رمان امانت عشق”قسمت هفدهم”

رمان امانت عشق”قسمت هفدهم”
تعداد بازديد : 131

بهروز خیلی راحت پول خرج میکرد . البته برای من مهم نبود که چطور پولهایش رادور میریزد ولی از بعضی از کارهایش حرص میخوردم .بعضی کارهایش به قدری افراطی بود که پدر و مادر با دیدن ان با تاسف سرتکان میدادند . ومن این را نمیخواستم و چون خودم او را انتخاب کرده بودم دوست داشتم کارهایش منطقی و از روی فکر باشد . ودست کم تاسف پدر و مادر را به دنبال نداشته باشد .به هرحال کاری بود که خودم کرده بودم و امیدوار بودم بتوانم در اینده بعضی از اخلاقهای او را تغییر بدهم .
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید

روز نامزدی قرار شد لباسی را بپوشم که از پیش توسط خیاط خانم صابری دوخته شده بود و مدل ان به انتخاب و سلیقه ی بهروز بود .چون خانم صابری حاضر نبود عروسش به جز لباس عروسی که دوخت پاریس باسد لباس دیگری بپوشد قرار شد برای عروسی از پاریس لباس عروسی سفارش بدهند و برا ی نامزدی و عقد به همین لباس دوخت بسنده کنیم .
وقتی در ارایشگاه بودم لباس را اوردند و من از لباسی که خیاط خانم صابری برایم دوخته بود غرق در شگفتی شدم راستی که لباس زیبایی بود .لباس از پارچه ای لطیف به رنگ نقره ای و دنباله ی بلندی از حریر به همان رنگ بود و تاجی از نقره که روی ان سنگای درخشانی کار شده بود .وقتی لباس را پوشیدم خودم رادر اینه نگاه کردم احساس خوبی نداشتم .یقه لبسا خیلی باز بود .صدای به به و چه چه اطرافیان بلند شد ولی من به شدت ناراحت شدم .زیرا به جای عروسی در لباس نامزدی ، شبیه هنرپیشگان اروپایی ان هم از نوع انچنانی شده بودم . با دست جلوی یقه لباسم را گرفتم و گفتم :”من با این لباس نمیتوانم در جمع حاضر شوم .”
بهرخ با تعجب گفت :”چرا ؟”
سرم را تکان دادم و گفتم :”یقه این خیلی باز است .”
“مگر اشکالی دارد ؟تا انجا که من میدانم بهروز خودش از روی ژورنال مدل لباس را انتخاب کرده .”
د رذهن با حرص گفتم پسره ی احمق و بعد سرم را تکان دادم و گفتم :”به هر حال فکری به حال یقه لباس بکنید وگرنه لباس را عوض میکنم.”
رو به مهناز کردم . او به من نگاه میکرد ولی از چهره اش چیزی نمیشد فهمید .بهرخ مدتی با فکر به من نگاه کرد و بعد برای تلفن زدن به خیاط از اتاق ارایش بیرون رفت .
مهناز اهسته گفت :”کا رخوبی کردی اگر این جور در جمع حاضر میشدی خلی بد میشد .” به او لبخند زدم و با کشیدن نفسی سرم را تکان دام .هنوز نیم ساعت نگذشته بود که خاط خانم صابری که زن مسنی بود سراسیمه وارد شد و با دیدن من لبخندی زد و گفت که لباس را از تنم در بیاورم. مدتی  معطل شدم تا او با مهارت و سرعت ، یقه لباس را اندازه کرد ، هرچند که بازهم یقه لباس به نظرم باز بود ولی بهتر از قبل شده بود . میدانستم برای پوشاندن گردنم از سر عادت دستم را روی یقه ام قرار میدهم .خیاط این مشکل را هم با دستمال گردنی که به شکل بسیار ظریفی دور گردنم پیچیده میشد و دنباله ان روی یقه ام می افتاد حل کرد . تا حدودی خیالم از بابت لباس راحت شده بود .
وقتی بهروز برای بردن ما به رایشگاه امد با دیدن من با شیفتگی لبخند زد و گفت :”معرکه شدی .” وقتی متوجه یقه لباس شد با اخم رو به بهرخ کرد و گفت :”اما این مدلی که من میخواستم نبود.”
منظور او را فهمیدم .
بهرخ با نگرانی گفت :”چون…”
و من برای اینکه او را از بازخواست رها کنم گفتم :” من به خواست خود یقه لباس را کمی جع کردم ، به نظر تو اشکالی دارد ؟”
میدانستم حالش گرفته شده بود ولی به روی خودش نیاورد و گفت :”نه اشکالی ندارد .”
وقتی وارد جمع شدیم خاله هام با دیدن من فریادی از ذوق سر دادن و هر کدام با ذوق صورتم را اهسته بوسیدند .
سارا که حتی به ارایشگاه هم نیامده بود جلو امد و با لبخندی که میدانستم مصنوعی است به من تبریک گفت . محسن حتی زحمت جلو امدن را به خود نداد و از همان جا در حالیکه حتی به من نگاه نمیکرد گفت :”تبریک میگویم.”
از رفتارش بسیار دلگیر شدم چون او همیشه بسیار شاد و سرزنده بود ولی حالا انقدر عبوس بود ک نمیشد او را نگاه کرد . با بی تفاوتی ازکنارش رد شدم و در این موقع چشمم به زندایی سودابه افتاد . با لبخندی زیبا جلو امد و در حالیکه دستم را میگرفت گفت :”امیدوارم خوشبخت شوی .”
انقدر کلامش صادقانه بود که مطمئن بودم ان را از ته قلبش میگوید . به او لبخند زدم .اه که چقدر چشمانش شبیه سیاوش بود .نمیدانستم ایا خبر نامزدی مرا شنیده است یا نه ولی دیگر هرچه بود تمام شده بود . به راستی اگر میدانستم علی مرا بازیچه قرار داه هیچ وقت سیاوش را از دست نمیدادم . مراببخش سیاوش ، من لایق تو نبودم . و با انتخاب بهروز این را ثابت کردم .دایی حمید را کنار زندایی دیدم . او نیز به ارامی جلو امد ود ستم را فشرد و اهسته پیشانیم را بوسید و فقط لبخند غمگینی بر لب اورد . به طرف مادر بزرگ روی صندلی نشسته بود رفتم و خم شدم و با وجود سفارش ارایشگر او را غرق در بوسه کردم .
خیلی زود متوجه شدم دایی سعید نیامده است . میدانستم که هنوز مرا نبخشیده و از دستم ناراحت است .خودش که نیامده بود هیچ اجازه نداه بود زهرا هم بیاید . در بین مهمانان به دنبال علی گشتم ولی او را ندیدم .راحله هم نبود . از ناراحتی نیامدن او کم مانده بود گریه ام بگیرد . درفرصت مناسب از مهناز پرسیدم :”راحله و علی نیامده اند ؟”
مهناز سرش را تکان داد و گفت :”نه، علی برای بستن قرار داد به خارج از کشور رفته امانمیدانم چرا راحله نیامده .شاید چون علی نیامده نتوانسته بیاید ولی ان سبد گل را علی فرستاده .”و به سبد گل زیبای که روی میز بود اشاره کرد . به طرف گلها نگاه کردم . دسته ای گل سرخ با طرز بسیار زیبایی در سبدی قشنگ جا گرفته بودند . ولی گلها غیبت او را جبران نمیکردند .خودم نمیدانستم چه میخواستم . از بودندش و نداشتنش ناراحت بودم و از نبودنش حرص میخوردم . درست مثل کودکی که برای داشتن مادر گریه میکند بهانه جو شده بودم . چشم از گلها برداشتم و با حرص شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :”به جهنم که نیامده من هم عروسی اش نمیروم.”
با یک یک فامیل سلام و احوالپرسی کردم . در این حین مارال را در جمع دیدم . او در گوشه ای نشسته بود و به جمعیت چشم دوخته بود .میدانستم به فکر فرو رفته است . به طرف او رفتم و با او دست دادم ولی انقدر سرد و رسمی رفتار کرد که شک کردم همان مارالی است که پیش از ان با هم دوست بودیم .
خانم و اقا رحمانی خیلی خوشحال بودند .پس از جشنی که به عنوان مراسم نامزدی بود همه برای پذارایی به هتل رفتند .پس از رفتن مهمانان غریبه عاقدی امد و در حضور مادر و پدر و مادر بزرگ و دای حمید و زندایی و خاله سیمن و خاله پروین و چند نفر از فامیلهای نزدیک بهروز ما را به عقد همدیگر در اورد .
پس از عقد به طرف هتل رفتیم و تا پاسی از شب انجا بودیم . شب هم با وجود خستگی کمی خیابانها را دور زدیم و چون خیلی احساس خستگی میکردم بهروز مرا به منزل برگرداند و قرار شد شبی دیگر برای گردش بیرون برویم .
فردای روز عقدمان با دسته گلی بسیار بزرگ به دیدنم امد . من دسته گل سرخ علی را در اتاقم گذاشته بودم.
 او بدون توجه ان را بیرون برد و دسته گل خودش را جای ان گذاشت که البته من همان شب جای دو دسته گل را با هم عوض کردم .وقتی با هم بیرون رفتیم تا اخر شب در گردشگاهها پرسه زدیم و شام را هم در رستورانی مجلل صرف کردیم و پس از شام او اصرار داشت برای خوابیدن به منزلشان برویم ولی من به او گفتم پدر و مادرم خیلی مقید هستند و باید شب به منزل برگردیم .
بهروز  در حالیکه پوزخند میزد گفت :”مثل اینکه جنابعالی همسر من هستی و باید اصول هسر داری را رعایت کنی.”
با کمال سادگی گفتم :”بله البته ، ولی نه پیش از اینکه برای همیشه به منزل جنابعالی بیایم .”
با اینکه ناراحت شده بود ولی برای اینکه مرا نرنجاند پس از مدتی گشتن مرا به منزل رساند .
هنوز دو هفته از عقد ما نگذشته بود که نخستین جر و بحث ما شروع شد . واین زمانی بود که شبی هنگام برگشتن از درکه اصرار داشت به منزلشان برویم و من میدانستم بهروز مردی نیست که به اصول اخلاقی پایبند باشد به همین دلیل مخالفت کردم و او با عصبانیت گفت :” کم کم از تو ناامید میشوم و فکر میکنم با یک راهبه ازدواج کرده ام .”
من در کمال خونسردی گفتم : من هم فکر میکردم تو خیلی خود دارتر از اینها باشی . سعی نکن باز اصرار کنی ، اگر دفعه ی بعد این بحث پیش بیاید مطمئن باش دیگر با تو بیرون نمی ایم.”
انقدر این حرف را جدی گفتم که دیگر چیزی نگفت و بدون گفتنن کلامی مرا جلوی در پیاده کرد . وچند روزی هم برای دیدنم نیامد . من هم با خیالی راحت زندگی ام را میکردم . صادقانه میگویم از اینکه به دیدنم میامد نارااحت نیودم و حتی احساس ارامش هم میکردم .نمیدانم چرا ولی احساس میکردم بهروز را بدون تفکر وفقط برای اذیت کردن علی انتخاب کرده بودم .انقدر از این تصور ناراحت بودم که با دیدن او عذاب وجدانم شروع شد . به واقع بهروز بد نبود .خیلی صبور بود و خیلی هم به من علاقه داشت . در این مدت انقدر هدیه از قبیل طلا و لباس خریده بود که دیگر کمدم برای گذاشتن انها جا نداشت .هرچند مادر دوست نداشت تا زمانی که منزل انان هستم از لباسهای او استفاده کنم . لباسهایی که بهروز میخرید همه اش یقه باز و چسبان بود و هر وقت انها را میپوشیدم خیلی احساس ناراحتی میکردم رویم نمیشد انها را جلوی پدر بپوشم . با این حال از لباسهای اهدایی او تا زمانی که برای دیدنم می امد  یا زمانی که برای دیدن خانم صابری به منزلشان می رفتیم استفاده میکردم . از تمام لباسهایی که داشتم هدیه علی یعنی بلوزی را که از المان برایم اورده بود بیشتر دوست داشتم ولی هر وقت ان را میپوشیدم بهروز اخمی میکرد و میگفت :” سپیده بد سلیقه نباش ، لیمویی به تو نمیاید .چون رنگ پوستت سفید است ، انعکاس ان روی پوستت رنگت را زرد نشان می دهد .”
ولی من حرف او را قبول نداشتم و میدانستم ان لباس خیلی به من میاید .الیته بهروز نمیدانست ان لباس هدیه ی علی است و گرنه همناجا ان را اتش میزد .بهروز روی پسرهای فامیل من حتی دایی سعید خیلی حساس بود و از انان خوشش نمیامد .چند بار به سیاوش و حتی علی توهین کرد و با اینکه از ته قلب دوست داشتم خفه اش کنم ولی واکنشی نشان ندادم تا او بیشتر حساس نشود .فقط در دل گفتم بدبخت ، چشم دیدن بهتر از خودش را ندارد .
پس از دو سه روزی که کلا قهر کرده بود ، باز خودش با دسته گل بزرگی به دیدنم امد و این بار هم برایم دستبندی هدیه اورده بود که وقتی ان را دیدم ، لبم را به دندان گرفتم و گفتم :”بهروز راستی که دیوانه ای .”
او در حالیکه ان را به دستم میکرد با لحن عاشقانه ای گفت :”اره باور کن دیوانه ام…دیوانه تو.”
دستبند از طلای خالص و خیلی سنگین بود و سنگهایی از زمرد و یاقوت رو ان نقش زده بود . به حدی زیبا بود که مطمئن بودم قیمت ان بالای یک میلیون است .
رفتار او بهتر شده بود .باز هم با هم بیرون میرفتیم ولی دیگر اصراری برای رفتن به منزلشان و یا تنها بودن با من نمیکرد من از این بابت راضی بودم و در فکر این بودم پیش از ازدواجمان خود را راضی کنم تا بتوانم عاشقانه دوستش داشته باشم .
روزی برای گشتن بیرون رفته بودیم . او ماشین را جلوی پارک ساعی نگه داشت . از دیدن پارک رنگم پرید ولی میدانستم او به حدی باهوش است که اگر کوچکترین اشاره ای به رفتن کنم تا ته قضیه را از ذهنم بیرون نکشد دست بردار نیست .بنابراین خیلی اهسته پیاده شدم . از اینکه خاطرات علی در ذهنم زنده شده بود احساس میکردم بغضی خفه کننده گلویم را گرفته است .ناخوداگاه به جایی که ان شب ماشین علی پارک شده بود نگاه کردم .وقتی که از پله های پارک پاین رفتیم خیلی سعی کردم بر خودم مسلط بمانم .چون درست در همان مسیری راه میرفتیم که با علی ان مسیر را طی کرده بودیم .حتی از کنار ان چراغ برقی رد شدیم که من و علی با هم نامزد شده بودیم . و من در ذهن اندام کشیده و زیبای علی را همان جایی که ایستاده بود تصور کردم و بدون اینکه بخواهم با چشم به دنبال چند جوانی گشتم که ان شب برای ما ارزو خوشبختی کردند .
بهروز متوجه من بود و با سوء ظن پرسید :”دنبال کسی میگردی ؟”
با لبخند گفتم :”نه، خیلی وقت است اینجا نیامده بودم . به نظرم خیلی عوض شده >”
او به دور بر نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت:”اینجا از ده سال پیش تا به حال تغیری نکرده شاییداینجا را با پارک دیگری اشتباه گرفتی.”
خودم را به نفهمی زدم و گفتم :”بله فکر میکنم با پارک ملت اشتباه گرفتم.”
او خندید و گفت :”از همین جا به راه میرویم .” سپس دستم را گرفت و به طرف حوض  قوها برد . مدتی روی پل به قوها نگاه کردیم و پس از ان به محل خرگوش ها رفتیم کمی با انها بازی کردیم .
بهروز با خنده گفت :” اگر شی ین اینجا بود مرتب به ان طرف و ان طرف می دوید .”
از یاد اوری کارهای شی ین لبخند زدم و گفتم :”راستی کجاست ؟”
“شمال است و امیری به او رسیدگی میکند .”
امیری نام دربانشان بود .
بهرز نگاهی به من کرد و گفت :”دوست داری برای دیدنش برویم ؟”
از یاد اوری ویلا و شی ین با خوشحالی گفتم :”در یک فرصت مناسب حتما میرویم.”
بهروز دستم را گرفت و مرا به طرف سر بالایی پارک برد و در حین قدم زدن گفت :”تا یادم نرفته پنجشنبه هفته ی اینده یکی از دوستانم مهمانی دارد . دوست دارم تو هم بیایی .”
“چه جور مهمانی است ؟”
سرش را تکان داد و گفت :”یک مهمانی خودمانی که با بچه ها دور هم جمع میشویم .”
روی چمنهایی که شیب ملایم داشت نشستیم . “از دوستانت کسی هم برای نامزدی امان امده بود ؟”
بهروز پاسخ داد :”فقط یکی از انان امده بود ، بقیه ایران نبودند و حالا همه برگشته اند قرار است یک مهمانی ترتیب بدهند .”
“بسیار خوب ، چه جور لباس بپوشم ؟”
بهروز ابروهایش را بالابرد و با لبخند گفت :”لباست با من .”
اشاره ای به یقه لباسم کردم و گفتم :”به شرطی که درست و حسابی باشد .”
خندید و جیزی نگفت .ناگهان چیزی یادم افتاد و پرسیدم :”شب که بر میگردیم ؟”
با خنده سرش را تکان داد و گفت :”باشد زاهد کوچولو شب بر میگردیم ولی از الان بگویم باید تا پایان مهمانی بمانی و همان اول شب نگویی خوابم می اید .”
تا دوازده شب خوب است ؟”
“روی دو نیمه شب حساب کن تازه شاید هم بیشتر >”
دهانم را باز کردم تا مخالفت کنم ولی او با دست جلوی دهانم را گرفت و گفت :” خوب ،خوب . همان دو نیمه شب >”
نفس عمیقی کشید و با دلخوری گفت :”من نمیتوانم اینقدر تحمل داشته باشم و برای هر مهمانی از پدر و مادرت اجازه بگیرم ، باید با مادر صحبت کنم تا عروسی را زودتر راه بیندازد . بیچاره ام کردی از بس ناز میکنی .” و بعد روی چمنها دراز کشید .
زیر چشمی نگاهش کردم و پیش خود گفتم مثل اینکه تا به حال کسی با تو اینطور رفتار نکرده که اینقدر پر رو شدی !
روز پنج شنبه از پیش برای ارایشگاه وقت گرفته بودم . اما با این تفاوت که ارایشگر موهایم را در منزل و در اتاق خودم درست کرد . به خواست خودم ارایش ملایمی هم روی صورتم کرده بود که در عین زیبایی سادگی ام را از دست نداده بودم .نیم ساعتی بود که کارم تمام شده بود و و روی صندلی اتاقم نشسته بودم که صدای پژوی بهروز را شناختم . به مادر رو کردم و گفتم :
“صدای ماشین بهروز است >”
وقتی امد دسته گلی به مادر هدیه کرد . مادر با تشکر گل را از او گرفت و برای اینکه بهروز راحت باشد به اتاق پذیرایی رفت و در را بست و تلویزیون را هم روشن کرد .
بهروز با دیدن من سوتی کشید و گفت :”بیچاره ام کردی ببین به چه روزم انداختی .” و به خودش اشاره کرد و گفت :”از وقتی که عقد کردیم چهار کیلو لاغر شده ام.”
با نیشخند گفتم :”چهار کیلو؟چقدر زیاد ! ولی فکر میکنم حداقل بیست کیلو اضافه وزن داشته باشی .”
با دلخوری گفت :”اینجور فکر میکنی ؟ ولی بدن من چربی ندارد و همه اش عضله است .” سپس با دستش فیگور گرفت .
سرم را تکان دادم و گفتم :”خوب ، خوب ، بسه . سقف خونمون ترک خورد >”
در دستش بسته ای بود ان را به طرفم گرفت و گفت :” این هم لباس ، سریع عوض کن تا را ببینم >”
در اتاق را برایش باز کردم گفتم :”خواهش میکنم بیرون.”
با اخم نگاهم کرد ولی بدون گفتن کلامی بیرون رفت . من در را قفل کردم و لباس را پوشیدم . انقدر عصبانی شدم که حد نداشت . لباس شامل دامن کوتاهی به رنگ مشکی که به زحمت بلندی ان به بالای زانووانم می رسید .و بلوز دکلته ای که اگر ان را نمیپوشیدم سنگین تر بود . بهروز چند ضربه ای به در زدو من با عصبانیت ان را با زکردم . وقتی مرا دید چشمش را بست و لبش را به دندان گرفت . از ناراحتی رو تختی را جلوی بدنم گرفتم و گفتم :”تو توقع داری که با این لباس به مهمانی بیایم.”
با اخم گفت :”روتختی را بینداز تا لباست را ببینم.”
با تمسخر گفتم :”بهروز خیلی احمقی ، فکر میکردم تا حالا ادم شده ای و دست کم فرق بین همسرت را با ستاره های … سینما را میفهمی .زود برو بیرون تا روی سگم را بالا نیاوردی .”
با ناراحتی در حالیکه هنوز لبش را به دندان گرفته بود از اتاق بیرون رفت و من لباسی از کمدم برداشتم و ان را پوشیدم وبا حرص لباسی را که اورده بود داخل سطل اشغال کنار اتاقم انداختم.
لباس جدیدم ترکیبی از ساتن مشکی و حریری از همان رنگ بود ولی بلندی لباس تا روی کفشم را میپوشاند .البته باز هم معذب بودم چون چاکی از پهلوی لباس تا بالای زانویم داشت و باید مواظب بودم تاموقع نشستن پاهایم دیده نشود . یقه ان گرد و کمی باز بود البته نه انقدر که از پوشیدنش منصرف شوم و شال حریری را هم روی سر و گردنم انداختم و بیرون رفتم تا او لباسم را ببیند . او را دیم که روی مبلی در هال نشسته بود و با اخم سرش را پایین انداخته بود . وقتی وارد هال شدم سرش را بلند کرد ومرا نگاه کرد .فهمیدم از لباس جدیدیم بدش نیامده .بلند شد و د رحالیکه به در اتاق پذیرای میزد مادر را صدا کرد تا از او خداحافظی کند . مادر بلند شد و با بهروز خداحافظی کرد . وقتی او رفت تا ماشین را روشن کند ، مادر به من گفت :”عزیزم کلیدت را برداشتی ؟”
“بله فقط ممکن است کمی دیر بیایم ولی شب برمیگردیم>”
مادر لبخند زد و گفت :” خودت را ناراحت نکن . من به تو اطمینان دارم >”
او را بوسیدم پاین رفتم .وقتی سوار ماشن شدم هیچ حرفی نزدم و این او بود که گفت :”سپیده معذت میخواهم.”
از طرز معذرت خواهی اش خنده ام گرفت و گفتم :”خوب میبخشمت .”
سپس لبخندی زد و گفت :ببین کار من به کجا کشیده ؟ سپیده باور میکنی در تمام طول عمرم حتی یکبار هم از کسی معذرت نخواسته بودم.”
“اشکالی ندارد از این به بعد یاد میگیری .” واو با خنده سرش را تکان داد و ضبط ماشین را روشن کرد . متوجه شدم پس از گذشتن از چند فرعی وارد بزرگراه شدیم .وقتی تابلوی بزرگراه تهران_کرج را دیدم پرسیدم :” بهروز مهمانی در خارج از شهر است ؟”
“خیر خانم درمنزل دوستم که در اطراف کرج سکونت دارد برگزار میشود .”
“کرج؟”
میخواهی برگردم و این را به مامان جونت اطلاع بدهی ؟”
فهمیدم مسخره ام میکند بنابراین پاسخی ندادم .پس از مسافتی از وسط بزرگراه به فرعی پیچید و پس از چند دقیقه به خیابان پر درختی رسید که منازل ویلایی زیبای در احاطه درختان سر به فلک کشیده بودند .پس از گذشتن از چند منزل جلوی در ویلایی ایستاد که ساختمان سفیدی داشت . ورودی پلاک ساختمان نوشته بود :”do yoy live ? 320 به خاطر بی معنی بودن نوشته ی روی پلاک به ان توجه نکردم سپس نگاهی به محوطه زیبای ویلا انداختم و گفتم :”هیچ فکر نمیکردم در محدوده کرج خانه هایی به این زیبایی وجود داشته باشد .”
او در حالیکه لبخند میزد گفت :”اینجا خود کرج نیست بلکه قسمت شاه نشین ان است و در حاشیه کرج قرار دارد . اگر دوست داری یکی از این ویلاها را برایت بخرم.”
“نه متشکرم.”
بهروز پس از دو بوق پی در پی منتظر ماند .کمی بعد دربانی در را باز کرد . دربان لباس مخصوصی پوشیده بود و با سر به بهروز سلام کرد ولی او بدون توجه به او ماشین را به سرعت به انتهای ویلا برد . خیابانی پر درخت که هر دو طرف ان علاوه بر درختان ، گل و گیاه فراونی هم داشت و در حیاط را به ساختمان اصلی ویلا پیوند میداد . وقتی خیابان کوتاه پردرخت را با ماشین طی کردیم به محوطه وسیعی رسیدیم که استخر بزرگی وسط ان قرار داشت . که دور تا دور ان را نرده های کوتاهی کشیده بودند . بهروز ماشین را کنار چند ماشین مدل بالای دیگر پارک کرد و پیاده شد . در طرف مرا هم باز کرد . دستم را گرفت و کمک کرد تا پیاده شوم .سپس با هم از پله هایی بالا رفتیم که به در ورودی تالار منتهی میشد . خدمتکاری جلو ی در به استقبالمان امد و مانتوی من و کت او را گرفت . من بازوی بهروز را گرفته بودم .پس از گذشتن از محوطه ی کوچکی به چند پله رسیدیم و پس از پایین رفتن از ان وارد تالار پذیرایی شدیم که با زیبایی هرچه تمامتر ان را اراسته بودند .چراغهای زیادی فضای انجا را مثل روز روشن کرده بود
ضیط صوت بزرگی در اتاق با رقص نورهایش خودنمایی میکرد .ضبط صوت مانند کمد بزرگی بود که بلند گوهای ان دور تادور تالار روی دیوار ها نصب شده بود ند و صدای ان انقدر زنده بود که گویی ارکستری در حال نواختن اهنگ است . اهنگ ملایمی از ضبط پخش میشد .وقتی وارد سالن شدیم با انکه نور زیاد چشمم را اذیت کرد ولی متوجه شخصی شدم که به طرفمان میامد .ان شخص بلوزی استین کوتاه به رنگ مشکی وشلواری از چرم به تن داشت و موهای بلندش را با ژل به سرش چسبانده بود انتهای موهایش به طور فر روی شانه هایش ریخته شده بود .انقدر قیافه ی عجیب و غریبی داشت که پیش خود گفتم خدایا این دیگر چه جور جانوریست وبی اختیار بازوی بهروز را فشار دادم . بهروز دستش را روی دستم گذاشت و با لبخند به من نگاه کرد .ان شخص جلو امد، لبخندی بر لب داشت و محو تماشای من شده بود .صورت زیبایی داشت ولی تیپش انقدر مسخره بود که ما به یاد شعبده بازای سیرک انداخت .
وقتی جلو امد با حیرت به من نگاه کرد و گفت :”سلام بهروز خوش امدی .” ولی در همان حال به من نگاه میکرد به طوری که تصور کردم شاید چشمانش چپ است .الیته منظره زشتی بود او با بهورز سلام و احوالپرسی میکرد ولی چشم از من بر نمیداشت . به بهروزنگاه کردم و او با خونسردی و در حالیکه  لبخندی بر لب داشت این منظره را تماشا میکرد . بهروز او را امید و از دوستان بسیار صمیمیش اش معرفی کرد . وگفت :”این هم سپیده که ان همه تعریفش را میکردم .ایا به تعریف هایم شبیه است ؟”
امید با لحنی چاپلوسانه گفت :”باور کن به هیچ وجه فکر نمیکردم اغراق نکرده باشی ، راستی که از وصفش خیلی زیباتر است .”
بدون اینکه لبخند بزنم گفتم:”متشکرم.”
او دستش را دراز کرد و من ان را ندیده گرفتم ولی او خود را نباخت و با بالا بردن ابروهاش به بهروز نگاه کرد و خندید و دستش را کشید . بهروز هم لبخندی زد و با دستش فشاری به دستم داد . همانطور که به بهروز چسبیده بودم به طرف انتهای سالن رفتیم . امید کنار بهروز راه میرفت و مارا به طرف جمع کوچکی که شامل پانزده زن و مرد میشد برد و با صدای بلندی گفت :”این هم از بهروز و ملکه جمع ما سپیده خانم .”
از تعریفش پی به حماقتش بردم و فهمیدم از ان زبان بازهای حرفه است . با سر به جمع سلام کردم ولی بهروز جلو رفت و با چند مرد و حتی زن دست داد ولی من رغبت به جلو رفتن نداشتم و نشان دادم مایل به دست دادن نیستم . کسی هم در این مورد اصرار نکرد . نگاه انان را بر روی خود احساس میکردم ولی چاره ای جز تحمل کردن نداشتم .عاقبت به گوشه ای رفتم و روی صندلی نشستم .پیش خود گفتم همچین گفت مهمانی که فکر کردم الان جشن بزرگی بر پاست . یک مشت ادم بی کار و بی عار دور هم جمع شده اند و اسمش را گذاشته اند مهمانی . به دور و اطراف نگاه کردم .خدمتکاری برای پذیرایی نبود ولی زود متوجه شدم خود امید مسئولیت پذیرایی از مهمانان را بر عهده دارد . بهروز با ظرفی پر میوه به طرفم امدو کنارم نشست . اهسته به او گفتم :بهروز من همسر امید را ندیدم.”
“همسر ؟” سپس به من نگاه کرد و گفت :”اه بله ، او همسر ندارد ولی قرار است به زودی ازدواج کند .”
دیگر چیزی نگفتم و به خانم های که در اتاق پذایرایی بودند نگاه کردم . همه جوان بودند و خیلی بد لباس پوشیده بودند . از دیدن یکی از انان با لباس یقه باز مشکی و پلکهای که با سایه ان را سیاه کرده بود خنده ام گرفت . درست مثل ادمهایی بود که کتک خورده باشند . بعد به یکی از زنانی که بهروز با او خیلی گرم بودنگاه کردم و اهسته پرسیدم :”بهروز خانمی که لباس قرمز کوتاهی به تن کرده کیست ؟”
بهروز با لبخند به من نگاه کرد و گفت :” او منیژه نامزد جمشید است .”
با تعجب گفتم : مثل اینکه همه دوستان تو نامزد دارند .”
با لبخندی که نشان میداد از حرفهای من است گفت :”بله.”
امید با دولیوان کوچک به طرف ما امد که در ان شربت قرمز رنگی ریخته بود . با دیدن لیوانها که هر کدام به کوچکی یک استکان بود خنده ام گرفت و گفتم:” بدبخت ها از این دم و دستگاه اینقدر خسیس هستند که شربت البالو را با استکان به مهمانشان میدهند . امید جلو امد و سینی را جلوی من و بهروز گرفت . بهروز یک استکان برداشت ولی وقتی من خواستم شربتم را بردارم گفت :”نه.” و به امید اشاره کرد که برود . امید بدون حرف سینی را برد و من با حیرت به بهروز نگاه کردم . او استکانش را روی م بغل دست گذاشت و بدون اینکه حتی به من نگاه کند و یا توضیحی بدهد ، مشغول پوست کندن میوه شد .سپس ان را به طرف من گرفت و گفت :”بخور عزیزم.”مثل احمقها به بهروز نگاه میکردم و در ذهنم به دنبال کشف این معما بودم.
بهروز وقتی متوجه ی نگاه خیره من شد گفت :” مگر روزه گرفتی، خوب بخور دیگر .” و سپس خودش استکان را برداشت و با یک حرکت ان را به حلقش سرازیر کرد . از طرز خوردنش تازه متوجه شدم ان شربت چیست . در حالیکه میوه را بر میداشتم با خود گفتم بهروز خان بعد به حسابت میرسم .
ازهر نوع ادمی در ان مجلس دیده میشد .موهای بعضی مردهاانقدر بلند بود که جای تعجب داشت و لباسهایشان به حدی عجیب و غریب بود که تصور میشد از کره ی دیگر ی امده اند . بعضی موهاشان را روغن زده بودند ولی من خوشحال بودم که دست کم بهروز این کار را نمیکند چون میدانستم پدر از این نوع مردهاخوشش نمیاید . موهای بهروز بلندبود ولی دیگر نه به ان زنندگی که موی یکی از مردها بود ، از پشت مثل زنی بود که کت و شلوار پوشیده باشد ولی در عوض همسرش موهای کوتاه داشت . از این تناقص در دلم میخندیدم و این خنده درونی در ظاهرم نیز تاثیر گذاشته بود .
بهروز برگشت وبه من گفت :”عزیزم خشحالی؟”
سرم را تکان دام و گفتم :”تئاتر خوبی است .”
معنی حرفم را نفهمید ولی چیزی نپرسید . امید چندبار به دیدن ما امد و خواست سر صحبت را با من باز کند ولی با بی محلی به او اجازه ندادم برایم چرب زبانی کند . و او به سراغ همسر بعضی دوستانش رفت و با انان گرم گرفت .بعضی مردها مشغول خوردن و بعضی مشغول کشیدن سیگار بودند و زنها یا با این حرف میزدند یا با ان . من نمیتوانستم تشخیص بدهم که کدام زن همسر کدام مرد است . کمی بعد بهروز بلند شد وبدون اینکه چیزی به من بگوید به طرف دیگر تالار رفت . فکر کردم برای کاری بلند شد ولی وقتی کمی معطل کرد متوجه شدم با خانمی در حال گفتگوست . به او و ان خانم نگاه کردم . زنی سبزه و درشت اندام که بینی کشیده و موهایی به رنگ روشن داشت .قیافه ی جالبی نداشت و موقع صحبت کردن دستهایش را تکان میداد . نمیدانم بهروز از چه چیز او خوشش امده بود که با لبخند به او نگاه میکرد . متوجه شدم زن در حال صحبت است و بهروز چشم به دهانا و دوخته بود و هر دو با هم خندیدند اما وقتی بهروز دستش را روی کمر ان خانم گذاشت و با هم به طرف مبلی که در گوشه اتاق بود رفتند ، احساس کردم در سردخانه هستم. تمام بدنم یخ کرده بود . فکر میکردم اشتباه دیده ام ، ان دو طوری نشسته بودند که مرا نمیدیدند . دندانهایم از لرز به هم میخورد . بار دیگر به سمت انان نگاه کردم و متوجه شدم خیلی نزدیک به هم نشسته اند . از تصور تماس بدنشان به هم احساس تهوع کردم . چشمانم را بستم و سعی کردم به خودم بقبولانم که مسئله را بزرگ کرده ام  در این هنگام یکی از دوستان بهروز که خود را جمشید معرفی کرد به من نزدیک شد و پهلویم نشست و شروع کرد به صحبت کردن . برای صحبت با او تمایل نشان ندادم . او انقدر پرسشهای احمقانه میپرسید که فکر کردم یک تخته کم دارد . با لحن احمقانه ای میپرسید شما کجا با بهروز اشنا شدید ؟ ایا پیش از این به فرانسه سفر کرده اید ؟ من فکر میکنم شما را در هالیوود دیده ام . انقدر از پرسشهای احمقانه و صدای نحسش کلافه شده بودم که کم مانده بود پیش دستی میوه را بر سرش بکوبم . بعد با ناراحتی گفتم :”خواهش میکنم مرا تنها بگذارید .”
جمشید در حالیکه بلند میشد سرش را تکان داد و تلو تلو خوران به سمت دیگری رفت . من تازه ان وقت متوجه شدم او حال درستی نداشته است . با وحشت به بهروز نگاه کردم او سرش را جلو برده بود و داشت در گوش ان زن صحبت میکرد . ناراحتی ام وقتی شدت گرفت که ان زن موهای بهروز را در مشتش گرفت . از ناراحتی گریه ام گرفته بود و به خود گفتم اینجا چه جورجهنمی است . با زحمت به رفتارم مسطل ماندم ، از جام بلند شدم و به طرف بهروز رفتم . از طرز نشستن ان دو من از خجالت خیس عرق شدم .
با صدای لرزان گفتم :”بهروز .”
بهروز برگشت و با دیدن من مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشد گفت :”بیا عزیزم، بیا این الاهه لطیفه های دست اول را به تو معرفی کنم.”
از درهم کشیدن چهره ام خودداری کردم ولی صدایم میلرزید و بهروز با دیدن رنگ پریده ام  گفت :”معذرت میخواهم همسرم به هوای الوده و دود سیگار حساس است اجازه بده کمی او را به هوای ازاد ببرم .” ان زن برگشته بود خیره خیره به من نگاه میکر وبعد با صدای بی روح و تو دماغی گفت :”اه مگر او را از شهرستان اورده ای ؟”
بهروز به حرف او خندید و به طرف من امد . میخواست دستم را بگیرد و لی من از اینکه دستم به او بخورد چندشم شد و دستم را پس کشیدم .ولی بدون حرکت به من دستش را پشتم گذاشت و مرا به طرف پنجره هول داد . خیلی دوست داشتم مرا بیرون ببرد ، احتیاج به هوای ازاد و جای خلوتی داشتم تا دق و دلی ام را سرش در بیاورم . ولی او پنجره رو به باغ راباز کرد . از ناراحتی میلرزیدم و دستم را به لبه ی پنجره گرفته بودم. تا امدم حرف بزنم با نگاه نافذی گفت :”عزیزم نه ، یعنی حالا نه ، بگذار وقتی از اینجا رفتیم به حرفهایت گوش دهم .”
سرم رابرگرداندم و به باغ خیره شدم و گفتم :”بهروز این چه جور جایی است ؟”
“منظورت چیست ؟”
“مرا به مهمانی اورده ای یا…”
او با خونسردی گفتت :”سپیده بس کن دست از این باز ی احمقانه بردار . چه چیز تو را اینقدر وحشتزده کرده .”
“وقتی تو نبودی یک مرد ک میگفت نامش جمشید است پهلویم نشست و با من صحبت کرد .”
“همین.”
“ولی او مست بود …”
سرش را تکان داد و گفت :”تا زمانی که با من هستی از هیچ چیز نترس …فهمیدی ؟” و ارام دستم را گرفت با دست دیگرش ان را نوازش کرد .از برخورد دستش حالت بدی پیدا کردم ولی دران لحظه به او احتیاج داشتم .میان عده ای حیوان گیر کرده بودم ، حیواناتی که لباس ادمیزاد داشتند . صدای بهروز را شنیدم که گفت :”سپیده نمیدانی چقدر دوستت دارم .”
با ناراحتی به اونگاه کردم و گفتم :” خیلی دوستم دااری؟ معلوم است ، انقدر که جلوچشمم ان ملکه وجاهت را بغل کرده بودی ؟”
از حرفم خنده اش گرفته بود .”من او را بغل کرده بودم ؟کی؟”
با همان حیرت زده گی به او نگاه کردم و گفتم :”تو جلوی چشم خودم به من دروغ میگویی ؟”
بهروز فکری کرد و لبهایش را روی هم گذاشت و فشار داد .
” من خودم دیدم که زیر گوشش چیزی گفتی و او موهایت را کشید تازه طرز نشستنت را هم دیدم که دستست روی کمر او بود و او هم سرش روی بازوی تو بود .”
بهروز درحالیکه میخندید گفت :”راستی که بچه ای ، هیج فکر نمیکردم از این موضوع بی اهمیت ناراحت شوی . فرانک یکی از دوستان قدیمی من است و…”
حرفش را قطع کردم و گفتم :”خوب توضیح نده ، غیر از ان تو حق نداشتی مرا تنها بگذاری .”
با بی حوصلگی گفت :”این همه ادم، خوب سر خودت را یک جوری گرم کن .”
از طرز صحبت کردنش حیرت کردم و با تعجب گفتم :”بهروز میفهمی چه میگویی ؟”
با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت :”نترس کسی قورتت نمیدهد ، بخصوص با این اخلاقی که تو داری .”
امید به ما نزدیک شد و به بهروز گفت :” بهروز امشب با خودت جواهری اوردی و مرتب این جواهر را از ما پنهان میکنی .”
بهروز به امید نگاه کرد و با لبخند گفت :”این جواهر چون خیلی اصل است ممکن است ان را بدزدند .” و با حالتی عصبی به من نگاه کرد .
امید با خنده ای بلند گفت :”بهروز در قبال جواهرت هرچه بخواهی  میدهم.”
بهروز هم خیلی جدی گفت :”قیمت جواهر من جانت است ان را به من میدهی ؟”"عجب ادمی هستی ، اگ جانم را بدهم جواهرت بدردم نمیخورد 
از اینکه به طور علنی در مورد من معامله میکردند حالم از جفتشان به هم میخورد . بدون اینکه به انان اهمیتی بدهم به طرف صندلی که همان نزدیکی بود رفتم و روی ان نشستم . با خود فکر کردم کی این مهمانی جهنمی تمام میشود . بهروز زمانی پیش من امد که وقت شام بود و میزبان ما را به اتاق غذاخوری راهنمایی کرد که با در به اتاق پذیرای ارتباط داشت. اتاق غذاخوری زیبایی بود که در یک قسمت ان غذاها را چیده بودند . انواع و اقسام غذاها ی فرنگی به همراه شیشه های مارک دار که عکس انها را در ژورنال لباس دیده بودم روی میز چیده شده بود . بهروز به طرف من امد و دستش را روی شانه ام قرار داد و مرا به طرف میز برد . در حالی که بشقابی غذا بر میداشت از من پرسید چه میل دارم . و من هم گفتم هر چیز که خودت میخوری . او چند تکه گوشت و کمی سالاد در بشقاب ریخت . با هم به طرف میز کوچکی رفتیم که در گوشه اتاق بود . بشقاب را روی میز گذاشت .و برای من صندلی پیش کشید . وخودش رفت و با دو لیوان نوشابه برگشت و صتدلی بغل دست مرا کشید و پهلویم نشست سپس در حالیکه چنگال را به دستم میداد گفت :”بخور جواهر من.”
چنگال را از او گرفتم و بدون اینکه میلی به خوردن غذا داشته باشم مشغول شدم . غذا در گلویم گیر کرد و برای فرو دادن ان لیوان نوشابه را برداشتم . وقتی ان را به لبم نزدیک کردم بهروز را دیدم که زیر چشمی مواظب حرکات من بود . بدون توجه به او لیوان را سر کشیدم که ناگهان زبان ، گلو و حنجره ام سوخت . مثل این بود که اب داغی را سر کشیده باشم . با وحشت لیوان را روی میز انداختم . و بقیه نوشیدنی روی میز ریخت . با ترس به بهروز نگاه کردم و گفتم :”این چی بود ؟”
بهروز خندید و گفت :”اب معدنی .”
“از این شوخی ها نداشتیم!”
“شوخی نبود .عادت نداری ، مرا ببین .” و با جر عه ای لیوان خود را خالی کرد . “اولش تلخ است ولی بعد از خوردن ان لذت میبری .”
در حایکه در دلم اشوب میشد گفتم :”تو چطور این زهرماری ها را میخوری ؟”با خنده گفت :” به همان راحتی که دیدی .”
ان اب تلخ اشتهایم را کور کرده بود ولی بهروز اصرا داشت تا بازهم غذا بخورم وبه اصرار او قطعه ی کوچکی از گوشت را به زور فرو دادم . باز هم به زور اصرار به خوردن میکرد ولی من دیگر میلی نداشتم و باقی غذا را خودش خورد .پس از شام هم چند لیوان اب معدنی البته به قول خودش ولی معلوم نبود چه کوفتی است سرکشید و به من هم اصرار کرد مقداری بنشوم . سرم را تکان دادمو به طرف اتاق پذراییی برگشتم .اهنگ ملایمی از ضبط غول پیکر پخش میشد ومن امیدوار بودم این مهمانی لعنتی زودتر تمام شود . به ساعت نگاه کردم حدودو یازده و نیم شب بود .بهروز پهلوی من روی مبلی نشسته بود . متوجه شد با نگرانی نگاهش میکنم با خنده گفت :”عشق من نترس ، من با این چیزها مست نمیشوم.”
از اینکه هنوز هوشیار بود خوشحال بودم و اهسته به او گفتم :”بهروز برویم خانه ؟”
درحالیکه با چشمان نیمه باز مرانگاه میکرد گفت :”خانه ؟”
سرم را تکان دادم .
با لبخند گفت :”منظورت خانه خودتان است ؟”
“بله.”
بهروز در حالیکه مبخندید گفت :”شاید اگر میگفتی برویم خانه ما رضایت میدادم .”
اخمی کردم و چشمانم را از او برداشتم . پس ازلحظه ای با خود فکر کردم بهتر است به او بگویم قبول است برویم خانه شما ، وقتی از اینجا رفتیم بگویم منصرف شدم .به طرف بهروز برگشتم او با نگاه عمیقی مرا مینگریست .
“بهروز ….”
“بله عزیزم؟”
“قبول است برویم خانه ی شما.”
خنده ی بلندی کرد گفت :”خیلی زیرکی عشق من ، خوب فرض کن اینجا هم خانه ی ماست .”
چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و دندانهایم را از حرص به هم فشار دادم . در این موقع چراغهای اتاق پذیرایی خاموش شد و من وحشتزده دست بهروز را گرفتم . دست او نیز در جستجوی دست من بود . پس از چند لحظه چراغهای کوچک سقف روشن شدند که نور قرمزو ابی را از خود ساطع می کردند .
“بهروزخیلی مانده تا مهمانی تمام شود ؟”
“تازه قسمت جالب ان شروع شده.”
موسیقی ملایمی در فضا طنین انداخته بود و زیر نور قرمز و ابی که از دو جهت به وسط سالن می تابید دیدم مرد و زنان یکی یکی بلند میشوند و دست در دست هم به وسط اتاق پذیرایی میروند . از ناراحتی لبم را به دندان گرفتم.
بهروز بلند شد و گفت :”بلند شو.”
“بهروز من بلد نیستم.”
دستم را کشید و گفت :”کاری ندارد من یادت میدهم . تو که سخت تر از اینها را بلدی…”
وقتی برگشتیم پاهایم بی حس بود.انقدر مرا این طرف و انطرف چرخانده بود که سرگیجه گرفته بودم . با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت :
دیدی کاری نداشت.”
سرم را تکان دادم و گفتم :”بله کاری نداشت ولی سرگیجه گرفتم.”
“دور بعد عادت میکنی .”
“اشکالی ندارد.”
لحظه ای بعد با چشمانی از حدقه درامده  دیدم که او به طرف زن جوانی که خیلی کم سن و سال بود رفت . ان زن از بس غلیظ ارایش کرده بود نمیشد سنش را تشخیص داد . بهروز دست او را گرفت و برای رقص برد . قلبم به شدت میزد تحمل دیدن این صحنه را نداشتم . بهروز دختر جوان را مثل پرکاهی میچرخاند .حتی یک دفعه هم به من نگاه نکرد . از ناراحتی در حال دیوانه شدن بودم .پس از مدتی در حالیکه به طرفم میامد متوجه شدم حال درستی ندارد ولی هنوز کمی هشیاری در وجودش بود . ارام به من نزدیک شد و درکنارم نشست .
سم را جلو بردم و گفتم:”بهروز حالت خوب است ؟”
به طرفم برگشت .متوجه شدم چشمانش قرمز شده هیبت ترسناکی پیدا کرده بود ، لبخندی زد و با صدای واضحی گفت :”بله عزیزم.”
“ساعت نزدیک دو نیمه شب است مگر قول ندادی ساعت دو مرا به منزل برسانی ؟”
با نگاه عمیق و سرخوش نگاهم کرد و د حالیکه در صدایش تمسخری  بود گفت :”سیندرلای من میترسی طلسم جادوگر باطل شود .”
بهروز مزخرف نگو بلند شو برویم خانه .”
لبخندی چندش اور برلب اورد و با لحنی وسوسه گر گفت :”طبقه ی بالای این ویلا اتاقهای زیادی هست . اگر میخواهی بخوابی میتوانیم برویم بالا .”
اهسته ولی خشمگین گفتم :”خیلی ادم احمقی هستی ، تو به من قول دادی فراموش کردی ؟”
ابرروهایش را بالا برد و با لحن مسخره ای گفت :”اه ان موقع بله ، ولی حالااین من هستم که تصمیم میگیرم و حاالا اگر قول بدهی دختر خوبی باشی قول میدهم فردا صبح تورا به منزلت برسانم .”
محکم روی دستش کویدم و گفتم :”دروغگوی بد بخت بی وجدان ، احمق بی شعور .”
اما او طوری با صدا خندید که چند نفر به طرفمان برگشتند . و من سرم را پایین انداختم .
بهروز سرش را جلو اورد و گفت :”عصبانیتت هم به اندازه مهربانیت قشنگ است .”
انقدر از او بدم امده بود که سرم را به طرف دیگری چرخاندم . او باخنده بلندی از جا برخاست و یک دور دیگر بازنی که خیلی زننده لباس پوشیده بود رقصید ولی دیگر به طرف من نیامد .
امید جلو امد و در حالیکه دستش را دراز میکرد گفت :”افتخار یک دور رقص را به من میدهید ؟”
با نفرت نگاهش کردم و لی با خونسردی گفتم :”من این رقص را دوست ندارم بنابراین تقاضای شما را رد میکنم .”
لبخند زد و بدون اینکه اجازه بگیرد جای بهروز نشست و شروع کرد به حرف زدن . لحنش انقد چندش اور بود که احساس کردم اگر اوضاع به همین صورت ادامه پیدا کند تمام محتویات معده ام رابالا میاورم . او حرفهایی به من زد که حتی فکر ان لرزه بر اندامم میاندازد و انقدر بی شرمانه نسبت به من اظهار علاقه میکرد که دیگر نتوانستم تحمل کنم . در حالیکه از خشم میلرزیدم به او گفتم :”شما با وجودی که میدانید من همسر رسمی بهروز ، صمیمی ترین دوست شما هستم ، به خود اجازه میدهید تا به من اظهار علاقه کنید ؟”
ولی او با بی شرمی لبخند زد و گفت :”عزیزم  گفتن درباره ی زیبایی که عیب نیست ، تازه از بهروز که چیزی کم نمیشود …”
با ناراحتی بلند شدم تا پیش بهروز بروم و به او اخطار کنم تا این بازی مسخره را تمام کند ولی او را در اتاق پذیرایی ندیدم . با وحشت به فضای نیمه تاریک نگاه کردم ولی او را ندیدم . فکر کردم از ناراحتی قادر به دیدن نیستم ، به تک تک افراد با دقت نگاه کردم ولی او را در جمع ندیدم . وحشت تمام وجودم را گرفت . میدانستم به هیچ کدام از ادمهای داخل سالن نمیتوانم اعتماد کنم . حیران ایستاده بودم که مردی که لباس خدمتکارها را به تن داشت به سراغم امد و گفت :”خانم ، اقای صابری حالشان خوب نبود به اتاقی در طبقه بالا تشریف برده اند .”
با نگرانی از او خواستم تا مرا پیش اوراهنمایی کند . او به اه افتاد و من نیز با ترس به دنبالش قدم برداشتم .چراغهای طبقه بالا خاموش بود فقط نوری که از پایین میتابید روشنایی کمی به انجا میداد . او پس از گذشتن از چند در اتاقی را به من نشان داد و گفت :”ایشان در این اتاق تشریف دارند .”
منتطر بودم تا در را باز کند ولی او به طبقه پایین برگشت .
با ترس در اتاق را باز کردم .اتاق تاریک بود . با احتیاط به داخل رفتم و با دست کورمال کورمال به دنبال کلید برق گشتم .وقت کلید را پیدا کردم ان را زدم و اتاق روشن شد . به اطراف نگاهی انداختم ولی کسی ا در اتاق ندیدم . انجا اتاق خواب بزرگی بود که تخت بزرگی در وسط ان قرار داشت .صدای اب را شنیدم .وقتی دقت کردم صدا از داخل حمامی به گوش میرسید که به اتاق خواب وصل بود .تصور کردم بهروز داخل حمام است . ارام بهروز را صدا کردم ولی پاسخی نشنیدم . ارام به طرف حمام رفتم و چند ضربه به در ان زدم . در حمام باز بود و کسی داخل ان نبود .شیر اب باز بود و وان پر از اب شده بود و از ان سرازیر شد بود . با دیدن این منظره با وحشت و با سرعت به طرف در اتاق دویدم که ناگهان چراغ خاموش شد . با وحشت همانجا ایستادم .حضور کسی را در اتاق احساس کردم .قلبم با سرعت دیوانه واری به قفسه سینه ام میکوبید . دستم را جلو بردم و روی میزی گذاشتم که بغل ان ایستاده بودم . پشت میز سنگر گرفتم . با صدای لرزانی گفتم :”بهروز .” پاسخی نیامد . دوباره گفتم :”بهروز ، دست ازمسخره بازی بردار . به خاطر خدا کم مانده سکته کنم.”
در این موقع جراغ اتاق روشن شد و من چهره امید را دیدم . از دیدن او انقدر وحشت کردم که کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم . او لبخندی بر لب داشت که نمیدانستم ان را چطور معنی کنم .
با لحن خاصی گفت :”سپیده خانم برای کاری به این اتاق امده اید ؟”
به اطراف نگاه کردم و گفتم :”اقایی به من گفت بهروز اینجاست .”
به اطراف نگاه کردم و گفتم :” ولی اینجا اتاق خواب من است و فکر میکنم شما را اشتباهی به اینجا هدایت کرده .”
“بله ، همینطور است ، من باید بروم.”
“ولی مثل اینکه شما ترسیده اید ، خونسرد باشید و کمی استراحت کنید .”
“خواهش میکنم اجازه بدهید من از اتاق خارج شوم.”
او با خونسردی نزدیک صندلی کنار در نشت و گفت :” من مانع شما نیستم بفرمایید .”
اما من جرات نکردم سنگرم را رها کنم . با االتماس به او گفتم :”خواهش میکنم، شما اشتباه فکر کرده اید ، باور کنید من …” واشک چشمان را پر کرد .
امید با خونسردی گفت :”چقدر ترسیده اید ، اینجا چیزی برای ترسیدن وجود ندارد .”
و همانطور بر و بر به من نگاه کرد .نمیدانستم بهروز کدام گوری رفته بود ولی حدس میزدم با همان زنی که دفعه اخر بااو میرقصید غیبش زده بود دلم مثل گنجشکی که اسیر چنگال لاشخوری شده باشد میلرزید . وحشتی بدنم را گرفته بود ولی او با بی رحمی از این منظره لذت میبرد .سپس بلند شد وبا خونسردی دست برد ودکمه یقه لباش را باز کرد و گفت :”به نظر شما اینجا کمی گرم نیست ؟” 
با خشونت گفتم :”اگر بهرو بیاد تو را میکشد .”
با خنده گفت :”اه یعنی بهروز …” دوباره خندید و گفت :” کاش پیش از امدن به این اتاق سر به دو اتاق ان طرف تر میزدی و او را انجا میدیدی که…”
با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم :”تو کثافت پست ، هرزه ، نامرد ، بی شرف …” و ناگهان به گریه افتادم . او خندید و در حالیکه به سمت من می امد گفت :” با تمام زیبایی اخلاق خوبی نداری و مثل یک اسب وحشی سرکش و ناارامی ، من هم متخصص در رام کردن اسبهای وحشی هستم .”  .با وحشت جیغ بلندی کشیدم . او در جا خشکش زد .باور نمیکرد جیغ بکشم . باناراحتی به در نگاه کرد و گفت :”ارام باش.” ولی من بازهم جبغ کشیدم . به وضوح دیدم که رنگ او پریدو در حالی که به زحمت خودش را ارام کرد گفت :”باورکن شوخی کردم ، خواهش میکنم جیغ نکش الان همه را به طبقه بالا میکشانی .” و به سرعت به طرف در رفت و در حالیکه ان را باز میکرد سرش را تکان داد و گفت :”برایت متاسفم….
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 فروردین 1393 ساعت: 8:54

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید