ارسال رمان های شما برای ما و با نام خودتون تو وب سایت قرار داده میشه
تو بی من چه خواهی کرد؟
فکر می کردم تو همدردی
تعداد بازديد : 165
فکر می کردم که تو همدردی
اما تو هم دردی
عشق دورم
تعداد بازديد : 129
آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد
خنده و گریهی تواَم به سراغم آمد
آمدی مثل همان سال نبودی دیگر
کی رسیدی گُل من؟ کال نبودی دیگر
آمدی «نو شده» هرچند کهن تر شده ای
ای فدای قد و بالای تو… زن تر شده ای!
شیطنت رفته و افسونگری آموخته ای
خوانده ای شعر مرا، شاعری آموخته ای
جای آن چشم، که گور پدرِ آهو بود
لانهی مضطربِ فاخته یی ترسو بود
دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود
زنی آمد که لبِ خنده زنش غمگین بود
قهوه ای خوب من
تعداد بازديد : 110
داستان کوتاه “نگار” (پایان)
تعداد بازديد : 155
یه هفته ای بود که از سوگند خبری نداشت . اشکان تصمیم می گیره به سراغ سوگند بره و ازش خواهش کنه برگرده اما، نمی تونست چشم تو چشم سوگند بشه کم اشتباه نکرده بود، اصلا سوگند بر می گرده ؟ تو همین فکر و خیالات بود که خودشو جلوی خونه سوگند می بینه دلشو می زنه به دریا زنگ خونه رو می زنه صدا مردونه ای اومد . پدر سوگند بود اشکان دست و پاشو گم می کنه : – سلام آقای محمودی اشکان هستم… پدر سوگند که خیلی از دست اشکان عصبانی بود از پشت آیفون غر زدنشو شروع می کنه اشکان – آقای محمودی یه خورده به من هم فرصت بدید صحبت کنم اینجوری که نمیشه صحبت کرد لطفا بزارید بیام بالا همه چی رو واستون توضیح بدم – دیگه چیو می خوای توضیح بدی سوگند همه چیزو واسم تعریف کرد – ولی آقای محمودی باید حرفهای منو هم بشنوید
برگرد
تعداد بازديد : 105
خوب بودن
تعداد بازديد : 112
کشتن آدمی
راههای ساده ی بسیاری دارد
به صلیب کشیدن
بالای دار بردن
زنده زنده به گور کردن
و این اواخر
اتاق های گاز
اما راه دیگری هم هست
یک راه آرام :
اینکه خوب باشی
آنقدر خوب
که کسی
از نبودن تو
بمیرد ..
یادتو
تعداد بازديد : 115
بهانه
تعداد بازديد : 136
داستان کوتاه”شایدیک شب درسال های بعد”
تعداد بازديد : 124
دلتنگ توام
تعداد بازديد : 120
دوستت دارم پیرمردقشنگم
تعداد بازديد : 128
به روزهای بازنشستگی ات می اندیشم
موهایت سفید شده اند
قدم هایت دست به عصا
بر خلاف میلت عینک میزنی
هنوز سهراب را بیشتر از شاملو دوست داری ..
عصرها
با پیراهن سفید اتوکشیده ای
به پارک می روی
گاه پروانه ای نگاهت را می برد تا شبنمی
و مرا یاد می کنی ..
نمی دانم !
شاید مرده باشم
یا شاید بیوه زن پیری شده باشم که
نمازهای ظهرش را در مسجد می خواند
یا …
اما هرچه پیش آید
مانند همین روزها
داستان کوتاه “نگار” (قسمت ششم)
تعداد بازديد : 170
ازیادتوفراموش
تعداد بازديد : 137
من و تو خاطرات مشترک زیادی نداریم؛
یک کافه و چند خیابان را می شود فراموش کرد،
اگر عطرت، عطرت،…
عطرت نمی گذارد.
سمانه سوادی
شایدروزی
تعداد بازديد : 141
نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش(نامه نهم)
تعداد بازديد : 145
روزگاری ست که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب های فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی :« در زمانه ای چنین ، چگونه می توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟ » و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
« آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن ! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می زند…
و تو می گویی : این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هرگز کهنه نخواهیم شد.
شعرکوتاه”قاصد”
تعداد بازديد : 141
زیرچشمی…
تعداد بازديد : 122
مدام مینویسم و پاک میکنم ..
عین کودکی که بخواهد گندی که بالا زده است را به مادرش بگوید و نتواند.
هی نزدیک میشوم که بگویم، اما تا چشم میدوزی در چشمانم
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم : هیچ !
زیر چشمی حواسم به دستهایت است ،
زیر چشمی حواسم به راه رفتن است .
زیر چشمی حواسم به همه چیز هست
و تو اصلا حواست به چشمهایم نیست !
کاش می شد ، کاش جرات میکردم که برایت بنویسم :
قربانت گردم ، من گند بزرگی زده ام ، نمیتوانم چشم در چشمانت بدوزم
و اعتراف کنم که چقدر دوستت دارم
بیا و بزرگی کن
بیا و همچون مادری که چشم بر گناه ِ کودک اش می بندد
بگذر و بگذار تمام عمر عاشقت باشم …
داستان کوتاه “نگار” (قسمت پنجم)
تعداد بازديد : 160
نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه دهم)
تعداد بازديد : 149
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما رنجیدگی های حاصل از روزگار را ، چون موج های غران بی تاب، چه خوب از سر می گذرانیم و باز بالا می پریم و بالاتر و فریاد می کشیم:
الا ای موج ! بیا بیتاب بگذر!
…
راستش من گاهی فکر می کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده – چنان که امروز حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز تا حد زیادی می تواند خجالت آور باشد.
من گمان می کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله بستگی به پیمان های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم به ضرورت ، و آن را پذیرفتیم شکستن این حریم بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه های فورانی خشم» سخن می گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من چنین چیزی را در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می پذیری که من به هنگام خشم ناگهان، به یکی از زبانهایی که نمی دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می کند و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما قهر را در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد باید گشوده شود و هر چه تعداد قفل ها بیشتر باشد و چفت و بست ها محکمتر، در، ناگزیر با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم – و حتی دردمندانه – در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنی در مقابل استدلال های من و تو می گفت: قهر برای من شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می شود یا ترک بر می دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می دهد، در لحظه های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی – که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم..
عکس نوشته”نیمرخ ات”
تعداد بازديد : 1750
داستان کوتاه “نگار” (قسمت چهارم)
تعداد بازديد : 153
چند ترم از دانشگاه گذشته بود نگار با بیشتر هم دوره ای هاش دوست شده یود و بیشتر آنهارو میشناخت ولی از همه صمیمی تر دوستش ساناز بود که در دوران تحصیل در دانشگاه باهاش آشنا شده بود و خیلی دوست شده بودند . انگار سالهای سال همدیگر می شناختن یه دوستی عمیق بینشون به وجود اومده بود.
ساناز با یکی از هم دانشگاهی های خودش نامزد شده بود.
اونا هر وقت که قرار میزاشتن نگار هم با اونا می رفت و این رفت و آمدها باعث شده بود که علاقه پدرام نسبت به ساناز کم بشه و بیشتر از نگار خوشش بیاد…
تا اینکه پدرام با بهانه های الکی از ساناز جدا میشه.
- ساناز چیه چرا اینقدر گرفته ای؟
- هیچی این پسره عوضی فکر کرده من بازیچشم اومده چشم تو چشم شده واسم بهانه میاره که باید از هم جدابشیم منم گفتم به درک جدا بشیم ولی این رسمش نبود.
- واقعا آدمها چقدر نامرد شدند…
- پاشو نگار الان کلاس شروع میشه بهتره بریم سرکلاس.
بقیه در ادامه مطلب
داستان کوتاه “نگار” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 177
روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .
به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟
بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند.
هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه…
می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد!
بقیه در ادامه مطلب
داستان کوتاه “نگار” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 126
داستان کوتاه “نگار” (قسمت اول)
تعداد بازديد : 143
لب پنجره نشسته بود.
نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد
که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد
دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده.
الهه بود پشت خط دوست نگار
الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا.
نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود.
نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی.
پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه:
_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم……………آیا روزی میشه که تو مال من بشی …………….مال خود خودم
نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن.
بقیه در ادامه مطلب
داستان کوتاه”من هیچ چیزی ندیدم”
تعداد بازديد : 133
صدای بسته شدن در را که پشت سرت شنیدم، رفتنت باورم شد.
یکی بیاید جلوی اشکهایم را بگیرد،
تورفته بودی بی خداحافظی، بی دلجویی…بی من.
رفتنت را ندیدم، من فقط صدای وحشتناک در را شنیدم که پشت سرت بسته شد…
من هیچ چیزی ندیدم.
نه نگاه سردت را… نه گره وانشدنی اخم هایت را… نه قهرت را… نه رقیبم را… که بخاطرش رهایم کردی.
نه من هیچ چیزی ندیدم.
من فقط شنیدم… ازهمه شنیدم که ترکم کرده ای
خودم صدای لعنتی در را شنیدم و فقط حرف مادربزرگ آرامم میکند که میگوید:
“شنیدن کی بود مانند دیدن“
نه من هیچ چیزی ندیدم...
خاطرات
تعداد بازديد : 108
به باد می رود شبی
- برای از یاد بردن
تمام خاطرات تو -
به یک تلاقی نگاه
در آسمان چشم تو
ویا
به یک عبور رهگذر
که همرهش شمیم توست
به هر بهانه ای که هست
فیل دلم دوباره باز
هوای هند می کند !
داستان کوتاه”نگاه بی عشق”
تعداد بازديد : 128
فریاد کشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…
چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد.
دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود.
بیچاره من
بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم…
کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده
بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود:
میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده…
خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که…
فریادکشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…
تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت…
این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم…
هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است…
عکس نوشته”تلفن ناآشنا”
تعداد بازديد : 217
دلم یک اتفاق میخواهد
یک تلفن ناآشنا
بابی میلی تمام جواب دهم و
…صدای تو…
بگذار دراین حال باقی بمانم
تعداد بازديد : 159
چشمهایت را بدزد از من !
بگذار به جواب هایم نرسم
بگذار با نگاه عاشقانه ی آن شبت خوش باشم
اکنون که بعد از هزار سال
دستان من هنوز بوی سیب می دهند
چشمان تو عجیب عاشق نبودنت را به رخم می کشند
من آدم سخاوتمندی هستم !
آنقدر که همه گلهای نچیده ات را می پذیرم
و همه دوستت دارم های نگفته ات را . . .
تو فقط
چشمانت را بدزد از من
بگذار در این حال باقی بمانم
من توهم عاشق بودنت را دوست دارم !!!
باران برای تو میبارد
تعداد بازديد : 117
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت…
گنجشکها از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن به تو…
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ایستاده بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درزِ روسری
و دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
نامه های عاشقانه ی نادرابراهیمی به همسرش(نامه هفتم)
تعداد بازديد : 139
آدم هارابلدنیسم
تعداد بازديد : 128
کوچه ها را بلد شدم
مغازه ها را
رنگ های چراغ قرمز را
جدول ضرب را حتی
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم اما
هنوز گاهی میان آدم ها گم میشوم
آدم ها را بلد نیستم…
داستان کوتاه”چشمها”
تعداد بازديد : 125
شعرکوتاه”دارم ازتومیروم”
تعداد بازديد : 172
نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه هشتم)
تعداد بازديد : 153
بی پروا به تو می گویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار – تا مرزهای ناممکن – اما من نسبت به تو از پس این مهم دشوار به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می کنم عصر ، بچه ها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست.
داستان کوتاه”خوابم یابیدار؟”
تعداد بازديد : 148
دستانش را بر پلکهای بسته ام کشید. همان عطری را زده بود که همیشه میزد….
آرام چشمانم را گشودم، مبادا بترسد و دوباره برود...
دستانم را دراز کردم .
همانجا بود، واقعیت داشت.
نشستم ، به چشمان یشمی اش خیره شدم. ناگهان از جا پرید…دستم را گرفت: بلند شو… پاشو.
دنبال هم درآن چمنزار دویدیم. نمیدانم چند ساعت شد. اصلا خسته نمیشدم. دوست داشتم تاابدیت بدوم.
ناگهان باران گرفت. ایستاد. دستش را روی گونه ام کشید: دیگر باید بروی.
دستانش را بوسیدم: کجا بروم؟ تازه پیدایت کرده ام.
- باید بروی.
- اما تو … توهم می آیی؟
-نمیتوانم. سرش را پایین انداخت.
نمیدانم چرا به یک آن تمام بدنم شروع به سوختن کرد.
او دور شد… دور دور
و من برگشتم، برگشتم به جهان بی او...
به جهان جهنمی خودم…
اتفاق های عاشقانه…
تعداد بازديد : 152
تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است
من بوسه ای را می شناسم
که باید به خیابان رفت
و آن را از دنج ترین کوچه ها دزدید
شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است
من دریایی را می شناسم
که عمقش به اندازه ی جیب های ماست
من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است…
نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش (نامه پنجم)
تعداد بازديد : 201
« شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است».
دیگر به یاد نمی آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غم زده بودی و در خود.
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می کشد، سلطه می طلبد، و له می کند…
غم ، هرگز عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش نمی گریزد مگر آن که بگریزانی اش.
آرام نمی گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من مثل تو می دانم که در جهانی این گونه دردمند، بی دردی آن کس که می تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ درد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند طبیب حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می شود.
به صدای خنده ی بچه ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من محتاج آن لحظه های دلنشین لبخندم – لبخندی در قلب – علی رغم همه چیز.
نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه ششم)
تعداد بازديد : 160
در زندگی لحظه های سختی وجود دارد.
لحظه های بسیار سخت و طاقت سوزی که عبور از درون این لحظه ها بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک ، به نظر امری ناممکن میرسد…
ما کوشیده ایم -خدا را شکر- که از قلب این لحظه ها ، بارها و بارها بگذریم و چیزی را که به معنای حیات ماست، و رویای ما به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده زندگی مان، هزرا بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم ، بی آنکه تنمان دیوار این کوچه را بشکافد یا حتی لمس کند.
ما در این کوچه بسیار آشنا ، حتی بارها مجبور به دویدن شدیم و چه خوب و ماهرانه دویدیم.
انگار کن بر پل صراط…