بزرگترین وب عاشقانه آی لاو - مطالب ارسال شده توسط ilove

نامه جدایی
تعداد بازديد : 111

بعد از سفری که نامه اش آمد

نامه ی تلخ و جانگدازی بود

سخنش گرمی گذشته نداشت

خالی از هر شکوه و رازی بود

در کلامش چو نامه های قدیم

مهر و لطف و صفا نمیجوشید

لحن گرمش به ظاهرآرایی

سردی نامه را نمیپوشید

نامه ای تلخ بود و هر سطرش

داستانی ز بی وفایی بود

هرچه با مهربانیش خواندم

نامه اش نامه ی جدایی بود

چیزی از دوریش نمیگذرد

که چنین سرد و بی وفا شده است

قصه ای بیگانه وار میگوید

باکسی شاید آشنا شده است….

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 23 آذر 1392 ساعت: 18:17

تو را صدا کردم(بمناسبت زادروز احمدشاملو)
تعداد بازديد : 140


در تاریک ترین شبها دلم صدایت کرد

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشم هایت را یافتم

و شبم پر ستاره شد

تو را صدا کردم

در تاریک ترین شبها دلم صدایت کرد

و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی

با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی

برای چشم هایم با چشم هایت

برای لب هایم با لب هایت

با تنت برای تنم آواز خواندی

۲۱ آذر ماه، هشتاد و هشتمین زادروز نقاش کلام، احمد شاملو

ای ستاره جاودان آسمان ایران، روشنی بخش راه آزاد مردان

آوا دهنده دلتنگی های زنده داران راه روشنایی

مهربان ترین دوست و بزرگوارترین پدر برای شاگردان

نامت هم چون نام ایران پاینده

همچون دماوند استوار و سرافراز باد

و سروده هایت

برای روح آواره در کویر

چون زلال برخاسته از اعماق آرامش

تنها هدیه ایست که می توان به عنوان پیشکش

به آشنایان و مانوسان تقدیم کرد.

میلادت شاد باش

ای بامدادِ تمام روزهای دلتنگی ما…

احمدشاملو

بی عشق به خانه برنخواهم گشت
تعداد بازديد : 128

باران ببار

اینبار،

او را خواهم دید

این شهر بی در و پیکر

حریف اراده من نیست!

خواهم گشت

همینه اش را.

خیابان به خیابان

کوچه به کوچه

باران

امشب

بی عشق به خانه برنخواهم گشت…

دکلمه ” آفتاب ” احمد شاملو
تعداد بازديد : 156

با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای

خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق

بر تارک سپیده این روز پا به زای

دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب

فریاد بر کشیدم

اینک چراغ معجزه مردم تشخیص نیم شب را از فجر

در چشم های کور دلیتان سویی بجای اگر مانده است آنقدر

تا از کیستان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را

با گوش های نا شنواییتان این ترفه بشنوید در نیم پرده شب آواز آفتاب را

دیدیم گفتند خلق نیمی پرواز روشنش را اری

نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را

باری من با دهانی حیرت گفتم

ای یاوه یاوه یاوه! خلایق مستید و منگ

یا به تظاهر تزویر میکنید؟

از شب هنوز مانده دو دونگی

ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی

هر گاو گند چاله دهانی آتشفشان روشن خشمی شد

این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دریغ می طلبد

طوفان خنده ها

خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است

طوفان خنده ها

من درد در رگانم حسرت در استخوانم و چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد تا قطره ای به تفتگی

خورشید جوشید از دو چشمم

از تلخی تمامی دریاها بر اشک ناتوانی خود ساغری زدم

آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود

احساس واقعیتشان بود

با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود

با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود

ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان

حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودند و اکنون

با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند

ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که

خورشیدشان کجاست و باورم کنند

ای کاش میتوانستم…

به نظر می رسد زندگی مشکل نیست، بلکه مشکلات زندگی اند!
تعداد بازديد : 129

می دانی چیست؟

به نظر می رسد زندگی مشکل نیست

بلکه مشکلات زندگی اند!

می بینی؟

می بینی به چه روزی افتاده ام؟

حق با تو بود!

می بایست می خوابیدم!

اما به سگ ها سوگند

که خواب کلک شیطان است

تا از شصت سال عمر

سی سالش را به نفع  مرگ ذخیره  کند!

می شود به جای خواب

به ریلها و کفش ها و چشم ها فکر کرد

و از نو نتیجه گرفت که  با وفاترین جفت های عالم

کفش های آدمی اند!

می شود به زنبور هایی فکر کرد

که دنیای به  آن  بزرگی  را  گذاشته اند

و آمده اند زیر سقف خانه ی  ما خانه ساخته اند!

می شود به  تشبیهات خندید !

به زمین و مروارید !

به خورشید و آتشفشان!

به ستاره ها و فرزانه های عشق!

به هوای خاکستری و گیسوهای عروس  پیر!

به رعد و برق  آسمان و خشم ِ خداهای آهنی!

تصور کن!

هنوز هم  زمین گرد است و منجمین پیر  کنجکاو

از پشت تلسکوپ های  مسخره شان

که به مرور به خرطوم  فیل های  تشنه  شبیه می شوند

به دنبال  ستاره ی ناشناخته ی  تازه تری می گردند!

به  من بگو ! فرزانه ی من!

خواب بهتر است یا بیداری؟

حسین پناهی

یادگار (به مناسبت سالگرد درگذشت حسین پناهی)
تعداد بازديد : 120

آفتاب آمد دو چشمم باز شد

باز تکرار همان تکراره ها

چند و چون و کی کجا آغاز شد

پرسش صدباره ی صدباره ها

دیدگانم پر ولی دستم تهی

من نمی دانم کجایم کیستم

آتش حیرت به جانم ریختی

من خلیل آزمونت نیستم

مرگ شرط اولین شمع بود

از برم افسانه ی پروانه را

بر ملا شد راه می خانه دریغ

از چه می بندی در می خانه را

تا بسازم شیشه ی چشمان خود را آینه

خون دل را جیوه کردم سالها

حالیا از دشت رنگ گل درا

زلف خود را شانه زن در چشم ما

ما امین راز هایت بوده ایم

پای کوب ساز هایت بوده ایم

محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل

جان خرید ناز ناز نازهایت بوده ایم

هیچ کس قادر به دیدارت نبود

گرچه ذات هر وجودی بوده ای

خوشه زاران یادبود زلف تو

قبله گاه هر سجودی بوده ای

ای یگانه این قلم تب دار تو

تا سحر می خواند و بیدار تو

گوشه ی چشمی ، نگاهی ، وعده ای

تشنه ی یک لخظه ی دیدار تو

شاه بیت شعر مرموز حیات

قصه ی صد داستان بی بدیل عشق بود

چشم انسان ، گیس بید و ناز گل

یک دلیل از صد دلیل عشق بود

هیچ کس در این جهان نامی نداشت

عاشقان بهر نشان نامیدشان

عشق این افسون جاوید ، این شگفت

کرد تا عمر کلام جاویدشان

بار ها از خویش می پرسم که مقصودت چه بود

درک مرگ از مرگ کاری ساده نیست

رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت

چاره ای کن ای معما چاره ای در چاره نیست

روز ها رفتند و رفتیم و گذشت

آه آری زندگی افسانه بود

خاطری از خاطراتی مانده جا

تار مویی در کنار شانه بود

یادگارم چند حرفی روی سنگ

باد و باران و زمان و هاله ای

سبزه میروید به روی خاک من

میچرد بابونه را بزغاله ای

خاطرات تو
تعداد بازديد : 103

من

یک پنجره

روز‌های بارانی

و خاطرات تو

خاطرات تو

خاطرات تو

راز بقای یک آدم نیمه جان باید همین باشد

نامه ی عاشقانه ثریا به استاد شهریار
تعداد بازديد : 456

روزی استاد شهریار نامه ای دریافت می کند که روی پاکت یا داخل آن نشانی از فرستنده اش نبود…

“شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداه ی من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم. بطوریکه دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید؟ به او گفتم: عزیزم، برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه امان برسانی، همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی و وقتی ترا به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که یکدفعه سپیده دمیده بود… و یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند. آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمد بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم و اکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم:

گذشته من و جانان به سینما ماند

خدا ستاره ی این سینما نگه دارد”

استاد که چهره اش دگرگون شده بود سپس به دوست و همدم خود می گوید:

“درست نوشته است روزی از من خواسته بود تا از دارالفنون مرخصی بگیرم و به ییلاقشان بروم و وقتی همکلاسی ها از حالم با خبر شدند مرخصیم را از رئیس دارالفنون گرفتند و من شبانه خود را به ییلاق او رساندم. وچون چراغ اتاقش روشن بود در دستگاه شور با سه تار و با چشمان اشکبار غزلی را که سروده بودم را با صدای بلند خواند:

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده ی اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آن است که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ی ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه ی گوهر اشک

به گدایی تو ای شاهد طناز امشب

و تا صدای مرا شنید می خواست خود را از پنجره به بیرون بیندازد که با التماسهای من منصرف شد و سپس پدر و مادرش مرا به خانه اشان بردند و هنگامی که ما را تنها گذاشتند غزل زیر را سرودم:

پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب

می سوزم و با این همه سوزش خوشم امشب

در پای من افتاد سر از شوق چو دانست

مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب

در راه حرم قافله از سوسن و سنبل

وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب

بزدای غبار از دل من تا بزداید

زلف پریان گرد ره از افرشم امشب

کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک

در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب

یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است

گو باز نگیرد سر از بالشم امشب

بلبل که شود ذوق زده لال شود لال

ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب

در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد

با جام در افشان و می بیغشم امشب

ما را بخدا باز گذارید خدا را

این است خود از خلق خدا خواهشم امشب

قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند

بر سرو سرود غزل دلکشم امشب”

و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کرد چنین سرود:

“پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری

وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب

دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری

پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی

با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان

من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید

آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت

نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس

کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود

پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری”

همه ما دوستداران شهریار یک جایزه بسیار نفیس به خانم ثریا ابراهیمی که در شعر شهریار به عنوان پری لقب می گیرد مدیون هستیم چرا که اگر او نبود ما امروز شهریاری نداشتیم البته پزشکی بنام محمدحسین بهجت تبریزی را داشتیم که با خانم ثریا زندگی مشترک تشکیل می داد و صاحب فرزند و… و بالاخره دار فانی را وداع می گفت و… .اما او هرچه بود دیگر شهریار نبود آنکه شهریار را آفرید پری بود و آنکه پری را آفرید شهریار و آنچه هر دو را آفرید عشق بود و آنچه عشق را دوام داد هجران بود نه وصال و عاقد معنوی این عشق کسی نبود جز حافظ که تا آخرین دم حیات با شهریار مانوس بود…

به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

به سلامتی رفیق های بامرام
تعداد بازديد : 212

دو تا رفیق بودن باهم میرفتن میخونه شراب میخوردن
یکی میمیره اون یکی میره میخونه به ساقی میگه دو تا بریز!
ساقی میگه چرا دو تا؟
میگه یکی واسه خودم، یکی به یاد رفیقم!
یک سال بعد میره میخونه به ساقی میگه یکی بریز!
ساقی میگه رفیقتو فراموش کردی؟!
میگه نه… خودم توبه کردم، میخورم به یاد رفیقم!

هیچ کس زنده نیست همه مرده اند
تعداد بازديد : 111

دوستی میگفت خیلی سال پیش که دانشجو بودم بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند، تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کارو انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، طوری که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بشینی.

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود و حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد! همه حاضرند! هیچ کس غایب نیست! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، جناب مجنون می گفت: استاد! امروز همه غایبند و هیچ کس کلاس نیامده! در اواخر دوران تحصیلی با هم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند و زندگی شرینی با هم دارند.

امروز خبر دار شدم که اگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

هیچ کس زنده نیستهمه مرده اند

داستان کوتاه عشق کودکی
تعداد بازديد : 114

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم. پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم  با خط خوش یه  بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:

♥♥♥ خیلی دوستش دارم  یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت: 10:48

قدیمی‌ ترین عشاق ایرانی‌
تعداد بازديد : 139

در موزه باستان‌ شناسی و مردم‌ شناسی دانشگاه پنسیلوانیا یکی از مشهورترین عکس‌ها معروف به دو عاشق ایرانی است. عکس شمار ۹۷۴۸۲ این موزه هنوز یکی از تصاویر منحصر به فردی است که هر روز نظر خیلی‌ها را به خود جلب می‌کند؛ عشاق ایرانی، ۸۰۰ سال پیش از میلاد مسیح!
مجله مهر: سال ۱۳۵۱ باستان‌شناسانی که در تپه‌ حسنلو مشغول حفاری بودند خودشان هم چیزی را می‌دیدند باور نمی‌کردند. تیم مشترک تحقیقاتی ایران و ‌آمریکا به سرپرستی دکتر رابرت اچ دایسون مشغول تحقیقات در این تپه باستانی بودند که قبری را پیدا کردند. در قبری با قدمت حدود ۳ هزار سال اسکلت دو نفر در آغوش یکدیگر پیدا شد. در قبر به جز تخته سنگی که در بالای سر شخص سمت چپ قرار دارد هیچ شی دیگری وجود نداشت و از آن زمان آنها لقب «عشاق» را گرفتند. از سال ۲۰۰۵ در موزه دانشگاه پنسلوانیا تیمی مشغول به فعالیت تنها برای انتشار نتیجه تحقیقات و گزارش‌های حفاری در تپه حسنلو هستند؛ تپه‌ای باستانی که قدمت آن به ۶ تا ۸ هزار قبل از میلاد می‌رسد. با‌گذشت سالها، در موزه دانشگاه پنسلوانیا تصویر عشاق ایرانی یکی از موارد مورد توجه است.
*پی نوشت: تپه ی حسنلو که در ۷ کیلومتری شهر نقده قرار دارد، یکی از تپه‌های باستانی ایران است که قدمت آن به بیش از ۶ هزار سال قبل از میلاد می‌رسد. معروفترین اثر باستانی یافت شده در این محل جام طلای حسنلو است که به عصر آهن تعلق داشته و در موزه ایران باستان نگهداری می شود.
تپه باستانی حسنلو در ۱۲ کیلومتری جنوب غربی دریاچه ارومیه، و ۹ کیلومتری شمال شرقی شهرستان نقده بین دهکده‌های امین‌لو و حسنلو واقع شده‌است. این تپه به مناسبت نام دهکده مجاورش حسنلو نام گرفته‌است.
تپه‌های باستانی زیادی پیرامون تپه حسنلو را فرا گرفته‌اند و گویا هنگام آبادی حسنلو و تمدن عظیمش تمدنهای دیگری نیز با این تپه در تماس بوده و همدوره تمدن حسنلو بوجود آمده‌اند.
وجود تپه‌های باستانی دیگر چنین میرساند که اقوام ساکن در حسنلو با اقوام ساکن در تپه‌های اطرافش از یک تیره بوده و با هم داد و ستد و رابطه داشته‌اند.*

به تو می اندیشم
تعداد بازديد : 111


به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم

و زمان را لمس می کنم

معلق و بی انتها

عریان

می وزم، می بارم، می تابم

آسمان ام

ستارگان و زمین

و گندم عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان

در جان سبز خویش

از تو عبور می کنم

چنان که تندری از شب

می درخشم

و فرو می ریزم

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت: 20:03

درد دل
تعداد بازديد : 109

همیشه با کسی درد و دل کنید که هم درد داشته باشد هم دل…

غیر از این باشد به شما میخندد.

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 16 آذر 1392 ساعت: 15:50

کوچه
تعداد بازديد : 115

بی تو توفان زده دشت جنونم

صیدافتاده به خونم

تو چه ‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

 بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

 تو ندیدی…

 نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پا نشستم

گوئیا زلزله آمد،

گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

 تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من

که ز کوی‌ات نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم، نتوانم

 بی تو من زنده نمانم

دلم کما میخواهد
تعداد بازديد : 109

دفترم  درد میکند

واژه هایم تیر میکشند

سکوتم گیج میرود

آبریزش چشم دارم

گلویم بغض جمع شده

دلم آشوب است

از صبح هزاران بار خاطره بالا آورده ام

انگار مسموم شده ام

باز هم دروغ به خوردم داده اند

هر بار به خودم قول میدهم

فریب نخورم

و هر بار توبه میشکنم

چه کنم شیرینى دوست دارم

دروغها شیرینند و من،

همیشه تشنه ى شربتهاىِ رنگارنگ

حالم بد است

دلم کما میخواهد

بیخبرى، فراموشى، دیوانگى

دلم تلخى میخواهد،

تلخىِ حقیقت

کمى حقیقت حالم را بهتر میکند

دارویى تلخ و بد مزه

پرستارى میخواهم

که حقیقت در سرُمم بریزد

دلم کما میخواهد

پیامک های سخنان بزرگان
تعداد بازديد : 106

اولش رنج می کشی

یه خورده بیشتر یا یه خورده کمتر

بعد جدایی ها برات عادی می شن

زندگی همینه دیگه

جدایی پشت جدایی

زندگی جمع شدن نیست

جدا شدنه…

“کارلوس فوئنتس “

.

.

از کسانی که بدبختی دیگران را دیده

و بر حال خود شکر می‌کنند،

حالم به هم می‌خورد !

“فیودور داستایفسکی”

.

.

خداوند ما را برای خودش آفریده است

پس قلبمان آرام نمی گیرد

مگر وقتی که به او روی می آوریم.

“سنت آگوستین”

.

.

اگر از ترس نرسیدن به هدف دچار استرس شدی

بدان که هنوز هم به خودت بیشتر از خدا اعتماد داری

این یعنی شکست…

.

.

خیلی سعی و کوشش کردم

تا مردم بفهمند

اما نفهمیدند، بلکه خندیدند!

“چارلی چاپلین”

.

.

یک قلب پاک

از تمام معابد و مساجد

زیبای جهان زیباتر است

“ولتر”

.

.

سالهاست منتظر

آمدن روزهای بهترم

ولی نمیدانم چرا هنوز هم

دیروزها بهترند…

“احمد محمود”

.

.

آموخته ام که وابسته نباید شد

نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطه اى

واین لعنتى نشدنى ترین کارى بود که آموخته ام !

“گریز دلپذیر/ آنا گاوالدا”

.

.

یاد من باشد که تنهاییم را برای خودم نگه دارم

و بغض های شبانه ام را برای کسی بازگو نکنم.

تا ترحم دیگران را با اظهار علاقه اشتباه نگیرم.

یاد من باشد که فقط برای سایه ام بنویسم

“صادق هدایت/ بوف کور”

.

.

به آنچه که ما را با برخی از انسان ها

وابسته میکند نام عشق ندهیم.

” آلبر کامو”

.

.

بشر تنها آفریده ای است که

نمی خواهد آن باشد که هست.

“آلبر کامو”

.

.

آرزوهای بشر پایان ناپذیر است.

هرگاه به آرزویی رسید،

آرزوی دیگری دارد.

“ایمانوئل کانت”

.

.

دو چیز تفاوت فاحشی را

بین انسان و حیوان به وجود می آورد

قدرت بیان و دروغگویی.

” آناتول فرانس”

.

.

خنده، بهترین اسلحه جنگ با زندگی است.

” آناتول فرانس”

.

.

سکوت استدلالی است که

معانی دیگری را به دوش می‌کشد.

 ”چه گوارا”

.

.

تصادف، کلمه ای بی معنی است؛

هیچ چیز بدون دلیل به وجود نمی آید.

“فرانسوا ولتر”

.

.

فردا و دیروزباهم دست به یکی کرده.

دیروز با خاطراتش مرا فریب داد.

فردا با وعده هایش مرا خواب کرد

وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود…

“آلبر کامو”

.

.

گر با خونسردی گناهان کوچک را مرتکب شدیم،

روزی می رسد که بدترین گناهان را

هم بدون خجالت و پشیمانی مرتکب می شوبم.

“شوپنهاور”

.

.

دشمنان خود را دوست بدارید،

زیرا بهترین جنبه های شما را به نمایش میگذارند.

“فردریش نیچه”

.

.

کسانی که مردم از آنها به

صاحبان اخلاق یاد می کنند

اگر ما اشتباهشان را ببینیم

از ما به بدی یاد خواهند کرد

حتی اگر دوست ما باشند.

” فردریش نیچه”

برای عوض کردن دنیا
تعداد بازديد : 92

برای عوض کردن دنیا

نیازی به خواندن روزنامه‌های سیاسی نیست

و نیازی

به تغییر کابینه و رییس جمهور و هیأت دولت نیست

و نیازی به تجمعات بیش از دو نفر نیست

گاهی

تنها دو نفر می‌توانند

تمام دنیا را پشت میز کافه‌ای

مثل یک حبه قند در فنجانی چای

به هم بزنند…


ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 14 آذر 1392 ساعت: 15:43

کاش هیچوقت نمی شناختمت
تعداد بازديد : 119

گاهی دلم برای زمانی که نمی شناختمت

تنگ میشود!

کاش هیچوقت نمی شناختمت

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت: 17:10

تنها نیستم
تعداد بازديد : 105

تنها نیستم!

نگران شب هایم نباش

تنها نیستم

بالشم، هق هق گریه هایم

قرص هایم، دفتر کاهی نوشته هایم

پاکت سیگارم

سردی دستانم همه هستن

تنها نیستم…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 آذر 1392 ساعت: 20:35

این مرگ است که ادامه دارد
تعداد بازديد : 109

همه همیشه بعد از مردن یک فرد میگویند که زندگی ادامه دارد و به زندگی خود ادامه میدهند اما من معتقدم که این مرگ است که ادامه دارد و زندگیهای مختلفی را دائما متوقف میسازد
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 آذر 1392 ساعت: 9:05

چه زندگی خوبی
تعداد بازديد : 99

گذشته ای که حالمان را گرفته است

آینده ای که حالی برای رسیدنش نداریم

و حالی که حالمان را به هم میزند!

چه زندگی خوبی…

“صادق هدایت”


ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت: 14:50

وقتی تو نیستی
تعداد بازديد : 171

تهی می‌‌شوم
حسی
به شدت ناگهانی‌ترین اتفاق
خودش را می‌‌کشاند
یخ میزند قلبی
که تپیدن را از تو می‌‌دانست
کجای زندگی‌ باشم وقتی تو نیستی‌؟؟؟

آخرین راه خیانته
تعداد بازديد : 102

برای نجات کسی که دوسش دارین

آخرین راه خیانته!

اما بدجور میسوزونه…

برای همیشه

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت: 14:42

زودتر از من بمیر
تعداد بازديد : 138

زودتر از من بمیر،

یک کم زودتر از من.

تا تو اونی نباشی که مجبور است راه خانه را،

تنها برگـردد…!


برای نجات جهان به چنین انسان‌ هایی نیاز داریم
تعداد بازديد : 99

حادثه‌ای که این عکس به تصویر کشیده و ثبت کرده است، برمی‌گردد به پاییز سال ۱۹۵۴ میلادی، جایی در خط ساحلی نیوجرسی… در زمانی که توفانی مهیب موسوم به کارول همه چیز را درنوردیده و اهالی حدود ۱۷۵ هزار خانه مسکونی را در خاموشی فرو برده و بسیاری را مجروح و مصدوم کرده بود…
با این وجود، این مرد انگار می‌خواهد تکیه‌گاهی باشد برای نهالی که هر آینه ممکن است مقاومتش را در برابر شدت وزش این توفان مهیب از دست داده و ریشه‌کن شود …
دوست دارم چنین انسان‌هایی را که در بزنگاه‌هایی که همه مواظب آن هستند که باد کلاه‌شان را نبرد، خود را به باد می‌سپارند و می‌گویند: هر چه باداباد … هم آنها که از «چالش» باد، «فرصتی» برای انسانیت می‌سازند…
و فکر می‌کنم چرا هر روز که می‌گذرد، مشاهده‌ی چنین آدم‌هایی بیشتر به افسانه می‌ماند؟
حتی اگر روزگاری یکی از آنها را هم یافتیم، آنگونه نگاه‌شان می‌کنیم که انگار دیوانه‌ای تازه از قفس پریده! دیوانه‌ای که هرگز به خانه‌اش نخواهد رسید …
کدام پل در کجای جهان شکسته است، که هیچ کس به خانه‌اش نمی‌رسد؟
چرا مانند آن پیرمرد خلخالی کمتر در دور و بر خود می‌توانیم سراغ بگیریم در حالی که پرتاب کنندگان پلشتی و آلوده‌کنندگان زمین فراوانند؟!
واقعاً چرا باید روز را قاب گرفت تا بلکه دیوار شب را تاب آورد؟
و چرا یادمان رفته
سرخوشان را که ز یک جرعه‌ی شبنم سیرند
چه نیاز است که از سنگ سپر برگیرند؟
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 08 آذر 1392 ساعت: 10:03

مستان ز خدا بى خبرند
تعداد بازديد : 141

دخترى زیبابود اسیر پدرى عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!

دخترک روزى گریزان از منزل پدرى نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد، اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را…

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت، که چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع، این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنى؟!

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش، گفت: آرى پدرم آن بود و زاهد از لطف حاکم چنان، بى پناه ماندم.

پسرها با کمى فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتند تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم.

دختر ترسان با فکر اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند خوابش برد.

صبح که بیدار شد دید بر زیرو برش چهار پوستین براى حفظ سرما هست وچهار پسر بیرون از خانه از سرما مردند!

برگشت و بر سر دروازه شهر فریاد زد که:

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

ترک تسبیح و دعا خواهم کرد

وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند

می روم جانب می خانه کمی مست کنم

جرعه بالا بزنم آنچه نبایست بکنم

آنقدر مست که اندوه جهانم برود

استکان روی لبم باشد و جانم برود

برود هر که دلش خواست شکایت بکند

شهر باید به خراباتیم عادت بکند

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 08 آذر 1392 ساعت: 9:59

دلواپس غربت من نباش
تعداد بازديد : 135

دلواپس غربت من نباش

در این دیار

پنجره ها

عادت دیرینه‌‌ای دارند

به باران

و باران به خیسی خیابان

و خیابان‌ها به آدم‌هایِ تنها

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 07 آذر 1392 ساعت: 0:22

هوای آن روزهایم را به من مدیونی
تعداد بازديد : 95

هیچگاه نادیده نمی گیرم

روزهایی را که من در هوای نبودنت نفس کم می آوردم

و تو در آن لحظه ها

نفس هایش را در میان آغوشت شماره می کردی

هوای آن روزهایم را به من مدیونی

کـسی بـاید باشد
تعداد بازديد : 104

باید باشد

کسی که انگیزه ات باشد برای بیدار شدن

باید باشد

کسی که شانه هایش پناه گریه هایت باشد

باید باشد

آغوشی برای آرام شدن

آخ که چقدر یکی باید باشدکه نیست

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت: 11:50

تو رفته ای و دگر باز نمیگردی
تعداد بازديد : 108


تو رفته ای و دگر باز نمی گردی
اما چیزی که اینجا مانده است
دستان سرد و تنهای من!
یک چشم همیشه منتظر!
یک بوسه تلخ!
یک بغض لعنتی!
و یک سوال بی جواب…
هنوز گاهی دلت برای دستانم تنگ می شود ؟؟؟
و
چه مهربان بودی وقتی به من دروغ می گفتی !!!
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت: 20:31

چقدر ساده فراموش کردی
تعداد بازديد : 114

چقدر ساده فراموش کردی

وقتی هنوز

اتاقم بوی تو را در خود دارد

وقتی هنوز رد انگشتانت

روی احساسم مانده است

کاش پیش از رفتنت

فراموش کردن را

به من هم یاد میدادی

وقتی که نیستی
تعداد بازديد : 118

وقتی که نیستی
کنار من همه چیز هست
پاکتی سیگار
خمره ای شراب
پیاله ای اشک
هوایی طوفانی
یک مشت ابر باران زا
چقدر خوب است نبودنت!
اطرافم پر می شود از
تمام نداشته هایم با تو…
غم
دلتنگی
خیال
رویا
شعر و…
نیا دیگر!

نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 24 آبان 1392 ساعت: 12:54

نامه های عاشقانه ی تو با او
تعداد بازديد : 99

پروانه ها خبر آوردند

نامه های عاشقانه ی تو با او

از لای شعرهای من کپی می شود

بیخیال

ناراحت نمی شوم

دل است دیگر

پروانه ها می گویند فردا

اتفاق جالبی می افتد…

پس بیا به چیزهای خوب فکر کنیم

به چیزهایی که دل می خواهد

مثلا

تو به اولین بوس او

من به اولین نگاه تو

سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت
تعداد بازديد : 145

کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت

نوبت به ما که رسید قلم افتاد…

دیگر هیچ ننوشت!

خط تیره گذاشت و گفت:

تو باش اسیر سرنوشت

شاید به هم باز رسیم
تعداد بازديد : 129

شاید به هم باز رسیم…

روزی که من به‌ سان دریایی خشکیدم…

و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی…

شاید…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت: 16:01

وای از روزی که
تعداد بازديد : 111

وای از روزی که

شریک خاطره هایت یک شماره خاموش باشد

و یک سیگار روشن

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت: 15:58

کاش کسی جایی منتطرم بود
تعداد بازديد : 117

چقدر دلم میخواهد نامه بنویسم
تمبر و پاکت هم هست
و یک عالمه حرف
کاش کسی جایی منتطرم بود
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت: 14:23

بی خیالی هایمان کار دستمان داد
تعداد بازديد : 140

بی خیالی هایمان دوباره کار دستمان داد!

بی خیال هم شدیم

چیزی که هیچوقت خیال نمی کردیم…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت: 13:36

شب های اینجا دلگیر است
تعداد بازديد : 111

شب های اینجا آنقدر دلگیر است
که سوت های قطارهای نیمه شب
هر آدمی را
وسوسه می کند
که برود…
و هیچ وقت باز نگردد…

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 آبان 1392 ساعت: 9:33

کسب درامد


ليست صفحات
تعداد صفحات : 15
 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید