رمان امانت عشق”قسمت چهاردهم”

رمان امانت عشق”قسمت چهاردهم”
تعداد بازديد : 132

حرفهای زیادی بود که دوست داشتم به او بگویم ولی احساس کردم بی اختیار اشکم سرازیر شده و برای اینکه از گریه کردن در مقابل او اظهار ضعف نکنم ، در ماشین را باز کردم و بیرون رفتم  و با تمام قدرتی که در خود سراغ داشتم در ماشین را بهم کوبیدم و در دل آرزو کردم  کاش همان موقع ماشین منفجر شود .از تپه های مشرف به بزرگراه پایین آمدم  و در کنار حاشیه بزرگراه راه افتادم .صدای او را شنیدم که مرا به نام میخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگین بودم   که دوست داشتم بر میگشتم و با ناخنهایم تکه تکه اش میکردم . موقعیت خود را نمیدانستم  و حتی نمیدانستم کجای تهران هستم .پس فکر کردم بزرگراه را مستقیم به سمت پایین بروم . ماشین ها با زدن بوق و روشن کردن چراغ از کنارم  رد میشدند .حتی ماشین پژوی سمجی کمی همراه من با قدمهای من حرکت کرد و دست آخر نیز نگه داشت  و جوانی فکر میکنم همسن و سال خودم بود ازآن بیرون آمد و با لحن بچگانه ای گفت :”چقدر ناز میکنی د بیا دیگه.”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید



با خشم به طرف او برگشتم . آنقدرجوان بود که هنوز پشت لبش سبزنشده . با دیدن من سوتی کشید . با عصبانیت گفتم :”خفه شو نکبت ، زود گورت را گم کن.”

ولی او با همان لحن گفت :”کدام خری قالت گذاشته ؟”

وقتی دیدم حرف سرش نمیشود ، راهم را ادامه دادم . از موقعیتی که برایم پیش آمده بود براستی احساس تاسف میکردم .

ناگهان ماشین علی را دیدم که کنار بزرگراه جلوی من ایستاد و با خشم از آن پیاده شد . با عصبانیت سرم فریاد زد :”بیا سوار شو.”

بدون اینکه به اومحلی بگذارم مسیرم را عوض کردم .از پشت سر صدایش را شنیدم که گفت :”صبر کن با توام، کدام گوری میروی ؟”

بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم از وسط ازاد راه به طرف دیگر رفتم. خودروها با سرعت از کنارم میگذشتند،ولی برایم مهم نبود چه اتفاقی بیفتد و اگر از مرگ نمیترسیدم خود را زیر یکی از همان خودروها می انداختم. از جدولهای فلزی وسط اتوبان پریدم و به طرف دیگر رفتم.قصد داشتم از او دور شوم،حالا هر جا که شده بود. خودرویی جلوی پایم ترمز کرد و من بدون مکث سوار شدم. مرد راننده مردی جا افتاده بود و به محض ورودم آینه را روی صورتم تنظیم کرد. از چهره کریه و چشمان هرزه اش خوشم نیامد ولی چاره ای نبود. باید از ان مکان دور میشدم .راننده از اینه جوری مرا نگاه می کرد که احساس بدی پیدا کرده بودم . سپس با لبخند کریهی گفت:کجا میری؟ خواستم بپرسم اصلاً اینجا کجاست؟ ولی فوری پیش خود فکر کردم ممکن است سو استفاده بکند. بدبختی فقط از راه میدان ازادی میتوانستم مسیر خانه را تشخیص دهم چون همیشه با پدر این طرف و ان طرف می رفتم یا اگر میخواستم تنهایی جایی بروم با تاکسی تلفنی میرفتم و خیابانها را به درستی بلد نبودم. به زحمت گفتم:میدان ازادی.

با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ازادی؟ و بعد به فکر فرو رفت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. با اینکه نمیدانستم کدام نقطه شهر هستیم ولی احساس کردم راننده مسیر را اشتباه میرود با اخم گفتم:میشود بگویید کجا میروید؟ با خنده گفت:برای تو چه فرقی میکند میرویم با هم گشتی بزنیم. با فریاد گفتم:اگر همین الان ماشین را نگه نداری در ماشین را باز میکنم و میپرم بیرون. این حرف را انقدر جدی گفتم که اگر چند دقیقه تاخیر می کرد ان کار را میکردم. او سرعتش را کم کرد و بعد با چرب زبانی گفت:شوخی کردم. دستگیره در را گرفتم و او با علم به اینکه من در ماشین رو باز میکنم روی ترمز زد. من بدون اینکه مجال صحبت دیگری به او بدهم به سرعت پیاده شدم. او هم چند ناسزا گفت و حرکت کرد. کمی ایستادم و برای نخستین خودرویی که دیدم دستم را تکان دادم. بیوک کرم رنگی از جلویم رد شد . سرعتش را کم کرد و مسافتی را که رفته بود دنده عقب طی کرد. شیشه خودکار ماشین را پایین اورد و گفت:کجا تشریف میبرید؟

راننده مرد کاملی بود که خیلی مرتب و اراسته لباس پوشیده بود. 

-اقا خواهش میکنم به من کمک کنید. میخواهم به طرف میدان ازادی بروم ولی نمیدانم کدام مسیر را باید بروم.نگاهی به من انداخت و فکر میکنم در ذهنش مرا ارزیابی کرد سپس در جلوی ماشین را باز کرد و کیف دستی اش را از روی ان برداشت و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:سوار شوید

با نردید نگاهش کردم .او لبخند زد و گفت:نترسید میخواهم به شما کمک کنم. وقتی سوار شدم گفت:میدان ازادی از این جا خیلی فاصله دارد و مسیر مستقیمی ندارد که من شما را راهنمایی کنم. من در همین حوالی کار مهمی دارم پس از ان قول میدهم شما را به مقصدتان برسانم

با نگرانی گفتم:من نمیخواهم مزاحم شما شوم میترسم دیرم شود.

به ساعتش نگاه کرد وگفت:من ساعت شش شما را به منزلتان میرسانم اگر خودتان بخواهید بروید مطمئنم ساعت هشت هم به منزلتان نخواهید رسید.

از شنیدن ساعت هشت قلبم به لرزه افتاد. تا ان موقع به طور حتم مادر به منزل محسن زنگ میزد و ان وقت داستان ساختگی سینما لو میرفت. وقتی تردید مرا دید کارت ویزیتی از جیبش خارج کرد و گفت:برای اطمینان خاطر شما این کارت ویزیت من است خواهش میکنم بگیرید.

کارت را گرفتم و نوشته ان را خواندم.دکتر محمد میر عماد فوق تخصص قلب و عروق و دارای بورد تخصصی از انگلستان. نفس راحتی کشیدم و با اطمینان گفتم:متشکرم.

-حالا اجازه میدهید حرکت کنم؟

-بله البته اگر زحمتی نیست.

لبخندی زد و گفت:نه به هیچ وجه زحمتی نیست. و راه افتاد. مسافتی از راه را که رفتیم با صدای ارامی پرسید:قصد دخالت در کارتان را ندارم و اگر خواستید میتوانید پاسخ ندهید. ولی برایم جای تعجب است دختر باوقار و زیبایی مثل شما چرا باید در این ساعت در جایی باشد که حتی نامش را هم نمیداند؟

سرم رو به زیر انداخته بودم. میتوانستم حدس بزنم چه فکرهایی میکرد. من نیز با صدای ارامی گفتم:امیدورام در مورد من تصور بدی نداشته باشید من به همراه پسرخاله ام به اینجا امدم تا با او صحبت کنم ولی در بین راه با او حرفم شد و ماشین را ترک کردم و به خاطر اینکه راه را بلد نبودم اشتباهی سوار ماشین مردی شدم که وقتی دیدم او به جای راهنمایی قصد سواستفاده از من را دارد پیاده شدم .و بعد برای شما دست تکان دادم همه ماجرا همین بود. 

او سرش را تکان داد و گفت:از این که به من اعتماد کردید سپاسگزارم. و دیگر صحبتی نکرد.

خیالم تا حدودی راحت شده بود .میتوانستم به این مرد متشخص و محترم اعتماد کنم. پس از طی مسافتی که نمیدانستم به کجا میرویم تابلویی را دیدم که در جهتی که ما حرکت میکردیم فلش زده بود و روی ان نوشته بود رسالت.

از ناراحتی لبم را به دندان گرفتم چون میدانستم رسالت در شرق و ازادی درغرب تهران قرار دارد. به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و سی دقیقه را نشان میداد. چشمانم را بستم تا قوت قلبی به خود بدهم. او با سرعت حرکت میکرد ولی صندلی های خودرو انقدر راحت بود که به هیچ وجه سرعت ان را احساس نمیکردم با توقف ماشین چشمانم را باز کردم.اقای دکتر با ملایمت گفت:ببخشید من هنوز نام شما را نمیدانم.

-اه ببخشید حواسم نبود. نامم سپیده است. 

-خوب سپیده خانم من در این شرکت کار کوتاهی دارم اگر برای شما اشکالی ندارد منتظر من باشید. سرم را تکان دادم و گفتم:نه اشکالی ندارد خواهش میکنم بفرمایید. وقتی رفت متوجه شدم سوییچ را با خود نبرده . پیش خود فکر کردم روی چه اطمینانی اینکار را کرده و پاسخ خود را اینگونه دادم روی همان اطمینانی که من سوار ماشین او شدم. سپس به طرف جایی که میرفت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن قهوه ای به تن دارد و موهای مرتبی که در شقیقه ها کمی به سپیدی میزد .چهره خاصی نداشت ولی نوعی خلوص و صمیمیت در چهره اش به وضوح دیده میشد که میتوانست اطمینان طرف مقابل را جلب کند. وقتی به شرکت رسید به عقب برگشت و با لبخند برایم دست تکان داد. من هم سرم را تکان دادم و لبخند زدم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست همانجا بخوابم.عادت بدی بود هر وقت از موضوعی به شدت افسرده میشدم سعی میکردم با خواب ان را فراموش کنم ولی اینبار خستگی روحی به همراه خستگی جسمی بود.احساس می کردم روحم به شدت اسیب دیده است. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و صحنه های برخورد با علی را بار دیگر مرور کردم. از یاداوری حرفهای زشتی که درباره من زد قلبم به درد امد. از ناراحتی دندانهایم را به هم فشار دادم. پس چرا من نفهمیده بودم رفتارم باعث این طرز تفکر در او میشود . درست بود رفتار بیتکلفی داشتم ولی هیچ وقت فرصت سواستفاده به کسی نداده بودم . پس چرا علی باید در مورد من اینگونه فکر کند. بررسی کردم ببینم کجای کارم اشتباه بوده و چه حرکتی از من سرزده که او اینگونه برداشت کرده است. به یاد حرفش افتادم که چطور کس دیگری حق دارد تو را به منزل برساند… و فهمیدم همان روزی که با ماشین امیر برادر میترا به منزل برگشتم او انجا بوده و مرا دیده که سوار ماشین او شده ام. ولی این موضوع قبل از رفتن ما به پارک ساعی بود. پس نامه اش چی؟ یعنی همه ان حرفها دروغ بوده. خداییا کم کم دیوانه میشوم چرا اینطور شد به یاد روزی افتادم که با سیاوش به پارک چیتگر رفته بودیم. ان روز کجا و امروز کجا. ان روز سیاوش برای گرفتن پاسخ مثبت اصرار میکرد و امروز من خود را جلوی علی کوچک کرده بودم. فکرم به انجا پر کشید که نکند روزگار خواسته به این وسیله انتقام سیاوش را از من بگیرد. اگر این طور بود به راستی به بهترین نحو تلافی کرده بود. ای کاش من هم میتوانستم به جایی بروم که دیگر نتوانم کسی را ببینم. با صدای بسته شدن در ماشین چشمانم را باز کردم  ودکنر را دیدم که با پوزش گفت:ببخشید مثل اینکه بیدارتان کردم.

-خیر نخوابیده بودم

-زیاد که معطل نشدید؟

-به هیچ وجه متوجه گذشت زمان نبودم.

در حال حرکت از من اجازه گرفت و نوار موسیقی بی کلامی که بسیار ارامش بخش بود را در ضبط گذاشت با صدای ارام موسیقی ارامشی در خود احساس کردم. با سرعت در بزرگراه پیش میرفت  و پس از یک بریدگی دور زد.میدانستم راه را درست میرفت و با دیدن تابلویی که جهت فرودگاه را نشان میداد خیالم راحت شده بود. با پرسش دکتر که پرسید سپیده خانم تحصیلاتتان در چه مقطعی است؟ کم کم سر صحبت باز شد. فهمیدم که چند سالی است که برای طبابت به ایران امده است. همسرش اهل کالیفرنیاست.ولی در این چند ساله به راستی شیفته ایران شده . با اینکه حوصله حرف زدن را نداشتم ولی برای اینکه همراه بدی نباشم پرسیدم:دکتر فرزندی هم دارید؟

با لبخند سرش را تکان داد و گفت:بله یک پسر دوازده ساله. 

-فرزندتان با چه زبانی صحبت میکند؟

-به زبان مادری ولی من همت گذاشته ام  که به هر دویشان زبان فارسی را یاد بدهم و تا حدودی هم موفق بوده ام.

دکتر کارت را از من گرفت و نشانی و شماره تلفن منزلش را در ان نوشت. گفت که هر وقت کاری داشتم میتوانم با او تماس بگیرم. با اگاه کردن نشانی متوجه شدم که راه او را چقدر دور کرده ام. با ناراحتی عذرخواهی کردم ولی از اینکه توانسته بود کمک کند خوشحال بود. وقتی برج ازادی را دیدم نفس راحتی کشیدم. دکتر نشانی را پرسید تا مرا به منزل برساند. با شرمندگی با اینکه او را به زحمت انداخته بودم او را راهنمایی کردم و تا خیابان اصلی مرا رساند. اما ترجیح دادم بقیه راه را پیاده بروم. با تشکر خیلی زیاد از ماشین دکتر پیاده شدم و او با گفتن به امید دیدار خداحافظی کرد و رفت.

از اینکه سلامت به مقصد رسیده بودم خدا را خیلی شکر کردم و برای سلامتی دکتر دعا کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک ربع به شش بود.وارد خیابان منزلمان شدم. ماشین پدر را کنار در منزل دیدم. با کلید در را باز کردم و بالا رفتم. زنگ در هال را زدم. پس از مدتی مادر در را به رویم باز کرد. با لبخند سلام کردم و او با خوشرویی پاسخم را داد. وقتی داخل شدم مادر گفت:خوش گذشت؟

چشمانم را بستم و گفتم:عالی بود.

و بعد برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم. دوست داشتم تنها باشم و فکر کنم. غمهای عالم بر روی قلبم سنگینی میکرد،موقعی که برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم صدای زنگ تلفن به صدا درامد و پس از ان مادر مشغول صحبت با کسی شد. وقتی به هال رفتم متوجه شدم مادر با سارا صحبت میکند. دلم ریخت و پیش خود گفتم ولی چقدر زود لو رفتم. ولی خوشبختانه مثل اینکه سارا خیلی زود متوجه جریان شده بود. مادر گوشی را به طرفم گرفت و گفت:سپیده سارا کارت دارد.

به طرف مادر رفتم در چهره اش هیچ علامتی مبنی بر فهمیدن جریان نبود. وقتی گوشی را به من داد به طرف پذیرایی رفت. ارام گفتم:بله.

سارا با نگرانی گفت:کجایی دختر تو که ما را نصف جون کردی.

-چطور مگه؟

-علی ده دقیقه پیش یکراست به منزل ما امده و گفت سپیده با قهر از ماشین خارج شده و رفته.

با پوزخند گفتم:دلیلش را هم پرسیدی؟

-سپیده علی اینجاست میخواهد با تو صحبت کند.

از شدت عصبانیت دلم میخواست گوشی را به زمین بکوبم ولی ملاحظه بودن پدر و مادر را کردم و اهسته گفتم:به علی بگو برود به جهنم. دیگر نمیخواهم حتی قیافه نحسش را ببینم و به او بگو دیگر حرفی باقی نگذاشته ای هر چه لایق … 

میخواستم بگویم لایق نامزدش بوده ولی با خودگفتم من تا به حال او را ندیده ام از کجا معلوم دختر خوبی نباشد. بنابراین حرفم را قطع کردم . دوباره گفتم:سارا اگر کاری نداری خداحافظ.

او اهی کشید و خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم. کمی صبر کردم تا از ناراحتی ام کاسته شود و بعد برای دیدن پدر به اتاق پذیرایی رفتم. پدر مشغول صحبت با مادر بود. به طرفش رفتم و با بوسیدنش پهلوی او جا گرفتم. مادر لیوان شربتی به طرفم گرفت و گفت:فیلمش چطور بود؟

-خیلی غم انگیز بود.

مادر با تعجب گفت:ولی سارا گفت که خیلی خنده دار بود.

با نیشخند گفتم:هر کس از زندگی یک برداشتی دارد.

مادر با خنده گفت:فیلسوف کوچولو راستی دایی سعید زنگ زد کارت داشت.

سرم را تکان دادم و پرسیدم:نپرسیدید با من چکار داشت؟

چرا پرسیدم گفت میخواهد هدیه ای برای زهرا بخرد و میخواست با سلیقه تو باشد  .

-دایی که خودش خیلی با سلیقه است.

-خوب دیگر  لابد دلش برای تو تنگ شده بود. چون گفت سپیده در جشن نامزدی من زیاد سرحال نبود. من هم گفتم ان شااله برای عروسی جبران میکند.

دستم را توی موهایم بردم و پیش خودم گفتم ادم شلوغ بودم چقدر بد است تا کمی توی خودش میرود همه میپرسند چی شده. حالا اگر مهنازدبق هم بکند کسی متوجه ناراحتی اش نمیشود.

وقتی برای خوابیدن لباسم را در اوردم در اینه چشمم به گردنبند افتاد. کمی به ان نگاه کردم و به یاد حرف او افتادم. دست یافتن به تو بیشتر از این می ارزید. گردنبند را گرفتم و با یک حرکت ان را پاره کردم. زنجیر گردنبند گردنم را خراشید. بدون اهمیت دادن به سوزش ان زنجیر را در مشتم گرفتم و ان را در گوشه اتاقم پرت کردم و در بستر دراز کشیدم. باید روی رفتارم تجدید نظر میکردم. از فیلم بازی کردن خسته شده بودم. باید نشان میدادم اراده ام قوی تر از ان است که بخواهد زیر بار غم عشق زانو خم کند گردنم میسوخت دستم را به طرف ان بردم. با لمس جای خراشیدگی سوزشش بیشتر شد. به خود گفتم این درد در مفابل درد شکسته شدن قلبم هیچ است. چشمانم را بستم وخوابیدم.

روزهای تابستان کم کم از پس هم میگذشتند . طبق معمول گاهگاهی فامیل دور هم جمع میشدن ومن دیگر به خود فشار نمی اوردم تا به ظاهر خود را بی خیال نشان دهم. قبول کرده بودم علی را از زندگی ام خارج کنم ولی اعتراف میکنم چنین کاری اسان نبود و به وقت زیادی احتیاج داشت. بعد از ظهر یک روز جمعه یک ماه و نیم پس از ماجرای ان روز من و علی مادر در حال صحبت کردن با پدر بود که در میان صحبتهایش گفت:مهدی راستی نگفتم سیمین زنگ زد و گفت یکشنبه میخواهند بروند شمال.

پدر در حالی که چایش را سر میکشید گفت:جدی؟ چند وقت میمانند؟

مادر سرش را تکان داد و گفت:معلوم نیست در ضمن خانم صابری خودش به من زنگ زدند و از ما نیز دعوت کردند تا برای گذراندن تعطیلات به ویلایشان برویم.

-خانم صابری عمه اقا محسن؟

-بله خیلی هم اصرار کردند  من گفتم ان شالله اگر فرصتی پیش امد خدمتشان میرسیم

-خوب ممکن است تا چند وقت دیگر از مرخصی سالیانه ام استفاده کنم و دو سه روزی برویم شمال.

مادر با خوشحالی گفت:خیلی خوب میشود روحیه ای هم تازه میکنیم

از صحبت پدر و مادر یک هفته گذشته بود . یک روز ظهر پدر به منزل امد و گفت:

-پانزده روز مرخصی گرفتم.

من و مادر خیلی خوشحال شدیم .چون میتوانستیم با خیال راحت به مسافرت برویم و برای اینکه وقت هدر ندهیم فردای ان روز اسباب مختصری برداشتیم تا صبح روز بعد حرکت کنیم. نخست قصد داشتیم به رامسر برویم وموقع برگشت سری هم به نوشهر و ویلای عمه محسن بزنیم. مادر به شمال و ویلای خانم صابری تلفن کرد تا با خاله سیمین صحبت کند و بگوید ممکن است هفته اینده سری به انجا بزنیم. خاله سیمین پس از کمی حرف زدن گوشی را به خانم صابری داد و واو وقتی فهمید ما قصد مسافرت به شمال را داریم با اصرار از ما خواست که به جای بندر انزلی به ویلای انان برویم و با اصرار به مادر گفت:اگر از ویلای ما خوشتان نیامد میتوانید هر کجا که دوست داشتید بروید.

انقدر اصرار کرد تا مادر راضی شد و گفت که در این مورد با پدر صحبت میکند. و بعد گوشی را به خاله سیمین داد. او نیز ما را تشویق کرد که به انجا برویم  انقدر از ویلای خانم صابری تعریف کرد که مادر گفت:حتماً می اییم.

وقتی مادر گوشی را گذاشت رو کرد به پدر و گفت:مثل اینکه قسمت این است امسال به نوشهر برویم. ما که هر سال به رامسر میرویم حالا که امسال قسمت شده بهتر است به نوشهر برویم.

پدر هم با او موافق بود و روز بعد به سمت نوشهر حرکت کردیم.

حدود چهار پنج ساعت در راه بودیم. طی راه مناظر بسیار زیبایی بود که من جای دیگری این منظره ها را ندیده بودم. انقدر طبیعت لطیف و فرح بخش بود که نشاطم را به دست اورده بودم. انقدر خوشحال بودم که همه چیز را زیبا میدیدم. پدر و مادر نیزاز نشاط و سرحالی من به وجد امده بودند. پدر خیلی زود توانست از روی نشانی  که خانم صابری به مادر داده بود ویلا را پیدا کند.وقتی به مقصد رسیدیم. ویلای بسیار بزرگی را در محوطه سر سبز زیبایی مشاهده کردم. ویلا انقدر زیبا و رویایی بود که نمونه ان را در کارت پستالها دیده بودم. مدتی منگ بودم و فکر میکردم همه اینها رو در خواب دیده ام. اما وقتی سرایدار با دیدن ما در بزرگ و سبز رنگ ویلا را باز کرد و از ان میان نرده های کوتاه رنگ که با شمشادها پوشیده بود رد شدیم ان وقت فهمیدم که خواب نمیبینم و بیدارم.

مادر وپدر هم دست کمی از من نداشتند و از دیدن چنین ویلایی حیرتزده شده بودند. ساختمان ویلا گرد بود که دور تا دور ان باغچه ای به شکل دایره وجود داشت که پر از گل سرخ و سفید بود. محوطه انقدر زیبا بود که انسان را وادار میکرد ساعتها باسیتد و به این طبیعت زیبا چشم بدوزد . استخری بزرگ به شکل دایره در محوطه جلوی ساختمان وجود داشت. از پشت ساختمان دریای زیبا و ابی نمایان بود. حدس میزدم پنجره های طرف دیگر ساختمان رو به دریا باز میشوند. انقدر غرق در زیباییهای انجا بودم که متوجه نشدم خانمی از ساختمان خارج و به طرف ما می امد. وقتی ان خانم نزدیک شد. تازه متوجه او شدم. ان خانم به ما خوش آمد گفت و با خوشرویی ما را به داخل ساختمان راهنمای کرد. هنوز از پله های ویلا بالا نرفته بودیم که خاله سیمین و خانم صابری برای استقبال از ما بیرون امدند. با دیدن خاله سیمین به طرف او رفتم و او نیز با دیدن من اغوشش را باز کرد و مرا در اغوش گرفت. بعد هم با خانم صابری دست دادم و او به ما خوش امد گفت وما را به اتاق پذیرایی دعوت کرد. وقتی وارد شدیم با دیدن تعداد زیادی مهمان از تصور اینکه فقط ما مهمان انان هستیم بیرون امدم.

من پس از پدر و مادر وارد شدم و به انان سلام کردم. اکثرشان را نمیشناختم ولی فکر میکنم چند نفر انان را در عروسی سارا دیده بودم.خانم صابری مهمانان را به ما و ما را نیز به انان معرفی کرد. سرم را به لبخند به علامت احترام پایین می اوردم ولی راستش نام هیچ کدام از انان به خاطرم نمی امد. داخل ساختمان نیز مانند محوطه بیرون زیبا بود. ابتدا از هال به نسبت وسیعی گذشتیم سپس با چند پله وارد پذیرایی شدیم. نرده هایی وسط هال بود که به صورت مارپیچ به اتاقهای بالا منتهی میشد. حدسم در مورد باز شدن پنجره های طرف دیگر ساختمان به دریا درست بود و از پنجره های اتاق پذیرایی میشد دریا را دید.

وقتی نشستم تازه فرصت نگاه کردن به دور و اطرافم را پیدا کردم .اتاق بزرگی که با چند پله به پایین میرفت و اتاق پذیرایی را تشکیل میداد که اتاق بزرگ دیگری هم در جوار آن بود .میز طویل و صندلی های آن اتاق ناهار خوری را زینت داده بود . آشپزخانه پیدا نبود  ولی بعد آن را هم در طبقه همکف مشرف  به اتاق ناهار خوری دیدیم  که بسیار بزرگ و مرتب بود . دور تا دور اتاق پذیرایی و ناهار خوری  با پنجره ها ی بزرگی  که با پرده های مخمل زرشکی  مزین شده بود با بیرون ارتباط داشت  و از هر طرف میشد منظره زیبای بیرون را دید .از اتاق پذیرایی دریای آبی پس از حصار شمشادهای کوتاه و دیواری که با فاصله ای نچندان دور پیدا بود  و من محو زیبایی این منظره بودم . همان خانمی که ما را به داخل ساختمان هدایت کرده بود  به طرف ما آمد  و از من خواست اگر مایل هستم  به طبقه بالا بروم تا او اتاقم را نشان بدهد .با خوشحالی از اینکه می توانستم از طبقه بالا هم دیدن کنم ، با عذرخواهی از جمع بلند شدم وبه همراه او به طبقه بالا رفتم  که از همان پله های مارپیچ وسط ساختمان به بالا منتهی میشد . آن خانم خود را منیر معرفی کرد  و گفت :”اگر مایلید میتوانید با خانم مارال و خانم مهناز هم اتاق شوید .”از شنیدن اسم مهناز به قدری  خوشحال شدم که نمیتوانستم حرفی بزنم .با خوشحالی پرسیدم :”مگر ایشان هم تشریف آورده اند ؟” منیر خانم با لبخند سرش را تکان داد و گفت :”بله.”

من با خوشحالی اظهار کردم خیلی دوست دارم با ایشان هم اتاق شوم .وقتی چمدان کوچک لباسم را به  اتاق بردم ، از دیدن منظره زیبای اتاق ناخود آگاه لبم را به دندان گرفتم و هاج و واج به اتاق نگاه کردم .

منیر خانم در حالیکه بیرون میرفت گفت :”هروقت کاری داشتید میتوانید به من مراجعه کنید .”

من نیز تشکر کردم .وقتی رفت به طرف پنجره رفتم ، دریای زیبا و مواج دیده میشد.انقدر منظره دریا زیبا بود  که مدتها به تماشای آن ایستادم .وقتی به خود امدم که صدای در را شنیدم .گفتم :”بفرمایید .”

منیر خانم داخل شد . سینی در دستش بود که داخل آن لیوانی آب پرتقال قرار داشت .به طرف من امد و ان را روی میز گذاشت و گفت :” خانم برای صرف ناهار تشریف بیاورید پایین .”سپس مرا تنها گذاشت .

به اطراف نگاه کردم سه تخت بزرگ در اتاق بود .من چمدان را برداشتم و روی نخستین تخت گذاشتم  و به سرعت آن راباز کردم و لباسهایم را در کمد بزرگی که در گوشه اتاق بود در کنار لباسهای مارال و مهناز  آویزان کردم . و یک لباس ساده برداشتم .فرصتی برای حمام رفتن نبود به سرعت دست و صورتم راشستم  و به موهایم دستی کشیدم و به طبقه پایین رفتم .پایین پله ها خانمی دیگر مرا به اتاق  ناهارخوری  دعوت کرد .همه سر میز بودند و من روی صندلی کنار مادر جا گرفتم .میز طویلی بود که با وجود  نشستن همه  هنوز صندلی های خالی زیادی داشت  .به اطراف نگاه کردم .خاله پروین را در بین جمع ندیدم . در فکر این بودم که مهناز با چه کسی  آمده ؟ در این فکر بودم که این سوال را از مادر بپرسم  ولی چون موقع صرف غذا بود  درست نبود صحبت کنم .سر میز ناهار تنها فرد جوان من بودم  و بقیه خانم ها حتی از مادر نیز مسن تر بودند .فکر میکنم کسانی که نبودند قرار بود ناهار را بیرون صرف کنند .سر میز ظروفی منظم و یک دست چیده شده  بود  و دوخانم در حال پذیرایی ما بودند . آنقدر این منظره برایم جالب بود که فکر میکردم در حال نگاه کردن فیلمی هستم .مادر آهسته با ضربه ای به پایم مرا متوجه موقعیتم کرد .میدانستم نباید مثل ندیده ها رفتار کنم .

خانم صابری زنی خوش  سیما  و خوش پوش و بسیار ثروتمند بود . بعد ها فهمیدم شوهرش از خان زاده های قدیم بوده و این ثروت افسانه ای  را از شوهرش به ارث برده  و همچنین متوجه شدم ، او فقط دو فرزند دارد . بهروز را  دیده بودم و هنوز هم خاطره ی آخرین برخوردم با او را به یاد داشتم .ولی از چهر ه اش فقط بینی عقابی و چشمان نافذش را به یاد داشتم .بهرخ را هم دیده بودم و  میدانستم او پنج سال پیش  با مهندسی ازدواج کرده  و هنوز فرزندی ندارد .مهندس سر میز ناهار بود و برایم جای تعجب داشت  که چرا همراه بهرخ به گردش نرفته است .ناهار را با احتیاط صرف کردم  که مبادا سکوت آن جمع را بهم بزنم و چون خیلی  مواظب بودم تا مبادا اصولی را رعایت نکنم ، از مزه ی غذا هیچ نفهمیدم .پس از صرف ناهار همگی به اتاق پذیرایی رفتیم و پس از صرف دسر عده ای برای استراحت به اتاقهایشان رفتند . من نیز در فرصت به دست آمده نزد خاله سیمین رفتم . او مرا بوسید و حالم را پرسید .پس از کمی  صحبت به او گفتم :”خاله پروین نیامده ؟”

خاله سرش را تکان داد و گفت :”نه عزیزم، او همراه حمید و سودابه و مادر جون به مشهد رفته و ما نیز مهناز را با خودمان آوردیم .”

ازدایی سعید پرسیدم  و او گفت :”سعید هم کلاسهای دانشگاهش هنوز تمام نشده بود ولی ممکن است  بعد بیاید .”

“حالا مهناز کجاست ؟”

“با مارال و بقیه به بازار رفته اند .”

منظورش را از بقیه نفهمیدم ولی حدس زدم منظورش سارا و محسن و بهرخ باشد .

وقتی خاله برای استراحت رفت من نیز  به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند رفتم  و شیرجه زدم روی تخت  و با خوشحالی غلتی روی آن زدم .فکر میکردم وارد قصه ای شده ام .دوست داشتم مهناز زودتر بیاید تا با او ذوق کنم .هر کاری کردم خوابم نبرد .وسوسه شدم بروم بیرون  و گشتی دور و اطراف بزنم .اول به حمام رفتم و خستگی راه را از تن  بیرون کردم .سپس پیراهن ساده و خنکی به رنگ کرم پوشیدم  و موهایم را هم ساده با گیره ای  جمع کردم  و روسری کوچکی  به رنگ لباسم سر کردم .سپس آهسته بیرون امدم .کسی پایین نبود و من آهسته وارد محوطه باز ویلا شدم .نگاهی به درختان سر به فلک کشیده  انداختم. سپس نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای پاک و تمیز کردم .بعد قدم زنان به سمت چپ حیاط پیچیدم .خیلی دوست داشتم اطرافم را کشف  کنم  و خیلی بیشتر دوست داشتم ویلا را دور بزنم  و به طرف دریا بروم .ولی نابلد بودن و ترس از گم شدن باعث شد به همان فضای محدود بسنده کنم .وقتی از قدم زدن خسته شدم  به طرف استخر دایره شکلی که بر زیبایی وسط محوطه نقش انداخته بود  رفتم و روی نیمکتی  که کنار آن قرار داشت نشستم و به استخر نگاه کردم .  آب استخر صاف و آبی رنگ بود ، با اینکه گرمی هوا به علت  وجود درختان  آنقدر نبود  که آدم را کلافه کند  ولی زلالی آب هوس شنا را در من زنده کرد .صدای پرنده ها در بالای درختان همچون سمفونی زیبایی بود و فضا را رویا یی کرده بود  به طوری که لذت خاصی  در اعماق روحم احساس کردم . به ساعت مچی ام نگاه کردم .

ساعت سه بعد از ظهر بود .در این فکر بودم که چرا تا به حال مهناز و بقیه بر نگشته  اند البته نمیدانستم چه کسان دیگری هم آمده بودند  ولی از گفته ها معلوم بود غیر از مهناز و مارال و سارا کسان دیگری هم هستند .حرفی از بهروز نبود و من دعا میکردم او نباشد .چون از برخورد با او واهمه داشتم .از طرفی خیالم راحت بود دایی سعید نیست  تا با چپ چپ نگاه کردن و غروبند کردن  باعث شود مثل بچه ها به مادر بچسبم .تا وقتی که منیر خانم به دنبالم نیامده بود  تا برای عصرانه که ساعت چهار و نیم صرف میشد مرا به داخل دعوت کند  آنجا نشسته بودم و از موسیقی پرندگان  و صدای خوش دریا که به وضوح شنیده میشد لذت میبردم و اگر کسی کارم نداشت  ممکن بود تا شب از جایم تکان نخورم .با اینکه میلی به خوردن نداشتم  ولی به خاطر اینکه به حرف او بی اعتنایی  نکرده باشم  بلند شدم و به داخل رفتم .بساط چای به همراه ظرفی کیک روی میز پذیرایی اماده بود .خانم  صابری با دیدن من خواست پهلویش بنشینم .من نیز به طرف او رفتم و کنارش نشستم .او در مورد درسم پرسید و اینکه در حال حاضر به چه کاری مشغولم .من هم گفتم تازه درسم تمام شده و درحال استراحت می باشم.

خانم رحمانی مادر محسن که نزدیک من نشسته بود گفت :” بچه ها نیستند لابد حوصله ات سر رفته .اگر دو سه ساعت  زودتر میرسیدید  تو هم با آنان رفته بودی.”

لبخندی زدم و گفتم :”آنقدر منظره ی اینجا زیباست  که جایی برای سر رفتن حوصله نمی ماند .”

میدانستم مارال برای کنکور آماده میشد ه پس از خانم رحمانی  پرسیدم :

” راستی مارال در دانشگاه قبول شد.”

خانم رحمانی گفت :”متاسفانه چون نتوانست برای رشته مورد علاقه اش نمره بیاورد در حال حاضر به کلاس کنکور میرود تا برای سال آینده در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند .”

میلی به خوردن عصرانه نداشتم و در انتظار فرصتی بودم تا باز بیرون بروم ، پس از صرف چای رو کردم به خانم  صابری و گفتم :”اگر اجازه بدهید من برای قدم زدن بیرون بروم.”

او با لبخند سرش را تکان داد. لبخند او مرا به یاد بهروز انداخت .ولی خانم صابری زنی زیبا بود  که دارای بینی قلمی و چشمانی  به رنگ روشن بود .بهرخ تماما به او رفته بود  و من حدس میزدم بهروز  به پدرش رفته است .وقتی عکس تمام قد وبزرگ آقای صابری را در طبقه بالا دیدم  حدسم درست از آب در امد .بار دیگر از حاضران عذرخواهی کردم و به بیرون رفتم. دوباره به سمت استخر رفتم ولی اینبار روی نیمکتی که  زیر درخت بزرگی بود نشستم. درخت تنومند بود و شاخه های آویزانی داشت  که مانند یک چتر بر زمین سایه انداخته بود .دستهایم را از دو طرف باز کردم و نفس عمیقی کشیدم .چشمانم را بستم و به صدای پرندگان گوش دادم. آنقدر سکوت بود که جز صدای دست جمعی پرندگان صدایی  به گوش نمیرسید .فقط صدای چکاوکی که با صدای بلند آواز میخواند صدای پرنده ها را تحت تاثیر قرار میداد .ذوق هنری ام گل کرده بود  و زیر لب شعری در وصف طبیعت سرودم. با خود گفتم اگر چند وقت دیگر اینجا باشم یک شاعر درست و حسابی از کار در می آیم .

درحال لذت بردن از محیط بودم که با شنیدن صدای خر خری با ترس از جا پریدم و به اطراف نگاه کردم .ناگهان از دیدن سگ بزرگی که در چند متری ام ایستاده بود آنقدر وحشت کردم که حتی حس فرار کردن  را هم از دست دادم ، آنقدر ترسیده  بودم  که مثل انسانهای مسخ شده ایستاده بودم  وبا چشمان از حدقه در آمده به سگ  که بزرگی  آن بیش از اندازه بود نگاه کردم . سگ  گوشهای تیزی مانند گرگ داشت  که قلاده ای به رنگ طلایی دور گردنش میدرخشید  و همان حلقه بود که باعث شد از ترس سکته نکنم  ، چون فهمیدم سگ تربیت شده ای  هست . ولی زود فکر کردم که هرچقدر هم تربیت کرده باشد مرا تا کنون ندیده و نمیشناسد .قلبم از شدت ترس به سرعت میزد .خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نیامد .از ترس به نیمکت چسبیده بوم .یک لحظه خواستم پشت نیمکت سنگر بگیرم  که پارس سگ باعث شد  همانجا میخکوب شوم .صدای خیلی بدی داشت ، چنان پارس میکرد که هر لحظه  نزدیک بود قلبم از کار بیفتد .در این موقع صدای سوتی شنیدم و همان باعث شد که کمی دلگرم شوم که کسی به دادم خواهد رسید .صداهایی نزدیک میشدند  و پس از چند لحظه من از پشت درختان انبوه چند نفر را دیدم که نزدیک می شدند .یکی از آنان  سوتی زد و سگ را به نام خواند .صدا به نظرم خیلی آشنا آمد ولی چون  خیلی ترسیده بودم حواسم را متمکز نکردم  تا صدا را بشناسم .سگ همچنان ایستاده بود و پارس میکرد .وقتی جلوتر آمدند  از دیدن بهروز علاوه بر ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن .به همراه اوچند نفر دیگر هم بودند .او مرا نشناخت  ولی وقتی جلوتر آمد با شناختن من ایستاد .با تعجب به من خیره شد و بعد با بالا رفتن یک ابرویش لبخند مرموزش  نیز روی چهره اش نقش بست .ترس از سگ و دلهره دیدن او باعث شد یادم برود که سلام کنم  سگ نیز دور و بر صاحبش  میچرخید که بهروز با اشاره ای  او را ساکت کرد .دیگران هم جلو آمدند .هیچ کدام از |آنان را نمیشناختم ولی حدس زدم  یا دوستان اوهستند و یا از اقوام میباشند .صدایش را شنیدم که گفت :”سلام.”

با دستپاچگی سلام کردم .

خیلی خونسرد و با صدایی نافذ گفت :”تنها هستی ؟”

در حالی که سگ را میپاییدم گفتم :”آه ، بله ، من اینجا نشسته بودم که سگ شما مرا ترساند .”

او با همان لبخند مرموز گفت :”ما به دنبال شکار خرگوش بودیم ولی مثل اینکه شی ین غزالی شکار کرده.”

از لحنش بدم آمد بخصوص که دوستان بی تربیت او هم با صدای بلند خندیدند .اخمی کردم و چون از  بودن در آنجا معذب بودم  چرخیدم که به طرف ویلا بروم. ولی با صدای سگ که پارس  میکرد در جا ایستادم و با وحشت به سگ نگاه کردم .سگ به من نزدیک شده بود .من از ترس عرق کرده بودم . با وحشت  به بهروز نگاه کردم ولی او خیلی خونسرد به من نگاه میکرد. خیلی زود متوجه شدم  که میخواهد با این کار سر به سرم بگذاد .لبم را به دندان گرفتم و پس از جمع کردن قوایم گفتم :”شما اینطور مهمان نوازی میکنید ؟”

مکثی کردو با خونسردی به سگ اشاره کرد و سگ در جا نشسیت و من بدون معطلی به ساختمان راه افتادم .از برخورد او خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم در نخستین فرصت به پدر و مادر میگویم که از اینجا برویم .وقتی به ساختمان رسیدم یکراست به طبقه بالا رفتم و وقتی داخل اتاق شدم در را از پشت قفل کردم .به طرف دستشویی داخل اتاق  رفتم و در آینه به خود نگاه کردم .با اینکه چند دقیقه از آن موضوع  گذشته بود ولی رنگم همچنان پریده بود .دیگر از ویلا با تمام زیباییش بدم آمده بود  بخصوص با وجود دیوانه ای مثل بهروز تمام لذت چند لحظه پیش در نظرم محو شد .میترسیدم از اتاق خارج شوم و چشمم به او بیفتد .آن قدر در اتاق ماندم که با صدای در به طرف آن رفتم تا آن را باز کنم .پشت در مهناز را دیدم و از خوشحالی یادم رفت که تا چند لحظه پیش از آمدن پشیمان شده بودم .مهناز را در آغوش گرفتم و او را بوسیدم و گفتم :”هیچ معلوم است کجا هستید ؟”

مهناز خندید و گفت :”برای دیدن بازار رفتیم و بعد همانجا ناهار خوردیم  و در شهر گشتی زدیم .خوب شما کی آمدید ؟”

“فکر میکنم دو سه ساعتی بعد از رفتن شما .”

مهناز با خوشحالی گفت :” کاش زودتر می آمدی تا با هم به بازار برویم و بعد خریدهایی را که از بازار  کرده بود نشانم داد. یک بلوز نخی و دو کلاه حصیری و چند خرده ریز دیگر .

“چرا دو کلاه خریدی ؟”

مهناز با خنده گفت :”برای اینکه سر تو راهم کلاه بگذارم.” با هم خندیدیم  و من از او درباره رضا پرسیدم .

گونه هایش رنگ گرفت و با لبخند گفت :”او هم خوب است .”

“اشاالله کی عقد میکنید ؟”

“فکر میکنم آخر های شهریور .”

“آیا رضا با تو نیامده ؟”

“نه، ما که هنوز عقد نکرده ایم.”

سرم را تکان دادم و گفتم :”طفلی رضا از دوری تو چه میکشد ؟”

در حال صحبت کردن بودیم ک ناگهان مهناز ساکت شد و گفت :”سپیده تو…” و بعد حرفش را قطع کرد .

از طرز صحبتش فهمیدم میخواهد چیزی بگوید .

“چیزی میخواهی بگویی ؟”

او با تردید به من نگاه کرد و گفت :”تو میدانی علی هم آمده است .”

احساس کردم خون در رگهایم یخ بست .با اینکه خیلی سعی کرده بودم از او متنفر باشم ولی عشق او چنان در قلبم جا گرفته بود که فراموش کردنش برایم  غیر ممکن بود .سعی کردم خود را خونسرد نشان بدهم .با اینکه میدانستم مهناز با دیدن رنگ پریده ام گول نمیخورد با این حال گفتم:” آمده که آمده من که دیگر با او کاری ندارم.”

او همچنان که به من نگاه میکرد گفت :”ولی آخر …نامزدش هم آمده است.” نفسم بند آمد و احساس کردم از یک پرتگاه به پایین پرت شدم .نمیدانم چه حالتی در وجودم بود که مهناز  بازویم را گرفت  و مرا تکان داد .با تکان او به خود آمدم و به زحمت  آب دهانم را قورت دادم و گفتم :”راست می گویی ؟”

و با ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت :”بله جدی میگویم.”

باز از آمدن پشیمان شدم ولی دیگر نمیشد کاری کرد چون اگر کوچکترین اصراری به رفتن میکردم ، همه متوجه میشدند  که من هنوز ناراحت جریان نامزدی او هستم .باید کار دیگری میکردم .از مهناز به خاطر گفتن این موضوع سپاسگذار بودم چون اگر درحضور آن همه آدم علی را در کنارنامزدش  میدیدم ، معلوم نبود چه واکنشی نشان میدادم .ولی حالا میتوانستم خود را آمااده برخورد با او کنم .مدتی به یک جا خیره بودم ، پس از اینکه حواسم سرجایش برگشت پرسیدم :”خوب دگر چه کسانی هستند .”

” محسن و سارا و مارال و بهرخ و دوستش و دختر عموی بهرخ  که با یک من عسل هم نمیشود او را خورد  و علی و راحله .”

از بودن نام کس دگری در کنار اسم علی خون خونم را میخورد ولی وقتی خود او این انتخاب را کرده بود و مرا مثل یک…به دور انداخته بود دیگر چه میتوانستم بگویم .از یاد آوری حرفهای او در آخرین دیدارمان ، کینه  ای در دلم شعله کشید .سعی کردم جلوی مهناز ضعف نشان ندهم ولی مهناز که خود متوجه حال من بود سرش را پایین انداخته  بود و وانمود میکرد به من توجهی ندارد  تا من راحت باشم  .پس از لحظه ای مثل اینکه چیزی به یادش افتاده باشد  گفت :” راستی بهروز هم امده ولی با ما به بازار نیامد فکر میکنم مهمان داشته باشد.”

سرم را تکان دادم و گفتم :”خودم او را  دیدم ، هم او و هم سگش را .”

مهناز با لبخند گفت :”سگش، میدانی نام او شی ین است .”

“اسمش را نمیدانم ولی آنقدر از او ترسیدم که فکر میکنم یک سکته ناقص هم کرده ام ببین لب و دهانم کج نشده ؟”

“ولی باور کن سگ بی آزاری است .”

با پوزخند گفتم :”اگر آن پارسهایی را که آقا سگه برای من کرد، برای تو هم میکرد ، آن وقت شک داشتم  به او بگویی بی آزار .”

مهناز با صدای بلند خندید و گفت :” آنقدر سگ تربیت شده ای است که هر چه بگویی میفهمد .دیشب بهروز به او هرچه میگفت انجام میداد ، حتی وقتی به سگش گفت برو کلاه آقای صابری  منظورم عموی بهروز است را بیاور سگ از بین این همه آدم درست به سراغ او رفت و با دهانش کلاه او را برداشت و آورد و آن را به بهروز داد.”

خودم حدس زده بودم که بهروز میتوانست به سگش فرمان بدهد که پارس نکند  ولی به عمد این کار را نکرد وحالا دیگر مطمئن شدم او قصد ترساندن مرا داشته است .

با حرص گفتم :” مرده شور بهروز با سگ تربیت شده اش را ببرد .کاش به جای تربیت سگش یکی او و دوستانش  را تربیت میکرد .”

مهناز با دیدن عصبانیت بی موقع من گفت :”مگر چه شده ؟”

و من به اختصار جریان باغ را برایش تعریف کردم  .او هم تصدیق کرد که لابد بهروز به سگش اشاره کرده تا پارس کند .با صدای در صحبتمان قطع شد و مارال داخل شد .از دیدن او با خوشحالی به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم .مارال لباس آبی تیره ای پوشیده بود که خیلی او را زیبا کرده بود .پس از احوالپرسی گفت :” هم آمدم تو راببینم  و هم اینکه بگویم برای صرف شام پایین بیایید.”

با لبخند گفتم:”من الان حاضر میشوم.” و به سرعت دست و صورتم را شستم و بلوز قرمز رنگ خنکی که خالهای سفیدی داشت به همراه شلوار  مشکی به تن کردم  و موهایم راساده پشت سرم رها کردم .مهناز نیز بلوز و شلواری  به تن کرد و همراه من و مارال به طبقه پایین رفتیم .در دلم غوغایی بود .میدانستم هم اینک با علی رو به رو میشوم.با اینکه خودم را آماده کرده بودم ولی دلم میلرزید .از وقتی که در آن بزرگراه از هم جدا شده بودیم دیگر او را ندیده بودم .دلم دیدار او را میطلبید ولی عقلم حکم میکرد باید از او دل ببرم .میدانستم خواه ناخواه باید حرف عقلم را گوش کنم  چون او دیگر آزاد نبود و در شناسنامه اش نام راحله ثبت شده بود .آهی از روی حسرت کشیدم و عقل به احساسم پیروز شد . و من به همراه مارال و مهناز وارد  جمع شدم .وقتی سلام کردم ،عده ای به طرفم برگشتند .از شلوغی گیج شده بودم ، سارا با دیدن من جلو آمد و صورتم را بوسید .بعد از او با محسن احوال پرسی کردم .احساس کردم محسن با دیدن من کمی معذب شد .خوب بنده خدا تقصیر نداشت شاید او هم گول ظاهر علی را خورده  بود .بعد بهرخ به طرفم آمد و با من دست داد و مرا به دوستش و دختر عمویش معرفی کرد .مهناز راست میگفت ، دختر عموی بهرخ آنقدر متکبر بود  که حتی به خود زحمتی نداد تا خوش و بشی کند  و فقط مات و صامت مرا نگاه میکرد .ولی دوست او جلو آمد و در حالیکه با من دست میداد نامم را پرسید . با او صحبت میکردم  که چشمم به بهروز افتاد که با نیشخندی به من نگاه میکرد .بدون اینکه به او توجه کنم سرم را برگرداندم . هرچند میدانستم این کار دور از ادب است  و باید احترام میزبان را حفظ کنم ولی این کار دست خودم نبود  چون به شدت از او متنفر بودم. میترسیدم به دور و بر نگاه کنم  زیرا میدانستم عاقبت او را میبینم .ولی به هرحال مجبور بودم سرم را برگردانم تا کسی را از قلم ننداخته باشم .با صدای بهرخ سرم را برگرداندم . و در این لحظه چشم به او افتاد .ساکت و بی حرکت ایستاده بود و مرا نگاه میکرد .چقدر این نگاه برایم آشنا بود  وچقدر به این نگاه احتیاج داشتم .ولی از تصور اینکه این نگاه  به شخص دیگری  تعلق دارد قلبم مانند اسفنجی فشرده شد .برای حفظ  ظاهر با سر سلامی کردم  و اونیز بدون هیچ  واکنشی پاسخ سلام مرا داد .به سرعت رویم را برگرداندم تا مجبور نباشم  با او احوالپرسی کنم .از همسرش خبری نود ولی وقتی  به طرف مادر برگشتم ، او را کنار خاله سیمین دیدم.

با دیدن من از جا بلند شد و من نیز با پاهای لرزان به طرف او رفتم  و برخلاف میل درونم با لبخند به او سلام کردم .او هم متقابلا با لبخند پاسخم را داد و دستش را به سویم دراز کرد .با اکراه با او دست دادم .دست او برعکس دست من گرم بود .خیلی زود دستم را کشیدم و بدون اینکه دیگر نگاهی به او بیندازم به طرف مادر رفتم و کنار او نشستم .منگ بودم ، البته میدانستم ممکن است دیگران موضوع من و علی را فراموش کرده باشند ولی احساس میکردم زیر ذره بین نگاه آنان قرار دارم بنابراین حتی به خود زحمت ندادم   که نگاهی به راحله بیندازم  تا او ا دقیقتر ببینم .فقط زمانی که برای شام  که به صورت سلف سرویس  صرف میشد  به اتاق غذاخوری رفتیم آن وقت توانستم او را درست ببینم .راحله قدی متوسط داشت و کمی هم چاق بود . موهایش مشکی و فر خوشحالتی داشت  و صورتش نمکین بود .چشمانش روشن و به رنگ عسلی بود و ابروانی پیوسته داشت ، بینی متناسب  ودهانی کوچک داشت . روی هم رفته زیبا بود . لباسی به رنگ زیتونی به تن داشت که بلندی آن تا  قوزک پایش بود .وقتی علی کنار او قرار گرفت متوجه شدم  تناسب قدش با علی درست  مثل من بود  و فهمیدم که هر دو هم قد هستیم .علی بلوز آستین کوتاه آبی رنگی به همراه شلوار  مشکی به تن داشت و موهایش را هم کمی کوتاه کرده بود .از پهلو نیم رخ زیبایی داشت .  متوجه شدم علی بشقابی برداشت و از راحله پرسید چه میل دارد .دیگر نتوانستم به آن صحنه نگاه کنم.  چشم از آن دو برگرفتم و به مهناز نگاه کردم . او نیز متوجه  من بود و با تاسف به من نگاه میکرد .با اینکه آنقدر غرور داشتم که تاسف کسی را نپذیرم  ولی به نگاه دلسوزانه مهناز  احتیاج داشتم چون میدانستم یک نفر حالم را درک میکند . به گوشه ای رفتم و مهناز برای هر دویمان غذا کشید و به طرفم آمد .شروع به غذا خوردن کردیم .غذا در گلویم میچسبید و برای فرو دادن آن مجبور بودم مرتب آب بخورم .همراه با غذا بغضم را فرو می دادم .درست مثل ظهر از مزه  غذا چیزی نفهمیدم .پس از صرف شام به اتاق پذیرایی رفتیم  و پس از مدتی بهروز پیشنهاد کرد برای پیاده روی  تا ساحل برویم .با اینکه خیلی دوست داشتم دریا را در شب ببینم ولی وقتی دیدیم راحله و علی هم بلند شدند تمایلی به رفتن نشان ندادم .تمام جوانان حاضر برای قدم زدن بیرون رفتند . 

مهناز به من نگاهی کرد و گفت :”بلند شو زود باش ، نمیدانی ساحل در شب چقدر زیباست .دیشب هم به ساحل رفتیم. آنقدر قشنگ بود که تا نیمه شب آنجا بودیم.” 

آهسته گفتم :” کمی سر درد دارم تو برو ، من دفعه بعد می آیم.” 

مهناز مثل کنه به من چسبیده بود  و اصرار میکرد و در آخر گفت :”اگر الان نیایی همه میفهمند از حسودی رفتی قایم شدی .” 

از حرف آخرش با اخم به او نگاه کردم .بهرخ به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت :”پس چرا نمی آیی ما منتظریم.” 

با بی میلی بلند شدم و به مادر نگاه کردم .مادر با لبخند سرش را به علامت تایید تکان داد .در حالیکه بهرخ و مهناز هر کدام یک دستم را گرفته بودند بیرون رفتم .سارا و محسن جلوتر از ما بودند .محسن برگشت و با دیدن من سرش پایین انداخت .به خود گفتم در یک فرصت مناسب با محسن صحبت میکنم تا هروقت مرا میبیند خود را معذب نکند .پس از گذشتن از جنگل پر درخت  به طرف ساحل رفتیم .از دیدن نور ماه که بر موجهای دریا افتاده بود و آنها را نقره ای نشان میداد فوق العاده لذت بردم . دریا آرام بود و نور ماه همه جا را روشن کرده بود و احتیاجی به چراغ قوه که جوانها برای احتیاط با خود آورده بودند نشد .بهرخ دست مرا رها کرد و به طرف دوستش رفت .علی و راحله هم جلوتر از ما رفته بودند . من و مهناز آخر از همه راه میرفتیم . 

مهناز دستم را گرفت و با هیجان گفت :ببین چقدر زباست .” 

نگاهی به دریای سیمگون کردم و سرم را تکان دادم .کمی جلوتر ایستادیم ، هرکس برای خود چیزی فراهم میکرد تا روی ان بنشیند  و دریا را نگاه کند . مهناز تکه چوبی گیر آود و به طرف من آمد و گفت :”روی این بنشین تا من برای خودم هم بیاورم .” 

“لازم نیست چیزی بیاور من دوست دارم روی ماسه ها بنشینم.” و همانجا روی زمین نشستم. مهناز هم پهلویم نشست .موجهای آبی مثل کوهی از نقره بالا و پایین میرفتند .بهروز و یکی از دوستانش کفشهایشان را  در آوردند و پاهایشان را به آب زدند . وبا لباس کمی در اب جلو رفتند .من نیز خیلی دلم میخواست این کار را بکنم ، ولی چون سایر خانم ها سنگین و متین نشسته بودند ، ترجیح دادم مثل آنان باشم. محسن دست سارا را گرفت  و پای شلوارش را بالا زد و کفشش را در آورد ولی سارا با همان سرپایی و جوراب پاهایش را به آب زد .زیر چشمی به علی نگاه کردم ، او را دیدم که با فاصله کنار راحله نشسته بود و بدون هیچ حرفی به دریا خیره شده بود .پس از مدتی سکوت بلند شد و به راحله چیزی گفت و او سرش را تکان داد .سپس علی تنهایی شروع کرد به قدم زدن .از کارش تعجب کردم .با خودگفتم چرا تنهایی ، عجب اخلاق بدی داشته  و من نمیدانستم .دوباره متوجه زیبایی دریا شدم .بهروز و دوستش را نمیدیدم  ولی سارا و محسن و همینطور مارال و بهرخ و دوستش را دیدیم که جلوی ساحل قدم میزدند  و اب تقریبا مچ پایشان را گرفته بود .دختر عموی بهرخ در فاصله ای دورتر مثل تافته جدابافته نشسته بود و به آب چشم دوخته بود  .یکی از دوستان بهروز که تاری بزرگ در دست داشت همانجا روی ساحل نشسته بود و با تارش ور میرفت .پس از چند لحظه او نیز تارش را گذاشت و به طرف دریا رفت . 

به مهناز گفتم :” فقط ما ماندیم .بلند شو ، آنقدر خودم را کنترل کردم که نپرم توی آب که کم کم دارم خفه میشوم .” 

بلند شدیم و پس از در آوردن کفش هایمان به طرف دریا دویدیم.  وقتی آب با پایم تماس پیدا کرد احساس کردم  تمام لذت دنیا در وجودم جاری شد .خیلی دلم میخواست با همان لباس توی /اب بخوابم  ولی میدانستم اگر این کار را بکنم همه در عقلم شک خواهند کرد .به زحمت جلوی خواسته دلم را گرفتم ولی در عوض مسافت بیشتری در دریا جلو رفتم .آب تا زانوهایم وشاید بیشتر میرسد  و شلوارم را حسابی خیس کرده بود. مهناز احتیاط بیشتری میکرد و دورتر ایستاده بود و مرتب  به من میگفت جلو نرو ، ممکن است زیر پایت خالی شود. 

من با خنده گفتم :”چه بهتر  دیگر زحمت شیرجه رفتن توی آب را به خود نمیدهم.” 

موجهای دریا که از دریا به ساحل می آمد حسابی مرا خیس کرده بود و من هر لحظه وسوسه میدشم  که خودم را بیشتر داخل آب بکشم ومهناز در فاصله ای دورتر از من به خاطر جسارتی که به خرج میدادم غر غر میکرد .برای انکه بیشتر جیغ نکشد  کمی از آب بیرون آمدم .وقتی مرا دید گفت :” دیوانه ، میخواهی از ناراحتی خودت را بکشی.” 

“نارحتی از چه ؟” 

او به پشت سر اشاره کرد .به طرف ساحل نگاه کردم .راحله همچنان نشسته بود و علی به فاصله کمی پهلوی او ایستاده بود . به دریا و یا شاید هم به ما نگاه میکرد . 

با خنده گفتم :”آه اه ،من رفتم ، خداحافظ زندگی …” و چند قدم به طرف دریا برگشتم .ناگهان چیزی به پایم گیر کرد و همان باعث شد با سر در آب بیفتم . صدای جیغ مهناز را شنیدم  و برای اینکه  او جیغ نکشد میخواستم به سرعت فریاد بزنم ولی این باعث شد فقط چند قلپ آب بخورم .صدای جیغ مهناز را میشنیدم و این بیشتر باعث وحشتم  میشد .با تمام وجودسعی کردم حواسم را جمع کنم تا اصول صحیح شنا را  به کار گیرم  و پایم را به جایی بند کنم  ولی ترس از خفه شدن باعث شد  نتوانم تعادل خود را حفظ کنم ….فقط توانستم سرم را بیرون بیاورم و نفس کوتاهی بکشم  و دوباره در آب فرو رفتم .به راستی در حال خفه شدن بودم که در یک لحظه  متوجه شدم دستی بازویم را گرفت و مرا به طرفی  کشید .برای چند ثانیه توانستم نفس بکشم .در این هنگام چشمم به علی افتاد که بازویم را چسبیده بود  . مرا به  طرف ساحل میکشاند .از اینکه توسط او نجات پیدا کنم متنفر بودم  و با اینکه خیلی ترسیده بودم  ولی حاضر بودم خفه شوم  ولی مدیون او نباشم .به خاطر همین فکر تلاش کردم دستم را ازچنگش خارج کنم .همانطور که دستم را گرفته بود به سمت کم عمق رسیدیم  و من توانستم پایم را روی زمین بند کنم .ولی او همچنان مرا چسبیده بود .دستم را با شدت کشیدم  و او با اخم به عقب برگشت .سر او فریاد کشیدم :”دستت رابکش.” 

او با همان اخم گفت :”حالا وقت کله شقی نیست .” من با لجبازی دستم را کشیدم. وقتی جلوتر رفتیم مرا رها کرد و به سمت من برگشت و نگاه  عمیقی به چشمانم کرد و به آرامی پرسید :“یعنی اینقدر از من متنفری ؟” 

نیشخندی زدم و بدون اینکه نگاهش کنم  با حرص گفتم :” لابد توقع داری به خاطر نجاتم  از تو تشکر کنم ؟” وبا خود گفتم تو خیلی وقت است که مرا کشته ای . 

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت: 11:43

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید