خاطره ها…
تعداد بازديد : 95
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم
وقتی چشمهایم را می بندم و انگشتان پایم
به منقل زیر کرسی مادر بزرگ میچسبد
وقتی از رادیو، هر قصهای میشنوم
ظهر جمعه میشود
و چای، از مزارع سیلان تا قهوه خانههای لاهیجان
تنها در استکانهای کمر باریک
طعم چای میدهد
چشمهایم را میبندم و
صدبار جریمه میشوم
خط میخورم
و درخت انار باغچه، دلش خون میشود
همینکه میفهمد؛ مدیر مدرسه از شاخههایش
چوب فلک ساختهست
چشمهایم را میبندم و
.
.
.
.
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطرههاشان را دوره میکنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود ..
نویسنده : ilove
تاریخ انتشار : جمعه 25 بهمن 1392 ساعت: 21:44
برچسب ها : آنقدرخاطره دارم كه , خاطره ها , دلنوشته عاشقانه , ليلاكرد بچه , نوشته عاشقانه ليلاكرد بچه ,