رمان امانت عشق”قسمت شانزدهم”

رمان امانت عشق”قسمت شانزدهم”
تعداد بازديد : 102

سگ با تیزهوشی نگاهی به من کرد و دمش را تکان داد .حالا دیگر نه سگ برایم اهمیت داشت و نه از بهروز میترسیدم ، در این میان احساس کردم غرورم جریحه دار شده است .او در حالیکه با بی اعتنایی میرفت به عقب برگشت و گفت :”چرا ایستادی ؟ غیر از سگ  اینجا گرگ و خرس هم دارد .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید  


با وحشت به اطراف نگاه کردم و آهسته به طرف او رفتم .آنقدر ایستاد تا من برسم سپس بدون هیچ صحبتی راه افتاد .سگ جلوتر راه میرفت .بهروز هم دستش را در جیب شلوارش فروبرده بود و با بی اعتنایی زیر لب سوت میزد .از پیچ سوم که رد شدیم دریا را دیدم .وقتی از جنگل خارج شدیم کسی را در ساحل ندیدم ، حددس زدم به قسمتهای دیگر رفته اند .بهروز هم خم شد تا بند کتانی اش را سفت کند و من هم بدون توجه به او به راهم ادامه دادم. سگ نیز در حالیکه دمش را تکان میداد مرتب برمیگشت و به ما نگاه میکرد .از تیز هوشی اش خوشم آمده بود .نگاهش آرام بود .دیگر  وحشتی از او نداشتم .اهسته به من نزدیک شد اول در دلم ترسی به وجود امد ولی وقتی برگشتم وبهروز را مشغول کار خود دیدم مطمئن شدم با وجود او سگ آسیبی به من نمیرساند .به من نزدیک شد و نشست .کمی جسارت یافتم .ترسم ریخته بود .به ارامی گفتم “شی ین اسم من سپیده است .”سپس سرش را نوازش کردم .سگ زیر نوازش من چشمانش را بسته بود .از او خوشم آمده بود .متوجه شدم که بهروز بدون کوچکترین تغییری در صورتش بالای سرم ایستاده بود و با نگاهی نافذ مرا مینگریست .وقتی دید متوجه او شده ام گفت پدر و مادرتان با بقیه برای دیدن خلیج کوچکی که در این حوالی وجود دارد رفته ان .بلند شو اگر دوست داری تو را به انجا میبرم.

از طرز حرف زدنش حیرت کردم .او بابی اعتنایی مرا تو میخواند ومن نمیدانستم این را به حساب صمیمیتش بگذارم یا تحقیر .عاقبت خود را قانع کردم که این صمیمت آزار دهنده نیست .برای رفتن به خلیجی که او میگفت باید مسافتی راه میرفتم .سگ هم که با من دوست شده بود دور و بر من میپلکید و من با دیدن کارهای او سرگرم شده بوم .جثه سگ خیلی بزرگ و تنومند بود و من میتوانستم در حال راه رفتن به راحتی پشتش را نوازش کنم .هرجا میرفتم با جهش خود را به من میرساند.بهروز هم با بی اعتنایی راهش را ادامه میداد و توجهی به من که گاهی به طرف دریا میدویدم و شی ین به دنبالم می آمد یا می ایستادم ، نداشت . وقتی از خم صخره ای گذشتیم توانستم همه را ببینم .بهروز به طرف آنان رفت و من همچنان با سگ بازی میکردم .وقتی نزدیک شدم صخره ای بزرگ را دیم که با یک راه باریک به دریا وصل میشد .زیر اندازی روی سطح صاف ساحل پهن کرده بودند و همه روی آن نشسته بودند .برای پدر دست تکان دادم و اونیز با تکان دادن دست به من اشاره کرد تا پیش آنان بروم .به شی ین گفتم بنشیند و او به حرفم گوش کرد و نشست .دستی به سرش کشیدم و طرف پدر رفتم .پدر و آقای رفیعی پهلوی هم نشسته بودند وعلی هم کنار پدرش نشسته بود .از وقتی که به ویلا آمده بودم پدر را سیر ندیده بودم .مستقیم به طرفش رفتم و دستانم را از پشت دور گردنش انداختم و خم شدم و صورتش را بوسیدم .پدر با لبخند به من نگاه کرد و گفت :”میبینم که دیگر از سگ نمیترسی .

با هیجان گفتم :”پدر شی ین استثنائی است .وای نمیدانی چقدر باهوش است .” و شروع کردم به تعریف کردن از او .

مهناز با خنده گفت :دیدی بهت گفتم .”

سرم را تکان دادم و گفتم :حق با توبود .” پدر گفت :” پس مرا هم با او آشنا کن. “

با خنده به مادر نگاه کردم .اونیز نگااهم میکرد و با محبت لبخند میزد .خانم صابری گفت :”سپیده جان اینجا چطور است ؟”بسیار عالی .

چشمم به راحله افتاد که رو به روی علی نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد .با دیدن او لبخند زدم .از راحله بدم نمی آمد ، تقصیر او نبود که علی اینقدر بی معرفت بود .علی بدون اینکه کوچکترین واکنشی نشان بدهد در خودش فرو رفته بود . انقدر ساکت بود که فکر کردم چقدر تغییر کرده است .آقای رحمان از علی پرسید :”شما اینجا را دیده اید ؟”

“بله روز دوم به همراه آقا بهروز به اینجا آمدیم.”

بلند شدم و به طرف لبه ی صخره رفتم و از آنجا به پایین نگاه کردم .صخره با ارتفاع زیادی به دریا منتهی میشد .موجهای دریا با شدت به دیواره های پایین ان برخورد میکرد و با تولید کف بر میگشتند .دیدن این صحنه در عین ترسناک بودن خیلی زیبا بود .در این فکر بودم که اگر کسی  از این ارتفاع به پایین بیفتد چه میشد .وآنقدر این فکر در من تقویت شده بود که دلم میخواست بپرم پایین تا ببینم چه میشود .محسن و سارا پهلوی من ایستادند و به پایین نگاه کردند .محسن از دو طرف بازوان سارا را گرفت و او را ترساند و گفت :”ندازمت پایین .

سارا جیغ کوتاهی زد .مارال و مهناز و بهرخ و نازنین هم ردیف ایستادند و از آن بالا به پایین نگاه کردند .برگشتم و متوجه شدم راحله پایین تنها نشسته است .رو به او کردم و گفتم “نمیخواهی پایین صخره را ببینی ؟”

با خوشحالی سرش را بلند کرد و به طرف من آمد و کنارم ایستاد .وقتی به پایین نگاه کردم گفت :چقدر وحشتناک است !سرم گیج میرود .

همراه راحله عقب برگشتیم .مادر استکانی چای به طرف من گرفت و گفت :”سپیده بیا چای آماده است .

سرم را بالا بردم و گفتم :”در این گرما میلی به چای ندارم .”و سپس روی صخره نشستم .از پهلو میتواستم آب دریا را ببینم و به صحبتهای مادر و بقیه گوش کردم .بهروز پهلوی عمویش آقای صابری نشسته بود و به تخته سنگی چشم دوخته بود .این حالتش برایم تازگی داشت چون هیچ وقت او را این چنین ندیده بوم .دیگر از او متنفر نبودم .به اطراف نگاه کردم .همه دوستانش رفته بودند .فقط امیر مانده بود که در واقع از اقوام او بود و در حال صحبت با علی بود .دلم برای مسعود سوخت .نمیدانم دلیل رفتن او چه بود ولی این را میدانستم که با من بی ارتباط نبود و از انکه باعث رفتن او شده بودم متاسف شده بودم . مسعود مصاحب بی نظیری بود و میدانستم اگر ساعتها با او بودم کوچکترین خطایی از او سر نمیزد . او پسری با فرهنگ و تحصیل کرده و هنرمند و البته کم رو و خجالتی بود .

موقع برگشتن باز شی ین مرا همراهی میکرد ولی اینبار مارال و مهناز هم در بازی ما شرکت داشتند .

ما میدویدیم و هرکس شی ین را صدا میکرد تا به طرف او برود .من خیلی خوشحال بودم که هر وقت او را صدا میکردم به طرف من می آمد .دیگر از رفتن صرف نظر کرده بودم .طی ان دو سه رو بهروز نبود و یا اگر بود کاری به من نداشت و توجهی به من نمیکرد .ولی با شی ین حسابی دوست شده بودم .تا آن لحظه سگی به باهوشی او ندیده بودم .علی هر روز خشک و بی تفاوت درست مثل آدمهای مسخ شده روی نیمکتی که رو به باغچه گل سرخ بود مینشت وبه گلها خیره میشد .گاهی اوقات به تنهایی قدم میزد یا با راحه که مثل دو غریبه رفتار میکردند قدم میزدند .من محسن و سارا را دیده بودم رفتار نامزدهایی مثل علی و راحله برایم تازگی داشت .مهناز عقیده داشت علی برای اینکه من احساس سرخوردگی نکنم در روابطش با راحله حفظ ظاهر میکرد ولی من اینطور فکر نمیکردم و احساس میکردم چیزی از درون او را رنج میدهد .چند بار در حالیکه به من خیره شده بود غافلگیرش کردم . واو خیلی زود جهت نگاهش را تغییر داد و این فکر را در من تقویت کرد که شاید اشتباه کرده ام و در اصل او به من توجهی ندارد .با این حال قبول کرده بودم که سرنوشت من و او با هم یکی نبوده ولی بین دو احساس عشق و نفرت گیر کرده بودم .هنوز اعماق قلبم او را میطلبید ولی درست در لحظه ای که عشقش تمام وجودم را میگرفت به یاد حرفهای او به هنگام جدایی امان می افتادم و همین باعث به وجود امدن نفرتی از او د لم میشد .هر وقت به طور اتفاقی متوجه میشدم که به من خیره شده از خود می پرسیدم چ فکری در باره ی من میکند ، به خصوص با مسئله ی مسعود . و همین باعث عذاب روحم بود .خیلی دلم میخواست به او بگویم آنطور که فکر میکند نیستم ولی نظر او این بود و  توجیه من بی فایده بود .

روز بعد با پدر و مادر و خاله سیمین و آقای رفیعی و مهناز به بازار رفتیم .با دیدن لباسهای محلی هوس کردم یک دست لباس بخرم .شب وقتی آن را پوشیدم و دستارش را بستم صدای تحسین و خنده ی همه را شنیدم .خودم هم لباس را پسندیدم .سبدی به دست گرفتم و برای سرگرم کردن بقیه درون سبدی که در دستم بود مقداری پرتقال ریختم و به تقلید ا فروشنده های دوره گرد یکی یکی جلوی ممهمانان میرفتم و با شیطمنت به انان پرتقال تعارف میکردم .وقتی جلوی سارا و محسن سبد را گرفتم ، سارا از خنده ریسه رفته بود و محسن هم با خنده به جای او دو پرتقال برداشت.خاله سمین به همراه پرتقالی که از سبد برداشت بوسه ای نیز از صورتم برداشت که با خنده به او گفتم :خاله جون حساب شما سنگین میشود .”بعد سبد را جلوی خانم صابری گرفتم .خانم صابری با تحسین و لبخند پرتقالی برداشت و روکرد به مادر و گفت :ماشااله به این سرزندگی و سرحالی .

مادر درحالیکه از سبد من پرتقال برمیداشت با لبخند گفت :”از بچگی تا حالا یک ذره فرق نکرده .

البته نمیدانم تعریف بود یا انتقاد ولی باعث نشد من نمایشم را نیمه تمام رها کنم .وقتی سبد را جلوی راحله گرفتم او پرتقالی برداشت و به روم لبخند زد .خواستم از تارف کردن به علی صرف نظر کنم ولی با وجود ماجراهای گذشته تصور کردم بهتر است جلوی دیگران در مورد او حساسیت به خرج ندهم و بدون تامل سبد را جلوی اوگرفتم .او با مکث دستش را در سبد کرد و پرتقالی برداشت .سپس سرش را بالا کرد و به چشمانم نگاه کرد و گفت :”متشکرم.”

رنگ صورتش کمی سرخ شده بود و در چشمانش نگاهی مهربان و آشنا بود ، همان نگاهی که در شب نامزدی در پارک ساعی در چشمانش بود .

از یاد اوری آن شب تمام شور و حالم به یکباره فروکش کرد و دیگر حوصله شیطنت و شلوغی را نداشتم .به سختی بر خود مسلط ماندم و سبد را دور چرخاندم .فقط در این بین به بهروز پرتقال تعارف نکردم چون دیگر پرتقالی در سبد نبود .سبد را به او نشان دادم و شانه هایم را بالا انداختم .بهروز رو مبلی کنار شومینه نشسته بود و دستش را روی دسته مبل گذاشته بود و سرش را به دستش تکیه داده بود . او نگاهی به سبد و به من کرد و با حالتی نامفهوم ابروهایش را بالا برد و نفس عمیقی کشید .هنوز به نگاه علی فکر میکردم .او تنها مردی بود که با نگاهش آتش به جانم میزد . وقتی نشستم در فرصتی که کسی متوجه نبود مهناز آهسته در گوشم گفت :”قرا نبود شوهر دزدی کنی .”

با بی حوصلگی به او نگاه کردم و گفتم که منظورت چیست ؟”

با شیطنت خنیدید و در همان حال گفت “اگر من جای راحله بودم چشمهایت را از کاسه در می آوردم.”

بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم :” یعنی من باید چشمان راحله را به جرم دزدیدن عشقم از کاسه در بیاورم ؟!”

از پاسخ من مهناز جا خورد و با حالتی غمگین به من خیره شد و گفت :”تو هنوز او را فراموش نکردی ؟”

برای اینکه کسی متوجه نشود سرم را پایین انداختم و بغضم را فرو دادم و اهسته گفتم :بدبختی من همین است که نمیتوانم فراموشش کنم.”

چون از لباس خیلی خوشم آمده بود ان را در نیاوردم و شام را هم با آن لباس صرف کردم .حتی چون آن شب کمی خنک تر از شبهای دیگر بود با همان لباس به ساحل رفتم ولی متاسفانه نتوانستم به آب نزنم . وبا اینکه فقط پاهایم را در آب کرده بودم ولی تمام لباسم خیس شده بود .وقتی به ساحل برگشتیم از لباسم آب میچکید و باعث شد سنگینی آن بیشتر حس شود .آن شب بهروز با ما بود و با نگاهی خیره به من نگاه میکرد و من برای اینکه مهمان بدی نباشم به او لبخند زدم .آن شب باد ملایمی می وزید و من احساس سرما میکردم و با وجود لباسهای خیس لزر کردم .مثل معمول شبهای گذشته که به ساحل میرفتیم بچه ها آتشی درست کرده بودند و دو آن نشسته بودند . من نیز با لباسهای خیسم به طرف آتش رفتم و نزدیک آن نشستم .خیلی طول میکشید تا لباسهای من با وجود آن همه پارچه که همه را چین داده بودند خشک شود .وقتی برای بازگشت به ویلا راه افتادیم هنوز از دامنم آب میچکید .با مهناز راه میرفتم ولی انفدر سردم شده بود که دندانهایم به هم میخورد .پیش بینی سرما خوردگی سختی را میکردم .علی و راحله کمی جلوتر از ما بودند وپشت سر ما مارال و بهرخ راه میرفتند .و اخر از همه امیر و بهروز بودند .سارا و محسن هم که خیس شده بودند زودتر به ویلا برگشته بودند .نازنین دوست بهرخ به تهران برگشته بود و دختر عموی او هم نمیدانم به چه دلیل در ویلا مانده بود

وقتی خواستیم راه بیفتیم علی مرا دید که دستهایم را از سرما زیر بغل زده بوم و پس از چند لحظه کتش را در آورد و ان را توسط راحله برایم فرستاد ولی من ان را قبول نکردم . وکتش همانطور دست راحله ماند .وقتی از جنگل رد میشدیم از سرما در حال منجمد شدن بودم و از اینکه کت علی را قبول نکرده بودم پشیمان شدم .مهناز هم سردش بود ولی با این حال دست مرا گرفته بود و به دنبال خود میکشاند .پاهایم از سرما بی حس شده بود واین به دلیل آبی بود که دامنم را خیس و سنگین کرده بود .از کار احمقانه ی خود حسابی ناراحت بودم واز رفتار بچگانه ام حسابی از خود نامید شده بودم .ناگهان فرو افتادن جسمی سنگین را روی شانه هایم احساس کردم .برگشتم وبهرخ را دیدم که بالاپوش بهروز را روی دوشم می انداخت .آنقدر سردم بود که نتوانستم آن را تحمل کنم و از بهرخ تشکر کردم .دستهایم را در آستین های آن فرو بردم .حاضرم قسم بخورم از اینکه کت علی را قبول نکنم ولی بالاپوش بهروز را بپوشم غرضی نداشتم .از سرما ناچار به قبول آن شده بودم و دیگر دیر شده بود .

برای اینکه از بهروز تشکر کنم برگشتم او را دیدم که خودش بلوز آستین کوتاهی تنش بود و با وجود لباس خیسش کت را به من داده بود .خیلی عادی گفتم:”"متشکرم .”

او نیز با همان بی تفاوتی گفت :قابل شما را ندارد .

بالاپوش خیلی بزرگ بود .بلندی آستین هایش دستهایم را پوشانده بود و بلندی قدش مانند مانتویی بود .میدانستم قیافه ی مسخره ای پیدا کرده ام .مهناز با وجود سرما به قیافه ی من میخندید .من که کمی از سرمای بدنم کم شده بود اهمیتی به خنده اش نمیدادم و فقط لبخند میزدم .یک لحظه علی برگشت و مرا نگاه کرد .نمیدانم چه حالی داشت .با اینکه دیگر تعهدی به او نداشتم خیلی دوست داشتم خودم را پشت مهناز پنهان کنم . واز اینکه بالا پوش بهروز تن من بود خیلی خجالت کشیدم .او هیچ کار نکرد ، ففط برای بقیه دست تکان داد و به سرعت وارد ویلا شد .هنوز بقیه نخوابیده بودند .برای آنکه با آن قیافه ی مسخره داخل نشوم بالاپوش را در اوردم و د ر حالیکه روی پله  ایستاده بودم تا بهروز برسد گفتم “اقای صابری از لطفتون ممنون ، باید ببخشید چون فکر میکنم لباستان خیس شده است .او دستش را دراز کرد و گفت :”اشکالی ندارد .”

با اینکه نمیخندید ولی در چشمانش برق خاصی دیده میشد .به طرف ساختمان به راه افتادم و گفتم :”شب خوش.

او هم گفت :”شب خوش .

وقتی بالا رفتم و وارد اتاق شدم جز راحله کسی در اتاق نبود .راحله را دیدم که روی تخت نشسته و به آسمان خیره شده بود .هنوز کت علی در دستش بود .با دیدن کت لبم را به دندان گرفتم و سرم را پایین انداختم و برای تعویض لباس به حمام رفتم.

صبح که از خواب برخاستم حدسم در مورد سرماخوردگی صحیح بود .وقتی مادر فهمید با لباس خیس به منزل برگشتم سرزنشم کرد و طبق معمول حتی اجازه نداد از اتاق خارج شوم . حتی برای ناهار هم مجبورم کرد که در اتاق بمانم .ناهار سوپ خوشمزه ای بود ولی میانه من با سوپ زیاد جور نبود .آن را به زور خوردم و بعد هم مادر قرص مسکنی داد و مجبورم کرد که بخوابم .بعد از ظهر تبم قطع شده بود و احساس بهتری داشتم .ولی دلم ارام و قرار نداشت و دوست نداشتم در اتاق بمانم .دوست داشتم حالا که اجازه نداشتم به ساحل بروم حداقل به محوطه سرسبز ویلا بروم .مادر پس از سرکشی به من اجازه داد پایین بروم .وقتی به اتاق پذیرایی رفتم روی مبل تک نفره ای نشستم و منیرخانم بی درنگ لیوانی آب پرتقال به همراه قرص مسکنی برایم آورد .با اینکه حالم زیاد بد نبود ولی قرص را خوردم .همه در اتاق پذیرایی بودند و حرف رفتن به ساحل و خلیج بود .خدا خدا میکردم مادر با رفتن من مخالفت نکند .خانم صابری همه را دعوت به سکوت کرد و به آرامی شروع کرد به صحبت کردن .از آرزوی مادر و پدر ها صحبت کرد و گفت :”که او هم مثل سایر مادر و پدرها آرزوی خوشبخت شدن فرزندانش را دارد .به نظرم بحث در این مورد کمی بی معنی آمد .ولی وقتی گفت تصمیم گرفته برای بهروز همسری انتخاب کند .حرفهایش برایم معنی پیدا کرد . با تعجب به بهروز نگاه کردم .بلوز کرم رنگی پوشیده بود و سرش را به زیر انداخته بود .نخستین بار بود که او را سر به زیر میدیدم. درست مثل داماد ها نشسته بود .به ماارال نگاه کردم .پیراهن سفید رنگی به تن داشت و صورتش سرخ شده بود او هم سر به زیر بود .لبخندی به لبم آمد و گفتم آخر دست و بال بهروز هم تو حنا گیر کرد .مهناز هم حیرت زده به بهروز و ماارال نگاه میکرد .

خانم صابری گفت :گرچه درست نیست موضوع را اینجا عنوان کنم ولی به اصرار بهروز و به خواست خودم میخواستم از خانواده گرامی فراهانی دختر گلشان را برای بهروزم خواستگای کنم.

خنده روی لبانم خشک شد و لبم را به دندان گرفتم .این نخستین بار نبود که از من خواستگاری میشد .فوری به یاد خواستگاری سیاوش افتادم و ناخود اگاه به بهروز نگاه کردم و او نیز به من نگاه میکرد ، در نگاهش برقی بود که به یاد نخخستین شب دیدارمان افتادم .انقدر منگ بودم که نمیتوانستم مسائل را در ذهنم حلاجی کنم ..بهروز …ازدواج …من ؟

نگاهم را از او گرفتم و سرم را به طرف خانم صابری برگرداندم .او با محبت به من نگاه میکرد و لبخند بر لبش بود .در این وقت چشمم به علی افتاد .از دیدن رنگ پریده اش فکر کردم اشتباه میبینم ولی وقتی به راحله نگاه کردم متوجه شدم او هم سرخ شده بود .دوباره به علی نگاه کردم .انگار از درد شدیدی رنج میبرد .دسته مبل را گرفته بود و من میدیدم آنقدر آن را فشار داده که انگشتانش سفید شده است .حال علی را درک نمیکردم و نمیدانستم با اینکه خود او ازدواج کرده چرا از شنیدن این خبر به این روز افتاده ولی حسی در وجودم پیدا شد که به جای دل سوزاندن برای او از ناراحتی اش لذت ببرم . خانم صابری در ادامه صحبتهایش به مادر گفت :”من سپیده جان را در عروسی محسن پسندیدم ولی چون اخلاق پسرم را میدانستم که به زور تن به ازدواج نمیدهد بنابراین چیزی نگفتم تا اینکه خود او پیشنهاد داد و خیلی هم  در این مورد اصرار و حتی عجله داشت . وهمین باعث شد نتوانم صبرکنم تا به طور رسمی برای خواستگاری به منزلتان مشرف شوم .حالا اگر نظرتان نسبت به پسرم مساعد بود ما نشانه ی کوچکی تقدیمتان میکنیم تا بعد در تهران به حضورتان شرف یاب شویم ومراسم خواستگاری رسمی را انجام دهیم.”

بار دیگر به علی نگاه کردم که روبه رویم نشسته بود .او مثل مجسمه ای مرمری روی مبل نشسته بود و به کف اتاق چشم دوخته بود .بی اختیار لبخندی بر لبم نشست .در ذهنم خطاب به او گفتم علی آقا فکر کردی میتوانی به راحتی به من توهین کنی ، در صورتی که مردی مثل بهروز در آرزوی ازدواج با من است .چشم از او برگرفتم و به مادر نگاه کردم و او را دیدم که با خونسردی نشسته بود و به حرفهای خانم صابری با دقت گوش میکرد .پدر نیز روی مبل کنار او نشسته بود و بالبخند به صحبت های خانم صابری گوش میکرد .

پدر گفت :”در این امر ما فقط به عنوان مشاور عمل میکنیم ، تصمیم گیرنده اصلی دخترم میباشد .اگر او حرفی نداشته باشد ما نیز حرفی نداریم .”سپس به من نگاه کرد .

لبخندی به پدر زدم ومتوجه شدم تمام حاضرین چشم به دهان من دوخته اند تا ببینند واکنش من چیست .در این هنگام نگاهم به محسن افتاد و با دیدن ناراحتی او با تعجب فکر کردم او دیگر چه مرگش است و با حیرت به ان موضوع فکر کردم نکند او ..و از تصور چنین چیزی حالت بدی به من دست داد .وقتی به سارا نگاه کردم او هم مات مانده بود .با خود گفتم چیز بین این زن و شوهر است که من از آن خبر ندارم ، آن از نخستین برخورد م با بهروز این هم از مراسم خواستگاری .

صدای خانم صابری مرا از فکر این و ان خارج کرد و گفت :”سپیده دخترم ،نظر خودت چیست ؟”

به پدر و مادر نگاه کردم آن دو نیز به من چشم دوخته بودند .

به خانم صابری رو کردم و گفتم :”باید در این مورد فکر کنم اگر اجازه بدهید چند لحظه دیگر جواب شما را خواهم داد .”

خانم صابری با خوشحالی گفت “متشکرم عزیزم.”

صحبت در جمع ادامه داست و من مثلا در فکر بودم .با اینکه عاشق بهروز نبودم ولی دیگر از او بدم نمی آمد ، به نظرم مرد خشنی بود ولی خشونت او باعث نمیشد از او تنفر داشته باشم .از اینکه گفته بودم چند لحظه پشیمان شدم . فکر کردم باید مهلت بیشتری میخواستم .میدانستم که مادر باز خواستم میکند که چرا اینقدر عجله به خرج دادم و مهلت کمی خواستم .از طرفی با وجود علی در جمع خیلی دلم میخواست همین حالا موضوع نامزدی قطعی شود تا تلافی کرده باشم .همچنین دلم میخواست با چشم خود واکنش شنیدن پاسخ مثبتی را که میدادم ببینم .در حقیقت بدون مهلت خواستن هم پاسخ من مثبت بود . به بهروز نگاه کردم .او به خانم صابری نگاه میکرد و به این وسیله میخواست مرا تحت فشار قرار ندهد .ان موقع بود که توانستم چهره او را ارزیابی کنم .حالا دیگر قیافه اش به نظرم زشت به نظر نمیرسید و جذابیتش خشونتش را تحت تاثیر قرار میداد .با وجودی که علی هم بلند قد بود ولی او کمی از علی بلند تر بود و فکر میکنم هم قد سیاوش بود.با مقایسه قد او با سیاوش به یاد او افتادم .پیش خود واکنش شنیدن خبر نامزدی ام را تصور میکردم .میدانستم باز هم بدون کوچکترین صحبتی سرش را به دستش تکیه میدهد و بعد هم در چشمانش رگه های خون ظاهر میشود ..خیلی وقت بود که از او خبری نداشتم.

نمیدانستم بعد ها در مورد من چه فکری میکند واز اینکه بهروز را به او ترجیح داده بودم ناراحت بودم ولی با پیش آمدن این موضوع دیگر نمیتوانستم از او بخواهم با من ازدواج کند .آه …سیاوش مرا ببخش .ای کاش در ازدواج با من پافشاری کرده بود .به خود فشار آوردم تا فکر م را متمرکز کنم ولی فکرم هر لحظه در پی بازیگوشی بود . به مهناز نگاه کردم واکنشی نشان نداد ولی به نظر میرسید ناراحت نیست .دوست داشتم با کسی مشورت میکردم .اما دیگر گفته بودم چند لحظه بعد پاسخ میدهم و برای خودم فرصتی برای مشورت باقی نگذاشته بودم .عاقبت زمانی رسید که باید پاسخ میدادم .در واقع ساعتی گذشته بود و من به تنها چیزی که فکر نکرده بودم عاقبت ازدواجم با بهروز بود .

خانم صابری رو کرد به من و گفت :”سپیده جان چند لحظه مدتی است که تمام شده آیا باز هم میخواهی وقت بگیری ؟” سرم را پایین انداخته بودم و چشمانم را بستم .سکوت محض در اتاق برقرار شده بود .قلبم به شدت میزد ، امانه به خاطر هیجان بلکه به خاطر کلمه ای که سرنوشتم را تعیین میکرد .

خانم صابری با لحن مهربانی گفت :”سپیده جان ماسکوت تو را چه معنا کنیم ؟ به طور معمول سکوت علامت رضاست .”

سرم را بالا اوردم و در حالی که به علی نگاه میکردم گفتم :”من حرفی ندارم .”

خانم صابری گفت :”یعنی ؟”

“بله.”

با در آمدن کلمه بله از دهان من صدای دست و مبارکباد بلند شد . به مادر نگاه کردم رنگش کمی پریده بود .ولی پدر با خونسردی لبخندی برلب داشت ولی لبخندش را نمیتوانستم واقعی فرض کنم چون احساس میکردم ان را به صورتش نقاشی کرده اند .چون فقط لبش میخندید و من که پدر را به خوبی میشناختم متوجه شدم از این وصلت راضی نیست .سرم به زیر انداختم و برای اینکه تردید در دلم راه پیدا نکند خود را اینگونه توجیح کردم که ناراحتی او به این دلیل است که من بدون مشورت پاسخ مثبت داده ام و بعد فکر کردم خوب مگر محسن پسر بدی است .بهروز هم پسر عموی اوست . وضعیت تحصیلی و ثروتش هم که خوبست .حالا صرف نظر از نجابتش و بی بند و بار بودنش لابد مرا دوست داشته وگرنه حاضر نمیشد با من ازدواج کند .بی بند و باری اش هم طبیعی بود اکثر پسرها در زندگی مجردی اشان در قید و بند زندگی نیستند .حالا یکی مثل بهروز به طور علنی بی بند وبار است و یکی هم مثل علی آقا با زیرکی دختر مردم را بازی میدهد .با این توجیه نفس عمیقی کشیدم .بله توانسته بودم خودم را گول بزنم .پس از چند لحظه بهروز بلند شد و به طرف خانم صابری رفت و خم شد و او را بوسید و بعد به طرف پدر رفت .پدر بلند شد و صورت او را بوسید و یا این کار روی پاسخ مثبتی که من داده بودم مهر تائید زد ه است .سپس به طرف مادر رفت و مادر نیز با او دست داد و بدون اینکه چیزی بگوید فقط سرش را تکان داد و لبخند کم رنگی را بر لب آورد .

خانم صابری انگشتری از انگشت کوچکش خارج کرد و گفت :”زمانی که همسر بهزاد شدم ، مادر او این انگشتر را که نشان خانوادگی اشان بود به دستم کرد .حالا من این نشان را به عروس زیبایم تقدیم میکنم .بهروز انگشتر را از مادرش گرفت و به طرف من امد . ایستادم و او رو به رویم قرار گرفت .سرم پایین بود اوخم شد و دستم را گرفت .به پدر نگاه کردم .حالا دیگر این مسئله را پذیرفته بود و سرش را تکان داد . مادر نیز آرام بود ولی لبخندی بر لب نداشت .با خود گفتم لابد از اینکه بهروز را به سیاوش ترجیح داده ام رنجیده است .ولی او که از هیچ چیز خبر نداشت .بهروز دستم را در دستش گرفت .از تماس دستش احساس لرز کردم .او هم متوجه شد و فشار ملایمی به دستم داد .سپس انگشتر را به حالت نمایشی در دست گرفت .نگین انگشتر از یاقوت و در اطراف آن قطعات زمرد و برلیان کار شده بود .انگشتری بزرگ وقیمتی بود .وقتی بهروز انگشتر را داخل انگشتم کرد آنقدر بزرگ بود که به راحتی میتوانستم دو انگشتم را داخل آن کنم .از بزرگ بودن انگشتر خنده ام گرفت .بهروز هم لبخند زد و به من نگاه کرد .برای نگاه کدن به او باید سرم را بالا میگرفتم و ان تنها عیب او بود .

خانم صابری متوجه شد و با خنده گفت :”باید انگشتررابه اندازه انگشتان ظریفت کوچک کنند .” پس ازان بهروز دستم را جلوی لبانش برد و ان را بوسید .از این کار او جلوی پدر و مادر خیلی خجالت کشیدم و سرم را تا جایی که جا داشت پایین انداختم .

وقتی نشستم مهناز جایش را با بهروز عوض کرد و اوپهلوی من نشست .میتوانستم وضعیت علی را ببینم . او رنگی به چهره اش نمانده بود وتقریبا فکر میکردم روح از بدنش خارج میشود . محسن متوجه او شد و به طرفش رفت .دیگر همه متوجه علی شده بودند .به مادر نگاه کردم که با نگرانی به علی مینگریست .بهروز هم با نگاهی متفکر به علی چشم دوخته بود .سارا با نگرانی به طرف علی رفت لیوانی آب به دستش داد و مرتب از او می پرسید علی چه شده ، چرا اینجور شدی .

میدانستم حال او با نامزدی من بی ارتباط نیست . ولی دلیل آن را نمیدانستم. و از اینکه با وجود داشتن همسر باز روی من حساسیت داشت متعجب بودم .علی به زحمت بر خود مسلط مانده بود و با فشاری که برای اینکار به خود می آورد رگهای شقیقه اش برجسته شده بود .سپس نفس عمیق کشید و گفت :”مراببخشید .نگران نباشید فکر میکنم باز هم فشار خونم پاین رفته .چون از صبح دوبار به این حالت گرفتار شدم.”

محسن حرف او را تایید کرد و به راحله اشاره کرد تا قرص علی را بدهد .خاله سیمین با رنگی پریده گفت :”علی جان تو که همیشه فشار خونت متعادل بود.”و به سرعت قرص را از راحله گرفت و /ان را به محسن داد .علی با کمک محسن قرص را خورد .سپس با لبخندی بی رنگ به خاله سیمن گفت :”چند وقتی است که فشار خونم پایین می افتد .”

خاله سیمین با ناراحتی گفت :” از بس که خودت را غرق کار کردی .” سپس رو به خانم صابری کرد و گفت :باور کنید من و سارا به زور او را قانع کردیم که با ما به اینجا بیاید .او قبول نمیکرد و مرتب از اینجا به آنجا ، ازاین کشور به آن کشور .خوب ادم به استراحت نیاز دارد .”

و خانم صابری سرش را تکان داد و گفت :”اقای رفیعی، شما جوان کوشایی هستید و این بسیار قابلتحسین است ولی نباید خود را به حدی درگیر کار و تلاش کنید که سلامتی اتان به خطر بیفتد .”

علی که کمی بهتر شده بود سرش را تکان داد و با لبخندی بی روح گفت :”شما درست میفرمایید ،سعی میکنم بیشتر مواظب سلامتی ام باشم .” سپس از جا بلند شد و در حالیکه محسن به او کمک میکرد گفت :”من از شما معذرت میخواهم .” و بدون اینکه به من نگاهی کند رو به بهروز کرد و گفت :تبریک را بپذیرید . و بدون گفتن کلامی دیگر اتاق را ترک کرد .راحله هم به دنبال او بیرون رفت .

ضربه را به او زده بودم . آن هم ضربه ای کاری و این حال او را به حساب حسادتش گذاشتم . در ذهن خطاب ب او گفتم علی آقا اگر جنابعالی اینقدر واضح اظهار ناراحتی کردی ولی من غمم را در خانه دلم ریختم و آن را با شبهایم قسمت کردم .هیچ عوضی گله ندارد .

سر مهریه بحثی نبود .خانم صابری خود مهریه ام را منزلی در بهترین نقطه تهران و همچنین به تعداد سالهای تولدم سکه تعیین کرد . و به پدر و مادر گفت اگر باز درخواستی هست من همه را بی چون و چرا قبول میکنم .

پدر سرش را تکان داد و گفت :اگر چه ارزش دخترم را با پول و طلا نمیشود مقایسه کرد ولی با سخاوتی کرد که شما دارید جای بحثی باقی نمیماند .”

مادر اظهار نظر نمیکرد دراین میان فقط مهناز از این وصلت ناراحت نبود .

ولی از طرف خانواده بهروز همه خوشحال بودند .قرار شد مراسم رسمی نامزدی و عقد را در تهران انجام دهند و عروسی نیز در بهار سال اینده برگزار شود . و من و بهروز برای گذراندن ماه عسل به مدت دو ماه به جنوب فرانسه برویم . با اینکه ذوق زده شده بودم ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم .در این بین موتجه شدم از ماارال و دختر عموی بهروز ، مهتاب ، خبری نیست . در طول این مدت به آن دو هیچ فکر نکرده بودم ولی دیگر نمیشد کاری کرد حالا دیگر من نامزد بهروز بودم .پس از پایان صحبتها ، خانم صابری به پدر و مادر رو کرد و گفت :” رسم است عروس و داماد پیش از عقد به تنهایی حرفهایشان را بزنند اگر شما اجازه بدهید این دو گل ما هم ساعتی برای قدم زدن بیرون بروند .”

پدر به مادر نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت :من اشکالی دراین کار نمیبینم.”

بهروز بلند شد منتظر من ایستاد .چون پدر اجازه داده بود به آرامی از اتاق خارج شدم و بهروز هم به دنبالم امد .

صدای خانم صابر را شنیدم که گفت :” بچه ها شام ساعت هشت صرف میشود .”

وقتی به محوطه باز رسیدیم به آرامی گفت “مایلی به طرف ساحل برویم.”

سرم را تکان دادم و گفتم :”برام فرقی نمیکند .”

بهروز نگاهی به لباس من کرد و گفت :”لباست گرم است /”

به بلوزم اشاره کردم و گفتم :”فکر میکنم خوب باشد .”

“خوب بالا پوش من هست . به رویم لبخند زد و من نیز با لبخند پاسخ او را داد م .حالا دیگر از او نمیترسیدم .هنوز داخل جنگل نشده بودیم که شی ین را دیدم .او با دیدن ما به طرفمان امد و جلوی پای من نشست .روی زمین نشستم و سرش را نوازش کردم .بهروز هم کنار دست من نشست و گفت :”شی ین نمیخواهی به من تبریک بگویی .” سپس دستم ا گرفت و گفت :

“حالا دیگر سپیده عروس زیبای من است .”

از اینکه دستم را گرفته بود احساس خجالت میکردم. او هم فهمید و آرام دستم را رها کرد .در طول جنگل قدم میزدیم .بدون اینکه حتی کوچکترین صحبتی با هم بکنیم . من که حرفی نداشتم و او هم کلمه ای به زبان نمی آرد .وقتی به ساحل رسییدیم روی تخته سنگی نشتسیم .بهروز بدون اینکه حرفی بزند به من خیره شد .به طوری که زیر نگاه او تحمل نیاوردم و سرم را زیر انداختم و اهسته گفتم :مثل اینکه ما اینجا آمدیم تا با هم حرف بزنیم.”

بهروز با لحن عاشقانه ای گفت :اول بگذار تلافی این چند روزی را که نگاهت نمیکردم در بیاورم.”

خندیدم و گفتم :”برای نگاه کردن فرصت زیادی داری ، تا حدی که ممکن است از نگاه کردنم سیر شوی .

اخمی کرد و گفت :”اگر قرار بر این بود  این چند وقت که دلم به دنبالت بود و با غرورت باعث عذابم بودی ، از تو سیر میشدم.”

“بهروز بهتر است از خودت بگویی ، از علائق و از افکارت .”

لبخندی زد و راست نشست .سپس چشمانش را بست و گفت :” من بهروز صابری فرزند بهزاد ، داارای مدرک فوق لیسانس مدیریت ، ورزش دوست و ورز شکار ، رشته مورد علاقه ام دو ، دارای گواهینامه پایان دوره ی بوکس چینی ، سن بیست و نه ک ، خصوصیات اخلاقی …صریح تنوع طلب ، جسور ، خشن ، در حال حاضر عاشق .” سپس چشمانش را باز کرد و گفت :”خوب همین دیگر .”

از طرز صحبتش کمی رنجیدم ، انگار میخواست برای ثبت نام و یا مصاحبه خود را معرفی کند .ولی به رویم نیاوردم .

” خوب حالاتو بگو.”

به تقلید ازاو چشمم را بستم و گفتم :”اگر قرار به مصاحبه و گزینش است ، من سپیده ی فراهانی ، سن هجده سال و شش ماه و نه روز ، وزن پنجاه و شش کیلو و هفتصد گرم ، قد صدو شصت و دوسانت و یا شاید نیم سانت کمتر ، دیپلم ، البته هنوز مدرک آنرا نگرفته ام ، علاقمند به شنا ، بدون هیچ نوع مدرک ورزشی ، خوصیات اخلاقی ، کنجکاو ، صادق ، …” سپس چشمانم را باز کردم .

با لبخند نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت عاشق همین شیطنتم ، چیزی که در تمام سالهای عمرم به ان احتیاج داشتم . هر طور تو بخواهی بپرس تا جواب بدهم .”

پرسشی به نظرم نرسید .کمی فکر کردم و گفتم :خوب از غذا شروع کنیم . به چه غذایی علاقه مندی ؟”

لبهایش را جمع کرد و گفت :”برایم فرقی نمیکند ، خودم را مقید چیز خاصی نمیکنم ، فقط از چیز ایی تکراری متنفرم.

اخم کردم و گفتم که خیلی مشکل است . من هنوز غذاهای زیادی بلد نیستم تا بپزم.”

لبخند زد و گفت که همسر من احتیاحی به پختن ندارد . من نمیخواهم دستاان قشنگت را خراب کنی .

دستانش را جلو اورد تا دستم را بگیرد .دستم را کشیدم گفتم :”اجازه بده باز پرسی تمام شود .

قهقهه ای بلند زد و گفت :خوب بگو.

هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید وسرم را تکان دادم و گفتم :حالا که سوالی به فکرم نمیرسد .”

با لبخند گفت :” خوب من از تو میپرسم.”

“گوش میکنم.” او با نگاه نافذی به من گاه کرد و گفت  برای چی به من جواب مثبت دادی .

از حرفش جا خوردم .دستم را زیر چانه ام گذاشتم و چشمانم را کمی تنگ کردم .پاسخی نداشتم .راستی هم نمیداستم چرا به اوبله گفتم .کمی فکر کرد م و گفتم :نمیدانم.

با لبخند نگاهم کرد و گفت:”پس عاشقم نیستی.

سرم را زیر انداختم و گفنم :”هنوز نه ولی ممکن است یکروز تو را دوست داشته باشم .”

دستش را زیر چانه ام اورد و سرم را بالا گرفت و در حالیکه  به چشمانم نگاه میکرد گفت :”برای پذیرفتن من دلیل خاصی داشتی .”

“نمیدانم ولی فکر میکنم از تو خوشم آمده.”

با نگاه مرموز ی گفت ولی حال پسرخاله ات اینطور نشان نمیداد . او تو را دوست دارد ؟”

با نیشخند گفتم :”اگر این طور بود که با کس دیگری ازدواج نمیکرد .”

دستش را به دور زانویش حلقه کرد و در حالیکه به آب دریا نگاه میکرد گفت :”حالا میخواهی دلیل انتخاب خودت را بدانی ؟پس گوش کن . پس از اولین دیدارمان وقتی تمایلی به دوستی با من نشان ندادی ، سعی کردم فراموشت کنم و سرم را جای دیگری گرم کنم .اما نمیدانم پس از اولین دیدارمان با دلم چه کردی که حتی یک لحه هم نتوانستم فراموشت کنم .میدانم به تو گفته بودند من اصولا ادم مقیدی نیستم چه رسد به قید و بند ازدواج و این جور چیزها .برای انکه فکرت را از سرم خارج کنم ، جند ماه به فرانسه رفتم ولی نتوانستم خودم را قانع کنم که از تو چشم بپوشم .وقتی برگشتم از محسن سراغت را گرفتم او گفت قرار است با پسردایی ات نامزد کنی ول بعد شیندم که جواب تو به او منفی بوده . در فکر پیدا کردنت بوم تا اینکه اینجا دیدمت حتی در این مدت خیلی سعی کردم با پیاده کردن برنامه ای بتوانم از تو صرف نظر کنم .ولی روز به رز بیشتر در دلم جای گرفتی .مسخره است .مردی که از تکرار ی شدن روزها و شبهایش متنفر است حالا دوست دارد روز مثل روز بعد باشد و مطمئنم دلیل ان فقط تو هستی .”

از این اقرار صریح مبهوت شدم ، فکر نمیکردم مردی مثل بهروز بتواند با چنین صراحتی از علاقه اش حرف بزند .نمیدانستم چه بگویم .سکوت کرده بودم و او ادامه داد :”جالب اینجاست که آن پسردایی احمقت فکر میکرد مالک و صاحب اختیار توست . وقتی آن شب با من صحبت میکردی او چنان به من نگاه میکرد که گویی همسرش را زده ام .میدانستم اگر فرصتی به دست میاورد با مشت فکم را جابه جا میکرد .هه ، 

از طرز صحبت و نگاه کینه توزش خوشم نیامد ، حتی از قضاوتی که درباره ی سباوش کرده بود دلزده شدم و ناخود اگاه در دل گفتم جناب بهروز خان تو لایق این نیستی که از او خرده بگیری … پس از لحظه ای از اینکه به خاطر تعصب فامیلی از همسر آینده ام انتقاد کرده بودم وجدانم در عذاب افتاد . به ساعت نگاه کردم و از جا بلند شدم و گفتم :”بهتر است برگردیم.”

“کجا ؟”

“به ویلا ، ممکن است دیگران ناراحت شوند.”

او با خنده ی تمسخر آمیزی گفت :” دیگران را به حال خودشان بگذار حالا تو دگر مال من هستی و هیچ قدرتی نمیتواند تو را از من جدا کند .”

“هنوزنه 

با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:”هر وقت سند ازدواج را امضا کردم ، ان وقت مال تو می شوم.

او با حالتی بی قید گفت :ول کن  این سند های دست و پاگیر را. اصل تمایل زن به مرد است ، بقیه فقط تشریفات است .”

“ولی این چیزی که تو میگویی قانون حیوانات است .”

خندید و گفت  مگر فرقی هم میکند . تفاوت میان انسان و حیوان فقط در قوه بیانشان است .”

از اینکه درباره ی انسان چنین قضاوت میکرد حیرت کردم.

با سردی به طرف ویلا راه افتادم .خودش را به من رساند و در حالیکه مرا به طرف خودش میچرخاند با لحن مهربانی گفت “عزیزم ، شوخی کردم ، حرفهایم را زیاد جدی نگیر ، خواستم سر به سرت بگذرام.” و بعد در حالیکه به لبانم نگاه میکرد با لحنی وسوسه انگیز گفت :”حالا نمیخواهی یاد بودی برای نخستین روز نامزدی امان برایم بگذاری .”

منظورش را فهمیدم و با خجالت خودم ار از حلقه ی دستانش خارج کردم و گفتم من به اصول اخلاقی پایبندم ، برای همین است که پدر و مادرم اجازه داده اند با تو تنها باشم.” برگشتم و به راهم ادامه دادم.

او در کنارم قرار گفت و همراه من به طرف ویلا راه افتاد .با اینکه نگاه سرخورده ای داشت ولی هیچ خود را ناراحت نکرد .هنگام گذشتن از جنگل من که تازه از بستر بیماری بلند شده بودم کمی احساس سرما کردم .بهروز کتش را در آورد و آن را به من داد . وقتی آن راپوشیدم با شیفتگی نگاهم کرد و گفت :بدو کوچولو تا کمی گرم شوی .” و بدو درجا زد .

با ناراحتی گفتم :” من دویدن را دوست ندارم ، نفسم میگیرد.”

با خنده گفت :” تنبل خانم ، به خاطر همین است که بیمار میشوی .”

به او نگاه کردم با وجود بلوز آستین کوتاهی که پوشیده بود ، به هیچ وجه احساس سرما نمیکرد .

“حاضری تا آخر پیچ با من مسابقه بدهی .”

سرم را تکان دادم و گفتم :نه، چون تو میبری .”

خنده ای کرد و گفت :” ارفاق میکنم ، تو بدو هر وقت گفتی من میدوم .”

سرم را به علامت تایید تکان دادم دویدم . وقتی چند متر بیشتر به پیچ دوم نمانده بود به او گفتم بدود .او دوید ولی من با دو سه قدم به پیچ سوم رسیدم و گفتم “خوب من بردم.”

از خنده ی او من هم خنده ام گرفت .

“به راستی تو بردی کوچولوی بسیار بسیار شیطون.”

شی ین جای اولش نشسته بود و با دیدن ما بلند شد و به طرفمان آمد و تا ویلا مارا همراهی کرد و بعد برگشت .بهروز به من نگاه کر و گفت :”ملکه ی قصر بلو ر به منزلت خوش امدی .”

وقتی داخل شدیم هنوز ساعت هشت نشده بود .بهروز به طرف اتاق پذیرایی رفت و من هم به طبقه ی بالا رفتم .میخواستم برای شام لباس عوض کنم .مهناز را در راهرو دیدم که به طرف پایین می امد .او ا بوسیدم واو هم مرابوسید و برایم از صمیم قلب ارزوی خوشبختی کرد و گفت :”سپیده خیلی حرفا دارم که میخواهم با تو بزنم.”

سرم را تکان دادم و گفتم :”بگذار برای بعد اول باید بروم سراغ مادر و به او حساب پس بدهم .”و با ترس سرم را تکان دادم.

مهناز متوجه شد و گفت :”برایت دعا میکنم .” و بعد با خنده به طبقه پایین رفت .

پشت در اتاق پدرو مادر ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ودر زدم و داخل شدم .مادر رو به پنجره نشسته بود و به دریا نگاه میکرد ولی پدر در اتاق نبود .سلام کردم . بسردی به طرفم برگشت و با بی اعتنایی پاسخ داد . نزدیکتر رفتم وروی صندلی نشستم و آهسته گفتم :”مامان از من ناراحتی ؟”

سردی نگاهش تنم را لرزاند .حدسم درست بود .مادر خیلی از دستم ناراحت بود .سکوت کردم تاخودش حرف بزند .وقتی مرا اماده شنیدن دید با ناراحتی گفت :” خیلی دختر خانه مانده بودی که با اولین اشاره جواب مثبت دادی .”

سرم را پاین انداختم و چیزی نگفتم . و ادامه داد :” تو حتی برای تصمیمی که گرفتی بامن و پدرت مشورت نکردی …سپیده راستی که از توناامید شدم …”

حرفهای او هرکدام مانند خنجر بر قلبم فرو مینشست .وقتی مادر گفت یعنی بهروز صابری اینقدر در نظرت محبوب بود که لااقل به خودت زحمت ندادی تا نظر مارا بپرسی .سرم را پایین انداختم و گفتم :”چه فرقی میکرد ، به هر حال جواب من مثبت بود .”

مادر مکثی کرد به او ارام نگاه کردم .با رنگی پریده مات به من نگاه میکرد .سپس گفت :”یعنی تو، بهروز را دوست …”

“نمیدانم ، ولی فکر میکنم به او علاقه دارم .”

“سپیده احساستی فکر نکن .کمی هم از عقلت استفاده کن ، هنوز دیر نشده میتوانی خوب فکر کنی و درست تصمیم بگیری .”

“مامان شما از بهروز خوشت نمی اید ؟”

مادر نفس عمیقی کشید و گفت :” من از کسی که تو را دوست داشته باشد خوشم می اید ولی زندگی یکی دو روز نیست . تو بدون فکر و بدون تحقیق درباره ی اخلاق او و یا حتی …” و حرفش را ناتمام گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت :به هر حال کاریست که شده ، اگر فکر میکنی که میتوانی با او زندگی کنی من نیز حرفی ندارم .”

بلندشدم و صورت مادر را بوسیدم و گفتم :”اگر با شما مشوت نکردم دلیل بر این نبوده که به نظرتان اهمیت ندهم بلکه به خاط این بود که میدانستم شما هم با نظر من موافقید .”

در این وقت پدر داخل شد و با دیدن من و مادر جلو امد ، صورتم را بوسید و با اهی گفت :”عزیزم تا زمانی که سر سفره ی عقد بنشینی فرصت داری درباره ی زندگیت تصمیم بگیری . هیچ عجله نکن و درست تصمیم بگیر .”

به ارامی گفتم :” ولی من تصمیمم را گرفته ام …”

پدر نفس عمقی کشید و گفت :”امیدوارم در این مورد اشتباه نکرده باشی .”

وقتی برای شام پایین رفتم ، بهترین لباسم را که پیراهن سفید و بلندی بود پوشیدم و موهایم را نیز جمع کردم.

وقتی از پله ها پایین رفتم ، منیر خانم را دیدم که با تواضع جلو امد و به من تبریک گفت . از او تشکر کردم.

بهروز پایین پله ها ایستاده بود و با تحسین به من نگاه میکرد . وقتی به پله اخر رسیدم جلو امدو گفت :”عزیزم چقدر قشنگ شدی .”

بالبخند به طرف اتاق پذیرایی رفتیم .بی دنگ چشمم به علی افتاد و او را دیدم که برای حفظ ظاهر آنجا نشسته ولی رنگش انقدر زرد و مریض احوال بود که به نظرم رسید در عرض همین دو سه ساعت چقدر لاغر شده ، بلوز سفیدی به تن داشت که رنگش را از انچه بود پریده تر نشان مداد .بدون توجه به او سر میز رفتم بهروز صتدلی کنار خود را برایم بیرون کشید و خودش هم بغل دستم نشست . در طول شام سعی کردبا پذیرایی از من تمام توجهم را به خود جلب کند . در طول شام یک لحظه چشمم به علی افتاد و متوجه شدم با اینکه غذا ی کمی کشیده ولی با ان بازی میکند .پس از شان طبق معمول برای قدم زدن به ساحل رفتیم. ولی ان شب علی و راحله و مارال با مانیامدند .مهناز و بهرخ با هم راه میرفتند و من از اینکه نمیتواستم با مهناز راه بروم و با او حرف بزنم دلم گرفت .در عوض بهروز مرتب حرف میزد و نمیگذاشت فکر من جای دیگری مشغول شود .قدرت بیان خوبی داشت و باطرح بعضی مسائل انقدر سرگرمم میکرد که متوجه گذر زمان نمیشدم .بعضی اوقات حرفهایش به قدری خنده دار بود که از خنده ریسه میرفتم .ولی حتی در ان لحظه که میخندیدیم احساسی گنگ و سردرگم کننده در وجودم بود .با اینکه دیگر به طور کامل راه من وعلی از هم جدا شده بود ، دوست داشتم حضور او را احساس کنم .احساس میکردم او تنها تماشاچی این نمایش بوده و با غیبت او بازی من هم بی معنی جلوه میکرد .

صبح روز بعد موقع صرف صبحانه متوجه شدم محسن و سارا و علی و راحله به تهران بازگشته اند . وقتی دلیلش راپرسیدم مهناز گفت :”برای محسن کاری پیش امده بود و علی هم میخواست به دکتر مراجعت کند.”

خیلی حالم گرفته شد .دیگر علی نبود تا بقیه نمایش را ببیند .من هم دیگر حوصله ا دامه بازی را نداشتم . به طوری که بهروز متوحه بی حوصلگی من شد و ان را به حساب بیماری من گذاشت .

فردای ان روز خاله سیمین که نگران حال علی بود تصمیم گرفت برگردد . وقرار شد ما هم با انان برگردم در صورتی که هنوز پنج روز از مرخصی پدر مانده بود .پیش از اینکه چمدانهایمان را ببندیم خانم صابری و بهروز خیلی اصرار کردن  تا باز هم بمانیم .طوری که پدر مجبور شد برای قانع کردن انان موضوع کارش را بهانه قرار بدهد .پیش از رفتن روز نامزدی و عقد هم مشخص شد و قرار شد روز بیست و سوم شهریور نامزدی و عقد همزمان در هتل بزرگی در تهران برگزار شود .

وقتی به تهران رسیدیم فکر میکردم خیلی کار برای انجام دادن دارم .مادر به محض رسیدن موضوع رابا مادر بزرگ و دایی سعید مطرح کرد .نمیدانم واکنش دایی حمید و زندایی سودابه چه بود ولی فردای ان روز دایی سعید با خشم به منزلمان امد . ومن از همین میترسیدم .

وقتی مادر مرا با او تنها میگذاشت، دایی سعید چنان خشمگین بود که با التماس به مادر نگاه کردم که از اتاق خارج نشود .وقتی مادر از اتاق بیرون رفت او در حالیکه در اتاق قدم میزد دستش ا در موهایش فرو برده بود . من روی تختم نشسته بودم و به قدم زدن او نگاه میکردم .پس از چند دور قدم زدن به طرف من برگشت میدانستم خیلی سعی میکند تا برخودش مسلط بماند و سر من داد نزند .ولی حالش جوری منقلب بود که مثل کوه اتشفشان ممکن بود هر لحظه فوران کند . در حالیکه نفس عمقی کشید با تحکم گفت :

“چرا ؟”

“چراچی ؟”

چشمانش را بست و گفت :”چرا او ؟ از بین این همه ادم چرا او را انتخاب کردی ؟”

“دلیل خاصی نداشت.”

دندانهایش را به هم فشار داد و غرید :”سپیده انتخابت درست نبود .”

با بی تفاوتی گفتم :”دلیلت چیست ؟”

“همه چیز را که نباید به تو بگویم.”

“برای چی ؟ اگرچیزی هست من هم باید بدانم .”

با خشم به من نگاه کرد و دوباره در اتاق قدم زد و باز با خشم غرید :

“بهروز به درد تو نمیخورد .”

از غریدن او و قدم زدنش عصبی شده بودم و با حرص گفتم :” چرا چون تو میگویی ؟”

بدون توجه به حرف من گفت :”سپیده برای جبران حماقتی که کردی هنوز دیر نشده .”

با عصبانیت گفتم :ولی من انتخابم را کرده ام پس سعی نکن فکرم را خراب کنی .”

او باخشم فریاد زد :”احمق من چطور به تو بگویم ، چرا نمیخواهی بفهمی او مرد فاسدی است .عکس دخترانی را که مثل پیرهن تنش عوض کرده میتوانی در البومش ببینی .”

از حرفش خیلی جا خوردم ولی خودم را نباختم و با همان حماقت گفتم :

” ولی از میان ان دختران فقط مرا برای ازدواج انتخاب کرده.”

با خشم فریاد زد :”خدای من تو جت شده سپیده ؟ تو که اینجور نبودی ، اگرکمی عاقل بودی و حماقت به خرج نمیدای چهر واقعی اش را میشناختی .”

و من هم با عصبانیت فریادزدم :سعید چه فکر کردی ، فکر کردی من هنوز بچه ام ، فکر میکنی خودت خیلی پاکی یا سیاوش و یا حتی ان علی که اگر نمیشناختمش فکر میکردم فرشته است . تو چه میدانی ؟ دلیل حماقت مرا برو از او بپرس ، برو بیرون و مرا به حال خودم بگذار . دوست ندارم برایم تکلیف مشخص کنی زندگی من به خودم مربوط است ، فقط به خودم فهمیدی .” و سرم را با دستانم گرفتم.

دای سعید با خشم به من نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش محکم بست و حتی به صدای مادر که او را صدا میزد توجهی نکرد .لحظه ای بعد صدای ماشینش را شنیدم که به شدت هرچه تمامتر گاز میخورد و با سرعت دور میشد.

پس از روزی که با دایی سعید جرو بحث کردم دیگر کسی در این مورد با من حرف نزد .روزها به سرعت طی میشدند .عاقبت روزی رسید که قرار شد و من و بهروز برای خرید بیرون برویم .بهروز برای خرید مرا به بهترین مرکز خرید برد و چشم بسته هر چه را که فقط نگاه میکردم میخرید . به زور جلویش را گرفتم وبا ناراحتی گفتم :”بهروز من حتی به نصف این چزهایی که خریدی احتیاج ندارم .”ولی گوش او بدهکار نبود فقط از من میپرسید این چطوره و ففط کافی بود بگویم بد نیست .فوری پولش را میپرداخت .شش هفت دست لباس ، دوسری جواهر و خیلی چیزهایی که خرید ان برایم ضروری نبود .از کارش حرص میخوردم .البته سلیقه ی خیلی خوبی داشت و دست روی هرچیزی میگذاشت بهترین نوع آن بود .

پس از کلی خرید که نصف بیشتر انها را قرار شد به منزل بفرستند برگشتیم .در طی خرید بهروز مرتب به فروشنده ها به عنوان مژدگانی اسکناس هزار تومانی میداد .

وقتی به منزل رسیدیم مادر با دیدن ان همه خرید با تعجب گفت :”سپیده مگر برای اولین و اخرین بار رفته بودی خرید ؟”

با ناراحت گفتم :” تازه خبر ندارید نصف بیشترش را بعد به منزل میفرستند .”

مادر با دلخوری به من نگاه کرد  من گفتم :”مامان باور کنید تقصیر من نبود.” سپس به بهروز اشاره کردم و گفتم “ازایشان بپرسید چرا اینقدر خرید کرده .” و بعد به طرف اتاق خودم رفتم .

صدای بهروز را شنیدم که با خنده به مادر گفت :”مامان شیرین ، سپیده را ناراحت نکنید مهم نیست اگر از چیزی خوشتان میامد ان را دور بیندازید .”

مادر نفس بلندی کشید وگفت :”امان از دست شما جوانهای احساستی .”

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 21:50

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید