داستان کوتاه من شیشه ای
تعداد بازديد : 126
در غروب سرد و دلگیر زمستانی و در فضای نیمه تاریک اتاق که شعله های سبز آبی و گاهی سرخ آجری بخاری در آن بازی نور و سایه ایجاد کرده و گرمای مطبوعی در اتاق متصاعد می کند، روی تخت دراز کشیده ام و به سقف خیره مانده ام.
نرمی پتویی که تا زیر چانه ام بالا کشیده ام تنم را در سایش به کرکهایش نوازش می کند و افکار پریشانم را سر می دهد به سمت روزهای سخت آوارگی در برف و سرما! بی اختیار دستانم را به طرف دهانم می برم تا آنهارا با بخار بازدمم گرم کنم، که او در مقابلم جان می گیرد با قدی بلند و چشمان عسلی و پالتویی که روی لباس سربازی اش به تن کرده و تا روی چکمه اش می رسد …
همیشه فکرم را می خواند. حالم را بهتر از خودم می دانست. او مثل ساحری بود که براحتی می توانست دست افکارم را رو کند. کسی که با نفس هایم هم آشناست وشمار دقیق ضربان قلبم را در هر ثانیه از شبانه روز می داند،
ادامه مطلب
نویسنده : ilove
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 تیر 1396 ساعت: 16:45
برچسب ها : dastan , love , داستان , داستان جالب , داستان كوتاه پندآموز , داستان كوتاه و عاشقانه , داستان هاي فرزانه باراني , داستان هاي كوتاه زيبا , داستان هاي كوتاه عاشقانه , فرزانه باراني , من شيشه اي ,