ارسال رمان های شما برای ما و با نام خودتون تو وب سایت قرار داده میشه
دلباخته…
امیدی نیست!
تعداد بازديد : 155
ما در ظلمت ایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهائیم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشق های معصوم، بی کار و بی انگیزه اند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهی دست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست..
امید نوازشی نیست…
احمد شاملو
من و تو
تعداد بازديد : 129
من و تو یکی دهانیم
که به همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هردم
در منظر خویش
تازه تر میسازد
نفرتی
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهای برتر
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تنیم
و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمد شدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند
تو را صدا کردم(بمناسبت زادروز احمدشاملو)
تعداد بازديد : 140
در تاریک ترین شبها دلم صدایت کرد
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشم هایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریک ترین شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی
۲۱ آذر ماه، هشتاد و هشتمین زادروز نقاش کلام، احمد شاملو
ای ستاره جاودان آسمان ایران، روشنی بخش راه آزاد مردان
آوا دهنده دلتنگی های زنده داران راه روشنایی
مهربان ترین دوست و بزرگوارترین پدر برای شاگردان
نامت هم چون نام ایران پاینده
همچون دماوند استوار و سرافراز باد
و سروده هایت
برای روح آواره در کویر
چون زلال برخاسته از اعماق آرامش
تنها هدیه ایست که می توان به عنوان پیشکش
به آشنایان و مانوسان تقدیم کرد.
میلادت شاد باش
ای بامدادِ تمام روزهای دلتنگی ما…
دکلمه ” آفتاب ” احمد شاملو
تعداد بازديد : 156
با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای
خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق
بر تارک سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد بر کشیدم
اینک چراغ معجزه مردم تشخیص نیم شب را از فجر
در چشم های کور دلیتان سویی بجای اگر مانده است آنقدر
تا از کیستان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را
با گوش های نا شنواییتان این ترفه بشنوید در نیم پرده شب آواز آفتاب را
دیدیم گفتند خلق نیمی پرواز روشنش را اری
نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را
باری من با دهانی حیرت گفتم
ای یاوه یاوه یاوه! خلایق مستید و منگ
از شب هنوز مانده دو دونگی
ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی
هر گاو گند چاله دهانی آتشفشان روشن خشمی شد
این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دریغ می طلبد
طوفان خنده ها
خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است
طوفان خنده ها
من درد در رگانم حسرت در استخوانم و چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد تا قطره ای به تفتگی
خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها بر اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان
حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودند و اکنون
با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان کجاست و باورم کنند