فريده شجاعي

رمان امانت عشق”قسمت بیست و سوم، قسمت آخر”
تعداد بازديد : 215

قریب به یک سال و نه ماه بود که او سفر نابهنگام خود را اغاز کرده بود و من هنوز در دل عذادار مرگ او بودم. باورش هنوز برایم سنگین بود که علی انقدر زود پر کشیده و مرا تنها گذاشته است. ولی دیگر کمتر از دوری اش بیتاب میشدم. کم کم قبول میکردم که سرنوشت او اینچنین بوده که دفتر زندگی اش زود بسته شود. قهر من با دینا باعث نمیشود که او برگردد و فقط روح او را معذب میکند. پس از چند  روز از منزل خاله پروین برگشتم. برای اینکه دیگر با کشیدن حصار تنهایی به دور خود باعث عذاب بیشتر پدر و مادرم نشوم در کلاس اموزش شنا ثبت نام کردم.
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید     
ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 ساعت: 18:20

رمان امانت عشق”قسمت بیست ودوم”
تعداد بازديد : 150

روزهای هفته را گم کرده بودم. چند روز گذشته بود که پدر گفت:سیاوش اطلاع داده بدن او نسبت به درمان واکنش مثبت نشان داده است. انان امیدوار هستند به این طریق بتوانند بیماری او را مهار کنند.
سخنان پدر امیدوار کننده بود ولی من تا خودم علی را نمیدیدم ارامش پیدا نمیکردم.
چند روز بود که از سیاوش خبر نداشتم و حتی نتوانستم با او در بیمارستان ارتباط برقرار کنم. لااقل از طریق او میتوانستم از حال علی خبر بگیرم. بدین ترتیب ده روز گذشت. ده روزی که هر روزش با امیدواری از خواب بیدار شدم. برای اینکه کسالتم را رفع کنم به حمام رفتم. وقتی در اینه حمام خودم را دیدم یک لحظه از دیدن خودم وحشت
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید    
ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 ساعت: 10:33

رمان امانت عشق”قسمت نوزدهم”
تعداد بازديد : 163

و هر چقدر پدر و مادر پافشاری کردند تاثیری در تصمیم نداشت .شب عروسی مهناز ،کسی که ان همه دوستش داشتم ، تنها در اتاق خودم گذراندم .میدانستم مهناز در لباس سپید عروسی مثل فرشته ای زیبا میشود .در دل برایش ارزوی خوشبختی کردم . رضا پسر خوب و مهربانی بود و میدانستم قدر این فرشته ی خوب و مهربان ر ا خواهد دانست . این را میدانستم علی دوست صمیمی رضا است و در مراسم او شرکت خواهد کرد . من نمیخواستم با حضورم در فکر علی مورد شماتت یا تمسخر قرار بگیرم.از مادر شنیده بودم که سیاوش به خاطر عروسی مهناز هدیه ای به همراه پیام تبریکی از کانادا فرستاده و با اینکه خیلی دلم میخواست مهناز را ببینم ولی ازرفتن خود داری

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید  

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 28 فروردین 1393 ساعت: 20:12

رمان امانت عشق”قسمت هجدهم”
تعداد بازديد : 149

با بدنی لرزان مدتی انجا ایستادم نمیداستم چکار کنم .سرم را چرخاندم و به پنجره نگاه کردم .ارتفاع ان تا پایین زیاد بود . در این موقع چشمم به تلفن افتاد . به طرف ان رفتم .خوشبختانه دفتر تلفن زیر میز بود به سرعت گوشی را برداشتم ودفتر تلفن را ورق زدم .نمیدانستم به کجا باید زنگ بزنم .تلفن کردن به پدر و مادر بی فایده بود . در این اثنا چشمم به کارت تاکسی تلفنی افتاد . به سرعت شماره تلفن ان را گرفتم . برایم به اندازه یک قرن طول کشید تا کسی از ان سوی سیم گوشی را برداشت و با صدای ارامی گفت :“تاکسی شب تاب بفرمایید.”در حالیکه میلرزیدم

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید 

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت: 1:09

رمان امانت عشق”قسمت هفدهم”
تعداد بازديد : 131

بهروز خیلی راحت پول خرج میکرد . البته برای من مهم نبود که چطور پولهایش رادور میریزد ولی از بعضی از کارهایش حرص میخوردم .بعضی کارهایش به قدری افراطی بود که پدر و مادر با دیدن ان با تاسف سرتکان میدادند . ومن این را نمیخواستم و چون خودم او را انتخاب کرده بودم دوست داشتم کارهایش منطقی و از روی فکر باشد . ودست کم تاسف پدر و مادر را به دنبال نداشته باشد .به هرحال کاری بود که خودم کرده بودم و امیدوار بودم بتوانم در اینده بعضی از اخلاقهای او را تغییر بدهم .
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید
ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 فروردین 1393 ساعت: 8:54

رمان امانت عشق”قسمت شانزدهم”
تعداد بازديد : 102

سگ با تیزهوشی نگاهی به من کرد و دمش را تکان داد .حالا دیگر نه سگ برایم اهمیت داشت و نه از بهروز میترسیدم ، در این میان احساس کردم غرورم جریحه دار شده است .او در حالیکه با بی اعتنایی میرفت به عقب برگشت و گفت :”چرا ایستادی ؟ غیر از سگ  اینجا گرگ و خرس هم دارد .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید  

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 21:50

رمان امانت عشق”قسمت پانزدهم”
تعداد بازديد : 140

او همچنان مرا نگاه میکرد ، نگاهش تاثیر عمیقی بر قلبم گذاشت ولی با یاد آوری اینکه او متعلق به دیگری است با خشم رویم را برگرداندم و او نیز به ساحل رفت .از پشت او را میدیدم که سرا پایش خیس شده بود .من نیز مثل اینکه اتفاقی نیفتاده باشد به طرف مهناز رفتم .مهناز با رنگی پریده هنوز جیغ میکشید .به او گفتم :”جیغ نزن ، من حالم خوب است .”

مهناز فریاد کشید :”تو حالت خوب است ؟”

در حالیکه مثل موش آب کشیده شده بودم گفتم :” می بینی که حالم از تو هم بهتر است .” و به طرف او رفتم و با نارحتی گفتم :”از بس جیغ جیغ کردی حواسم را پرت کردی ، حالا ببین….”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید 

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 9:57

رمان امانت عشق”قسمت چهاردهم”
تعداد بازديد : 132

حرفهای زیادی بود که دوست داشتم به او بگویم ولی احساس کردم بی اختیار اشکم سرازیر شده و برای اینکه از گریه کردن در مقابل او اظهار ضعف نکنم ، در ماشین را باز کردم و بیرون رفتم  و با تمام قدرتی که در خود سراغ داشتم در ماشین را بهم کوبیدم و در دل آرزو کردم  کاش همان موقع ماشین منفجر شود .از تپه های مشرف به بزرگراه پایین آمدم  و در کنار حاشیه بزرگراه راه افتادم .صدای او را شنیدم که مرا به نام میخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگین بودم   که دوست داشتم بر میگشتم و با ناخنهایم تکه تکه اش میکردم . موقعیت خود را نمیدانستم  و حتی نمیدانستم کجای تهران هستم .پس فکر کردم بزرگراه را مستقیم به سمت پایین بروم . ماشین ها با زدن بوق و روشن کردن چراغ از کنارم  رد میشدند .حتی ماشین پژوی سمجی کمی همراه من با قدمهای من حرکت کرد و دست آخر نیز نگه داشت  و جوانی فکر میکنم همسن و سال خودم بود ازآن بیرون آمد و با لحن بچگانه ای گفت :”چقدر ناز میکنی د بیا دیگه.”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت: 11:43

رمان امانت عشق”قسمت نهم”
تعداد بازديد : 118


روز ها از پی هم میگذشتند و من مساله ی سیاوش را تمام شده تلقی میکردم. در این مدت فقط یکبار که منزل سارا دعوت داشتیم علی را دیدم که خیلی سرحال بود و باز سر شوخی اش باز شده بود و با دایی سعید مسابقه ی تعریف کردن لطیفه گذاشته بود. با اینکه دایی حمید و زندایی سودابه هم آمده بودند ولی سیاوش به بهانه ی کار در جمع حاضر نشد . من میدانستم که نخواسته با من روبه رو شود به هر حال امیدوار بودم با گذشت زمان از علاقه اش نسبت به من کم شود و به مهناز توجه پیدا کند . ماه بهمن به سرعت گذشت و ماه اسفند با تمام لطافت و زیبایی از راه رسید . از همان اول اسفند میشد بوی عید و بهار را استشمام کرد و این ماه برای من مانند روز پنج شنبه بود . کم کم به امتحانات ثلث دوم نزدیک میشدیم و من به شدت مشغول فعالیت درسی بودم . مادر برای اینکه خانه تکانی به دروس من لطمه نزند سعی میکرد کارهای خانه را کم کم انجام دهد و کارهای کلی را روز جمعه با کمک پدر انجام دهد.

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 11:19

رمان امانت عشق”قسمت هشتم”
تعداد بازديد : 120


سارا با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود گفت :”چرا؟ مگر خل شده ای! کی از او بهتر…”

چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :” سپیده به من راست بگو ، کس دیگری را دوست داری ؟”

چشمانم را باز کردم . اشکی از چشمم فرو چکید ه بود پاک کردم ، خیل دلم میخواست میتوانستم به او بگویم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علی …ولی دهانم برای گفتن باز نشد .

سارا همانطور که دستم را گرفته بود ، سرش را پایین انداخته بود .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:16

رمان امانت عشق”قسمت هفتم”
تعداد بازديد : 261


می دانستم اگر مهناز پسر بود خیلی شبیه علی می شد و از تصور اینکه آن وقت کدامشان را باید انتخاب میکردم ،لبخندی زدم و با تمسخر گفتم:”چقدر خوب میشد .”

مهناز هم با پوشیدن لباسش مرا حیران کرد ، لباسش گیپور مشکی بلندی بود که چاک زیبایی در پشت آن خورده بود و یقه ی بلندی داشت که با موهای مشکی و بلند او هماهنگ بود. با جیغ خفه ای خوشحالی ام را نشان دادم و بوسه محکمی از روی صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهایمان را پوشیدیم تا جا نمانیم. با وجود کفش های پاشنه بلندی که به پا داشتیم نمیتوانستیم بدویم تا زودتر خود را به خیابن برسانیم .مادر وقتی من و مهناز را دید ، گفت :”بچه ها بروید سوار ماشین پدر شوید .”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:14

رمان امانت عشق”قسمت ششم”
تعداد بازديد : 151


جایی که نشسته بودم سمت راست اتاق بود و یک در و یک ستون گچ بری شده بین من و من و مهناز قرار گرفته بود که برای پنهان شدن آن جای بسیار خوبی بود . به سمت راست نگاه کردم دایی سعید با یک خانم جوان صحبت میکرد . با موشکافی به او خیره شدم . لباس اسپرتی پوشیده بود و با وجود قد بلندش شلوار جین راسته ای به پا داشت که قدش را بلندتر نشان میداد . موهای کوتاه مشکی اش را از وسط فرق باز کرده بود .روی هم رفته قیافه بانمکی داشت . به دایی سعید نگاه کردم برای نخستین بار جدی و با لبخند کمرنگی گرم صحبت بود. خیلی دلم میخواست حرفهایشان را بشنوم و با خودم گفتم خوب موضوعی برای اذیت کردن دایی پیدا کردم. تنهایی کلافه ام کرده بود .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:12

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید