بخش اول - 4

تو بی من چه خواهی کرد؟
تعداد بازديد : 120

من بی تو شعر خواهم گفت

تو بی من چه خواهی کرد؟

اصلا یادت هست که نیستم؟

فکر می کردم تو همدردی
تعداد بازديد : 165

فکر می کردم که تو همدردی

اما تو هم دردی

عشق دورم
تعداد بازديد : 129

آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد

خنده و گریه­‌ی تواَم به سراغم آمد

آمدی مثل همان سال نبودی دیگر

کی رسیدی گُل من؟ کال نبودی دیگر

آمدی «نو شده» هرچند کهن­‌ تر شده ­ای

ای فدای قد و بالای تو… زن ­تر شده­ ای!

شیطنت رفته و افسونگری آموخته ­‌ای

خوانده­‌ ای شعر مرا، شاعری آموخته­‌ ای

جای آن چشم، که گور پدرِ آهو بود

لانه­‌ی مضطربِ فاخته­‌ یی ترسو بود

دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود

زنی آمد که لبِ خنده‌ ­زنش غمگین بود

قهوه ای خوب من
تعداد بازديد : 110

تو را به آبادی چشم هات نخند
خنده هات مرض دارد
آدم را بیمار می کند
آخر  آدم گناه دارد به خدا …
یک بار حوا
یک بار شیرین
یک بار لیلا
حالا تو …
نخند
خنده هات استعداد شگرفی دارند
برای بیمار کردن یک شهر
برای به بیابان فرستادن هزار مجنون
برای تیشه زدن به ریشه ی هزار فرهاد ..
نخند
خنده هات مرض دارند
آدم بیمار می شود
تو می روی
درد شروع می شود
آدم می پیچد به خودش
تو که برنمیگردی
حالش را نمی پرسی …
قهوه ای بدجنس
شیرین نخند
آدم می بیند
مرض قند می گیرد
قند در دلش آب می شود
هوا برش می دارد
فرهاد می شود
تو میروی
می زند به سرش
سرش به سنگ می خورد
تیشه بر می دارد
می زند به ریشه اش ..
قهوه ای بدجنس
من عادت دارم تلخ بنوشم
تلخ شو
شیرین نباش
من که فرهادت نمی شوم !
یک بار مجنون شدم
هفت بیابان عشق را دویده ام
برای هفت پشتم بس است …
قهوه ای بدجنس
با من گرم نگیر
سرد شو
تلخ شو
یک بار شیرین ِ داغ بی هوا سر کشیدم
هنوز گلوی سوخته ام بغض دارد …
… هنوز دلم می سوزد !
قهوه ای بدجنس
نگو عزیزم
گرم نگیر با من
تابستان است
تنور عشق داغ است
به هر واژه میم مالکیت می چسبانی
فردا زمستان می شود
آدم برفی می شوی
تمام میم ها می افتند
روی سرم هوار می شود عشق …
قهوه ای بدجنس
معمولی بیا
معمولی برو
بگذار معمولی دوستت داشته باشم ..
اصلا بیا فقط هم را
معمولی دوست داشته باشیم
من تو را بی لبخند
تو مرا بی شعر
باش؟ قهوه ای خوب من … باش ؟

داستان کوتاه “نگار” (پایان)
تعداد بازديد : 155

یه هفته ای بود که از سوگند خبری نداشت . اشکان تصمیم می گیره به سراغ سوگند بره و ازش خواهش کنه برگرده اما، نمی تونست چشم تو چشم سوگند بشه کم اشتباه نکرده بود، اصلا سوگند بر می گرده ؟ تو همین فکر و خیالات بود که خودشو جلوی خونه سوگند می بینه دلشو می زنه به دریا زنگ خونه رو می زنه صدا مردونه ای اومد . پدر سوگند بود اشکان دست و پاشو گم می کنه : – سلام آقای محمودی اشکان هستم… پدر سوگند که خیلی از دست اشکان عصبانی بود از پشت آیفون غر زدنشو شروع می کنه اشکان – آقای محمودی یه خورده به من هم فرصت بدید صحبت کنم اینجوری که نمیشه صحبت کرد لطفا بزارید بیام بالا همه چی رو واستون توضیح بدم – دیگه چیو می خوای توضیح بدی سوگند همه چیزو واسم تعریف کرد – ولی آقای محمودی باید حرفهای منو هم بشنوید

یقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 09 تیر 1393 ساعت: 11:08

برگرد
تعداد بازديد : 105

برگردی
دیگرسیاهی چشمانت
به رنگ موهای من نمی آید!
اما برگرد...

خوب بودن
تعداد بازديد : 112

کشتن آدمی

راههای ساده ی بسیاری دارد

به صلیب کشیدن

بالای دار بردن

زنده زنده به گور کردن

و این اواخر

اتاق های گاز

اما راه دیگری هم هست

یک راه آرام :

اینکه خوب باشی

آنقدر خوب

که کسی

از نبودن تو

بمیرد ..

 بابک فرهادنیا

یادتو
تعداد بازديد : 115

درشکه ای می خواهم سیاه

که یاد تو را با خود ببرد

یا نه ،

نه ،

یاد تو باشد

مرا با خود ببرد .

کیکاووس یاکیده

بهانه
تعداد بازديد : 136

ناگهان گریه ام گرفت…
از یاد نبر، که از یاد نبردمت…
از یاد نبر که تمام این سالها با هر زنگ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو، صدای همسایه ای، دوستی، دشمنی را شنیدم.
از یاد نبر که همیشه بعد از شنیدن آهنگ «جان مریم» در اتاق من باران بارید.
از یاد نبر که با تمام این احوال، همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى.
همیشه این من بودم که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم.
همیشه حنجره من هواخواه خواندن آواز آرزوها بود.
همیشه این چشم بی قرار…
(یک نفر صدای آن ضبط لاکردار را کم کند)

داستان کوتاه”شایدیک شب درسال های بعد”
تعداد بازديد : 124

مثلا یک روز بعد تعطیلات که از مسافرت اومدیم
صبح تو خواب بمونی من بیدار شده باشم اما دلم نیاد تورو بیدار کنم بعد وقتی دارم
صبحانه حاضر می کنم بیدار بشی و ساعت را ببینی و غر بزنی، دعوام کنی که چرا بیدارت نکردم
بعد من بگم خوب دلم نیومد خیلی خسته بودی
تو بری حاضر بشی من برات لقمه درست کنم که وقتی داری میری سرکار توی راه بخوری
اما تو دستمو پس بزنی و و با صدای بلند بگی نمی خوام دیرم شده
در رو بکوبی به هم…
من هم با صدای در بغضم بشکنه, گریه کنم
اصلا هی توی کاناپه بشینم گریه کنم ناهار هم نخورم
تو هم مثل هر روز زنگ نزنی حالم را بپرسی، منم زنگ نزنم
منم لج کنم با خودم بلند بلند حرف بزنم، الکی خط و نشون بکشم
بعد بلند شم سبزی پلو بدون ماهی درست کنم
اصلا لج تر می کنم کوکو سبزی هم درست می کنم
وقتی در می زنی در رو باز کنم و زود برم تو اتاق
تو صدام کنی…خانومم کجایی؟
منم با خودم کلنجار برم که بیام برات چایی بیارم مثل هرشب یا نه!
بعد با خودم می گم بذار ادب بشه
میام که میز رو بچینم یه سلام آروم میدم
تو برام یه شاخه گل سرخ گرفتی
بگی ببخشید سرت داد زدم دیرم شده بود
منم بگم مهم نیست بیا شام بخوریم
تو هم با ذوق بگی وایییییی ماهی! بوی سبزی پلو میاد؟
کاش سبزی پلو درست نمی کردی
بگم حالا برو دستاتو بشور بیا
بعد شاخه گلم رو هم بذارم روی میز
با ذوق بیای سر میز
تو با تعجب بگی ماهی کجاس؟
من بگم ماهی! من گفتم ماهی داریم؟
تو بگی بوی سبزی پلو میاد خوب با ماهی هست
بعد منم با یه لبخند بگم: برات کوکو سبزی بیارم؟
عصبانی بشی
بگی می دونی من سبزی که پخته شده دوست ندارم گرسنه از سرکار اومدم
به من سبزی پلو میدی؟ از اون بدتر با کوکو سبزی؟
منم بگم جای تشکرت هست کلی زحمت کشیدم
تو بگی اون از صبح که بیدارم نکردی ظهر هم زنگ نزدی اینم از شام
بعد بری تو اتاق
شام خودم را کنار بذارم بقیه را بدم همسایه
تند تند شام بخورم کارامو کنم
تو هم کتاب بخونی
بعد من هیچی برات نیارم نه میوه، نه چای
خودت بری بیاری
بعد من برم بخوابم تو هم میوه بخوری
بعد نصفه شب منو بیدار کنی بگی عزیزم شام کجاست؟
بگم خونه همسایه، چطور؟
بگی یعنی چی من گرسنمه!
بگم می خواستی بخوری! دیدم نمی خوری منم که همش رو نمی خوردم
یه بشقاب گذاشتم برای همسایه!!!
الان هم یا خوردن با داخل یخچال همسایه هست
با اخم بگی تخم مرغ داریم؟
بگم نه برای کوکو مصرف کردم فردا زود بیا بریم خرید،
هیچی نداریم مسافرت بودیم خوب چیزی نمونده
تو هم بگی من الان گرسنمه
منم بگم می خواستی شام بخوری! شام نخوری دیگه شام نیست!
حالا برو نون و پنیر بخور
تو هم آروم بری یه چیزی بخوری
صبح زود بیدار شی میز رو بچینی من رو هم بیدار کنی
وقتی داری میری بگی لطفا شام قیمه درست کن!
منم بگم باشه شما زود بیا بریم خرید
بگی باشه من دیشب خیلی گرسنه بودم
من بگم دیگه اول صبح داد نزنی، غر نزنیا شام هم می خوری بهانه نمی گیری
وگرنه بشقاب سبز می ذارم جلوت!!!
تو بگی نه قربونت برم اصلا هر چی تو بگی
بعد با لبخند بری سرکار….

دلتنگ توام
تعداد بازديد : 120

از پیشانی ات کنار می زند
یعنی دستم دارد
به تو فکر میکند
بارانی قطره قطره،
برشانه هایت خیس می شود
یعنی
دلتنگ توام…
تلفن زنگ می زند
و بی تفاوت به آتش سیگارت ادامه می دهی
یعنی
نیستم
نیستم
نیستم….

دوستت دارم پیرمردقشنگم
تعداد بازديد : 128

به روزهای بازنشستگی ات می اندیشم

موهایت سفید شده اند

قدم هایت دست به عصا

بر خلاف میلت عینک میزنی

هنوز سهراب را بیشتر از شاملو دوست داری ..

عصرها

با پیراهن سفید اتوکشیده ای

به پارک می روی

گاه پروانه ای نگاهت را می برد تا شبنمی

و مرا یاد می کنی ..

نمی دانم !

شاید مرده باشم

یا شاید بیوه زن پیری شده باشم که

نمازهای ظهرش را در مسجد می خواند

یا …

اما هرچه پیش آید

مانند همین روزها

” دوستت دارم پیرمرد قشنگم ! “

داستان کوتاه “نگار” (قسمت ششم)
تعداد بازديد : 170

امروز نگار بسیار به خودش رسیده دیگه از بیماریه چند روز پیش در چهره اش پیدا نیست آماده رفتن میشه.
مادرش ازش میپرسه:نگار جان کجا؟امروز ماشالا شادی ….کجا می خوای بری اینقدر خوشحالی؟
نگار- دارم میرم خرید یه چیزایی باید بخرم .خداحافظ.
اشکان آماده شده جلوی آینه میره به خودش عطر میزنه سوگند داره نگاش می کنه.
- چیه امروز به خودت داری میرسی قرار داری؟
- آره یه قرار مهم دارم.
- خوب این قرارتون کاریه دیگه؟
- آره یه قرار کاری دارم شب میام تو شامتو بخور منتظر من نمون چون ممکنه دیر کنم.
- تو به سوال اون روز من جواب ندادی!
اشکان کت شو برداشت وبه سمت جا کفشی رفت که کفششو بپوشه
گفت : کدوم سوال؟
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت: 11:39

ازیادتوفراموش
تعداد بازديد : 137

من و تو خاطرات مشترک زیادی نداریم؛

یک کافه و چند خیابان را می شود فراموش کرد،

اگر عطرت، عطرت،…

عطرت نمی گذارد.

سمانه سوادی

شایدروزی
تعداد بازديد : 141

اگر شانس بیاورم،
روزی من هم پیرمردی خواهم شد
که هر وقت یاد تو می­افتد،
سیگارش را از جیب کتش بیرون می­آورد
و روشن می­کند
و با حسرتی پنهان میان آه­های بلند به آن پُک­های پیاپی می­زند،
اگر خروس بی­محل مرگ همین شانس را هم از زندگی نگیرد…

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش(نامه نهم)
تعداد بازديد : 145

عزیز من!

روزگاری ست که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب های فرو ریزنده باشیم…

شاید بگویی :« در زمانه ای چنین ، چگونه می توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟ » و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.

« آنکه هرگز نان به اندوه نخورد

و شب را به زاری سپری نساخت

شما را ای نیروهای آسمانی

هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»

گوته

اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن ! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می زند…

و تو می گویی : این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…

ما هرگز کهنه نخواهیم شد.

زیرچشمی…
تعداد بازديد : 122

مدام مینویسم و پاک میکنم ..

عین کودکی که بخواهد گندی که بالا زده است را به مادرش بگوید و نتواند.

هی نزدیک میشوم که بگویم، اما تا چشم میدوزی در چشمانم

آب دهانم را قورت میدهم و میگویم : هیچ !

زیر چشمی حواسم به دستهایت است ،

زیر چشمی حواسم به راه رفتن است .

زیر چشمی حواسم به همه چیز هست

و تو اصلا حواست به چشمهایم نیست !

کاش می شد ، کاش جرات میکردم که برایت بنویسم :

قربانت گردم ، من گند بزرگی زده ام ، نمیتوانم چشم در چشمانت بدوزم

و اعتراف کنم که چقدر دوستت دارم

بیا و بزرگی کن

بیا و همچون مادری که چشم بر گناه ِ کودک اش می بندد

بگذر و بگذار تمام عمر عاشقت باشم …

مهدی صادقی

داستان کوتاه “نگار” (قسمت پنجم)
تعداد بازديد : 160

نگار داشت ماجرا رو از پشت بوته ها تماشا می کرد وقتی ساناز اونجارو ترک میکنه به سمتش میره تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
ساناز وقتی نگار میبینه اول از نگار متنفر میشه ولی بعد به خودش میگه که نگار بیچاره چه گناهی داره . ساناز دیگه نمی تونست این غصه رو تحمل کنه یهو تو حیاط سرش گیچ میره و میافته
نگار که اونجا بود دوستاشو صدا می کنه و با کمک دوستاش ساناز به بیمارستان می رسونند .
بعد اون ماجرا ، ساناز دیگه افسرده میشه اما پدرام دست بردار نبود در هر فرصتی می خواست رضایت نگار جلب کنه.
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت: 9:43

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه دهم)
تعداد بازديد : 149

عزیز من !

دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما رنجیدگی های حاصل از روزگار را ، چون موج های غران بی تاب، چه خوب از سر می گذرانیم و باز بالا می پریم و بالاتر و فریاد می کشیم:

الا ای موج ! بیا بیتاب بگذر!

راستش من گاهی فکر می کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده – چنان که امروز حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز تا حد زیادی می تواند خجالت آور باشد.

من گمان می کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله بستگی به پیمان های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.

وقتی حریمی ساختیم به ضرورت ، و آن را پذیرفتیم شکستن این حریم بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما

مشکل تر از باقی گذاشتن آن است.

دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه های فورانی خشم» سخن می گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.

من چنین چیزی را در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی کنم، و هرگز نخواهم کرد.

خشم! آری؛ اما آیا تو می پذیری که من به هنگام خشم ناگهان، به یکی از زبانهایی که نمی دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟

خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می کند و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما قهر را در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.

قهر زبانِ استیصال است.

قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می دهد.

قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد باید گشوده شود و هر چه تعداد قفل ها بیشتر باشد و چفت و بست ها محکمتر، در، ناگزیر با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.

و راستی که چه خاصیت؟

من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم – و حتی دردمندانه – در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی تر از سکوت درباره ی آن.

به یادت هست که زمانی، زنی در مقابل استدلال های من و تو می گفت: قهر برای من شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می شود یا ترک بر می دارد.

این حرف، قبول کنیم که در مواردی می تواند درست باشد.

زبان، بسیار پیش می آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.

اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می دهد، در لحظه های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی – که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.

من و تو ، می دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…

نه… انکار نمی توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم..

داستان کوتاه “نگار” (قسمت چهارم)
تعداد بازديد : 153

چند ترم از دانشگاه گذشته بود نگار با بیشتر هم دوره ای هاش دوست شده یود و بیشتر آنهارو میشناخت ولی از همه صمیمی تر دوستش ساناز بود که در دوران تحصیل در دانشگاه باهاش آشنا شده بود و خیلی دوست شده بودند . انگار سالهای سال همدیگر می شناختن یه دوستی عمیق بینشون به وجود اومده بود.

ساناز با یکی از هم دانشگاهی های خودش نامزد شده بود.

اونا هر وقت که قرار میزاشتن نگار هم با اونا می رفت و این رفت و آمدها باعث شده بود که علاقه پدرام نسبت به ساناز کم بشه و بیشتر از نگار خوشش بیاد…

تا اینکه پدرام با بهانه های الکی از ساناز جدا میشه.

- ساناز چیه چرا اینقدر گرفته ای؟

- هیچی این پسره عوضی فکر کرده من بازیچشم اومده چشم تو چشم شده واسم بهانه میاره که باید از هم جدابشیم منم گفتم به درک جدا بشیم ولی این رسمش نبود.

- واقعا آدمها چقدر نامرد شدند…

- پاشو نگار الان کلاس شروع میشه بهتره بریم سرکلاس.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:47

داستان کوتاه “نگار” (قسمت سوم)
تعداد بازديد : 177

روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .

به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟

بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند.

هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه…

می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد!

بقیه در ادامه مطلب 

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 08 خرداد 1393 ساعت: 12:03

داستان کوتاه “نگار” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 126

صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید.
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد.
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
بقیه در ادامه مطلب 
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 20:01

داستان کوتاه “نگار” (قسمت اول)
تعداد بازديد : 143

لب پنجره نشسته بود.

نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد

که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد

دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده.

الهه بود پشت خط دوست نگار

الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا.

نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود.

نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی.

پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه:

_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم……………آیا روزی میشه که تو مال من بشی …………….مال خود خودم

نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 19:57

داستان کوتاه”من هیچ چیزی ندیدم”
تعداد بازديد : 133

صدای بسته شدن در را که پشت سرت شنیدم، رفتنت باورم شد.

یکی بیاید جلوی اشکهایم را بگیرد،

تورفته بودی بی خداحافظی، بی دلجویی…بی من.

رفتنت را ندیدم، من فقط صدای وحشتناک در را شنیدم که پشت سرت بسته شد…

من هیچ چیزی ندیدم.

نه نگاه سردت را… نه گره وانشدنی اخم هایت را… نه قهرت را… نه رقیبم را… که بخاطرش رهایم کردی.

نه من هیچ چیزی ندیدم.

من فقط شنیدم… ازهمه شنیدم که ترکم کرده ای

خودم صدای لعنتی در را شنیدم و فقط حرف مادربزرگ آرامم میکند که میگوید:

“شنیدن کی بود مانند دیدن“

نه من هیچ چیزی ندیدم...

نویسنده: رویا فرخ شعار

خاطرات
تعداد بازديد : 108

به باد می رود شبی

تمامی تلاش من

- برای از یاد بردن

تمام خاطرات تو -

به یک تلاقی نگاه

در آسمان چشم تو

ویا

به یک عبور رهگذر

که همرهش شمیم توست

به هر بهانه ای که هست

فیل دلم دوباره باز

هوای هند می کند !

 مریم اکبری

داستان کوتاه”نگاه بی عشق”
تعداد بازديد : 128

فریاد کشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد.

دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود.

بیچاره من

بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم…

کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده

بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود:

میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده…

خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که…

فریادکشید نه…هیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت…

تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت…

این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم…

هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است…

نویسنده:محمدرسول شریعتمداری

عکس نوشته”تلفن ناآشنا”
تعداد بازديد : 217

دلم یک اتفاق میخواهد

یک تلفن ناآشنا

بابی میلی تمام جواب دهم و

…صدای تو…

بگذار دراین حال باقی بمانم
تعداد بازديد : 159

چشمهایت را بدزد از من !

بگذار به جواب هایم نرسم

بگذار با نگاه عاشقانه ی آن شبت خوش باشم

اکنون که بعد از هزار سال

دستان من هنوز بوی سیب می دهند

چشمان تو عجیب عاشق نبودنت را به رخم می کشند

من آدم سخاوتمندی هستم !

آنقدر که همه گلهای نچیده ات را می پذیرم

و همه دوستت دارم های نگفته ات را . . .

تو فقط

چشمانت را بدزد از من

بگذار در این حال باقی بمانم

من توهم عاشق بودنت را دوست دارم !!!

مریم اکبری

باران برای تو می‌بارد
تعداد بازديد : 117

این برگ‌های زرد

به خاطر پاییز نیست که از شاخه می‌افتند

قرار است تو از این کوچه بگذری

و آن‌ها پیشی می‌گیرند از یکدیگر

برای فرش کردن مسیرت…

گنجشک‌ها از روی عادت نمی‌خوانند،

سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند

برای خوش‌آمد گفتن به تو…

باران برای تو می‌بارد

و رنگین‌کمان

ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش

سرک کشیده از پسِ کوه

تا رسیدن تو را تماشا کند.

نسیم هم مُدام می‌رود و بازمی‌گردد

با رؤیای گذر از درزِ روسری

و دزدیدن عطرِ موهایت!

زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها

برای تو می‌گردند

و من

به دورِ تو!

“یغما گلرویی”

نامه های عاشقانه ی نادرابراهیمی به همسرش(نامه هفتم)
تعداد بازديد : 139

مدتی ست می خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم – دوش به دوش هم -شبگردی…
بی شک بخش های فرسوده ی روح را نوسازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها پر توان.
از این گذشته به هنگام گزمه رفتن های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من!
هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم در خلوت، زیر نور بدر قدم می زنیم.هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: « این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد.از مرگ هم صد بار بد تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد)…
می بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می توانی قدری آسوده باشی و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما با این که خیلی کار داریم پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…

آدم هارابلدنیسم
تعداد بازديد : 128

کوچه ها را بلد شدم

خیابان ها را

مغازه ها را

رنگ های چراغ قرمز را

جدول ضرب را حتی

و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم اما

هنوز گاهی میان آدم ها گم میشوم

آدم ها را بلد نیستم…

مهدی مومنی

داستان کوتاه”چشمها”
تعداد بازديد : 125

چشماش ازعصبانیت قرمز شده بودن و پیشونیش عرق کرده بود.
به زحمت روی پاهاش ایستاده بود.دستای لرزونشو میون موهای پریشونش قلاب کرده بود و بی اختیار تو صورتش فریاد میزد:
-((دیوونم کردی….
خسته شدم از دستت…))
کمی این طرف و اون طرف رفت.کلافه بود. دوباره ایستاد و ادامه داد:
-((تو عاشقی!؟
واقعا حس میکنی عاشقی؟
ادعا میکنی زیباترین حس دنیا رو درک کردی. به خیالت هیچ آسمون بلندی به پای احساست نمیرسه! اما وقتی میون خودت و عشقت ناچار به انتخاب شدی و گفتی “خودم” چی؟ عاشق بودی؟))
کمی نزدیکتر شد. بهش خیره شده بود و باعصبانیت تو چشماش نگاه میکرد.
-((نفس کشیدی گفتی عاشقم. خوابیدی و بیدار شدی گفتی عاشقم. زندگی کردی به اسم عشق.اونقد گفتی تا خودتم باورت شد عاشقی، اما تا کم آوردی کنار کشیدی و گفتی قسمت نبود ، میرم سراغ یکی دیگه !
تو واقعا عاشقی؟
نه… نیستی))
همینطور که بهش خیره شده بود عرق پیشونیشو پاک کردو موهاشو از صورتش کنار کشید.
-((عاشق بودن واسه یکی مثل تو زیاده. خیلی هم زیاده… دل چند نفر دیگه رو باید بشکنی تا به خیال خودت قسمتت رو پیدا کنی؟
حتی خداهم حالش ازت بهم میخوره.
ازت متنفرم…))
اینو گفت و ازمقابل آئینه کنار رفت...

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه هشتم)
تعداد بازديد : 153

عزیز من!

بی پروا به تو می گویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار – تا مرزهای ناممکن – اما من نسبت به تو از پس این مهم دشوار به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.

امروز که روز تولد توست و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می کنم عصر ، بچه ها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.

گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست.

داستان کوتاه”خوابم یابیدار؟”
تعداد بازديد : 148

دستانش را بر پلکهای بسته ام کشید. همان عطری را زده بود که همیشه میزد….

آرام چشمانم را گشودم، مبادا بترسد و دوباره برود...

دستانم را دراز کردم .

همانجا بود، واقعیت داشت.

نشستم ، به چشمان یشمی اش خیره شدم. ناگهان از جا پرید…دستم را گرفت: بلند شو… پاشو.

دنبال هم درآن چمنزار دویدیم. نمیدانم چند ساعت شد. اصلا خسته نمیشدم. دوست داشتم تاابدیت بدوم.

ناگهان باران گرفت. ایستاد. دستش را روی گونه ام کشید: دیگر باید بروی.

دستانش را بوسیدم: کجا بروم؟ تازه پیدایت کرده ام.

- باید بروی.

- اما تو … توهم می آیی؟

-نمیتوانم. سرش را پایین انداخت.

نمیدانم چرا به یک آن تمام بدنم شروع به سوختن کرد.

او دور شد… دور دور

و من برگشتم، برگشتم به جهان بی او...

به جهان جهنمی خودم…

نویسنده: آتنا سادت

اتفاق های عاشقانه…
تعداد بازديد : 152

تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من بوسه ای را می شناسم

که باید به خیابان رفت

و آن را از دنج ترین کوچه ها دزدید

شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من دریایی را می شناسم

که عمقش به اندازه ی جیب های ماست

من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است…

 

“صبا کاظمی”

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش (نامه پنجم)
تعداد بازديد : 201


عزیز من!

« شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است».

دیگر به یاد نمی آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.

اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می دارم.

دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غم زده بودی و در خود.

من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.

هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…

هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می کشد، سلطه می طلبد، و له می کند…

غم ، هرگز عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش نمی گریزد مگر آن که بگریزانی اش.

آرام نمی گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…

غم، هر گز از تهاجم خسته نمی شود.

و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی دهد.

و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.

من مثل تو می دانم که در جهانی این گونه دردمند، بی دردی آن کس که می تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ درد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.

آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند طبیب حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال های طولانی حیات بگیرد.

چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.

اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می شود.

به صدای خنده ی بچه ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این سخنی چندان پریشان نیست.

عزیز من!

این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!

من محتاج آن لحظه های دلنشین لبخندم – لبخندی در قلب – علی رغم همه چیز.

 

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه ششم)
تعداد بازديد : 160

همراه همدل من!

در زندگی لحظه های سختی وجود دارد.

لحظه های بسیار سخت و طاقت سوزی که عبور از درون این لحظه ها بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک ، به نظر امری ناممکن میرسد…

ما کوشیده ایم -خدا را شکر- که از قلب این لحظه ها ، بارها و بارها بگذریم و چیزی را که به معنای حیات ماست، و رویای ما به مخاطره نیندازیم.

ما به دلیل بافت پیچیده زندگی مان، هزرا بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم ، بی آنکه تنمان دیوار این کوچه را بشکافد یا حتی لمس کند.

ما در این کوچه بسیار آشنا ، حتی بارها مجبور به دویدن شدیم و چه خوب و ماهرانه دویدیم.

انگار کن بر پل صراط…

کسب درامد


ليست صفحات
تعداد صفحات : 7
 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید