داستان کوتاه “لباس پدم بوی خاک میدهد، دستهایش بوی نان”
تعداد بازديد : 159
گرمای تابستون و آفتاب دم ظهرش یه طرف و گردوخاک و آشغالای کوچه هم یه طرف.عرق رو پیشونیم میشینه. با پشت دستم از پیشونیم پاکشون میکنم.
و باز ادامه میدم .خششش… خششش…
یکی از درها باز میشه. پسر بچه ای یه لیوان آب دستشه و به طرفم میاد.
-عمو جون تشنتونه بفرمائید
گردوخاک دستامو با لباسام پاک میکنم.
- قربون دستات عمو. آب نطلبیده مراده ،سلام بر حسین تشنه لب.
و تموم آب لیوانو یه نفسه سر میکشم. چقدر تشنه بودم.
- خیر ببینی پسرم..
و بعد باز شروع به جارو زدن میکنم.
کمی جلوتر دخترمو میبینم که با دوستاش به طرفم میان.
گل نازم چقدر قشنگ شدی. چقدر بهت میاد.
دیروز وقتی پول لباسشو ازم گرفت چقدر خوشحال شد. این پولا که چیزی نیست. تموم روز رو کار میکنم تا چیزی از بقیه کم نداشته باشی.
نمیخوام پیش دوستات سرافکنده و خجالت زده شی.
دست از کار میکشم. لبخند رو لبام میشینه و نگاش میکنم. بهم نزدیک تر میشه. سرشو میندازه پائین و آروم و بی صدا از کنارم رد میشه.