داستان مادر بزرگ سیگاری
تعداد بازديد : 149
مادربزرگ سیگار میکشید. زیاد هم میکشید. تقریبن روزی یک بسته. هر کسی در فامیل میخواست به دیدنش بره برایش سیگار کادو میبرد. از یک بسته تا یک باکس. یک بار هم برای عید بابا برایش یک کارتن سیگار برد و مادربزرگ کلی ذوق کرد.
مادربزرگ مواقعی که سیگار نمیکشید از دید ما بچهها شبیه همه زنهای دیگر بود. غذا میپخت. بافتنی میبافت. جارو میکرد. حتا شبها برایمان قصه میگفت. اما یک فرق اساسی بین قصههای مادر بزرگ با قصههایی که که از مادر یا بزرگتر های دیگر میشنیدم وجود داشت. یک جور صراحت لهجه در بیان همان داستانهایی وجود داشت که بارها از دهانهای مختلف شنیده بودیم.
بقیه داستان در ادامه مطلب
ک مواقعی دم عصر که میشد بساط سبزی رو بر میداشت و مینشست جلوی در خانه توی کوچه. جعبه سیگارش رو میگذاشت کنارش و مشغول پاک کردن میشد. هر موقع هم میخواست سیگار بکشد یک نخ برمیداشت یک وری میگذاشت زیر لبش و پک میزد. گاهی هم که دود میرفت تو چشمش برمیداشت و جابه جاش میکرد.
با همه اینها دست پختش این قدر خوب بود که هر وقت آشپزی میکرد همه تا سرحد ترکیدن میخوردیم. اینکه میگویم «با این همه» برای این بود که به همین دلیل ساده یعنی سیگاری بودن مادربزرگ، هیچ وقت نتوانستیم احساس کنیم اون یک زن مثل بقیه زن هاست. انگار یک چیزهای کم یا اضافی بود که نمیگذاشت حتا با وجود دست پخت خوب و خانه همیشه مرتب و رفتار محجوبانه او این را بپذیریم که او هم مثل بقیه زن هاست. هیچ دلیل موجهی برای این حس یا باور در ما وجود نداشت.
روزی که برای اولین بار آلبوم عکسهای قدیمی را در منزل عمه بزرگ دیدم جرقه این سوال زده شد که چه چیزی باعث شده این باور تا این حد قوی در همه ما پذیرفته شده باشد. بین حجم عکسهای درون آن آلبوم که خیلی هاش روی هم دیگر تلمبار شده بود عکس یک زن با چشمهای روشن و موهای بلند در پوشش یک پیراهن بلند ماکسی سفید رنگ و کودکی در آغوش توجهم رو جلب کرد.
وقتی فهمیدم این عکس متعلق به مادربزرگ است تا ساعتها در فکر غوطه ور بودم. او در آن هیبت شبیه تمام زنان بود. همان قالب شناخته شده و مورد قبول. زیبا، ظریف، شکننده و در یک کلام بطور کلی یک زن. خبر داشتم که مادربزرگ از پنجاه سالگی سیگاری شده بود و میدانستم عکسی که میبینم متعلق به دوران قبل از سیگاری شدن اوست. گویا ذهن من این را میدانست و بین آن مادربزرگ و این یکی فرق میگذاشت. فقط به یک دلیل ساده. آن هم اینکه مادربزرگ کاری رو انجام میداد که فارغ از غلط یا درست بودن بین هم سن هاش خیلی کم رایج بود. رفتاری که فقط در بین مردان فامیل صورت میگرفت نه زنان. همین دلیل ساده باعث شده بود او در ذهن ما زنی مانند بقیه نباشد.
حالا بعد از سالها در خانه سوت و کور او دلم برای لحظه گرم بودنش تنگ شده. او را میخواهم با همه آنچه که بود.