رمان امانت عشق”قسمت پانزدهم”

رمان امانت عشق”قسمت پانزدهم”
تعداد بازديد : 140

او همچنان مرا نگاه میکرد ، نگاهش تاثیر عمیقی بر قلبم گذاشت ولی با یاد آوری اینکه او متعلق به دیگری است با خشم رویم را برگرداندم و او نیز به ساحل رفت .از پشت او را میدیدم که سرا پایش خیس شده بود .من نیز مثل اینکه اتفاقی نیفتاده باشد به طرف مهناز رفتم .مهناز با رنگی پریده هنوز جیغ میکشید .به او گفتم :”جیغ نزن ، من حالم خوب است .”

مهناز فریاد کشید :”تو حالت خوب است ؟”

در حالیکه مثل موش آب کشیده شده بودم گفتم :” می بینی که حالم از تو هم بهتر است .” و به طرف او رفتم و با نارحتی گفتم :”از بس جیغ جیغ کردی حواسم را پرت کردی ، حالا ببین….”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید 


مهناز نفس عمیقی کشید و گفت :”مرا نصف عمر کردی .” اما پس از دیدن سر و وضع من خندید . و من هم برای اینکه به تنهایی خیس نباشم ، دست او را گرفتم و به داخل آب کشیدم. با این کار تعادل هر دو به هم خود و داخل آب افتادیم .وقتی بلند شدیم هر دو خیس خیس شده بودیم.

مهناز با خنده گفت :” سپیده خیلی لوسی ، من چهار پنج شب است که به ساحل می آیم .ولی حتی یکبار هم ذره ای از لباسم خیس نشده بود.”

در حالیکه آب روی صورتم را با دست خشک میکردم گفتم :”برای اینکه من اینجا نبودم.”

چون حالا دیگر حسابی خیس شده بودیم در عرض ساحل توی آب راه میرفتیم .پس از اینکه مسافتی طولانی را طی کردیم برای اینکه راه را گم نکنیم ، همان راه را برگشتیم .آنقدر قدم زدیم تا حسابی خسته شدم. از دور آتشی دیدیم ، وقتی جلوتر رفتیم متوجه شدیم همه از آب در آمده اند و با درست کردن آتش دور تا دور آن نشسته اند .من و مهناز که سر تا پایمان خیس شده بود به طرف آنان رفتیم .آب بلوزم را با دست گرفتم و آن را تکان دادم تا بلوزم که از خیسی به تنم چسبیده بود کمتر بدنم را نشان بدهد .مهناز هم با آن شلوار و پیراهن بلند که تا روی زانویش میرسید و موهای خیس آنقدر بانمک شده بود که من بی اختیار دستم را دور گردنش انداختم و او را بوسیدم.

مهناز خندید و گفت :” بی خودی مرا نبوس ، افتضاح امشب همه اش تقصیر تو است .ببین مرا به چه روزی انداختی ؟”

وقتی نزدیک شدیم مارال و بهرخ ودوستش و سارا را دیدم که آنان هم خیس شده بودند اما نه مثل ما از سر تا پا ، با این حال خیالم راحت شد که من و مهناز در این جمع تابلو نیستیم .ولی مردها همه خیس بودند .البته به جز علی که مجبور بود داخل آب شود بقیه برای تفریح داخل آب شده بودند .بین همه ما فقط راحله و دختر عموی بهرخ بودند که کوچکترین تغییری در ظاهرشان ایجاد نشده بود .دوست بهروز تارش را برداشت . شروع کرد به نواختن. راستی هم که قشنگ میزد .حتی من که از موسیقی چیزی سر در نمی آوردم ، در دلم مهارت او را ستایش کردم . تا آن موقع نمیدانستم که این ابزار موسیقی صدایی به این جالبی دارد . اول آهنگ غمگینی زد و باعث شد که من به فکر علی که تقریبا رو به روی من نشسته بود بیفتم .آهنگ آنقدر غمگین بود که دلم گرفت و مرا به این فکر انداخت که چرا علی راحله را به من ترجیح داد .بی درنگ به خود گفتم از کار امشبم معلوم است که چرا او مرا برای زندگی نخواست .از رفتار راحله متوجه شدم دختر بسیار صبور و سنگینی است ، حتی موقعی که همه داخل آب رفتند او حتی دستش را هم به آب نزد .من فهمیدم که علی دختری را میخواهد که مثل یک خانم رفتار کند .نه مثل یک بچه شیطان ، ولی دست خودم نبود هروقت تصمیمی میگرفتم کمی متین باشم فقط همان چند لحظه اول به تصمیمم عمل میکردم و با کوچکترین موضوعی شیطنتم گل میکرد .نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم به درک ، امیدوارم آن قدر خود دار باشد که بترکد ، به من چه مربوط .من هم کسی را انتخاب میکنم که شیطنتم را دوست داشته باشد .در این گیر و دار متوجه شدم مارال باحالتی رویارویی به بهروز نگاه میکند .با دیدن ان صحنه دوباره شده بودم همان کنجکاو و فضول همیشگی .خیلی آهسته به طوری که کسی متوجه نشود شروع کردم به نگاه کردن دیگران .مهناز با سکوت به آتش خیره شده بود و نمیداستم در آن لحظه به فکر سیاوش است یا به رضا می اندیشد. ولی امیدوار بودم به جیزی جز عشق فکر نکند .کمی آنطرفتر دختر عموی بهرخ با حالتی متکبر نشسته بود .از حالت نشستنش خنده ام گرفت .بهرخ و دوستش دستهایشان را درهم قلاب کرده بودند و سرشان را به هم چسبانده بودند .در این فکر بودم که چرا بهرخ برای گردش همراه مهندس نیامده .مهندس ، مردی جدی و متین بود و فکر میکنم فاصله سنی اش هم با بهرخ زیاد بود .از اینکه ترجیح داده بود در بین مردان حاضر در ویلا باشد و با بهرخ به ساحل نیامده بود به راستی برای بهرخ متاسف شدم .با وجود چنین همسری نمیتواند احساسات جوانی اش را بروز بدهد و به جای او دست در دست دوستش نهاده است .در کنار آن دو با فاصله ، دوست بهروز نشسته بود که تارش را مانند کودکی در آغوش گرفته بود و پهلوی او یکی دیگر از دوستان بهروز نشسته بود .بعد محسن وسارا که با گرفتن دستهای هم لذت شب مهتابی را احساس میکردند .من میدانستم آن دو در حال به خاطر سپردن ان خاطرات هستند .پهلو آنان مارال نشسته بود که به بهروز چشم دوخته بود و بعد راحله و با فاصله ای محدود پهلوی علی نشسته بود .در ذهن از این فاصله ای که بین آن دو بودتعجب کردم و آنان را با محسن و سارا مقایسه کردم و با خود گفتم جوری نشسته اند که انگار نه انگار عقد هم هستند ، خوب شد من با علی ازدواج نکردم و گرنه چند سات بعد مانند بهرخ دوستی را با خود این طرف و ان طرف می کشاندم .به راحله نگاه کردم با حالتی غم زده به آتش چشم دوخته بود . با اینکه او باعث جدایی علی از من شده بود ولی دلم برایش سوخت که با وجود شوهری به خوش قیا فگی و زیبایی علی باید اینقدر غم زده باشد . سپس نگاهم روی علی ثابت ماند . او نه به آتش نگاه میکرد و نه به جای دیگر ، به نظر میرسید دید او از دنیا مادی جدا شده بود و در عالم دیگری سیر میکرد آقدر نگاهش مات بود که فکر کردم با چشمان باز خوابیده است. هنوز موهایش خیس بود و بلوز آستین کوتاه تابستانی اش به شانه ها و سینه اش چسبیده بود .دستانش را دور پاهایش قلاب کرده بود .آه که چقدر او را دوست داشتم .برای اینکه تحت تاثیر احساسات قرار نگیرم لبم را به شدت زیر دندانهایم فشردم و بعد چشم از او برگرفتم و به بهروز که کنار او نشسته بود نگاه کردم تا ببینم در چه حالی است .در نهایت ناراحتی متوجه شدم او با لبخندی موذیانه مرا نگاه میکند .درست صحنه عروسی سارا تکرار شد و او مچ مرا که در حال نگاه کردن به این و ان بودم گرفته بود . از اینکه متوجه من بود آن قدر ناراحت شدم که وقت نکردم به دوست او که بغل دستش نشسته بود نگاه کنم .سرم را به طرف مهناز چرخاندم و بدون فکر به او گفتم :”تو خوابت نمی آید ؟”

مهناز با تعجب به من نگاه کرد و گفت :”خواب ! حبف نیست این شبها را بخوابی ،گوش کن .”

دوست بهروز که تار در دستش بود درحال خواندن تصنیفی از حافظ بود که به همراه صدای خوش تار صدای گرم او نیز فضای زیبایی را درست کرده بود .سعی کردم مانند بقیه به آتش چشم بدوزم و به شعر او گوش بدهم . او می خواند :

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

بجفای فلک و غصه و دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد و زسر پیمان نرود

آهی کشیدم و بدون اینکه بخواهم نا خودآگاه به علی نگاه کردم و بیشتر حیرت کردم وقتی دیدم او هم به من نگاه میکند .ولی وقتی متوجه من شد به سرعت نگاهش را دزدید به طوری که شک کردم که از اول مرا نگاه میکرده یا نه .

دوباره به آتش نگاه کردم و تصمیم گرفتم دیگر به جایی نگاه نکنم و مسعود همچنان میخواند :

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین منست

رود از دل من وز دل من آن نرود 

آنچنان مهر تو ام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذورست

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

پس از اینکه خواندن شعر تمام شد همه برایش کف زدیم و او را تشویق کردیم .بعد از آن چند آهنگ دیگر زد . کمی بعد محسن در حالی که به ساعتش نگاه میکرد اعلام کرد که وقت رفتن است .ولی هیچ کس رغبتی به بلند شدن نشان نداد .ولی باز خود محسن دست سارا را گرفت و هر دو بلند شدند . و ما نیز به تبعیت از آن دو بلند شدیم .در حال بازگشت متوجه شدیم بهروز ایستاده تا ما برسیم .راه فراری نبود و نمیشد به عقب برگشت .بنابراین تصمیم گرفتم خیلی محکم با او برخورد کنم .وقتی رسیدیم او شروع کرد به حرکت و با ما قدم برداشت .

رو به مهناز گفت :”خوش گذشت ؟”

مهناز با رویی باز گفت :”بله شب بسیار خوبی بود.”

ازاینکه مهناز به راحتی با او صحبت میکرد متعجب شدم .لحن بهروز هم مودب بود . من سرم را پایین اداخته بودم و بین آن دو راه می رفتم . بهروز به مهناز گفت :”دختر خاله ی شما همیشه همینطور آرام وسر به زیر است .”

مهناز خندید و گفت :”

“تنها چیزی که به سپیده نمیخورد آرامی است . نمیدانم چرا انقدر سربه زیر شده.”

از حرف مهناز به حدی حرصم گرفت که چشمانم را بستم و نفسی کشیدم ، به هیچ وجه نمیخواستم در حضور او حرفی به مهناز بزنم و باز هم باعث سرگمی اش شوم .بدون اینکه اهمیتی به او بدهم به راهم ادامه دادم .

بهروز خطاب به من گفت :” فکر میکنم شما بیشتر دوست دارید با نگاه کردن به اطرافیان به افکارشان پی ببرید .”

متوجه حرفش شدم و با خجالت لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم .او که متوجه من بود با قهقهه ای بلند ادامه داد :” درست نمیگویم ؟”

مهناز نیز با خنده به من نگاه میکرد ولی میدانستم متوجه منظور نشده است .دلم میخواست میتوانستم چیزی به این پسر مزاحم میگفتم تا گورش را گم کند و برود ، ولی چون مهمانشان بودیم حق نداشتم و نمیتوانستم به او توهین کنم .با نفرت به او نگاه کردم و با لحن آرامی گفتم:” بله درست میگویید ، حالا هم فکر میکنم شما با سر به سر گذاشتن من میخواهید باعث ناراحتی ام شوید .”

بهروز با لبخند گفت : اشتباه نکنید من چنین اخلاقی ندرام ، فقط کمی در بیان حرفهایم رک هستم.”

با همان سردی گفتم :”بله متوجه شدم .”

و با این حرف خواستم زحمتش را کم کند ولی انگار او را به ما زنجیر کرده بودند .کنار ما راه میرفت و حرف میزد .با وجودی که از او خوشم نمی امد ولی حرفهایش باعث سرگرمی ام شده بود با اینکه نمیخواستم از بعضی اصطلاحاتش خنده ام گرفته بود .وقتی از پیچ گذشتم متوجه محسن شدم که به عقب برگشته بود و به ما نگاه میکرد .ناراحتی را ب وضوح در چهره اش دیدم ولی دلیل ان را نمیداستم .اگر مارال پیش ما بود میگفتم به خاطر او ناراحت است ولی در حال حاضر از کار او سر در نمی اوردم .نمیدانستم چرا به بهروز حساس است ، برفرض هم که او بی بند و بار باشد ، ولی چه ربطی به حالا داشت که خیلی مودب و متین صحبت میکرد .از نگاه محسن خیلی حرصم گرفت .در حالیکه دندانهایم ا به هم فشار میدادم در دل خطاب به او گفتم آقا محسن کاش آن موقعی که علی آقا داشت برای من خالی می بست کمی غیرت به خرج میدادی . و از لج محسن با اینکه از بهروز متنفر بودم شروع کردم به صحبت کردن با او .

وقتی به ویلا رسیدیم ، چراغهای اتاقها و حتی پذیرایی خاموش بود .فقط چند چراغ برای تاریک نبودن محیط روشن بود .با تعجب به ساعت نگاه کردم .از دیدن ساعت سه نیمه شب با حیرت به مهناز گفتم :”وای چقدر دیر شده .”

به جای مهناز بهروز گفت : اینکه چیزی نیست ، چند شب پیش تا ساعت پنج صبح بیرون بودیم و پس از دیدن طلوع خورشید به خانه برگشتیم .

با حیرت به مهناز نگاه کردم و او با سر حرف بهروز را تصدیق کرد .

بهروز آرام گفت :”امشب چون سرتاپا خیس شده ایم زودتر برگشتیم.”

تازه متوجه شدم لباسهایم هنوز کمی نمناک است .

بهروز گفت :”بهتر است لباسهایت را عوض کنی ، ممکن است سرما بخوری .”

پیش خود گفتم خوب شد گفت وگرنه با همان لباس میخوابیدم ….

موقعی که برای خواب به طبقه بالا میرفتم او در حالیکه پایین پله ها ایستاده بود و به من نگاه میکرد گفت :”خوب بخوابی .”

با تکان دادن سر بالا رفتم و در حالیکه از احساسی که به خرج میداد مشکوک شده بودم با خود گفتم با وجود هیولایی مثل جنابعالی شک دارم کابوس نبینم .

شب خوابی راهروی بالا را روشن میکرد . آهسته به طرف اتاق رفتم و وقتی در را باز کردم از دیدن راحله که با لباس خواب روی تخت نشسته بود تعجب کردم .با لبخند داخل شدم. مارال برای استحمام رفته بود و مهناز هم در حال آماده کردن تخت بود .سه تخت بزرگ در اتاق بود و من فکر میکردم این سه تخت برای من و مهناز و مارال است با این حال وقتی راحله را دیدم اصلا ناراحت نشدم چون میشد با مهناز دریک اتاق بخوابم. ول وجود راحله در اتاق برایم معما بود چون میدانستم علی و راحله چند وقت پیش عقد محضری کرده اند .حالا راحله را در اتاق خواب جداگانه ای میدیدم .با اینکه میدانستم در این ویلا اتاقهای زیادی وجود دارد به خود گفتم ممکن است راحله خجالت میکشد تا موقعی که مراسم رسمی ازدواج برگزار نشده با علی اتاق خواب مشترک داشته باشد .با صدای مهناز از فکر خارج شدم .در حاایکه دو بالش پهلوی هم میگذاشت گفت :”سپیده ، کدام طرف میخوابی .”

“بغل پنجره .”

مهناز به شوخی گفت :”فقط مواظب باش آنقدر بدخوابی نکنی که از پنجره به بیرون پرت شوی .” و هر دو خندیدیم .

مارال با لباس خواب از رخت کن بیرون آمد .

به مهناز گفتم :”نمیروی حمام ؟”

“اول تو برو.”

من برای شستن نمک آب دریا از روی موها و بدنم به حمام رفتم .وقتی بیرون امدم با بلوز خنک وشلوارکی شیرجه زدم روی تخت و به مهناز گفتم :

“زود بیا میخواهیم با هم حرف بزنیم.

مارال و راحله روی تخت دراز کشیده بودند .مهناز در اتاق را قفل کرد و به طرف حمام رفت .همانطور که دراز کشیده بوم منتظر بودم تا مهناز بیاید .خیلی دلم میخواست دلیل بودن راحله را در این اتاق بدانم .با اینکه از وجود او تعجب کرده بودم ولی خیالم راحت بود .چون میدانستم اگر اتاق او با علی مشترک بود از حسودی خوابم نمی برد . در این افکار بودم که کم کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم .صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم یک لحظه نمیدانستم کجا هستم ولی کم کم با دیدن مهناز که مانند فرشته ای پهلویم خوابیده بود متوجه موقعیتم شدم .با چشمانی خمار نیم خیز شدم و از پنجره دریا را نگاه کردم .در یایی که شب پیش در اثرتابش مهتاب مثل کوه نقره ای برق میزد حالا با تابش نور خورشید چون خرمنی از طلا موج میزد .به دوتخت دیگر نگاه کردم .راحله و مارال هنوز در خواب بودند من هم دوباره سر جایم دراز کشیدم ولی دیگر خوابم نمی آمد .دوست داشتم مهناز را هم از خواب بیدار کنم .ساعت مچی ام را جلوی آینه دستشویی گذاشته بودم و نمیداستم ساعت چند است ولی از نور خورشید حدس زدم باید نزدیکی های ظهر باشد .برای اینکه مهناز را بیدار کنم از قصد ملافه را گرفتم و کشیدم .مهناز آهسته تکان خورد و چشمانش را باز کرد و با دیدن من که با لبخند به او نگاه میکردم لبخندی زد و گفت :”سپیده ، باز خودت بلند شدی نمیگذاری کس دیگری بخوابد .”

آهسته گفنم :”بلند شو تنبل ، میدانی ساعت چند است !”

“نمیدانم.”

با خنده گفتم :”من هم نمیدانم.” و با هم خندیدیم ولی با صدای آهسته تا دیگران را بیدار نکنیم . به آرامی به مهناز گفتم :”دیشب نشد با هم حرف بزنیم.”

سرش را تکان داد و گفت :”بله وقتی آمدم تو در حال دیدن هفتمین پادشاه بودی.”

اهسته به راحله اشاره کردم و گفتم :چرا اینجاست /

“پس کجا باید باشد “

“پیش علی .”

باز خندید و گفت:”هنوز که ازدواج نکرده اند .”

اخمی کردم و گفتم:”مگر عقدکرده نیستند .”

با دستش به سرم زد و گفت :خنگ علی که اتاق خواب تنها ندارد .او و مسعود و دوست بهروز با هم در یک اتاق میخوابند .”

“مسعود ؟همان که تار میزد ؟”

“بله…”

دیگر چیزی نگفتم ولی هنوز فانع نشده بودم .با صدای سلام مارال حرف ما هم قطع شد .مارال بلند شد و کفت :”بچه ها ساعت چند است ؟”

هر دو با هم گفتیم که نمیدانیم.”

مارال در حالیکه از تخت پایین می امد گفت “فکر میکنم صبح را از دست دادیم.”

با تعجب پرسیدم :برای چی؟”

مهناز گفت “آخر صبحها بهروز و دوستانش برای ورزش میروند ،دیروز صبح ما هم رفتیم.”

مارال صورتش را شست و بعد روی تخت مانشست و گفت :”بچه ها جایتان تنگ نبود ؟

به شوخی گفتم :”من که جای زیادی اشغال نمیکنم ، شاید جا برای مهناز تنگ بود.”

مهناز با خنده گفت :”نه اتفاقا برای یک نفر دگر هم جا داشتیم ، اگر دوست داشتی امشب بیا روی تخت ما .”

مارال خندید و باز گفت :”حیف زودتر بلند نشدم.”

با تعجب گفتم “یعنی ورزش اینقدر برای تو اهمیت دارد؟”

مارال با شیطنت خندید و به مهناز نگاه کرد و گفت :بیشتر از آن چیز مهم دیگری است.”

سرم را به علامت سوال تکان دادم ولی هر دو فقط خندیدند وکسی چیزی نگفت . صبر کردیم تا راحله هم بیدار شود .لباسهایمان را عوض کردم و چهار نفری به اتاق پایین رفتیم .آن وقت بودکه متوجه شدم ساعت یازده ظهر است . ولی میز صبحانه برای ما آماده بود .با خنده گفتم “بهتر است دیگر ناهار بخوریم.”

هرچهار نفر صبحانه کاملی خوردیم ، غیر از ما کسی در پذیرایی نبود .از مادر و پدر خبر نداشتم .دلم برایشان تنگ شده بود .بلند شدم و گفتم :من میروم تا سری به پدر و مادرم بزنم .زود برمیگردم .”

منیر خانم که مشغول چیدن میز برای یک سری دیگر بود گفت “سپیده خانم ، پدر و مادرتان به همراه بقیه برای دیدن دریا رفته اند و چون شما دیر وقت خوابیده بودید نخواستند شما را بیدار کنند .”

تشکرکردم .وقتی میخواستیم به محوطه بیرون برویم ، تازه محسن و سارا از پله ها پایین می آمدند با دیدن آنان سلام کردیم و هردو با لبخند پاسخ دادند .

در حال بیرون رفتن بودیم که سارا گفت “بچه ها صبر کنید من هم می آیم.”

مهناز با لبخند گفت :”سارا جون ما چنین ظلمی را در حق آقا محسن نمیکنیم خداحافظ.

محسن خنده ی بلندی کرد و دست سارا را گرفت و به اتاق غذاخوری رفتند .وقتی وارد محوطه ویلا شدیم ، علی را دیدم روی نیمکتی که رو به باغچه گل سرخ بود نشسته بود و در حالی که به گلها نگاه میکرد به فکر فرو رفته بود .میدانستم علی به گل سرخ علاقه زیادی دارد .راحله با دیدن او به طرفش رفت . او که متوجه ماشده بود با دیدن راحله از جا بلند شد و به طرف ما نگاه کرد .به زحمت با سر سلامی کردم و او نیز همانطور پاسخ سلامم را داد ولی مهناز به طرف او رفت . من و مارال به طرف نیمکتی رفتیم که روز گذشته سگ بهروز ایستاده بود نگاه کردم و از یاد آوری آن صحنه پشتم لرزید . مهناز پس از مدتی درکنارم نشست و من شعری را که روز پیش در همان محل سروده بودم برای ان دو خواندم . هر دو از خنده ریسه رفتند .چشمم به علی و راحله افتاد که با صمیمیت در کنار هم راه می رفتند . از حرصم آرزو کردم هر دو به زمین بیفتند و پایشان بشکند . ولی این آروز را جلوی مهناز و مارال به زبان نیاوردم . آن دو شمشاد ها را کنار زدند و از در ویلا خارج شدند .

ما هنوز ان جا نشسته بودیم و صحبت میکردیم که بهروز و پشت سر او مسعود در حالی که سگ بهروز هم در اطرافشان پرسه میزد به سمت ما امدند .بهروز لباس گرم کن مشکی به تن داشت و در این لباس بسیار تنومند جلوه میکرد .برگشتم تا از مارال نام سگ بهروز را بپرسم .از دیدن نگاه عاشقاه نه اش به بهروز سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم . وقتی بهروز نزدیک شد به مارال و مهناز گفت :”پس چرا امروز برای ورزش نیامدید ؟”

مارال گفت :”متاسفانه خواب ماندیم.”

مهناز هم با تاسف حرف او را تصدیق کرد .ولی من به سگ او نگاه میکردم و حرکاتش را می پاییدم .تا به حال چنین سگ بزرگی را ندیده بودم .دندانهایش چنان تیز بود که مانند تیغ برق نیزد .صدای بهروز را شنیدم که به مارال گفت :”مثل اینکه دوست شما اهل ورزش نیست .”

و مارال به جای من گفت :”چرا او هم دویدن را دوست دارد .”

وقتی متوجه شدم موضوع بحث هستم با بی تفاوتی به بهروز نگاه کردم و گفتم :”اتفاقا ورزش کردن را دوست ندارم بخصوص ورزش دو …” و بلند شدم. در حالیکه به مهناز نگاه میکردم به او گفتم برای قدم زدن به پشت ویلا برویم .ولی مارال دستم را کشید و گفت :”بنشین الان میرویم .”

“من میروم، شما هم هر وقت دوست داشتید بیایید.”

در همین حال سگ غرشی کرد و من با ترس به او که در حال نزدیک شدن بود نگاه کردم و به مهناز چسبیدم .مهناز گفت :”نترس کاری به ماندارد .” خودش بلند شد و به طرف اورفت و گفت شی ین با اینجا .سگ نیز به تبعیت از او به طرف مهناز رفت .مهناز گفت :”بنشین شی ین .” و او نیز نشست .

مارال هم به طرف سگ رفت و دستی پشت او کشید . به بهروز نگاه کردم که با علاقه به سگش نگاه میکرد .سپس به طرف من آمد و گفت :” سگ خوبیست نه ؟نمیخواهی با او آشنا شوی ؟”

همانطور که به سگ نگاه میکردم از ذهنم گذشت که بگویم همانقدر که با صاحبش آشنا شدم کافیست و سرم را تکان دادم .سگ ناگهان با پرشی به طرف من آمد و من از ترس جیغی کشیدم و پشت بهروز رفتم.

بهروز با نیشخند گفت :”شی ین نسبت به کسانی که دوستش ندارند حساس است .”

از جلوی بهروز به پشت نیمکت رفتم و آنجا سنگر گرفتم .ولی سگ آرام آرام با غرش به من نزدیک میشد .با اینکه احساس میکردم کار او نمایشی است ولی آنقدر ترسیده بودم که نفسم بند آمده بود .با التماس گفتم :”مهناز سگ را آرام کن.”

مهناز مرتب شی ین را صدا میکرد ولی او توجهی نمیکرد .

بهروز با همان نیشخند گفت :”بهتر است از صاحب سگ خواهش کنی .”

با نفرت به بهروز نگاه کردم .انقدر از او بدم آمده بود که دلم میخواست سر به تنش نباشد .سگ حسابی به من نزدیک شده بود به طوری که صدای نفسهایش را میشنیدم . از ترس جیغی کشیدم و گفتم :”بهروز خواهش میکنم جلوی سکت را بگیر .”

او با اشاره ای سگ را از من دور کرد سپس خندید و گفت :”شی ین بی آزار است.”

با عصبانیت به بهروز نگاه کردم .مارال و مهناز هم ترسیده بودند و با ترس به من نگاه میکردند .رو به بهروز کردم تا چیزی به او بگویم .او مثل مریضی که از زجر دادن دیگران لذت ببرد با لذت تمام میخندید .حتی مسعود دوست او هم گیج شده بود و به او نگاه میکرد .ترجیح دادم چیزی نگویم.در حالیکه از عصبانیت و ترس به لرزش افتاده بودم به طرف ویلا رفتم و با خود گفتم من احمق چقدر باید بدبخت باشم که این همه ناراحتی را تحمل کنم و اینجا بمانم. تصمیم گرفتم به محض دیدن پدر و مادر انان را وادار کنم تا آنجا را ترک کنیم. با ناراحتی به اتاق رفتم و در را بستم و روی تخت نشستم .انقدر ناراحت بودم که حتی نمی شد برای ان تصور کرد .دیگر از ویلا نفرت پیدا کرده بودم .دلم میخواست همان موقع انجا را ترک کنیم. از دیدن علی که با راحله قدم میزد و از دیدن بهروز که با سگش باعث آزارم شده بود حالم بهم میخورد .فکر کردم کاش هر دویشان به درک واصل شوند .مهناز پشت سر من داخل شد و پهلویم نشست .با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و گفت :” سپیده ناراحت شدی ؟”

با عصبانیت گفتم:”/اه ، نمیدانستم از کنف شدن باید خوشحال هم باشم.”

“چه کنفی ؟اینقدر بدبین نباش.”

“خانم خوشبین ندیدی چطور سگش را به جانم انداخت و مرا وادار کرد تا از او خواهش کنم ؟”

مهناز بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت :”سگ او تربیت شده است و آزادی ندارد .”

“بله سگ او تربیت شده است ولی خود او تربیت ندارد .ندیدی چطور سگش پارس میکرد ،حاضرم قسم بخورم خودت هم ترسیده بودی .”

مهناز سرش را تکان داد و گفت :”بله ، ترسیده بودم ولی میدانستم بهروز نمیگذارد سگش به تو آسیب برساند .گوش کن سپیده من احساس میکنم بهروز به تو علاقه دارد و با این کارش میخواست …”

حرفش را قطع کردم و دیگر نتوانستم نخندم .خودم را روی تخت انداختم و با پوزخند گفتم : باور کن در عاقل بودنت شک کردم .آخر آدم عاقل کدام دیوانه ای علاقه اش را اینجور نشان میدهد .همه جور ابراز علاقه ای دیده بودیم ، این مدلش را دیگر نه…”

مهناز از خنده من شاکی شده بود و با ناراحتی گفت :”عیب تو این است که فکر میکنی عقل کلی . ادمی مثل بهروز نمیتواند مثل یک دون ژوان ابراز علاقه کند.”

“اه ببخشید ، نمیدانستم من هم مثل یک ولگرد باید ابراز علاقه او را بپذیرم.”

مهناز نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت .من ادامه دادم :” به هر حال به محض رسیدن پدر و مادر میگویم از این جهنم برویم.”

مهناز با حیرت گفت :”شوخی میکنی ؟” با ناراحتی سرم را تکان دادم و گفتم :خیر ، خیلی هم جدی میگویم.”

در این وقت مارال وارد شد و به طرف من آمد و گفت :”سپیده دوست داری برویم کنار دریا .”

“نه میل ندارم جایی بیایم.”

مارال دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت :”سپیده از کار بهروز ناراحت نشو ، او منظوری ندارد .”

سرم را تکان دادم و گفتم :نه ،مهم نیست .” و به زور لبخند زدم .دلیل نداشت جلوی او از فامیلش بد بگویم. مارال گفت :حالا بیا برویم یک گشتی بزنیم. بهروز پسر خوبیست.” و شروع کرد به تعریف کردن از او. هرچه میگفت گوش کردم ولی حتی به اندازه یک ارزن از آنچه درباره ی خوبیهای او میگفت قبول نداشتم .از میان حرفهای مارال متوجه شدم او بهروز را دوست دارد ولی محسن به شدت او را از بهروز دور نگه میدارد و روی رفتار او تسلط دارد .حق را به محسن دادم .بهروز به راستی آدم خطرناکی بود .پس از تمام شدن حرفهای مارال هرچقدر که اصرار کرد تا مرا به گردش ببرد قبول نکردم و گفتم که میل دارم کمی استراحت کنم .

مارال بلند شد و در حالیکه میرفت به مهناز گفت :”تو نمی آیی؟”

مهناز سرش را تکان داد و گفت :”پیش سپیده میمانم.”

آنجا بست نشسته بودم تا مادر و پدر بیایند تا در مورد رفتن با آنان صحبت کنم و در تعجب بودم چرا پدر و مادر هنوز از گردش مراجعت نکرده اند .وقتی مارال به اتاق آمد تا ما را برای ناهار به پایین دعوت کند به اجبار مهناز را پایین فرستادم و به او گفتم میلی به خوردن غذا ندارم .راستی اشتهایی به خوردن نداشتم .هنوز چیزی از رفتن مهناز نگذشته بود که بهرخ دنبالم امد و گفت :” چرا پاین نمی آیی ؟”

با لبخند به او گفتم :”باور کن میلی برای خوردن ندارم.”

بهرخ روی تخت کنار من نشست و گفت :”اگر تو پایین نیایی من هم جایی نمیروم ، در ضمن مارال هم موضوع را برایم تعریف کرد .من از جانب بهروز از تو معذرت میخواهم .”

از حرفش شرمنده شدم و گفتم :”خواهش میکنم اینطور صحبت نکنید من به خاطر چیزی ناراحت نشدم فقط گرسنه نیستم.”

ولی بهرخ آنقدر اصرا کرد تا عاقبت برای اینکه میزبان خود را نرنجانم راضی شدم برای ناهار سر میز حاضر شوم .از مادر و پدر پرسیدم ، که گفت قرار بود پس از گردش در کنار دریا به جنگل بروند و تا بعداز ظهر هم بر نمیگردند .

وقتی به اتاق غذاخوری رفتم همه دور میز نشسته بودند و منتطر من و بهرخ بودند .از کارم خیلی شرمنده شدم و خیلی آرام برای معطل کردنشان معذرت خواستم .بهرخ مرا روی صتدلی روبه روی خودش نشاند که متاسفانه بهروز روبه رویم نشسته بود .با بی تفاوتی به او نگاه کردم .این بار نمیخندید بلکه با نگاهی موشکافانه به من نگاه میکرد .سرم را به زیر انداختم و چون اشتها نداشتم با همان مقدار غذای کمی که در ظرفم بود بازی کردم .مهناز برایم لیوانی نوشابه گذاشت برای تشکر از او سرم را به طرفش برگرداندم که متوجه علی شدم .او نیز سرش را پایین انداخته بود و با غذایش بازی میکرد .

ناهار که صرف شد به اتاق پذیرایی رفتیم .در این حین متوجه شدم محسن هم ناراحت است ولی سارا با شادی صحبت مبکرد .با تعجب فکر کردم محسن و علی از چه ناراحتند ؟وقتی دور هم نشستیم ، دوست بهرخ از مسعود خواست تا با تارش ما را سرگرم کند .به مسعود نگاه کردم. جوانی خجالتی که صدای بسیار خوبی هم داشت .

بهروز گفت :گیتار فقط کنار ساحل میچسبد . مسعود برو پشت پیانو بنشین.”

مسعود با لبخندی که نشان از کمرویی اش بود گفت در نواختن پیانو چندان مهارت ندارم.”

اما وقتی پشت پیانو نشت فهمیدم همانقدر که در زدن تار ماهر بود ، در نواختن پیانو هم تبحر خاصی داشت .انگشتهای بلند و باریکش کلیدهای پیانو را لمس میکرد و صدای دلنشین و جالبی از آن بلند میکرد .از مسعود خوشم آمده بود . آنقدر محجوب بود که وقتی نازنین ، دوست بهرخ با او صحبت میکرد از خجالت سرخ میشد .درست برعکس بهروز که خیلی وقیح بود .تناقضی در او و بهروز بود .خیلی کنجکاو شدم بدانم مردی مثل بهروز از چه چیز مسعود خوشش آمده .آنقدر در فکر این مسئله بودم که متوجه نشدم خیره به مسعود نگاه میکنم وقتی متوجه شدم که بهروز با حالتی عصبی به مسعود گفت :”دیگر کافیست .” سپس با حالتی خشمگین به من نگاه کرد به طوری که احساس کردم همه متوجه من شدند .

با تعجب به مهناز نگاه کردم .مهناز لبش را به دندان گرفته بود و علی که کمی آنطرفتر نشست بود با رنگی پریده سرش را پایین اندخته بود .حتی مسعود هم سرخ شده بود .پیش خود گفتم یعنی یک نگاه اینقدر هیاهو دارد بدبخت حسود و با بی تفاوتی مشغول صحبت کردن با سارا شدم .در این بین پدر و مادر از گردش برگشتند و آنقدر خوشحال و سرحال بودند که دلم نیامد با مطرح کردن مساله ی رفتن شادی اشان را زایل کنم .مادر با خوشحالی میخندید و به من گفت تا به حال به او وپدر اینقدر خوش نگذشته بود .از حرفش دچار تردید شدم که آیا مسئله ی بهروز را عنوان کنم یا نه ، ولی دلم نیامد به خاطر خودم آن دو را از لذتی که پس از مدتها به آن رسیده اند محروم کنم .بنابر این با خود گفتم فردا ، فردا موضوع را میگوم. آن شب همه برای پیاده روی کنار ساحل رفتند ولی من به بهانه ی خستگی به اتاقم رفتم و خوابیدم .صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم ولی از ترس بهروز و سگش آنقدر در اتاق نشستم و به دریا چشم دوختم تا بقیه بیدار شدند .خیلی دلم میخواست با پدر و مادر درباره رفتن صحبت کنم .منتظر فرصت مناسب بودم تا طوری مسئله را به پدر بگویم که ناراحت نشود.

وقتی برای صبحانه پایین رفتم بهرخ به من گفت :”امروز صبح میخواهیم به دریا برویم و ممکن است ناهار را کنار ساحل صرف کنیم.” من سرم را تکان دادم و گفتم باید از مادر نظرش را بپرسم .وقتی به اتاق مادر رفتم او را دیدم که با خوشحالی لبا س عوض میکند تا با پدر و بقیه به بازار بروند .مادر گفت :

“سپیده جان به تو خوش میگذرد .”

خواستم بگویم نه و موضوع رفتن را مطرح کنم ولی آنقدر شاد بود که نتوانستم چیزی بگویم در عوض گفتم :بله خیلی خوش میگذرد .” و اجازه گرفتم تا کنار دریا برویم.

مادر پس از بوسیدن من گفت :”مواظب باش زیاد جلو نروی. دریا آدم را به طرف خودش میکشد .”

خندیدم و گفتم :”با وجود ان همه جوان فکر نمیکنم اصلا شنا کنم.”

مادر هم خندید و گفت :”خوب برو امیدوارم بهت خوش بگذرد .”

کنار ساحل که رسیدیم مردها کوله پشتی هایشان را که در آن وسایل ناهار و زیر انداز و همچنین چند چتر آفتابگیر بود روی زمین گذاشتند .از دوستان بهروز فقط مسعود و یک نفر دیگر به نام امیر که از فامیلهای او به شمار میرفت مانده بودند .مسعود مثل دفعه ی بعد تارش را آورده بود .خیلی دلم میخواست خودم را به آب بزنم بخصوص که تابش خورشید این میل را در من تقویت میکرد .ولی به خود گفتم امروز رفتارم باید مثل یک خانم باشد …یک خانم واقعی .

محسن در حالیکه دست سارا را در دست داشت شروع کرد به قدم زدن در ساحل . مهناز هم وقتی اصرارش برای قدم زدن در ساحل بی نتیجه ماند به همراه مارال و بهرخ و دوستش کفشهایشان را در آوردند و وارد آب شدند .بهروز و دوستش امیر با کندن لباسهایشان برای شنا به دراب رفتند .راحله و علی هم قدم زنان در جهت مخالف سارا و محسن به راه افتادند .فقط من ماندم و مسعود و دختر عموی بهرخ که او هم بدون توجه به ما رویش را به طرف دریا کرده بود و در خود غرق شده بود .از دیدن مهتاب دختر عموی بهرخ که آنقدر ساکت و افسرده بود خیلی ناراحت شدم .آنقدر ساکت بود که میشد وجودش را نادیده گرفت .به دریا نگاه میکرد .مسیر نگاهش درست جهتی بود که بهروز برای شنا رفته بود .یک لحظه فکری ذهنم را مشغول کرد .دوباره به مهتاب نگاه کردم و با حیرت به خود گفتم آه ، یعنی این موجود کوچک و افسرده دلباخته ی آن غول بی شاخ و دم است .با افسوس لبم را به دندان گرفتم و از روی تاثر سرم را تکان دادم .مسعود با فاصله از من رو به دریا نشسته بود و مشغول تمرین با تارش بود .من هم به دریا نگاه میکردم و محو تماشای مهناز و بقیه شده بودم که دست در دست هم داده بودند و یک زنجیر انسانی درست کرده بودند .صدای مسعود را شندم که گفت :”شما ب در یا نمیروید ؟”

متوجه شدم روی سخنش با من است .به طرفش برگشتم و گفتم :”امروز حوصله ندارم.”

او با لبخند گفت :”ولی شب اول خیلی سرحال بودید .”

سرم را تکان دادم و گفت :”بله چون اولین شب امدنم بود و واضح است که مثل ندیده ها رفتار کردم .اینطور نیست ؟”

از حرفم خندید و گفت :”نه به هیچ وجه ، شما خیلی صادق هستید و من این صفت خوب را در کمتر کسی دیده ام .”

“متشکرم .”

او صدای تارش را در آورد و پرسید :”می خواهید قطعه ای برایتان بنوازوم.”

“خیلی هم خوشحال میشوم.”

“با کلام یا بدون کلام ؟”

“شما صدای خوبی دارید اگر ممکن است با صدایتان آن را همراهی کنید .”

باخوشحالی تارش را برداشت و شروع به نواختن کرد وهمراه صدای سحر آمیز تار باصدای خوشی خواند :”

یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد

هرکس که بدید چشم او گفت کومحتسبی که مست گیرد

در بحر فتاده ام چو ماهی تا یار مرا شکست گیرد

در پای فتاده ام به زاری آیا بود آنکه دست گیرد

خرم آن دل که همچو حافظ جامی زمی الست گیرد .”

آنقدر زیبا مینواخت و آنقدر قشنگ میخواند که از خواندنش لذت بردم .حدس زدم شعری از حافظ را میخواند چون بیت آخر آن ملقب به حافظ بود .

پس از آن چند قطعه بی کلام زد و دست از نواختن برداشت .برایش دست زدم و گفتم :راستی که در این هنز نابغه اید .

با خجالت گفت :”شما لطف دارید .”

“شما همیشه شعر های حافظ را میخوانید .”

“ای حافظ را بیشتر ترجیح میدهم چون غزلیات او خیلی زیبا و با مسماست .”

” متوجه شدم راستی چند وقت است که تارمی نوازید .”

با همان کمرویی گفت :” من مهندس عمران هستم و تار را فقط در زمان بی کاری تمرین میکنم .”

با حیرت به او نگاه کردم ، این جوان ظریف و با این همه احساسات شاعرانه ، مهندسی سنگ و آجر و ساختمان ….!”

توقع داشتم بگوید آهنگساز .

با حیرت گفتم :”شما با این احساسات شاعرانه چطور از مهندسی عمران سر در آوردید .

او با همان لحن گفت که این خواست پدر مرحومم بود ، چون خودش مهندس بود خیلی دلش میخواست من که آخرین فرزتد او بودم شغل او را ادامه دهم .ولی پس از اتمام تحصیلاتم خودم نیز به این شغل علاقه مند شدم.”

“خدا رحمتشان کند .”

در باره ی او کنجکاو شده بودم ولی درست نبود زیاد پرسش کنم . مسعود آنقدر محجوب بود که از حرف زدن با او به هیچ وجه احساس ناراحتی نمیکردم .او جوانی روشن فکر ولی درونگرا بود .با این حال در همان نیم ساعت فهمیدم او کوچکترین پسر یک خانواده ی پنج نفری است و دو خواهر و یک برادر بزرگتر دارد .یک برادر و یک خواهرش در سوئد و فرانسه زندگی میکنند و خواهر دیگرش همسر یک تاجر فرانسوی است و در حال حاضر با مادرش در منطقه زعفرانیه زندگی میکند .برایم جای تعجب داشت که پسری با خصوصیات او چطور میتوانست دوست بهروز باشد .با احتیاط از او پرسیدم شما چطور با آقای صابری آشنا شدید .” و او برایم گفت که ان دو هم دانشکده ای بودند و وقتی هم که مسعود برای تحصیلات به فرانسه رفته بود بهروز را هم آنجا میبیند و بدین ترتیب دوستی شان محکم شده بود و در آخر گفت که

“مدتی هم معلم پیانوی بهروز بودم .”

خیلی تعجب کردم.بهروز و پیانو …ادم خشنی مثل او بیشتر به یک کیسه بوکس نیاز داشت تا یک پیانو .

“کاش زودتر شما را دیده بودم تا تار زدن را به من آموزش بدهید .”

او با کم رویی گفت حاضر است با کمال میل این کار را انجام بدهد .

غرق صحبت با او بودم ومتوجه اطراف نبودم .همانطور که با مسعود صحبت میکردم چشمم به علی افتاد که دست در موهاش فرو برده بود و دست دیگرش در جیب شلوارش بود و به طرف ما نگاه میکرد .از همان فاصله تشخیص دادم که خشمگین است . و در همان لحظه متوجه شدم عصبانیت او به خاطر صحبت کردن من با مسعود است .راحله هم در فاصله کمی از او ایستاده بود وپشتش رابه ما کرده بود .از شادی لبخند زدم و پیش خود گفتم حقت است ، چطور وقتی خودت نامزد کردی فکر مرا نکردی ، حالا آنقدر عصبانی باش تا بمیری . سپس با لحن صمیمی تری با مسعود گرم گرفتم .

به مسعود گفتم :”میشود اولین کلاس آموزش تار را همینجا دایرکنید .”

او در حالیکه تا بنا گوش قرمز شده بود گفت “اگر بنده را قابل بدانید من حرفی ندارم.”

با خوشحالی بلند شدم و در کنارش با فاصله ی کمی نشستم .از پشت سر مسعود ، علی را زیر نظر داشتم .در حال دیوانه شدن بود چون با کفش داخل آب رفت . راحله نیز به دنبالش دوید . در یک لحظه راحله را دیدم که توی آب کله پا شد ، مثل اینکه زیر پایش خالی شد . با جیغ او علی برگشت و او را از آب بیرون کشید .از دیدن این منظره خندیدم .مسعود به طرفی که من نگاه میکردم برگشت و با دیدن راحله که در آب افتاده بود با نگرانی گفت :اتفاقی افتاده /”

با خنده گفتم :”خیر فقط نامزد پسرخاله ام در آب افتاد .”

مسعود هم لبخندی زد و گفت :خواهش میکنم تار را بگیرید .”

من با احتیاط آن را گرفتم .فکر میکردم سبک باشد اما وقتی آن را به دست گرفتم بر خلاف تصورم سنگین بود .طرز نگه داشتنم غلط بود و مسعود مجبور شد خودش آن را در دستم تنظیم کند .هنوز از دیدن صحنه افتادن راحله در اب لبخند میزدم ، البته به خاطر زمین خوردن او نبود .چون من عادت نداشتم زمین خوردن کسی را مسخره کنم ولی باز شیطان در جلدم رفته بود .وقتی تار را در دستم گرفتم او درباره ی اصوات توضیح میداد و من برای اینکه یاد بگیرم با دقت به صحبتهایش گوش میکردم. راستی که عالی توضیح میداد به طوری که من که تا به آن وقت دست به چنینی چیزی نزده بودم متوجه شدم. ولی چون بار اولم بود مرتب انگشتانم از روی تار سر میخورد و او مجبور میشد در حالیکه تار در دست من بود خودش آن را بزند .دیگر به علی توجهی نداشتم  وجود تار باعث شده بود که او و راحله  از یادم بروند .وقتی سرم را بالا کردم محسن و سارا را دیدم که با لبخند به من نگاه میکردند .

لبخندی به آن دو زدم و گفتم که به من می آید که تار بزنم”

سارا با لبخند گفت :”خیلی .”

به محسن نگاه کردم، ناراحت نبود . خنده ام گرفت و پیش خود گفتم خوب است که اجازه دارم با مسعود حرف بزنم .مسعود با جدیت اصوات را به من می آموخت و چون خیلی واضح توضیح میداد من هم خوب یاد میگرفتم .

کم کم بهرخ و دوستش نازنین و مارال هم آمدند و دور ما حلقه زدند .نازنین گفت “آقا مسعود نگفتید کلاس دایر کردید و گرنه ماهم شرکت میکردیم.”

مسعود لبخندی زد و گفت سپیده خانم استعداد خاصی در یادگیری دارند .

“البته فقط در نگه داشتن آن و از حرف من همه خندیدند .

گفتم :”اقای محمدی …”

مسعود حرفم را قطع کرد و گفت :”خواهش میکنم مرا مسعود صدا کن.”

و آنقدر این کلمه را با صداقت بیان کرد که من گفتم :”مسعود خان خواهش میکنم تار را رها کنید تا من ان را امتحان کنم.”

مسعود در حالیکه تار را رها میکرد گفت :”خانش اضافی بود فقط مسعود .

“متشکرم مسعود .

تار را محکم در دستم گرفتم و فقط توانستم چند صدای ضعیف از ان در آورم .ولی او با شوق گفت خیلی خوب است .شاگردانی که تا کنون داشته ام پس از پنج شش جلسه توانستند مثل شما بزنند .فقط باید محکم تر تار ها را بکشید .خواستم محکم بزنم ولی انگشتانم ضعیف بودند .

“پس از کمی تمرین میتوانید راحت تر بزنید .”

نگاه تشکر آمیزی به او کردم و گفتم خوب این از زدن تار حالا خواندن را هم یادم بدهید .

صدای خنده ی اطرافیان بلند شد .در این هنگام با شنیدن صدای خشنی که میگفت بهتر است برای ناهار به ویلا برگردیم سرم را بالا کردم و بهروز را دیدم . در حالیکه حوله ای دور خودش پیچیده بود با خشم به من نگاه میکرد .انقدر خشمش علنی بود که همه متوجه شدند ولی من با خونسردی و بدون توجه به ناراحتی او گفتم :”مسعود خواهش میکنم تارت را چند ساعت به من قرض بده.

مسعود در حالیکه از کنارم بلند میشد گفت :” خواهش میکنم این تار را به عنوان یادگاری از من قبول کنید .”

در حالیکه سرم را به علامت قبول نکردن تکان میدادم تار را به طرف او گرفتم و گفتم :”نه آن را از شما قبول نمیکنم .فقط قرض خواستم.

او سرش را تکان داد و گفت “خیلی خوب اشکالی ندارد ، هرچند ساعت که دوست دارید پیشتان باشد .

بهرخ از دیدن خشم بهروز بلند شد و با رنگی پریده به دوستش گفت :”بهتر است به ویلا برگردیم. بهروز به طرف لباسهایش رفت تا آنها را بپوشد . مهناز و مارال هر دو به هم نگاه کردند ، حتی دختر عموی بهرخ هم با چشمانی که وحشت از آن پیدا بود به بهروز نگاه میکرد .محسن و سارا بی تفاوت بلند شدند و محسن و مسعود و امیر دوباره کوله باری را که با زحمت آوده بودند به دست گرفتند .ولی من در حالیکه با تار تمرین میکردم از جایم تکان نخوردم. خیلی حرص خوردم و پیش خود گفتم مثل این است که به همه فرمانروایی میکند .

مهناز گفت :”سپیده بلند نمیشوی /”

“نه همین جا می مانم.”

با نگرانی گفت “ولی آخر همه بر میگردند .

“چه اشکالی دارد ما همین جا میمانیم.صبحانه را که دیر خورده ایم .چند ساعت دیگر به ویلا بر میگردیم .

مهناز شانه هاش را بالا انداخت و گفت نمیدانم چه بگویم .”

“بنشین و اینقدر از این هیولا نترس .” ولی او با تردید ایستاده بود .

مارال به ما نزدیک شد و گفت : برویم؟”

“من میخواهم یک ساعت دیگر اینجا بمانم ، توهم بمان.”

او به طرف بهروز نگاهی کرد و گفت :” نه بهتر است بروم.” سپس دوان دوان خود را به بهرخ رساند وبا ا و دوستش همراه شد .

ازعلی و راحله خبری نبود .فکر میکنم یا به ویلا برگشته بودند و یا جای دیگری قدم میزدند .ولی با خیس شدن حدس میزدم به ویلا برگشته باشند .مهناز مثل مجسمه ابوالهول بالای سرم ایستاده بود .

بهروز به طرف ما آمد و به مهناز گفت :” شما چرا ایستاده اید ؟ بهتر است برویم .”

مهناز با دیدن چهره ی خشن بهروز هول شد و گفت :”منتظر سپیده هستم .”

بهروز با لحن خشن گفت : مگر ایشان تشرف نمی اورند ؟”

” خیر بنده میخواهم مدتی همین جا بنشینم و با تار تمرین کنم .”

با عصبانیت گفت :”لعنت بر این تار .” و با خشم به طرف ویلا رفت .وقتی دور شد ، دستهایم را به هم مالیدم و گفتم :”خوب شد . دلم خنک شد پسره ی احمق.” حقش را کف دستش گذاشتم .” خیلی خوشحال بودم .آنقدر که پس از رفتن او تار را ماننند بیل روی دوشم گذاشتم و به طرف آب رفتم وبا کفشهایم داخل آب شدم و چند بار بالا و پایین پریدم و فریاد زدم هورا …پیروز شدم.

مهناز از دیدن کار های من با حیرت به من نگاه کرد و سپس سرش را تکان داد و گفت :” یعنی چی پیروز شدی ؟به کی ؟”

“خوب حالش را گرفتم نه ؟ تا او باشد با سگش مرا نترساند .”

ولی مهناز با افسوس سری تکان داد و گفت :”فکر کردی ، صبر کن ، این خشمی که من از او دیدم انتقامی وحشتناک به دنبال دارد .بیچاره عجله کن بیا برگردیم.” سپس با ترس گفت :” حالا ببینیم میتوانیم برگردیم ویلا .میترسم سگش را رها کند تا تکه تکه امان کند .”

از حرف مهناز توی دلم خالی شد .با ترس گفتم :” ولی او نمیتواند این کار را بکند . باید جواب پدر و مادر مرا بدهد .”

مهناز با تمسخرگفت :”چه کسی ؟ بهروز یا سگش .”

کمی فکر کردم به راستی ترس وجودم را گرفته بود .مهناز راست میگفت و اگر سگ او با دندانهای تیزش به من حمله میکرد بزرگترین تکه بدنم گوشم بود .

“حالا باید چکار کنم .بهتر نیست صبر کنیم تا پدر و مادر به دنبالمان بیایند .”

“چطور بفهمند ما اینجا هستیم. بهتر است زود بر گردیم.”

“حالا حتما باید از آن جنگل رد شویم ؟”

“له مگر اینکه از دیوار مردم بالا برویم.”

کمی صبر کردم تا شاید کسی به دنبالمان بیاید ولی کسب نیامد . خوب بود مهناز با من بود و با آنان نرفته بود و گرنه همانجا قبری برای خودم میکندم .روبه مهناز کردم و گفتم :” به نظر تو سگش به حرف تو گوش میکند .”

با پوزخند گفت : نه احمق جون ، او به خاطر صاحبش با ما کاری نداشت .”

حرف مهناز ناراحتی ام را بیشتر کرد و رو به او گفتم :” میترسم هرچه بیشتر اینجا بمانیم بدتر شود .” کمی بعد همراه مهناز به طرف ویلا راه افتادیم .در راه یک چوب و یک سنگ برداشتم تا اگر سگش خواست به طرفم حمله کند لااقل از خودم دفاع کنم .تار هم شده بود قوز بالا قوز .نمیدانستم ان را به دست بگیرم یا سنگها و چوبها را . عاقبت با هر بدبختی بود وارد جنگل شدیم .با هر صدایی از جا میپریدم و هر لحظه فکر میکردم الان سگش به ما حمله میکند .تاجنگل را طی کردیم نصف عمرم تمام شد .وقتی به موحطه ویلا رسیدیم با شتاب چوب را به طرفی پرت کردم و سنگها را هم که در بلوزم جمع کرده بودم به زمین ریختم و خود را با دست تکان دادم . وسپس تار را در دست گرفتم و به طرف ساختمان به راه افتادم و تا روی پله ها نفس راحتی کشیدم.

مستقیم به طبقه بالا رفتم تا لباسم را عوض کنم .منیر خانم از پله ها پایین می امد و با دیدن من و مهناز گفت :” همین حالا ناهار صرف میشود ، خواهش میکنم زودتر تشریف بیاورید اتاق غذاخوری .” مهناز ضمن تشکر به طرف اتاق پذیرایی رفت ولی من به سرعت به اتاق رفتم و دست و صورتم راشستم و بلوزم را عوض کردم و پایین آمدم .هنوز ناهار صرف نشده بود همه سر میز بودند ولی بهروز را ندیدیم .هنوز درست جابه جا نشده بودم که او هم آمد .بلوزی آستین کوتاه به رنگ سفید و شلواری به همان رنگ به پا داشت .بدون اینکه به من نگاهی کند با جدیت سر میز نشست .پس از نشستن او دو خدمتکار مشغول پذیرایی شدند .چشمم به علی افتاد که بغل دست راحله نشسته بود و پیراهن زرشکی رنگی به تن داشت و سرش را پایین انداخته بود .رنگ زرشکی به او خیلی می آمد ، به یاد روزی افتادم که از من خواستگاری کرده بود .با یادآوری آن روز اشتهایم را از دست دادم . واحساس کینه شدیدی از او در دلم بوجود امد .مسعود هم پهلوی بهروز نشسته بود .چشمم به او افتاد ، او نیز به من نگاه میکرد لبخندی زدم و او نیز با لبخندی پاسخم را داد .چشم بهروز به من افتاد و جرقه خشم را در چشمش دیدم .حالا دیگر خیالم راحت بود که سگش نمیتواند جلوی این همه آدم مرا تکه تکه کند .با خود گفتم باید یادم باشد دیگر به تنهایی بیرون نروم.

هنوز ناهار تمام نشده بود که پدر و مادر به همراه بقیه از بازار برگشتند و خدمتکار ها به سرعت طرف دیگر میز را برای آنان اماده کردند .وقتی مادر به همراه بقیه برای صرف ناهار به اتاق میز غذاخوری وارد شد با دیدن ما لبخندی زد و گفت :”مگر قرار نبود ناهار کنار ساحل باشید.” به علامت بی خبری سرم را تکان دادم .او در حالیکه به طرف میز میرفت دستش را روی شانه علی گذاشت و با او خوش و بش کرد .از این کار مادر تعجب کردم .راستش خیلی دلم گرفت .توقع داشتم مادر به علی اهمیت ندهد و حتی با او حرف نزند .ولی حالا میدیدم که با محبت دستش را روی شانه علی گذاشته و با او صحبت می کند .از ناراحتی چشمانم را بستم ونفس عمیقی کشیدم .کار مادر برایم گران تمام شده بود و احساس میکردم سرنوشت من برای او اهمیتی نداشته و گرنه اینطور با علی رفتار نمیکرد .با ناراحتی بلند شدم وبه طرف اتاق رفتم .بقیه نیز برای استراحت به اتاقهایشان رفتند .وقتی مارال به همراه راحله و مهناز برای استراحت به اتاق آمدند نگاهی به من کرد ولی چیزی نگفت . با راحله هم تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بودم . او هم به من نگاه کرد .چیزی در چشمانش بود که نمیدانستم معنی آن چیست .

درست مثل میخی که در زمین فرورفته فقط در این وسط مهناز با محبت به من نگاه میکرد .روی تخت دراز کشیدم  وچشمانم را بستم و کم کم به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم کسی در اتاق نبود .به اتاق پدر و مادررفتم و در زدم ولی آنجا هم کسی نبود .فکر کردم به طبقه پایین رفته اند ولی وقتی پایین رفتم کسی را ندیدیم با ناراحتی همه جا سر کشیدم و بعد به آشپزخانه رفتم. خانمی در حال اماده کردن غذا بود .پرسیدم :”ببخشید شما اطلاع ندارید پدر و مادر من کجا رفته اند ؟”

او سرش را تکان داد در همین موقع منیر خانم وارد آشپزخانه شد و با دیدن من لبخند زد و من پرسشم را تکرار کردم .اوگفت “به اتفاق جمع دریا رفته اند .

“همه با هم ؟”

“بله.”

از اینکه مرا بیدار نکرده و رفته بودند ناراحت شدم ..خواستم به اتاق برگردم و همانجا بمانم ولی فکر کردم حوصله ام سر می رود .با تردید به منیر خانم گفتم :”شما نمیدانید سگ را کجا بسته اند ؟”

“شی ین را هیچ وقت نمیبندند .لابد با آقا بهروز رفته بیرون .”

“ایشان هم با بقیه کنار دریا رفته اند .”

“نمیدانم فکر مینکم رفته باشند .

پیش خود حساب کردم اگر بهروز با بقیه به کنار دریا رفته باشد به این زودی بر نمیگردد .بهتر است سریع خودم را به دریا برسانم .سپس یاد موجهای زیبای دریا افتادم که چقدر به انسان لذت میبخشید .تمایلم برای رفتن زیادتر شد .احساس کردم گرمای هوا کلافه ام کرده و یا شاید به من اینجور تلقین شده بود .به سرعت به طرف اتاق برگشتم و کلاه سفیدی که لبه پهن داشت برداشتم و ان را بر سر گذاشتم و به طرف دریا راه افتادم .فقط گذشتن از جنگل برایم مشکل بود .با ترس داخل جنگل قدم گذاشتم و تا سر پیچ دوم به سلامت گذشتم ولی سر پیچ سوم از همان که میترسیدم سرم آمد .سگ درشت هیکل بهروز را با همان قلاده طلایی رنگش دیدم که کنارجاده نشسته بود . به عقب برگشتم .راهی برای برگشتن نبود .همانجا ایستادم .وقتی دیدم بدون هیچ واکنشی نگاهم میکند به خود گفتم تا ابد که نمیتوانم همین جا بایستم . اگر به عقب برگردم با چند خیز میتواند به من برسد .اگر هم همین جا بمانم باز سودی به حالم ندارد .به یاد حرف پدر افتادم که یکبار به من گفت اگر سگی را دیدی بی اعتنا رد شو ، اگر بترسی دنبالت میکند .به خاطر همین سعی کردم خودم را به خونسردی بزنم ولی حتی نتوانستم یک قدم بردارم .فقط یک پیچ مانده بود تا به دریا برسم .اگر از پیچ رد میشدم شاید کسی بود تا مرا ببیند .ولی اگر کسی آنجا نبود چه ؟ از اینکه تنها بیرون امده بودم به خودم ناسزا گفتم .درست مثل میخی که در زمین فرو برود آنجا ایستاده بودم و به سگ نگاه میکردم .او نیز همچنان آرام به من نگاه میکرد .فهمیدم که قصد حمله ندارد .ولی با تمام این احوال نمیدانستم چرا نمیتوانستم تکان بخورم .با شنیدن صدایی از پشت سر به شدت تکان خوردم . به عقب نگاه کردم ، بهروز را با همان بلوز و شلوار سفید رنگ دیدم در حالیکه اسلحه شکاری در دستش بود به طرف من می آمد .از نگاهش هیچ چیز خوانده نمیشد .به من نگاه نمیکرد .وقتی نزدیکم رسید با تحقیر نگاهی به من کرد و گفت :”برای تفریح ایستاده ای یا از ترس خشکت زده.”

با وجود ترس جسارتم را از دست نداه بودم . با بی تفاوتی گفتم :هر جور که دوست داری فکر کن. “

با نیشخندی گفت :”حقش بود دفعه اول میگذاشتم تکه پاره ات کند .

با خونسردی نگاهش کردم و گفتم ولی تو این کار را نمیکنی .”

با همان نیشخند گفت :”از کجا اینقدر مطمئنی ؟”

“چون من مهمان شما هستم .”اخمی کرد و با نگاه نافذی گفت :” به خاطر همین هم به خودت اجازه میدهی به صاحبخانه توهین کنی ؟”

با حیرت گفتم :”من چه وقت به صاحبخانه توهین کرده ام که خودم خبر ندارم .”

“همان موقع که در ساحل تنگاتنگ رفیق من نشسته بودی .”

با حیرت پیش خود فکر کردم چقدر حسود است .حالا خوب است چیز دیگری نگفت .نفس بلندی کشیدم و گفتم :”من فقط تار زدن را از او یاد میگرفتم .”

با لحن ازار دهنده ای گفت :”بله متوجه شدم.”

به سگ نگاه کردم از جا بلند شده بود .

بهروز در ادامه صحبتش گفت :”به هرحال باید معلمت را عوض کنی .”

متوجه حرفش نشدم ولی وقتی کاغذی را از جیبش در آورد و ان را به طرف من گرفت گفت :”برای مسعود کاری پیش آمد و مجبور شد برگردد تهران و این نامه را به من داد که ان را به تو بدهم . از تو معذرت خواسته .”

نامه را گرفتم و ان را خواندم با خط زیبایی نوشته بود :

سپیده خانم ، گرفتاری پیش آمد که مجبور هستم به تهران برگردم .برای خداحافظی آمدم ولی گفتند خوابیده اید .از شما معذرت میخواهم که نتوانستم تار زدن را به طور کامل به شما یاد بدهم .

خدانگهدار مسعود .

با تعجب نامه را به بهروز برگرداندم و گفتم :”ولی تار او هنوز پیش من است .”

“مهم نیست .من آن را بر میگردانم . سپس با لحن سرد و گزنده و بدون انکه نگاهی به من بیندازد گفت :”به ساحل میروید ؟”

“بله  میخواستم پیش پدر و مادرم بروم.”

“من شما را میرسانم .”

با تردید به او نگاه کردم و گفتم مهم نیست به ویلا بر میگردم .

با تحقیر نگاهم کرد و گفت :”کدام احمقی به تو گفته که من لولوخور خوره ام .”

از لحنش جا خودم با لکنت گفتم :”…باور کنید …هیچکس .”

با نیشخند گفت :”از قیافه ات معلوم است .توفکر میکنی تنها دختر دنیایی ؟!همان احمقی که مرا هیولا معرفی کرده به تو نگفته من به هر دختر توجه ندارم .پس راحت باش و اینقدر هم موضع نگیر .” سپس راه افتاد و گفت :”دنبالم بیا . تو را پیش پدر و مادرت میبرم و مطمئن باش با تو هچ کاری ندارم .”سگش را صدا کرد و گفت :”شی ین به این خانم مغرور کاری نداشته باش فهمیدی ؟….

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 9:57

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید