داستان کوتاه “روز ششم خلقت”
تعداد بازديد : 169
خانم تاچر از ماشین پیاده میشود. خبرنگارها پشت هم فلاش میزنند. تابانخانم با جیغ میگوید: «عوضیها!» ما و مردهایمان که دور سفره نشستهایم، ساکت میشویم. تابانخانم میگوید:«عوضیها! لایی یقه رو خوب نچسبوندن.» تبانی دولتهای غربی برای فروش اسلحه به عراق و دیپلماسی انگلیس فراموش میشود و ما و مردها یقهی مارگارت را نگاه میکنیم که از نظرمان طوریاش نیست. تابانخانم پشتِهم به خیاط های خانم ِتاچر بهخاطر حرام شدن پارچهی به آن نازنینی فحش میدهد. شوهرش معذب دیس برنج را دوباره بین ما میگرداند شاید حرف عوض شود. فایده ندارد. «پدرسگها اگه اندازهی دامن رو درست میزدن، فاستونی انگلیسی اعلا خودش رو نشون میداد.»
دامن از نظر ما و مردهایمان ایرادی ندارد.
مهم نیست کجا باشیم تابان خانم از اینکه لباسی میشد بهتر باشد ولی نیست حرصی میشود. به نظرش پارچه باید رقص کند، فقط دوتا درز نیست که صاف و ناصاف بروند جلو و بعد بدهند اتوشویی، آهار بزنند کج و راستش معلوم نشود. دست خودش نیست وسط مهمانی یکهو با غریبه ای سرِ یک ساسون حرفش میشود، عیبها اذیتش میکنند. عروسی که میرویم التماسمان میکند تندتند حرف بزنیم. یک چیزی تعریف کنیم. ما پشت هم حرف تو حرف میآوریم و خاطرههایی تعریف میکنیم که به پارچه و الگو و دوخت ربطی نداشته باشد تا تابانخانم لباسها را نبیند و یک سره زیرلب با خودش حرص نخورد: «گیپورِ سفید باید میزده دمِ مچها»، «ببین تو رو خدا، سنگدوزی پیشسینه رو گند زده»، «احمق نفهمیده خطِ پهلو لقی میزنه»، «بیشعور این رو تو ژورنال با حریر دوخته بودن، فکر کردی با کرپ دوشس هم درمیآد»… اگر مرتب برایش میوه پوست نکنیم و سرش را گرم نکنیم، حرفهایش گزندهتر میشود، فحشهایی میدهد که هیچ وقت نمیدانستیم بلد است و اگر شام را خودمان برایش نکشیم و نیاوریم سر میز، ممکن است موقع کشیدن شوید پلو به عمهی عروس بگوید: «فنر بالاتنه رو یک کاره میزد دور کمر اون بیسلیقه ای که این رو بهت انداخته.» و المشنگه ای درست شود که مجبور شویم دسرنخورده بزنیم بیرون. همه هم لطف میکنند برای تشکر از اینکه عمری لباسهایشان را دوخته، دعوتش میکنند عروسی. یکی از ما را هم همراهش دعوت میکنند که مواظبش باشیم. گاهی از ترسش مدتها توی دستشویی تالار میماند که یک وقت به یکی تکه نیندازد و فحش ندهد. عروسی دختر همسایهی روبه رویی یکهو گم شد، توی دستشویی هم نبود. پیغام دادیم مردانه با بلندگوی تالار صدایش کنند مبادا رفته باشد بیرون و گم شود. با هول لباس می پوشیدیم برویم دبالش که دیدیم چمباتمه زده پشت جالباسی رخت کن تالار، مثل دخت ربچهای در قایم باشک. پشت مانتوهای کرپِ مشکی نشسته بود و زانوهایش را گرفته بود بغل. گفت: «چرا اینقدر زیاد شدهاند؟» طرح لباسها را میگفت، سرش به گیج افتاده بوده بسکه هر لباس را درز به درز دید زده بود. میخواسته دیگر چیزی نبیند ولی باز وقتی نشسته بود آنجا، دیده بود دمپای مانتوی سرِ همان جالباسی که پشتش پنهان شده ناصافی دارد. با نخ و سوزنی که همیشه توی جیبهایش دارد، پایین مانتوی طرف را کوک زده بود.
اینها همه البته تابانخانمِ دورهی سخت است. تابانخانمیکه دوسال است لباس ندوخته. تابستانِ دوسال پیش آرتروز شانه و گردنش طوری شد که شبها صدای گریهاش تا خانهی همهی ما میآمد. چندماه دارودرمان کرد. فیزیوتراپی و ورزش و شنا و حجامت هم اثر نکرد. دکترها همه گفتند باید بگذارد کنار. دکترِ آخری گفته بود یک کوک هم ممنوع. شوهرش شبانه چرخ سینگر مشکی را که ما صدایش میکردیم عشقِ تابان، از اتاق خوابِ کوچکه که کرده بودش خیاط خانه، برد انباری و کلید انباری را روزها با خودش میبرد اداره. آینههای قدی و رگالها را هم فروخت. از ترسش قوطی سوزن و نخ را هم قایم کرده بود ولی تابانخانم هنوز هم هرجا میرفت یک قرقرهی سوزن زده توی جیبهایش داشت. مجبورش کرد اسم بنویسد کلاسهای مختلف. تابانخانم پولها را میداد، ثبتنام میکرد ولی کلاسها را نمیرفت. بیهدف راه میرفت توی کوچه ها یا میآمد خانهی یکی از ما و شب بهاش میگفت: «رفته بودم سفره آرایی.» روزهای اول که پایش به خانه های ما باز شد، سخت بود. انگار غریبه باشد. عادت نداشتیم جایی غیرِ آن اتاق کوچک و لای الگوها و لاییها او را ببینیم. همیشه او را با تیشرت ساده و شلوارخانه ای یادمان میآمد که گُله به گُلهاش خردهنخهای سفیدِ کوک چسبیده بود. روزهای اول صدایش برایمان ناآشنا بود. پیش از آرتروزِ لعنتی وقتی هنوز سینگر مشکی سرجایش بود، صدای این زن را خیلی کم شنیده بودیم. کلمههایی هم که ازش یادمان میآمد سوت وار از لای دو ردیف دندانِ به همفشرده ادا شده بودند چون وقتی هم داشت بهمان میگفت: «بچرخ!»، «دستات رو بنداز پایین!»، «شکم رو بده تو!» لای دندان ها یا لبهای به هم فشرده ش سوزن ته گرد بود. پُرو که میرفتیم کار نداشت برای کمکردن عذاب مان از سکوت اتاق چه میگوییم، حرفهای ما به نظرش سوزنچرخهایی بودند که بیپارچه بالاوپایین میرفتند. ما را مثل عروسکی پلاستیکی میچرخاند طرف آینه و خودش توی آینه عیب و ایرادها را پیدا میکرد و سوزن یا کوک میزد. موقع کارکردن روی لباسها اتاقش سنگینی سکوت نیمه شب را داشت و اگر یکی مان برای گرفتن چیزی میرفتیم، خجالت میکشیدیم. مثلِ بی وقت سرککشیدن به شبِ کسی بود. موقع اندازه گیری اول و متر زدن هم عادتش نبود حرف بزند. اندازهگیری برای خودش آیین بیصدایی داشت، میرفت عقب و از دور نگاهمان میکرد، کاملترین نگاهی که کسی در تمام عمر به سرتاپای ما انداخته بود. بیهیچ حس و فکر مزاحم دیگری تمام تن مان یادمان میآمد. نگاهش بیشتر از تصویری که در آینه میافتد حسِ بهخاطر آوردن کاملِ تن را میداد. مترِ دور گردنش را هم که بهآرامی میکشید پایین و میگذاشت دورِ کمرمان، عادت نداشت عدد را بلند بگوید. بعضی خیاط ها عدد را دستکم با خودشان تکرار میکنند تا برسند نزدیک دفترچه و یادداشتش کنند. تابانخانم فقط وقت نوشتن عدد در سررسید قدیمی اش کنار ستون قبلی اندازههای ما، گاهی لبخند پنهانی میزد که از همان میفهمیدیم سایز کم کردهایم یا چاق شدهایم. خوب ترین لحظهی اندازهگیری اش وقتی بود که متر را می گذاشت پشت شانه های آدم و سرانگشت هایش از پشت، بازوهایمان را لمس میکرد. بعد از آن روبه رویی ناگهانی با تصویر کامل بدن که هنوز ترسش در تنمان بود، مترِ روی شانهها مثل این بود که کسی اطمینان بدهد همه چیز خوب است و بدنت را با دنیای روبهرو تنظیم کند.
آن روزها فقط وقتی حرف زدن تابانخانم را میشنیدیم که یک لباس کامل، اتوکرده و کاورزده، به رگال فلزی خیاطخانهی کوچک آویزان بود. این وقت که میرسید، با اینکه قراری نداشتیم یکییکی پیدایمان میشد. هیچکدام دلمان نمیآمد این عصر تابان را از دست بدهیم. دور میز آشپرخانه مینشستیم و میدیدیمش که در آشپزخانه میچرخد، چای و شیرینی خانگی برایمان میآورد و زیر لب آوازهای قدیمی میخواند. تلویزیون و رادیو را همزمان روشن میکرد. بعد همینطور که با ما چای میخورد، صحنه های سریال عصرگاهی را طوری نگاه میکرد که انگار تلویزیون را همین الان خریده اند یا همین لحظه برای اولین بار تصویری به خانهی مردم مخابره شده. اصرار میکرد شام بمانیم. درِ کابینت ها را باز و بسته میکرد، تویشان را نگاه میکرد، چیزهایی را میکشید بیرون و چیزهایی را میگذاشت تو. بهنظر میآمد هویج و گوجه فرنگی و قابلمه را تازه دارد میبیند و لمس میکند، مثل عروسی که صبحانهی روز اول را برای شوهرش در اولین آشپز خانهای که مالک آن است، آماده میکند و همهی اشیا و خوراکیهایی که به آن دست میزند با سلیقه و وسواس برای این لحظه آماده شدهاند.
شوهره مجبور شد تابانخانم را ببرد روا نپزشک. هم رفت و آمدها و حرفهایش را نمیشد کنترل کرد هم کارهای عجیب میکرد. یک روز از شرکت که رسیده بود خانه، دیده بود تابان یک سوزن کرده زیر پوست دستش و از طرف دیگر درآورده و با همان دست دارد زمین آشپزخانه را حوله میکشد. تابانخانم چندوقت بود کارهای خانه را نمیکرد. غذا هم نمیپخت. روانپزشک، قرصهای معمول را داده بود ولی گفته بود حتی اگر شانه هایش از درد بترکد، باید بگذارند یک نیم روز در هفته، فقط یک نیمروز، خیاطی کند. بعد هم آمده بود بیرون و به شوهره گفته بود:«آرام آرام برسانیدش به دوسهساعت در هفته، کمکم خودش میگذارد کنار.» شوهر تابانخانم نیم روز خیاطی را گذاشته بود پنج شنبه صبح که خودش ظهر از اداره میآمد و میتوانست مراقب باشد تابان ادامه ندهد: «چهارشنبه چرخ رو برات درمیآرم و پنج شنبه ظهر هم که اومدم میذارمش توی انباری.»
چهارشنبه روز عجیبی شد. چند نفرمان وقتی برگشتیم خانه گریه کردیم. یکی یکی ما را میبرد دمِ در خیاط خانهی قبلی که این دوسال شده بود اتاقکارِ شوهره و همه جایش فاکتورها و حسابهای شرکت ریخته بود. میبردمان دم اتاق و میگفت: «بیا ببین همه چی هست؟ دلم شور میزنه.» پدال چرخ را چندبار آزمایش کردیم. خشک نشده بود. روان و راحت کار میکرد ولی باز مجبورمان کرد روغنکاری کنیم. سوزنش سالم بود. قیچی ها را دوسه بار باز و بسته کردیم. زنگ نزده بودند. در هوا پارچهای خیالی را بریدیم که مطمئن شود هنوز تیزند و پارچه را دالبر نمیاندازند. سوزن اضافه برای اینکه اگر سوزن چرخ شکست، وقت تلف نشود. محض دل خوشی متر را مثل حلقهی گل قهرمانها انداختیم دورگردنش و خندیدیم. میگفت: «این قرصها حواسم رو پرت کرده پارچهی مردم رو خراب میکنم. نمیتونم الگو دربیارم. نمیتونم.» پارچههای ندوخته مان را پهن کردیم روی زمین که اولین سفارشهای جدیدش باشند. آماده برای بریدن. خودش فقط تندتند دور اتاق راه میرفت و میگفت: «دیگه نمیتونم.»، «شاید دستم درست نره.»، «فکرم دیگه مرتب نیست اندازهها رو قاطی میکنم.» و…
پنج شنبه صبح هیچکدام نرفتیم آنجا.
پنج شنبه بعدازظهر یکی یکی پیدایمان شد. معلوم بود دلمان تمام صبح شور زده. توی راه پله دیدیمش. دیفنباخیاهای پاگرد را آب میداد. منتظر بودیم مثل روزهای قبل پشت هم حرف بزند. هیچی نگفت. لب هایش سفت روی هم بودند انگار که بترسد سوزن ته گرد لای لب هایش بیفتد. سوزنی نبود. سلام که کردیم فقط سرش را آورد بالا و نگاه مان کرد. چشمهایش به درخشش چشم زن های باردار بود در اولین شکم وقتی هنوز نتیجهی آزمایش را به مادرشان هم نگفتهاند. تابانخانمِ خودمان بود.
این سه سال ونیمِ گذشته که همشهریداستان را درمیآوردیم زیاد یاد تابانخانم افتادهام چون گذارم زیاد به نویسندههایی افتاده که مدتهاست ننوشتهاند. نویسندههایی که از کاغذ دور میشوند، زبان تیزی پیدا میکنند. حرفهایی میزنند که هیچوقت باور نمیکردی بزنند و بیش از هر کس دیگری همدیگر را با زبانهای تلخ آزار میدهند. چون دنیای دومشان را گم کردهاند، از عیبها، از به قاعده و بهکمال نبودن دنیای اول بیشتر از آن که حدش است حرص میخورند. شفاهی میشوند. حرف میزنند و حرف میزنند.
در طول این سالهای همشهریداستان همیشه دلم خواسته مجله، چهارشنبهی تابانخانم باشد، اتاقی که آماده میکنند، همه چیزش را سرجا میچینند، ابزارهایش را روغن میزنند تا شاید وسوسهی آفرینش بیدار شود و راهش را به جان آدم باز کند. در این سالها مدام آرزو کردهام چهارشنبهی ما لحظهی پیش از فرصت دوم باشد.
کاش پنج شنبه ی تابان همهی نویسندههای ما بیاید. شک دارم در دنیا نعمتی به لذت آرامش، اقناع و شکوهِ رازآلود لحظهی بعد از آفرینش وجود داشته باشد. برای همه مان سکوتِ پس از خلق آرزو میکنم.
ادامه مطلب
نویسنده : ilove
موضوع: بخش دوم , داستان جالب ,
تاریخ انتشار : چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت: 10:05
برچسب ها : : داستان جالب , داستان همشهری , داستان کوتاه , داستان کوتاه روز ششم خلقت , داستانی از نفیسه مرشد زاده , روز ششم خلقت , سکوت پس از خلق , فرصت دوم , لبخند پنهانی , لحظه ی بعد از آفرینش ,