رمان امانت عشق”قسمت هفتم”

رمان امانت عشق”قسمت هفتم”
تعداد بازديد : 261


می دانستم اگر مهناز پسر بود خیلی شبیه علی می شد و از تصور اینکه آن وقت کدامشان را باید انتخاب میکردم ،لبخندی زدم و با تمسخر گفتم:”چقدر خوب میشد .”

مهناز هم با پوشیدن لباسش مرا حیران کرد ، لباسش گیپور مشکی بلندی بود که چاک زیبایی در پشت آن خورده بود و یقه ی بلندی داشت که با موهای مشکی و بلند او هماهنگ بود. با جیغ خفه ای خوشحالی ام را نشان دادم و بوسه محکمی از روی صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهایمان را پوشیدیم تا جا نمانیم. با وجود کفش های پاشنه بلندی که به پا داشتیم نمیتوانستیم بدویم تا زودتر خود را به خیابن برسانیم .مادر وقتی من و مهناز را دید ، گفت :”بچه ها بروید سوار ماشین پدر شوید .”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید



مادر روی صندلی جلو پهلوی پدر نشسته بود و من و مهناز هم عقب نشسته بودیم . خاله پروین با پاترول دایی و میلاد هم جلوی ماشین علی نشسته بود.کمی بعد به خانه ی آقای رحمانی رسیده بودیم. خود آقای رحمانی به همراه عده ای برای استقبال از خانواده ی عروس جلوی در ایستاده بودند و گوسفند بزرگی نیز آما ده ی ذبح بود. جلوی در ریسه های چراغ آویزان شده بود و دو لنگه ی در نیز باز بود. داخل حیاط به صورت طاق نصرت چراغانی شده بود و حتی روی درختان نیز به طرز زیبایی چراغ های چشمک زن نصب شده بود. وقتی خبر ورود کاروان عروس رسید ، مهمانان سر و صدایشان به هلهله بلند شد و ارکستر نیز شروع به نواختن آهنگ عروسی کرد .مارال مانتوهای مارا گرفت وبه داخل اتاقش برد و ما نیز با هیجان وارد پذیرایی بزرگ اقای رحمانی شدیم .رو به روی در پذیرایی میز بزرگی بود که روی آن مبوه های زیادی برای پذیرایی چیده شده بود. با اینکه جمعیت زیادی داخل پذیرایی بودند ، هنوز هم جای کافی برای نشستن وجود داشت .به طرف جای دنجی که زیاد هم جلوی چشم نباشد رفتیم ، در حین راه رفتن صدای موسیقی لرزه براندامم انداخته بود .وقتی جابه جا شدیم ، به مهمانان نگاه کردم . رویا و افسانه و آزاده و حتی دختر عموی خجالتی سارا ، آرزو را دیدم که وسط سالن این طرف و آن طرف می رفتند .از دیدن لباس رویا خیلی تعجب کردم .کت و دامن مشکی از جنس چرم پوشیده بود که دامن آن به زحمت به زانویش می رسید و چکمه ای هم از جنس چرم به پا داشت که تا روی زانویش می رسید .موهای مشکی اش را هم باز با بی سلیقگی و مطابق مد روز درست کرده بود . فقط یک ماسک و کلاه کم داشت تا هیبت زرو را پیدا کند. وقتی نظرم را در باره ی او به مهناز گغتم خندید و گفت :”سپیده ، دوباره شروع کردی ؟۱″

مهناز بر خلاف دختر عموهای سارا که حتی نیم نگاهی به طرف من نمی کردند ، مرتب از لباس و چهره ام تعریف میکرد ، به طوری که گاهی فکر میکردم زیادی اغراق می کند. بلند شدم و به طرف دیگر اتاق رفتم و با دو بشقاب میوه به طرف مهناز برگشتم.با شنیدن صدای سلامی برگشتم .بهروز را دیدم که بدون دعوت صندلی کناری مرا اشغال کرده و با نگاه مرموز ی  گفت :”نمیدانستم از هالیوود هم مهمان دعوت کرده اند ؟”

خیلی سعی کردم نخندم اما با صدایی که خنده در آن مشخص بود گفتم :”شما خیلی متملقید.”

با حاضر جوابی که از او سراغ داشتم میدانستم که جوابم را آماده در استین دارد . و در این مورد حدسم درست بود .با لحن وسوسه امیزی گفت :”وقتی انسان شاهکار طبیعت را جلوی چشم دارد نا خود آگاه نطق تحسینش باز میشود.”

صدایش به حدی گیرا بود که احساس خلسه میکردم.با اینکه میدانستم با صحبت کردن با او خشم بعضی از اطرافیانم را برمی انگیزم ولی جاذبه ای در صدا و نگاهش بود که مرا وادار میکرد بدون اعتراض وجود او را تحمل کنم و حتی پاسخ پرسشهایش را هم بدهم .البته از اینکه با این جسارت با من صحبت میکرد هم حرصم گرفته بود و هم خنده ام گرفته بود. متوجه نشدم چه مدت با اوصحبت میکردم که مهناز اهسته به بازویم زد وبعد سرش را جلو آورد و گفت :”سپیده دایی سعید کارت دارد.”

به اطراف نگاه کردم ولی او را ندیدم .به مهناز رو کردم و گفتم :”پس دایی کجاست ؟”

مهناز به در اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت :”رفت بیرون.”

با عذرخواهی بلند شدم و بیرون رفتم .در حال با دایی سعید مواجه شدم که باورم نشد او همان دایی سعید خوش رو و خوش برخورد میباشد و برخلاف همیشه با اخم به من گفت :”دنبالم بیا.” و به طرف اتاقی که در انتهای هال و در گوشه ی دنجی بود حرکت کرد .

من نیز بدون اینکه بدانم چه شده به دنبال او رفتم .دایی وارد اتاق شد و وقتی من وارد شدم ار دکور ان فهمیدم اتاق متعلق به محسن میباشد .تعجبم بیشتر شد که دیدم خود محسن هم انجاست.

با حیرت سلام کردم و بعد روبه دایی سعید کردم و گفت :”اتفاقی افتاده ؟”

دایی در حالی که با ناراحتی دستش را میان موهایش فرو برده بود گفت :

“سپیده از تو تعجب میکنم.”

هاج و واج نگاهش کردم و وقتی دید من متوجه منظورش نشدم ، نفسی کشید و گفت :” منظورم از صحبت کردن تو با…” و به محسن نگاه کرد .از اینکه دایی سعید به این صورت جلوی محسن مرا توبیخ میکرد، ناراحت شدم. محسن با لحن ارامی گفت :مقصر من هستم که به شما نگفتم. بهروز پسر عمه ی من است و مدتی است که از فرانسه برگشته ، البته نباید این را بگویم ولی وجدان حکم میکند که شما را مطلع کنم .بهروز ادم خطرناکی است ، البته خطرناک نه به این صورت که قاتل یا راهزن باشد ، ولی چطور بگویم ، بی بند و بارو …” وبرای پیدا کردن کلمه ی مناسب لب هایش را به هم فشار داد .

سرم را پایین انداختم و گفتم :”ولی من صحبت خاصی با ایشان نکردم فقط جواب سوالاتشان را دادم .”

محسن دستی به صورتش کشید و با نگاه نگرانی به من گفت :“مواظب صحبت هایش باشید چون شگرد او همین است ، چرب زبانی و سوال…”.

چشمانم را بستم و گفتم :” چشم آقا محسن ، دیگر با ایشان حرف نمیزنم .” میخواستم خارج شوم که دایی گفت:”صبر کن کارت دارم.”

وقتی محسن رفت ، دایی سعید نگاهی به سراپای من انداخت و گفت :

“سپیده لباست ، مناسب این مجلس نیست.”

با تعجب گفتم :”لباس من؟!”

با حالت آمرانه ای گفت : “بهتر است لباست را عوض کنی .”

با خشمی که کم کم وجودم را میگرفت گفتم :دایی جان با اینکه احترام زیادی برایتان قائلم ولی نمیتوانم به این درخواستتان پاسخ مثبت دهم.”

دایی با حالت متفکری گفت :”چطور شیرین در مورد پوشیدن این لباس به تو چیزی نگفته ؟”

به تندی گفتم :”خواهش میکنم پای مادر را به میان نکش ، من خودم این لباس را انتخاب کردم ، مادر هم اعتراضی نداشت .تازه مگر لباسم چه عیبی دارد ؟”:

دایی با عصبانیت گفت :”هیچ، فقط عیبش این است که اندامت را کاملا نشان میدهد.”

از لحن صریح دایی خجالت کشیدم و گفتم :”پس لابد کت روی ان را نمیبینید.”

“سپیده خودت را گول نزن.”

با استیصال گفتم :”ولی اخر من لباس دیگری نیاورده ام .”

دایی با اخم گفت :”برو حاضر شو ، با هم برویم منزل .”

با ناراحتی بیرون رفتم ، مستقیم پیش مادر رفتم و جریان را به او گفتم ، مادر با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :”من سعید را خوب میشناسم ، به طور حتم دلیلی برای این حرفش دارد.”

با التماس گفتم :”مامان کاری کنید دایی از خر شیطان پایین بیاید.”

مادر در حالی که به طرف اتاق محسن میرفت دستش را روی شانه ام گذاشت . برایم یک سال طول کشید تا مادر از اتاق محسن بیرون بیاید .وقتی آمد با لبخندی که سعی میکرد و یا ترجیح میداد که ان را بر لب نیاورد گفت :” دایی جان وقتی تو ومهناز وارد شدید ، شنیده چند جوان درباره ی شما صحبت میکنند ، به همین خاطر روی لباس تو حساس شده ،”

آهی کشیدم . گفتم :”بیچاره من چه اقبالی دارم. این همه ادم ، دایی چسبیده به من .”

مادر گفت:خوب حالا اگر قول بدهی مرتب این طرف و ان طرف نروی و یک جا بنشینی، دایی با لباست کاری ندارد. “

با خوشحالی صورت مادر را بوسیدم و همانجا کنار او نشستم ، حتی تا موقعی که شام صرف شد و بعد از ان هم من و مهناز از کنار مادر دور نشدیم. آخر شب وقتی آقای رفیعی سارا و محسن را دست به دست هم داد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد ، همراه با سارا من هم آهسته گریه کردم. پیش بینی این لحظه را نمیکردم و گرنه دستمالی با خود می اوردم. همانطور که سرم پایین بود از وجود دستمالی که شخصی به طرفم گرفته بود خوشحال شدم . بدون اینکه سرم را بلند کنم دستمال را گرفتم و آرام چشمانم را پاک کردم. تازه ان وقت سرم را بالا آوردم تا از آن شخص تشکر کنم .سیاوش را دیدم که با لبخندی که سعی میکرد آن را مخفی کند ، نگاهم میکرد. گریه را فراموش کردم و از اینکه او به گریه کردنم میخندید با اخم گفتم :”جای دیگری نیست که نگاه کنی و اینطور زل زدی به من.” چرخیدم و پشتم را به او کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم ، وقتی خودم را در اینه نگاه کردم ، از خجالت چشمانم را بستم .دلیل خنده ی سیاوش دو خط سیاهی بود که از بالای چشمانم تا پایین ادامه داشت .به دستمال نگاه کردم .همراه با اشکها ، لکه های سیاهی روی آن افتاده بود ، به سرعت صورتم را با آب و صابون شستم .و چشمانم را تمیز کردم. از آثار سیاهی خط قشنگی دور چشمم افتاده بود که حیفم آمد ان را پاک کنم ، فقط پیش خودم گفتم دیگر نباید گریه کنم تا ابرو ریزی شود.

اغلب مهمانان رفته بودند و جز خانواده ی ما و چند مهمان از طرف آقای رفیعی کسی در اتاق پذیرایی نبود .خاله سیمین و اقای رفیعی هم اماده ی حرکت بودند .از علی خبری نبود.

مادر گفت :”سپیده اماده شو باید حرکت کنیم .”

مهناز را دیدم که گریه کرده بود  ولی چهره اش مثل من خنده دار نشده بود، او مانتو پوشیده و اماده بود. من نیز مانتویم را از داخل اتاق مارال برداشتم . وقتی برای خداحافظی به طرف سارا رفتم ، خیلی سعی کردم گریه نکنم ، البته بیشتر به خاطر این بود که صحنه تکرار نشود . او را بوسیدم با محسن دست دادم و برایشان ارزوی خوشبختی کردم .البته دیگر نایستادم تا اشکم در یباید و به سرعت به طرف بیرون رفتم. با وجود کفش های پاشنه بلندم به تندی حرکت میکردم که روی راه پله های بالکن پایم روی پوست میوه ای لیز حورد و نزدیک بود با سر توی حیاط سقوط کنم که شخصی از پشت بازویم را نگه داشت و به طرف خودش کشید. با نگاه سپاسگذارانه ای به عقب برگشتم تا نجات دهنده ام را ببینم ، از دیدن بهروز به قدری جاخوردم که یک قدم عقب برداشتم ، که اگر مرا نگه نداشته بود سقوطم حتمی بود .در آن هوای سرد بلوز استین کوتا هی پوشیده بود و اندام ورزیده اش را به نمایش گذاشته بود . آهسته گفتم :”خواهش میکنم مرا رها کنید .” و با ترس به طرف در ورودی منزل نگاه کردم.

از طرز نگاه کردنم مثل اینکه افکارم را خوانده بود در حالی که خنده ی بلندی کرد گفت :” لابد شما را از حرف زدن با من منع کرده اند که این چنین هراسانید و لابد گفته اند من یک دوجین وشاید به اندازه ی موهای سرم دوست دختر دارم ولی دل زیبا پسندم به اینها قانع نیست و حالا دنبال شکارتازه ای هستم.”

از اعتراف صریحش چندشم شد .ترجیح دادم با سر توی حیاط می افتادم ولی دست او به من نمیخورد .از نگاه نفرت بارم خندید. و من با حرکتی سریع بازویم را از دستش رها کردم.

او با خنده گفت :”با تمام اینها چیزی را که میخواهم به دست مباورم و حالاهم…”

دیگر صبر نکردم تا اراجیفش را تمام کند . با احتیاط از پله ها پایین رفتم ، ولی میدانستم چشمان وقیح او مرا بدرقه میکند. جلوی در کوچه پدر را دیدم که با آقای رفیعی صحبت میکرد ، با دیدن من سوئیچ را به طرفم گرفت و گفت :”برو داخل ماشین سرما نخوری .”

سوئیچ را گرفتم و با آقای رفیعی خداحافظی کردم و به طرف ماشین حرکت کردم ، علی در کوچه هم نبود تعجب کردم و به ماشین های پارک شده توجه کردم و ماشین علی را در میان آنها ندیدم . در طول برگزاری مجلس چند بار او را دیده بودم .حتی پیش از شام او را مشغول پذیرایی از خانم مسن که یک دختر جوان همراهش بود دیدم . آن خانم را نشاختم و وقتی پرسیدم کیست پاسخ درستی نشنیدم و من نیز در موردشان زیاد کنجکاوی نکردم .شیشه ی ماشین را کمی پایین کشیدم .صدای پدر را شنیدم که میگفت :” من ، پروین و سیمین و مهناز را می رسانم ، شما هم با حمید به منزل بیایید اینکه مشکلی نیست.” و اقای رفیعی سرش را تکان داد.

در این موقع مهناز و پشت سر او مادر و خاله پروین را دیدم.چون میدانستم او با ما خواهد امد دستم را تکان دادم و اشاره کردم که بیاید . وقتی مهناز داخل ماشین شد پیش از اینکه مادر و خاله هایم سوار شوند پرسیدم :”مهناز نمیدانی علی کجا رفته ؟”

مهناز با حالتی متفکر گفت :”مثل اینکه خاله گفت رفته خانم منشی و مادرش را برساند.”

با تعجب گفتم :”خانم منشی؟!”

مهناز گفت:” بله و هنوز هم برنگشته .”

فکرم به مهمانی برگشت .پیش خانم مسن و دختر جوانی که پهلوی او نشسته بود و علی که سعی میکرد از ان ها پذیرایی کند .سعی کردم قیافه ی دختر جوان را بار دیگر به خاطر بیاورم .تصویر کمرنگی از او به ذهنم امد ولی نه آنقدر که بتوانم در ذهنم آن را تجزیه و تحلیل کنم. با لحنی که سعی میکردم بی تفاوت باشم پرسیدم:”یعنی این خانم ها اینقدر واجب بودند که علی ، خاله و آقای رفیعی را اینجا رها کرده است.”

مهناز که به جایی ثابت خیره شده بود گفت :”نمیدانم.”

احساس کردم تمام شادی حاصل از جشن زایل شده است و از اینکه در چهره ی ان دختر جوان دقت نکرده بودم از خودم حرصم گرفته بود. به دلیل کمبود ماشین دایی حمید ، مادر بزرگ و سودابه و خاله سیمین و آقای رفیعی را به منزل رسانده و خاله پروین و مهناز و منو مادر نیز با پدر به منزل یرگشنیم .دایی سعید و سیاوش و میلاد که با تاکسی به منزل بر گشتند .از بی فکری علی خیلی ناراحت بودم و خیلی دلم میخواست دلیل کارش را بدانم.

وقتی به خانه رسیدم از خستگی روی پا بند نبودم ، به اتاقم رفتم و لباسم را در آوردم و آنرا روی صندلی انداختم و لباس منزل پوشیدم و بدون اینکه چراغ را خاموش کنم روی تخت افتادم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.

دو هفته از آخرین روزی که علی را دیده بودم گذشته بود. در این دو هفته درگیر امتحانات ثلث اول بودم و جز درس و کتاب به فکر چیز دیگری نبودم و کم و بیش از همه جا بی خبر بودم .بعد از ظهر روز سه شنبه وقتی به خانه آمدم موقع صرف ناهار مادر گفت برای جمعه ی همین هفته سارا و محسن را پاگشا کرده و در ضمن تمام اقوام را برای صرف ناهار به منزلمان دعوت کرده ست .خیلی خوشحال شدم وخیالم راحت بود که تا آخر هفته امتحاناتم تمام میشود.

چهارشنبه اخرین امتحانم را دادم .ان روز از صبح هوا بارانی بود .وقتی زنگ تعطیلی دبیرستان خورد، با خوشحالی از اینکه از دست دلشوره های امتحان خلاص شده بودم نفس راحتی کشیدم و گرم گفتگو با میترا شدم و با هم تا کنار در دبیرستان حرف زدیم، هنوز از در دبیرستان بیرون نرفته بودیم که ماشین امیر را دیدم که درست جلوی در پارک شده بود و خودش هم بیرون ایستاده بود و به در ماشین تکیه داده بود. برای اینکه بی تفاوت رد شوم دیر شده بود ، به خصوص که میترا هم با من یود. دیگر نمیتوانستم امیر را ندیده بگیرم و خودم را به آن راه بزنم. اونیز متوجه ما شده بود. آهسته سلام کردم. و او به آرامی پاسخ داد می خواستم خداحافظی کنم که او پیشدستی کرد و گفت :” سپیده خانم ، امروز افتخار دارم که شما را برسانم ؟”

دنبال بهانه ای گشتم ولی متاسفانه چیزی به فکرم نرسید.به زحمت گفتم :”ممنون ولی اخر…”

نگذاشت صحبتم تمام شود، سرش را خم کرد و گفت :” آخر چی؟ لابد اجازه ی سوار شدن ندارید .”

لبخندی زدم و گفتم :نه موضع این نیست ، باید جایی بروم.”

امیر گفت :”توی این باران ؟!”

در رودربایستی عجیبی گیر کرده بودم، دنبال راه فراری میگشتم، زیر باران شدیدی که از آسمان می بارید ، داشتم خیس میشدم و از اینکه آنان را معطل خود کرده بودم احساس ناراحتی کردم. با تردید به میترا نگاه کردم ، او سرش را به علامت تایید تکان داد و در عقب را برایم باز کرد. با ناچاری تشکر کردم و سوار شدم. درحالی که از دست میترا حرص می خوردم ، آرزو کردم ای کاش مثل روزهای پیش از همان کلاس با او خداحافظی میکردم ولی دیگر کار از کار گذشته بود .فضای ماشین از ادکلون مردانه ای پرشد بود. در حالیکه روی صندلی جابه جا می شدم ، چشمم به بعضی از بچه های کلاس افتاد ، که با شیطنت به ما نگاه میکردند . با خود گفتم بیچاره شدم ، از فردا متلک هایست که بارم میکنند .صدای نسرین دخترک شلوغ کلاسمان را شنیدم که بلند داد زد مبارک باشد .ناخود آگاه چشمم به آینه ماشین افتاد و امیر رادیدم که موذیانه لبخند می زد. از لبخندش خوشم نیامد ، سرم را به طرف پنجره برگرداندم. از بی ارادگی خودم حالم بهم میخورد و اگر بی ادبی نبود همان موقع پیاده میشدم .میترا به عقب برگشت و با خنده چشمکی به من زد . از حرصم واکنشی نشان ندادم ، هنگامی که از سر خیابان مدرسه به خیابان اصلی می پیچیدیم ، چشمم به آن جوانک مزاحم افتاد که در آن باران تند که تمام لباسهایش را خیس کرده بود هنوز انجا ایستاده بود و چشم به راه مدرسه داشت .از حماقتش نا خود اگاه لبخند زدم . امیر از آینه مرا می پایید ، چون احساس کردم ، دیدش به سمتی که من نگاه میکردم متمایل شده و با کنجکاوی به آن طرف نگاه کرد. نگاهم را برگرفتم و در حالی که با کلاسورم بازی می کردم با خود گفتم از ان مرد ها ی حسود و شکاک است .

میترا برای اینکه سکوت را بشکند گفت :”سپیده ، دیدی عاقبت با من امدی .” و بعد خندید.

در دل گفتم :”بی مزه ، بعد حسابت را می رسم.”

برای حفظ ظاهر لبخند زدم و گفتم :”با عث زحمتتان شدم .”

امیر به جای میترا پاسخ داد :”اختیار دارید باید از آسمان متشکر باشیم که افتخار رساندن شما را پیدا کردیم .”

اهسته گفتم :شما لطف دارید .”

به جایی رسیدیم که من و میترا همیشه در آنجا از هم جدا میشدیم . رو به امیر کردم و گفتم :”به راستی از لطفتان متشکرم ، من دیگر رفع زحمت میکنم ، همین جا نگه دارید .”

میترا گفت هنوز که نرسیدیم .”

گفتم :”خیلی ممنون همین جا پیاده میشوم .”

امیر سرعت ماشین را آهسته کرد ، ولی میترا گفت :”توی این بارون ، فکر کردی رفیق نیمه راهم که بگذارم باقی راه را پیاده بروی .” و بعد به امیر اشاره کرد و او نیز دوباره به حرکت در آمد .

اعصابم به هم ریخته بود . نمی دانم چرا میترا نمیفهمید که من دوست نداشتم امیر با آن ماشین پراید تابلواش توی محل بیاید و مرا انگشت نما کند. دستهایم را به هم فشار دادم و برای نخستین بار از میترابه خاطر سمجی اش نفرت پیدا کردم. ولی دیگر نمیشد کاری کرد و وارد خیابانی که منزلمان در آن قرار داشت شدیم و او درست سر کوچه ماشین را نگه داشت . با حرصی که از کارشان میخوردم با خود گفتم جای شکر دارد که تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوی چشم بچه های محل از ماشین پیاده شدم . موقع پیاده شدن از امیر به خاطر لطفی کرده بود تشکر کردم ، هرچند که دلم نمیحواست این کار را بکنم . فکر میکرد به خیال خودش خیلی به من لطف کرده بود ولی خبر نداشت با این کار با آبروی من بازی مبکند . وقتی ماشین حرکت کرد ، به طرف منزل راه افتادم که صدای یکی از بچه های محل را شنیدم که می گفت :”ای کاش ما هم پراید داشتیم .”

و دیگران که یک صدا گفتند :”اه…”.

از ناراحتی دندانهایم را به لبم فشردم و از اینکه سوار ماشین امیر شده بودم خودم را لعنت میکردم .

وقتی وارد منزل شدم ، مادر با دیدن من گفت :”سپیده جان علی نیامد داخل ؟!”

با تعجب گفتم :”علی …؟!”

مادر گفت :”مگر با علی نیامدی ؟”

دیگر داشتم ا ز حیرت شاخ در می آوردم . با همان حال گفتم :”مگر قرار بود علی بیاید دنبال من …”

مادر لبهایش را جمع کرد و به نشانه ی تفکر اخمی به پیشانی انداخت و گفت : یک ساعت پیش علی تلفن کرد و ساعت تعطیل شدن مدرسه ی تو را پرسید و گفت می روم دنبالش . قلبم یک مرتبه ریخت .پیش خود گفتم لابد آمده و مرا دیده که سوار ماشین امیر شدم ، وای چه بد شد ، حالا چه فکری میکند . با بی حالی لباسم را عوض کردم و برخلاف همیشه اشتهایی برای خوردن نداشتم . میدانستم علی هیچ حرفی را از مادر پنهان نمیکند پس رو کردم به مادر و گفتم :”شما نفهمیدید با من چکار داشت ؟

مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت :”نمیدانم چیزی نگفت .”

“جدی میگویید ؟

“باور کن من چیزی نمیدانم.”

حوصله ی هیچ کاری نداشتم .مثل ادم های خطا کار ی بودم که هرلحظه منتظر مجازات میباشند ، دلم میخواست زمان زودتر میگذشت .سرم توی کتاب بود ولی فکرم جای دیگری میپلکید .دعا میکردم علی نیامده باشد .پیش خود فکر میکردم حالا چطور ثابت کنم با امیر هیچ رابطه ای ندارم . از ناراحتی دلم آشوب میشد و در فکر این بودم که چطور موضوع را درست کنم . از دست امیر و بیشتر از دست میترا کلافه بودم . تا شب شود مثل این بود که ماهها طول کشید .

صبح روز بعد میترا زودتر از من آمده بود ، با دیدن من با خوشحالی جلو آمد و سلام کرد . به سختی سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتی من نشده بود . با خنده و هیجان خاصی گفت :”یک خبر دست اول …گلوی داداشم حسابی پیش تو گیر کرده ،تا چند وقت دیگر میخواهیم بیاییم خانه تان . “

به سردی نگاهش کردم و گفتم :اگر برای مهمانی تشریف می آورید قدمتان روی چشم …”

از لحن سرد من کمی جا خورد و خواست سر شوخی را باز کند . بی اعتنا از مقابلش  به طرف کلاس رفتم . در حالی که به دنبالم می امد گفت “هنوز هیچی نشده خیلی خودت را گرفته ای …”

دلم میخواست سرش داد بزنم ولی برخود مسلط ماندم و با لحن خشکی گفتم :”گوش کن میترا ، من کاری ندارم برادر جنابعالی شغل طلا فروشی را کنار گذاشته و تصمیم گرفته است که سرویس ایاب و ذهاب مدرسه ی دخترانه راه بیاندازد .ولی خواهش میکنم دیگر اصرا نکن همراه شما بیایم …”

چشمانم را بستم تا بر خشمم که رفته رفته بیشتر میشد مسلط بمانم .

میترا با تعجب گفت “اتفاقی افتاده ؟ کسی حرفی زده ؟”

“خیر ، نه اتفاقی افتاده و نه کسی چیزی گفته . فقط از اصرار بیش از حد تو خیلی ناراحتم .”

میترا سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت . من هم نایستادم و رفتم داخل کلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . میترا هم سعی کرد کاری با من نداشته باشد .وقتی زنگ تعطیلی مدرسه خورد به سرعت کلاسورم را برداشتم و بدون اینکه با میترا خدا حافظی کنم از کلاس بیرون رفتم .

ماشین امیر آن روز هم مثل روز پیش جلوی در پارک شده بود و خودش نیز داخل ماشین نشسته بود .سرم را زیر انداختم و با قدم های سریع از جلوی او رد شدم .با خود گفتم عجب کنه ایست. ولی ته دلم از اینکه میترا را قال گذاشته بودم احساس ناراحتی کردم .فکر کردم امسال توی دردسر بدی افتادم و با اینکه محیط دبیرستان را دوست داشتم ولی دلم میخواست درسم زودتر تمام شود تا از شر تمام این برنامه ها خلاص شوم. ولی حالا کو تا تمام شدن مدرسه ها ، تازه اواخر دی ماه بود .

وقتی به منزل رسیدم بی حوصله بودم . با بی حالی سلام کردم .

مادر بی حوصلگی مرا به حساب خستگی ام گذاشت و گفت :”سپیده پس از ناهار کمی استراحت کن تا سرحال شوی. فردا مهمان داریم و من باید تدارک مهمانی فردا را ببینم .تو هم کمی کمک کن.”

سرم را تکان دادم. پس از ناهار به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ، با اینکه قصد خوابیدن نداشتم ولی کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم . وقتی بیدار شدم ، هوا تاریک شده بود . اول فکر کردم نیمه شب است و قتی چراغ بالای تختم را روشن کردم ، متوجه شدم ساعت شش بعد از ظهر است .با تعجب از اینکه چطور سه ساعت و خورده ای خوابیده بودم ، بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم ، مادر تازه پاک کردن سبزی خوردن را تمام کرده بود . با دیدن من با خنده گفت :

“ساعت خواب ، خوش خواب خانم.”

از اینکه نتوانستم کمکش کنم معذرت خواستم . مادر در حالیکه چای تازه دمی دستم می داد گفت :” اشکال نداره عزیزم ، هنوز هم کارهایی برای انجام دادن وجود دارد.”

شب تا دیر وقت خوابم نمیبرد ، یکی به خاطر اینکه بعد از ظهر خوابیده بودم و دیگر اینکه از فکر مهمانی فردا و رویارویی با علی دچار اضطراب بودم . صبح جمعه زودتر بیدار شدم و تا ظهر فرصت سر خاراندن نداشتم .

نخستین مهمانان ما خاله پروین و میلاد و مهناز بودند .میلاد هنوز نیامده بود شروع کرده بود به اذیت کردن من . ومن هم با پارچ آب حسابی از خجالتش در آمدم .خاله سیمین و آقای رفیعی و سارا و محسن هم ساعتی بعد آمدند . ولی علی همراه انان نبود .

مادر کنجکاوی مرا ارضا کرد و پرسید :”سیمین پس علی کجاست ؟”

خاله گفت :”قرار بود بیاید ولی کاری برایش پیش آمد ، اگر بتواند حتما می آید.”

با شناختی که از علی داشتم حدس میزدم موضوع به چهارشنبه مربووط میشود و حالا او کار را بهانه قرار داده تا با من روبه رو نشود .از تصور اینکه ممکن است علی مرا در ماشین امیر دیده باشد چشمانم را بستم و بر خود لعنت فرستادم .مادر معتقد بود علی خودش را به مهمانی میرساند . ولی من مطمئن بودم که او نمی اید . آخر سر مادر بزرگ و دایی سعید و دایی حمید و خانمش و سیاوش آمدند .

سیاوش کت و شلوار نوک مدادی رنگی به تن داشت که بلوز روشنی برازندگی آن را تکمیل می کرد . دسته گل بزرگی هم در دستش بود . از گل آوردن بی ربطش خنده ام گرفت و اهسته به مهناز گفتم :”جوری امده ، مثل اینکه میخواهد برود خواستگاری .”

مهناز لبخندی زد و گفت :”از کجا معلوم نیامده باشد خواستگاری .”

با مسخرگی گفتم :” توهم دلت خیلی خوشه !”

جمع گرمی بود ولی من خودم را در جمع احساس نمیکردم . با انان میخندیدم ولی این خنده فقط روی لبهایم بود و به شدت دچار اضطراب بودم . در یک فرصت مناسب به اتاقم رفتم و شماره تلفن منزل خاله سیمین را گرفتم .پس از چند بوق کسی گوشی را برداشت با شنیدن صدای علی تپش قلبم شدید شد . جلوی دهانه گوشی را گرفتم . او پس از چند لحظه گوشی را قطع کرد . من نیز با دستی لرزان گوشی را گذاشتم . حالا حدسم به یقین تبدیل شده بود . بغض عجیبی گلویم را گرفته بود ، دلم میخواست کسی را پیدا میکردم تا با حرف زدن خودم را سبک میکردم .

وقتی به حال برگشتم فکر میکنم رنگم پریده بود ، چون مادر با نگرانی گفت :”سپیده حالت خوب است ؟”.”بله.”

مادر درحالیکه دستش را روی پیشانیم میگذاشت گفت :”پس چرا اینقدر رنگت پریده است ؟ درست مثل گچ سفید شدی .”

“فکر میکنم فشارم پایین آمده باشد .” و برای اینکه مادر استراحت تحویز نکند ر فتم پهلوی مهناز و سارا و پیش ان دو نشستم .

سارا تازه از ماه عسل برگشته بود و به نظر رسید کمی چاق شده است .فکر میکنم خیلی به او خوش گذشته بود . از او پرسیدم :”فکر میکنم خیلی بهت خوش گذشته باشد .”

با خنده ای که نشان میداد خیلی سرخوش است گفت :” وای عالی بود.”

مهناز پرسید :”سارا مگر قرار نبود برای ماه عسل به شیراز بروید پس چرا سر از شمال در اوردید .”

بله قرار بود برویم شیراز ، ولی عمه خانم محسن کلید ویلایشان را در نوشهر به ما داد و از ما خواست به انجا برویم .وای نمیدانید چه جایی بود مثل بهشت زیبا بود .نمیدانید چقدر خوش گذشت .”

مادر با شیطنت لبخندی زد و گفت :”مطمئن هستم باید خوش گذشته باشد .”

سارا متوجه کنایه مادر شد و با خجالت گفت :”خاله جون…”

ساعتی بعد مادر میخواست سفره را پهن کند ولی اول از خاله سیمین پرسید :”علی هنوز نیامده ، بهتر است به منزل زنگی بزنم.”

از خدا میخواستم مادر این کار را بکند .

خاله سیمین گفت :” فکر نمیکنم علی منزل باشد ، چون حتما یکسره به اینجا می امد .ولی بد نیست یک زنگی بزنم .”

میخواست بلند شود که مادر گفت :”خودم این کار را میکنم .”و به طرف تلفن داخل هال رفت و من هم بلند شدم و به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفتم و از آنجا تمام حواسم را جمع تلفن مادر کردم .پس از چند لحظه مادر گوشی را گذاشت و گفت :” نه منزل کسی نیست. بهتر است سفره را پهن کنیم .”

میخواستم فریاد بزنم و بگویم من همین چند دقیه پیش صدای او را شنیدم . با حالت کلافه وسایل سفره را بردم . مهناز و سارا هم به کمک من امدند که مادر سارا را برگرداد و گفت :”بچه ها هستند .”

با اینکه مادر برای درست کردن غذا خیلی زحمت کشیده بود اما از مزه ی آن هیچ چیز نفهمیدم .هر لحظه منتظر بودم زنگ در منزل زده شود و علی با آن لبخند جذابش وارد شود .

پس از ناهار مهمانان به اتاق پذیرایی رفتند و من مادر را وادار به رفتن پیش دیگران کردم و با کمک مهناز سفره را جمع کردیم . در حالیکه میخواستیم ظرفها را بشوییم ، میلاد به آشپزخانه سرک کشید و و با حالت شوخی گفت :

“بچه ها کمک نمیخواهید .”

مهناز گفت :نه داداش جون خسته میشوی .”

با حالت نیمه جدی گفتم:” ولش کن خسته میشوی یعنی چه ؟ چرا کمک نمیخواهیم. اگر راست میگویی بیا کمک.”

میلاد آستین هایش را بالا زد و گفت :” بچه میترسونی مثل اینکه توی سربازی به ما یاد داده اند چطور کار کنیم .”

با خنده گفتم :” اره معلومه، ببینیم و تعریف کنیم . در ضمن من خودم ظرفها را آب میکشم تا ببینم ظرفها را کفی نشویدد.”

میلاد هم با پوزخندی گفت :” خودت مواظب باش کف ظرف ها را تمیز آب بکشی . “

در حال جنگ لفظی بودیم که مادر وارد آشپزخانه شد و با دیدن میلاد که ظرفها را میشست با تعجب گفت :” میلاد جان چکار میکنی ؟”

میلاد خودش را برای مادر لوس کرد و گفت :” خاله جون ببین سپیده با ملاقه مرا وادار کرده تا ظرفها را بشویم .”

مادر به من نگاه کرد و چوه ملاقه ای دستم ندید ، متوجه شد میلاد شوخی میکند و بعد با خنده گفت :”خوب حالا بیا برو بگذار دخترها کارشان را بکنند .”

من جلوی در را گرفتم و با لج گفتم :” نه ، حالا دیگر باید ظرفها را بشوید .”

مادر با خنده ی بلندی به طرف اتاق رفت . میلاد ظرف ها را میشست و من آنها را آب میکشیدم و مهناز هم ظروف را دسته بندی میکرد و در ظر فشویی میگذاشت . در این موقع سیاوش جلوی در آشپزخانه امد ، دایی سعید هم با او بود . سیاوش و دایی با دیدن میلاد که پیش بند بسته بود خندیدند .

سیاوش گفت : من هم بلدم کار کنم .”

میلاد با خنده گفت :” برو بنده خدا، من را ببین یک تعارف کردم و به چه روزی افتادم.”

به سیاوش نگاه کردم . امروز شنگول تر از همیشه بود . دیدم کتش را در آورده بود . آستین هایش را بالازده و جلو آمد . دستم را شستم و گفتم :” بفرمایید .”

با لبخند جلو امد و بغل دست میلاد ایستاد و شروع به ابکشی کرد . من رو به دایی سعید کردم و گفتم :”شما میل ندارید کار کنید .”

دایی با خنده گفت :” خیلی ممنون من به اندازه ی کافی در منزل کار میکنم .حالا ترجیح میدهم اینجا بایستم و نظاره گر ظرف شستن آقایان باشم.”

من نیز دست مهناز را گرفتم و یک صندلی پیش کشیدم و او را نشاندم و خودم هم وری صندلی بغل دست او نشستم . وقتی مادر با استکان های خالی به آشپزخانه امد ، از دیدن سیاوش ، با تعجب به او نکاه کرد و گفت :” عمه جان دورت بگردم این چکاریست که میکنی ؟”

سیاوش خندید و گفت :” عمه جان ناراحت نشوید یاد میگیرم، در زندگی به دردم میخورد .”

مادر لبش را به دندان گرفت و گفت : سپیده عجب مهمان نوازی میکنی .”

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :” خودشان خواستند ، کسی مجبورشان نکرده بود.”

میلاد گفت :” مرا که مجبود کردی .”

سرم را تکان دادم و گفتم “تو بله ، چون حقته .”

دست اخر ظرفها تمام شد . هرچند که نصف آشپزخانه را پر از کف کرده بودند و بدتر شلوغ کرده بودند ولی خوب درس خوبی برایشان شد .

همه به اتاق پذیرایی رفتیم .خاله سیمین با خنده گفت :” آقای دکتر خسته نباشد .“

سیاوش با تواضع سرش را پایین انداخت و گفت :” تفریح خوبی بود .”

میلاد با صدای بلندی رو کرد به مادر و گفت :” خاله شیرین اگر تمام ثروت دنیا را به من بدهید که با سپیده از دواج کنم ، هر گز این کار را نمیکنم.”

از حرف میلاد همه خندیدند و من در حالی که پرتقالی را برمیداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :”میلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه …”

میلاد با خنده گفت :” خوب،خوب، تسلیم، حاضرم با تو ازدواج کنم.”

با اخم به او نگاه کردم خیلی دلم میخواست پرتقال را به طرفش پرتاب کنم .

دایی سعید با خنده موضوع صحبت را عوض کرد . من هم به سارا نگاه کردم و گفتم :”سارا درست را چکار کردی ؟ آیا هنوز تصمیم داری آن را ادامه بدهی .”

در حال حاضر که در حال استراحتم ، شاید یکی دوماه دیگر ترم جدیدم را شروع کنم.تو چطور امتحاناتت را دادی؟”

درحال تشریح وضعیت امتحاناتم بودم که دایی حمید با صدای بلندی گفت :” خواهش میکنم چند دقیقه گوش کنید.”

همه متوجه او شدیم . دایی صدایش را صاف کرد و گفت :” حالا که همه اینجا جمع هستیم من با اجازه ی خواهرها و شوهر خواهر های عزیزم میخواستم موضوعی را مطرح کنم.”

با کنجکاوی به مهناز نگاه کردم و او سرش را به علامت ندانستن تکان داد. به مادر نگاه کردم او با آرامش به دایی حمبد چشم دوخته بود ، حتی پدر با خونسردی متوجه دایی بود ولی من دلم بدجوری به شور افتاده بود . دایی پس از مکثی که برای من خیلی طول کشید گفت :” با اجازه ی شیرین و مهدی میخواستم سپیده را برای پسرم سیاوش خواستگاری کنم .”

احساس تهوع شدیدی کردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فکر میکنم رنگم حسابی پریده بود چون آنقدر احساس ضعف داشتم که فراموش کردم در چه موقعیتی هستم . با زحمت زیر چشمی به مهناز که بغل دستم نشسته بود نگاه کردم . سرش پایین بود و هیچ واکنشی نشان نمیداد. با سستی بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و یکراست به دستشویی رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ریختم و در آینه به خود نگاه کردم . رنگم به شدت پریده بود و رنگ چشمانم نیز تیره تر از پیش به نظر میرسید .سپس به آشپزخانه رفتم و لیوانی آب برداشتم و تا ته سر کشیدم . سارا به دنبالم آمد. و قتی مرا در آشپزخانه دید جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت :”سپیده تبریک میگویم .”

بغض گلویم را گرفت ، به سارا نگاه کردم. اشک در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگینی گفتم :”برای چه ؟” سارا از حالت من جا خورد و سکوت کرد . پس از مدتی گفت ” من هم وقتی محسن به خواستگاری ام آمد همین احساس را داشتم ، فکر میکردم قرار است برای همیشه از خانواده ام جدا شوم ، ابن احساس طبیعی است…”

او حرف میزد ولی قلب من غمگین تر از آن بود که با حرف هایش آرام شود . حالا دلیل نیامدن علی را میفهمیدم . به طور حتم خبر داشته که در این مهانی موضوع خواستگاری عنوان میشود . دلم عجیب گرفته بود و خیلی مایل بودم گریه کنم تا تسکین پیدا کنم . به سارا نگاه کردم و به آرامی گفتم : ولی من سیا وش را نمیخواهم.”….

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:14

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید