و همسرم – به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد لااقل گهگاه، اگرنه همیشه و مشکل گشای ایشان به همین گونه.و شاید  در لحظه هایی به ضرورت غم را عقب بنشاند، آنقدر که امکان به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.

 

نامه اول

ای عزیز!

راست می گویم.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است ؛ و کاغذ را.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

من اینجا «من» را دیده ام  که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته  باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…

و آن پنجره تویی ای عزیز!

آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…

این ، می دانم که مدح مطلوبی نیست.

اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.

و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی این زندانی، اسیر تو نیست که ای کاش بود در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو و این همه در بند نوشتن نبود.

اما چه می توان کرد؟

تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن، بیرون بیاید.

و این، برای خوب ترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.

می دانم.

اینک این نامه ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم.

در حضور تو زانو بزنم سر در برابرت فرود آورم و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن.

به لیاقت تقسیم نکردند و الا سهم من، در این میان با این قلم و محو نوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا؛ اما نه بهترین همسر دنیا…

لحظه دیدار
تعداد بازديد : 154

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های!
نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های!
نپریشی صفای زلفکم را، باد
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه  دیدار نزدیک است…

داستان کوتاه “زنم مهتاب”
تعداد بازديد : 138

دیشب مهتاب سراسر دشت را جادو کرده بود. من نیازی به چراغ زنبوری نمی دیدم. خاموشش کردم تا این غوغای سحر آمیز را بی مزاحمت اندکی هم مجاز تماشا کنم. کسی بسوی چادرم می آمد. با خاموشی چراغ منصرف شد و رفت. من حال خوشی داشتم. بی اختیار یاد زنم “مهتاب” افتادم. شبی مهتابی مانند امشب، به من گفت: “بله”. هیچگاه به آن اندازه زیبا نبود، نور ماه مانند میخی یاد ها را خصوصا اگر جلوه ای از دلدارت باشد، در ذهنت پابرجا می کند و دیگر هیچ حادثه ای تا مرگ آن تصویر را بر دیوار خیالت تکان نمی دهد. چه باد چه توفان، نه سیل و نه آتش هیچ کدام قدرت سحر ماه را ندارند.

مهتاب ” از من طلاق می خواست. نه برای بدی من، نه برای زشتی من و نه برای ناتوانی و کم پولی. هیچ دلیل منطقی نداشت. گمان می کرد به او خیانت می کنم. گمان می کرد این تمایل من به گهگاهی تنهایی دلیل شومی دارد. تقصیری هم نداشت. این میل مانند جنون چند وقتی است که اختیار هر چیز را از من گرفته.

صدای خش خش آشنایی آمد. سر نگرداندم، او بود همان زن رویاییم. همان خیال که به من وعده داده بود هرزمان که ماه بدر کامل شد، اینجا بیا و مرا ببین. شبیه صورت زنم بود اما او نبود، دهانش بوی خوشی داشت نه مانند دهان زنم که بوی خمیر دندان می داد. گویا از بهشت می آمد. برهنه نبود اما زیر نور ماه تمام بدن سیمینش ازپس جامه ای نازک پیدا بود. گویا خود کرم های ابریشم برایش پیله ای ساخته بودند و او شب های بدر کامل بسان پری از آن سر بر می کرد، تا همان صبح بود و با نور سحرگاهی ناپدید می رفت.

هرگز او را لمس نکره ام. هرگز با او سخنی نگفته ام. نمی دانم پوست برفینش گرم است یا نه؟! صدایش دلنشین است یا نه؟! او می آید و روی این تخته سنگ روبرویم می نشیند، مو هایش را شانه می کند. انگار حرف دلم را می شنود. از میل من به هم آغوشی خبر دارد و می خندد. از اینجا تا کنار تخته سنگ راهی نیست اما می دانم هرگز به جایی نمی رسم.

رویای من حجم داشت. حجمی درخشان. گیسوانش را شانه می زد. مرا نگاه کرد و لبخندی… گفتم: “به چه می خندی!؟ پری!”

برخاست و با غمزه بسویم آمد. در حد یک نفس به من نزدیک شد. اما چیزی نگفت. قبلا جرات سخن گفتن نداشتم، نمی دانم چگونه توانستم، لب بگشایم و عجیب این کلام مختصر او را بسویم کشاند، گفتن خوش یمن است، حرف را باید زد. گفتم:” زنم می رود! ” باز هم خندید. شاید حق داشت، گریز تنها چاره ی زنم “مهتاب” بود، همه ی عمرش گریخته بود. باید می جنگید. او می توانست از این پری دلفریب تر باشد.

بر صورت پری دست کشیدم، دستم در او فرو می رفت و او همچنان مرا می نگریست با لبخندی محو. او نبود، خیال بود. از مسجد آبادی صدای اذان به گوش رسید یادم آمد زنم خروس خوان می رفت. او را می شناسم تا کنون هرگز ترکم نکرده اما اگر برود دیگر نمی آید.  رویایم را رها کردم و با شتاب از تپه پایین آمدم. “مهتاب! مهتاب! ”

او رفته بود. سر شب، همان که بسوی چادرم آمد و با دیدن خاموشی چراغ حمل بر قهر من و بی میلیم کرد، زنم “مهتاب” بود، برای وداع و سخن آخر آمده بود.

گریستم، سخت گریستم،  خانه ی مرتب و تمیز من، هنوز بوی او را می داد.

آینه اینقدر تماشایی نیست
تعداد بازديد : 111

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه، تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

داستان کوتاه “عشق تلخ”
تعداد بازديد : 149

چندین ماه گذشت از آخرین روزی که دعا کردم، از آخرین روزی که التماس کردم به خدا تا شاید دنیایش بایستد،
تا شاید قطار سرنوشتش را متوقف کند، تا قلم را از دست آنکه میگویند سرنوشت را مینویسد بگیرد،
اما نه اشکهایم… نه دعاهایم… ونه التماسم …هیچ کدام نتوانستند تا دنیا را نگه دارند.
من اینجا روی زمین تو را ازدست دادم اما انتظار داشتم کسی درآسمان صدایم را بشنود چه بیهوده بود …
روزهایم به سختی شب میشوند و شبهایم بی آنکه نشانی از تو حتی درخواب داشته باشند صبح میشوند.
چندین ماه قبل فکر میکردم بی تو هرگز نفس نخواهم کشید اما چندین ماه است که هنوز خورشید ازجای همیشگی اش طلوع میکند
و من نفس میکشم بی تو. به کسی میمانم که گویی ازخوابی طلایی برخواسته است. گویی کابوسی را پشت سرگذاشته …
در و دیوار این شهر چقدر آشنایند …صبرکن من باکسی که دنیایش بودم که دنیایم بود از خیابانهای این شهر گذشته ایم اما امروز…
چه تلخ است بی تو رفتن. از آن عشق رویایی از آن افسانه ای که پنج سال از عمرم را به اندازه پنجاه سال طولانی کرد
از آن همه قول و قرارجز تپش های گاه و بیگاه قلب خسته ام که به یاد خاطراتمان می افتد، دستهایی که میلرزند، نگاهی که خیره مانده
و دلی که قول داده دیگر نلرزدچیزی به جانمانده. کاش میشد زمان را به عقب برگردانم …به ساعت یک ظهر سی خرداد هشتاد و یک
شاید اگر آن روز دلم را میکشتم چهار سال بعد هرگز نمیدیدم که در سی خرداد هشتادوپنج روزی که برای هردویمان مقدس ترین روز بود
پیمان با غریبه ای میبندی. میبینی روزیکه برای تاریخ پیوندمان تعین کرده بودی حالا کابوس من شده. هشت ماه از آن کابوس تلخ خرداد میگذرد.
حتما میدانی که تقریبا همه چیزها را یک بار بی تو تجربه کردم. اولین پایز، اولین زمستان و حالا اولین بهار بی تو، میبینی هنوز هم باور نمیکنم…
وقتی کنارهم بودیم سه نفر بودیم، من و تو و عشق… امروز بی آنکه کنارم باشی چهار نفریم، تو و عشق، من و عذاب …
کسی هست که مرا بیدار کند و بگوید: چقدر ناله میکردی درخواب، کابوس میدیدی؟

میریزم چون برف
تعداد بازديد : 98

می‌ ریزیم؛

ریز

ریز

ریز

چون برف،

که هرگز هیچ‌ کس ندانست،

تکه‌ های خودکشی یک ابر است…

گروس عبدالملکیان

می خواهم بیایم اما…
تعداد بازديد : 114

نیامدن سر قرار
هزار و یک دلیل دارد…
اتویی که لباس را میسوزاند
یا اتوبوسی که تاخیر میکند
نمیتواند بهانه ی خوبی برای پایان حرص خوردن هایت باشد
عزیزم حلالم کن و عصبانی نباش
می خواهم بیایم اما…

هوای شعرهایم سرد است
تعداد بازديد : 126

هوای  شعرهایم سرد و

هوای خیالم  پس است…

چقدر خاطره های برفی،

پیش رویم باریدن گرفته و

چقدر انتظار در دلم قندیل بسته است…

چقدر پشت ابر مانده ای؟

چقدر نمی تابی؟

از لحن  رسمی نبودنت پیداست که

از لحن  خودمانی  خاطرات هم دلی گرم نخواهد شد…

پر واضح است که

این زمستان هم آش دهان سوزی نمی شود…

حمید رضا هندی

گم شدم در خودم
تعداد بازديد : 115

خودم به خودم زنگ میزنم

پراز حرف‌هایی‌ هستم که نگفته می‌‌فهمم

پراز حرف‌هایی‌ که حتی یک کلمه‌اش را

خودم هم نمی‌‌فهمم

بگو دیوانه است

بگو پریشان

بگو افسرده

بگو بیکار

علاف

خودخور

هر چه… اصلا روانی‌

بگو تنها کسی‌ که این روزها

برایِ خودش وقت دارد

کسی‌ که صادقانه 

حتی خودش را هم نمی‌فهمد

” هر جا دیدی کسی‌ با خودش حرف می‌‌زند، دستش را بگیر، ببر به خانه‌اش… شاید گم شده باشد”

نیکی‌ فیروزکوهی

سنگین کام میگیری زن
تعداد بازديد : 98

سنگین کام میگیری زن!!

در این سرمای خیابان و برگ ریزان خزان

به یاد کدام عشق خاطراتت را دود میکنی؟!!

ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ زن!

ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﭘﯽ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ

ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ!

ﺩﻭﺩ ﮐﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ

ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ…

ﺁﻧﻬﺎ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.

هر چه باداباد
تعداد بازديد : 108

گاهی نیاز داریم بی خیال شویم
بی خیال گذشته
بی خیال آینده
بی خیال احساس، بی خیال اگرها و شایدها
گاهی لازم است بگوییم:
هر چه باداباد!

آرام…نادیدنی
تعداد بازديد : 117

عشقت را هرگز بر زبان میاور…

عشق بازگو شدن نخواهد

چرا که چون نسیمی می وزد

آرام … نادیدنی

من عشقم را بر زبان آوردم

بر زبان آوردم

تمام دلبستگی ام را بر زبان آوردم

لرزان

سرد

با هراسی سترگ

آه … ترکم کرد

مرا که تنها گذاشت

به چشم بر هم زدنی

رهگذاری سر رسید

به او پیوست…

آرام … نادیدنی

اما  بی انکار …


شاعر:ویلیام بلیک , مترجم : بهاره جهاندوست

هر وقت دلم میگرفت
تعداد بازديد : 86

هر وقت دلم میگرفت

با دوست خوبم”سایه” صحبت میکردم…

آه امروز هوا ابریست…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 29 آذر 1392 ساعت: 11:54

تاریکی محض
تعداد بازديد : 121

حالِ تهوع میگیری …

اگر بدانی

که یک مار بزرگ بلعیده ام

چنبره زده گوشه دلم

نیش میزند به محرمانه‌ترین حرف‌های ما

به خاطرات ما

دچارِ خوف میشوی

اگر بدانی

چیزی مثلِ یک گودال بزرگ مرا بلعیده است

مثلِ تاریکی‌ محض

سکوت مطلق

شب… شب… شب

و من چنبره می‌‌زنم روی تمام خاطراتی که… دیگر با تو ندارم

خوش به حال مار

تنها موجودیست که پیچ و تابش از درد نیست

کسی که این روزها عجیب خسته است
تعداد بازديد : 162


خسته ام

از خودم خسته ام

از شما

روزهای بی‌ حوصلگی

شب‌های کشدارِ تنهایی‌

از این شعر‌های تکراری

عشق ها

عاشقانه ها

حتی شکست‌های تکراری

از این حضور‌های مترسک وارِ پر از تردید

از امتداد مستمر چهار فصلی که از کفّ ما میروند

بدون هیچ چ چ چ تغییر… بدون هیچ تغییر

خالی‌ شده ام

خالی‌ میروم

هیچ فکری در سرم نمی‌‌ماند… نمی‌‌آید که بماند

همین روز هاست که کاغذ سفیدی به اشتراک بگذارم

فقط با یک امضا

یا چه میدانم

یک شکلک

یکی‌ از این قلب‌هایی‌ که همه برای هم میفرستند

یا دستی‌ که باید تکان بخورد ولی‌ نمیخورد

همین روز هاست که خودم را یک جایی‌ گم کنم

نه… اینبار پشت دود سیگار نیست

یا میان انبوه واژه‌های بی‌ سرانجام

یا در سوگ نیمه رفاقت‌های گاه و بیگاهی

این بار

در کوچه پس کوچه‌های کودکیِ کسی‌

که زود بزرگ شد

نیمه برهنه

عصیانی

شورشی

و با دلی‌ پر بزرگ شد

کسی‌ که این روز‌ها… عجیب خسته است


بی عشق به خانه برنخواهم گشت
تعداد بازديد : 128

باران ببار

اینبار،

او را خواهم دید

این شهر بی در و پیکر

حریف اراده من نیست!

خواهم گشت

همینه اش را.

خیابان به خیابان

کوچه به کوچه

باران

امشب

بی عشق به خانه برنخواهم گشت…

خاطرات تو
تعداد بازديد : 103

من

یک پنجره

روز‌های بارانی

و خاطرات تو

خاطرات تو

خاطرات تو

راز بقای یک آدم نیمه جان باید همین باشد

نامه ی عاشقانه ثریا به استاد شهریار
تعداد بازديد : 456

روزی استاد شهریار نامه ای دریافت می کند که روی پاکت یا داخل آن نشانی از فرستنده اش نبود…

“شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداه ی من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم. بطوریکه دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید؟ به او گفتم: عزیزم، برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه امان برسانی، همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی و وقتی ترا به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که یکدفعه سپیده دمیده بود… و یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند. آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمد بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم و اکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم:

گذشته من و جانان به سینما ماند

خدا ستاره ی این سینما نگه دارد”

استاد که چهره اش دگرگون شده بود سپس به دوست و همدم خود می گوید:

“درست نوشته است روزی از من خواسته بود تا از دارالفنون مرخصی بگیرم و به ییلاقشان بروم و وقتی همکلاسی ها از حالم با خبر شدند مرخصیم را از رئیس دارالفنون گرفتند و من شبانه خود را به ییلاق او رساندم. وچون چراغ اتاقش روشن بود در دستگاه شور با سه تار و با چشمان اشکبار غزلی را که سروده بودم را با صدای بلند خواند:

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آن است که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه ی گوهر اشک

به گدایی تو ای شاهد طناز امشب

و تا صدای مرا شنید می خواست خود را از پنجره به بیرون بیندازد که با التماسهای من منصرف شد و سپس پدر و مادرش مرا به خانه اشان بردند و هنگامی که ما را تنها گذاشتند غزل زیر را سرودم:

پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب

می سوزم و با این همه سوزش خوشم امشب

در پای من افتاد سر از شوق چو دانست

مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب

در راه حرم قافله از سوسن و سنبل

وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب

بزدای غبار از دل من تا بزداید

زلف پریان گرد ره از افرشم امشب

کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک

در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب

یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است

گو باز نگیرد سر از بالشم امشب

بلبل که شود ذوق زده لال شود لال

ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب

در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد

با جام در افشان و می بیغشم امشب

ما را بخدا باز گذارید خدا را

این است خود از خلق خدا خواهشم امشب

قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند

بر سرو سرود غزل دلکشم امشب”

و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کرد چنین سرود:

“پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری

وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب

دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری

پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی

با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان

من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید

آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت

نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس

کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود

پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری”

همه ما دوستداران شهریار یک جایزه بسیار نفیس به خانم ثریا ابراهیمی که در شعر شهریار به عنوان پری لقب می گیرد مدیون هستیم چرا که اگر او نبود ما امروز شهریاری نداشتیم البته پزشکی بنام محمدحسین بهجت تبریزی را داشتیم که با خانم ثریا زندگی مشترک تشکیل می داد و صاحب فرزند و… و بالاخره دار فانی را وداع می گفت و… .اما او هرچه بود دیگر شهریار نبود آنکه شهریار را آفرید پری بود و آنکه پری را آفرید شهریار و آنچه هر دو را آفرید عشق بود و آنچه عشق را دوام داد هجران بود نه وصال و عاقد معنوی این عشق کسی نبود جز حافظ که تا آخرین دم حیات با شهریار مانوس بود…

به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

به سلامتی رفیق های بامرام
تعداد بازديد : 212

دو تا رفیق بودن باهم میرفتن میخونه شراب میخوردن
یکی میمیره اون یکی میره میخونه به ساقی میگه دو تا بریز!
ساقی میگه چرا دو تا؟
میگه یکی واسه خودم، یکی به یاد رفیقم!
یک سال بعد میره میخونه به ساقی میگه یکی بریز!
ساقی میگه رفیقتو فراموش کردی؟!
میگه نه… خودم توبه کردم، میخورم به یاد رفیقم!

هیچ کس زنده نیست همه مرده اند
تعداد بازديد : 111

دوستی میگفت خیلی سال پیش که دانشجو بودم بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند، تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کارو انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، طوری که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بشینی.

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود و حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد! همه حاضرند! هیچ کس غایب نیست! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، جناب مجنون می گفت: استاد! امروز همه غایبند و هیچ کس کلاس نیامده! در اواخر دوران تحصیلی با هم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند و زندگی شرینی با هم دارند.

امروز خبر دار شدم که اگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

هیچ کس زنده نیستهمه مرده اند

داستان کوتاه عشق کودکی
تعداد بازديد : 114

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم. پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم  با خط خوش یه  بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:

♥♥♥ خیلی دوستش دارم  یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت: 10:48

قدیمی‌ ترین عشاق ایرانی‌
تعداد بازديد : 139

در موزه باستان‌ شناسی و مردم‌ شناسی دانشگاه پنسیلوانیا یکی از مشهورترین عکس‌ها معروف به دو عاشق ایرانی است. عکس شمار ۹۷۴۸۲ این موزه هنوز یکی از تصاویر منحصر به فردی است که هر روز نظر خیلی‌ها را به خود جلب می‌کند؛ عشاق ایرانی، ۸۰۰ سال پیش از میلاد مسیح!
مجله مهر: سال ۱۳۵۱ باستان‌شناسانی که در تپه‌ حسنلو مشغول حفاری بودند خودشان هم چیزی را می‌دیدند باور نمی‌کردند. تیم مشترک تحقیقاتی ایران و ‌آمریکا به سرپرستی دکتر رابرت اچ دایسون مشغول تحقیقات در این تپه باستانی بودند که قبری را پیدا کردند. در قبری با قدمت حدود ۳ هزار سال اسکلت دو نفر در آغوش یکدیگر پیدا شد. در قبر به جز تخته سنگی که در بالای سر شخص سمت چپ قرار دارد هیچ شی دیگری وجود نداشت و از آن زمان آنها لقب «عشاق» را گرفتند. از سال ۲۰۰۵ در موزه دانشگاه پنسلوانیا تیمی مشغول به فعالیت تنها برای انتشار نتیجه تحقیقات و گزارش‌های حفاری در تپه حسنلو هستند؛ تپه‌ای باستانی که قدمت آن به ۶ تا ۸ هزار قبل از میلاد می‌رسد. با‌گذشت سالها، در موزه دانشگاه پنسلوانیا تصویر عشاق ایرانی یکی از موارد مورد توجه است.
*پی نوشت: تپه ی حسنلو که در ۷ کیلومتری شهر نقده قرار دارد، یکی از تپه‌های باستانی ایران است که قدمت آن به بیش از ۶ هزار سال قبل از میلاد می‌رسد. معروفترین اثر باستانی یافت شده در این محل جام طلای حسنلو است که به عصر آهن تعلق داشته و در موزه ایران باستان نگهداری می شود.
تپه باستانی حسنلو در ۱۲ کیلومتری جنوب غربی دریاچه ارومیه، و ۹ کیلومتری شمال شرقی شهرستان نقده بین دهکده‌های امین‌لو و حسنلو واقع شده‌است. این تپه به مناسبت نام دهکده مجاورش حسنلو نام گرفته‌است.
تپه‌های باستانی زیادی پیرامون تپه حسنلو را فرا گرفته‌اند و گویا هنگام آبادی حسنلو و تمدن عظیمش تمدنهای دیگری نیز با این تپه در تماس بوده و همدوره تمدن حسنلو بوجود آمده‌اند.
وجود تپه‌های باستانی دیگر چنین میرساند که اقوام ساکن در حسنلو با اقوام ساکن در تپه‌های اطرافش از یک تیره بوده و با هم داد و ستد و رابطه داشته‌اند.*

دلم کما میخواهد
تعداد بازديد : 109

دفترم  درد میکند

واژه هایم تیر میکشند

سکوتم گیج میرود

آبریزش چشم دارم

گلویم بغض جمع شده

دلم آشوب است

از صبح هزاران بار خاطره بالا آورده ام

انگار مسموم شده ام

باز هم دروغ به خوردم داده اند

هر بار به خودم قول میدهم

فریب نخورم

و هر بار توبه میشکنم

چه کنم شیرینى دوست دارم

دروغها شیرینند و من،

همیشه تشنه ى شربتهاىِ رنگارنگ

حالم بد است

دلم کما میخواهد

بیخبرى، فراموشى، دیوانگى

دلم تلخى میخواهد،

تلخىِ حقیقت

کمى حقیقت حالم را بهتر میکند

دارویى تلخ و بد مزه

پرستارى میخواهم

که حقیقت در سرُمم بریزد

دلم کما میخواهد

برای عوض کردن دنیا
تعداد بازديد : 92

برای عوض کردن دنیا

نیازی به خواندن روزنامه‌های سیاسی نیست

و نیازی

به تغییر کابینه و رییس جمهور و هیأت دولت نیست

و نیازی به تجمعات بیش از دو نفر نیست

گاهی

تنها دو نفر می‌توانند

تمام دنیا را پشت میز کافه‌ای

مثل یک حبه قند در فنجانی چای

به هم بزنند…


ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 14 آذر 1392 ساعت: 15:43

تنها نیستم
تعداد بازديد : 105

تنها نیستم!

نگران شب هایم نباش

تنها نیستم

بالشم، هق هق گریه هایم

قرص هایم، دفتر کاهی نوشته هایم

پاکت سیگارم

سردی دستانم همه هستن

تنها نیستم…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 آذر 1392 ساعت: 20:35

وقتی تو نیستی
تعداد بازديد : 171

تهی می‌‌شوم
حسی
به شدت ناگهانی‌ترین اتفاق
خودش را می‌‌کشاند
یخ میزند قلبی
که تپیدن را از تو می‌‌دانست
کجای زندگی‌ باشم وقتی تو نیستی‌؟؟؟

کسب درامد


ليست صفحات
تعداد صفحات : 7
 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید