بزرگترین وب عاشقانه آی لاو - مطالب ارسال شده توسط eli

كد پيشواز گيتار آواي انتظار همراه اول
تعداد بازديد : 113

گیتار قطعه ۱ – ۲۰۰۷۲

گیتار قطعه ۲ – ۱۰۲۴۸

گیتار قطعه ۳ – ۲۰۰۶۹

گیتار قطعه ۴ – ۲۰۰۷۰

گیتار قطعه ۵ – ۲۰۰۷۱

گیتار قطعه ۶ – ۲۰۰۷۳

گیتار قطعه ۷ – ۳۰۱۱۹

گیتار قطعه ۸ – ۳۰۱۲۰

بسوزد پدر ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
تعداد بازديد : 151

ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﻢ، ﻧﺎﻣﻪ ﺗﻘﺴﯿﻤﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺳﯿﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ… ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﻭﻡ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﺩﯼ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ… ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ… ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻓﺖ… ﺷﺐ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ، ﺑﻪ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﺷﺪ ﻣﺎ ﺍﺳﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻥ، ﺟﻠﻮ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ… ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺁﻧﻬﺎ… ﻓﺪﺍﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﺟﺎﯾﺖ ﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ… ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺭﻓﺖ… ﺑﺴﻮﺯﺩ ﭘﺪﺭ عاشقی بسوزد پدر ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻭﻃﻨﻢ… ﻭﻟﯽ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ… ﺁﺭﯼ… ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻡ.
بسوزد پدر سربازی

کدپیشواز رضا یزدانی و فرزاد فرزین
تعداد بازديد : 148

برگرد – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۱

لحظه ها – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۲

هدفون – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۳

قطار – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۴

با تو می مونم – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۵

شخصی – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۶

فکر تو – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۷

ماه عسل – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۸

صلح جهانی – فرزاد فرزین – ۳۳۱۷۰۴۹



مهتاب رو فانوس – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۱

هذیون – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۲

عشق پست مدرن – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۳

هنوز دلم واسه تو تنگ میشه – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۴

یخبندونای قطبی چشمات – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۵

قبولم نمی کند – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۶

تهران گردی – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۷

نوستالژی – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۸

تحویل سال – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۹

قوی سیاه – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۶۰

دیوونه – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۶۱


بی منطق – رضا یزدانی – ۳۳۱۷۰۵۰

نامه های عاشقانه ی نادر ابراهیمی به همسرش(نامه چهارم)
تعداد بازديد : 98

همقدم همیشگی من!

مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.

هرگز پیش نخواهد آمد.

آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است

مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.

و مطمئن باش چنان می روم که بدانم – به دقت – که چه چیز ها این زمان تو را زخم می زند.

تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.

ما باید درست بشویم.

ما باید تغییر کنیم…

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه سوم)
تعداد بازديد : 112

بانو!

بانوی بخشنده ی بی نیاز من!

این قناعت تو ، دل مرا عجب می شکند…

این چیزی نخواستنت ، وبا هرچه که هست ساختنت…

این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت ، وبه آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت…

کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن ، که من بخاطر تو سهل و ممکنش می کردم…

کاش چیزی میخواستی مطلقا نایاب ، که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ها می آوردم…

کاش می توانستم همچون خوب ترین دلقکان جهان ، تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم…

کاش می توانستم همچون مهربانترین مادران ، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…

کاش نامه ای بودم ، حتی یکبار ، با خوب ترین اخبار…

کاش بالشی بودم نرم ، برای لحظه های سنگین خستگی هایت…

کاش ای کاش که اشاره ای داشتی ، امری داشتی ، نیازی داشتی ، رویای دور و درازی داشتی…

آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب می شکند…

کد پیشواز البوم خوشبختی از حمید عسکری
تعداد بازديد : 143

٣٣١٧٠٠١           هوای گریه حمید عسکری 
  ٣٣١٧٠٠٢           بزن بارون حمید عسکری 
  ٣٣١٧٠٠٥          آهنگی که دوست داشتی حمید عسکری 
  ٣٣١٧٠٠٣           خوشبختی حمید عسکری 
  ٣٣١٧٠٠٤           تقاص حمید عسکری 
  ٣٣١٧٠٠٦           روزگار حمید عسکری 
  ٣٣١٧٠٠٨           خیلی دوست دارم بیکلام حمید عسکری  
  ٣٣١٦٩٩٠           خداحافظ عشق من حمید عسکری 
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 اسفند 1392 ساعت: 1:29
برچسب ها : ,

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش (نامه اول)
تعداد بازديد : 122

آن روز ها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم ، حدود سالهای ۶۳-۶۵ ، به هنگام نوشتن، در تنهایی در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن می پیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکین دهنده خاطرم می شد که گرد ملالی چون غبار بسیار نرم بر کل آن نشسته بود غالبا به یاد همسرم می افتادم  که او نیز همچون من و شاید نه همچون من اما به شکلی، گهگاه و بیش از گهگاه، دلگرفتگی قلبش را خاکستری می کرد و می کوشیدم که با جستجو به امید رسیدن به ریشه های گیاه بالنده و سر سخت اندوه، و دانستن اینکه این روینده ی بی پروا از چه چیزها تغذیه می کند و شناختن شرایط رشد و دوامش را نه آنکه نابود کنم بل زیر سلطه و در اختیار بگیرم.

پس یکی از خوبترین راه های رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرین های خطاطی ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص دهم به نامه های کوتاهی برای همسرم و در این نامه ها بپردازم تا سرحد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را و قلب هایمان را آزرده کند؛ و دست رد به سینه ی زورآوری های ناحقی بزنم که نمی بایست بر زندگی خوب ما تسلطی مستبدانه   بیابد و دائما بیازاردمان.

رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را به میل خودم خطاب به همسرم، در باب خرده و کلان مسایلی که زندگی مان داشت و گمان می کنم که هر زندگی سالمی در شرایطی می تواند داشته باشد.

و این شد که تدریجا تعداد این نامه ها که نگاهی هم داشتند به جریان های عادی زندگی رو به فزونی نهاد تا آنجا که فکر کردم این مجموعه شاید فقط نامه های من به همسرم نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد و به همین دلیل به فکر باز نویسی و چاپ و انتشار آنها افتادم.

در سال شصت وشش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه ی راستین ماست – من و همسرم – به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد لااقل گهگاه، اگرنه همیشه و مشکل گشای ایشان به همین گونه.و شاید  در لحظه هایی به ضرورت غم را عقب بنشاند، آنقدر که امکان به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.

 

نامه اول

ای عزیز!

راست می گویم.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است ؛ و کاغذ را.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

من اینجا «من» را دیده ام  که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته  باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…

و آن پنجره تویی ای عزیز!

آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…

این ، می دانم که مدح مطلوبی نیست.

اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.

و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی این زندانی، اسیر تو نیست که ای کاش بود در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو و این همه در بند نوشتن نبود.

اما چه می توان کرد؟

تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن، بیرون بیاید.

و این، برای خوب ترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.

می دانم.

اینک این نامه ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم.

در حضور تو زانو بزنم سر در برابرت فرود آورم و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن.

به لیاقت تقسیم نکردند و الا سهم من، در این میان با این قلم و محو نوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا؛ اما نه بهترین همسر دنیا…

کمک.......
تعداد بازديد : 124

تو را راندم ،

و ساک‌هایت را در پیاده‌ رو افکندم

اما بارانی‌ات که در خانه‌ام مانده بود

هذیان‌ گویی سر داد ،

و با اعتراض آستین‌ هایش را برای در آغوش گرفتنم

به حرکت در آورد ..

و آن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم ،

همچنان که فرو می‌افتاد ،

دست‌های خالی‌ اش را در باد برآورد ،

چونان کسی که به نشانه‌ی بدرود ،

دستی برآورد

یا آن که فریاد زند: کمک !


داستان کوتاه “شب گرد”
تعداد بازديد : 105

بر لبه تخت نشسته ام .اتاق تقریبا تاریک است و نور زرد کم رنگی که از سمت خیابان می تابد.
ازلابه لای پرده عبور کرده و بر روی قسمتی از صورت زیبایش جا خوش کرده است . پنجره اتاق نیمه باز است و گاهی نسیمی از لای پنجره در اتاق میوزد و با هر نسیم پرده های اتاق نیز به پرواز در می آیند و او نیز از خنکی نسیم ،پاهایش را به سمت شکم جمع میکند و من همچنان به او خیره نگاه میکنم .لبخندی بر لبانش نقش بسته است .انگار که رویای شیرینی را میبیند او در رویای خودش شاید خواب کسی یا چیزی را میبیند که برایش خوشایند است و بی خبر از من که در کنارش نشسته ام و من به زیباترین چهره ای که حالا در خواب عمیقی است نگاه میکنم.
سکوت اتاق فقط با صدای اتوموبیلی که از خیابان در حال گذر است میشکند و بعد از چند ثانیه دوباره سکوت بر اتاق حکم فرما میشود و او همچنان بر روی تخت خوابیده است .
از کنار تخت بلند میشوم و در تاریکی شب گشتی در خانه میزنم . همه چیز مثل سابق است و همه وسایل مثل همان روزها در سر جای خود هستند . وچند قاب عکس دونفره از من و او در کنار هم و یک قاب عکس بزرگ از من که درست بر روی میز کنار تلویزیون که در اطرافش چند شمع نیمه سوخته خاموش قرار گرفته اند ، دیده میشود.
از اینکه عکسم هنوز هم بر روی میز قرار گرفته خوشحال هستم و میدانم که هنوز هم مرا دوست دارد.
به سمت اتاق خواب بر میگردم و دوباره بر لبه تخت مینشینم. اینبار از لبخند بر روی لب خبری نیست . انگار که آن رویای شیرین به کابوسی برایش تبدیل شده باشد در خواب چندین بار اسم مرا فریاد میزند و ناگهان از خواب بیدار میشود.من همچنان او را نگاه میکنم. قطره اشکی در گوشه چشمانش جمع میشود .میخواهم او را در آغوش بگیرم ولی دستانم از او میگذرند و من فراموش میکنم که خیلی وقت است که از همه چیز رد میشوم …
از در ، دیوار و حتی او …
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت: 13:57

کارت پستال”این شهر…”
تعداد بازديد : 95


این شهر مرا باتو نمیخواست عزیز…

دکلمه “سیگار پشت سیگار”اندیشه فولادوند
تعداد بازديد : 118

خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار

شب گوشه‌ای به ناچار، سیگار پشت سیگار

این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست

لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

پای چپ جهان را، با اره‌ای بریدن

چپ پاچه‌های شلوار، سیگار پشت سیگار

در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد

پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام

این مرده کفن خوار، سیگار پشت سیگار

صد صندلی در این ختم، بی‌سرنشین کبودند

مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

تصعید لاله گوش، با جیغ‌های رنگی

شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار

مردم از این رهایی، در کوچه‌های بن‌بست

انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند

بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار

ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد

در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید

وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار

در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست

مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

اسطوره‌های خائن، در لابلای تاریخ

خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار

عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار

کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

مبهوت رد دودم،  این شکوه‌ها قدیمیست

تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار

کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد

سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار

ilove.r98.ir

ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای

هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار

خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نویسد

یک مارک بی‌خریدار، سیگار پشت سیگار

کس با زبان دلم آشنا نیست
تعداد بازديد : 111

کس با زبان دلم آشنا نیست

 

چه امید بندم در ابن زندگانی

که در ناامیدی سر آمد جوانی

سرآمد جوانی و ما را نیامد

پیام وفایی از این زندگانی

 

بنالم زمحنت همه روز تا شام

بگریم ز حسرت همه شام تا روز

تو گویی سپندم بر این آتش طور

بسوزم از این آتش آرزوسوز

 

بود کاندرین جمع ناآشنایان

پیامی رساند مرا آشنایی؟

شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک

ندیدم نشانی ز مهر و وفایی

چو کس با زبان دلم آشنا نیست

چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر

که از یاد یاران فراموش باشم

 

ندانم در آن چشم عابدفریبش

کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش

چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟

 

ندانم در آن زلفکان پریشان

دل بی قرار که آرام گیرد؟

ندانم که از بخت بد، آخر کار

لبان که از ان لبان کام گیرد؟

شعری از دکتر علی شریعتی

دانلود رمان پارمین
تعداد بازديد : 155

رمان پارمین


نام کتاب:پارمین

   نوع کتاب:PDF

  حجم کتاب:1.16MB

  تعدادصفحات280

  دانلود در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : جمعه 09 اسفند 1392 ساعت: 20:32

کد آهنگ پیشواز ایرانسل هادی احمدی آلبوم عمر گل لاله
تعداد بازديد : 415

۳۳۱۴۵۷۶ آهنگ یاد تو هادی احمدی

۳۳۱۴۵۷۷ آهنگ دیوار تنهای هادی احمدی 

۳۳۱۴۵۷۸ آهنگ لحظه اول هادی احمدی 

۳۳۱۴۵۷۹ نیمه آهنگ گمشده ی من هادی احمدی 

۳۳۱۴۵۸۰ آهنگ با تو بی تو هادی احمدی 

۳۳۱۴۵۸۱ آهنگ لحظه ی دیدار هادی احمدی 

۳۳۱۴۵۸۲ آهنگ یاد تو .بی کلام هادی احمدی 

  ۳۳۱۴۵۸۳آهنگ لحظه دیدار.بی کلام هادی احمدی

كد آهنگ استثنایی پيشواز ايرانسل اريك كلاپتون
تعداد بازديد : 93

لبه تاریکی        1 7712744

لبه تاریکی               2 7712745

لبه تاریکی           3 7712746

شلیک 1        7712747

شلیک 2            2 7712748

آگهی فوت                 7712749

فراراز دشت شمالی1               7712750

فراراز دشت شمالی 2   7712751

سیرک آکسفورد1       7712752

سیرک آکسفورد2         7712753

سرزمین شمالی            7712754

سیلویا و پسر1          7712755

سیلویا و پسر 2        7712756

کارآموز               7712757

خط و مسیر 1            7712758

خط و مسیر 2         7712759

درک 1                7712760

درک 2         7712761

جیم و کریستین 1        7712762

کد آهنگ پیشواز ایرانسل به مناسبت ایام دهه فجر
تعداد بازديد : 88


۵۵١٧٣٩   آمد از کناره های نور    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴١   ای عالم افروز    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵٠   برخیزید    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴٠   بهمن سر آغاز رهایی    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴۶   پرنده وار    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵٧   تو ای طلیعه ی سحر    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵٨   خدا یکی، ایمان یکی    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴۴   خورشید آزادی    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵١   دین انسان ساز    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴٧   شوق پرواز    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵۶   شهیدان    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴٢   فجر جاوید    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴٣   قاب عکسی از امام    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵٣   کاخ ستمکاران    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵٩   مژده ظفر    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴۵   مظهر شجاعت    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵۵   معمار حرم    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵۴   وارث هزار فریاد    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۵٢   هم صدا شویم    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴٨   یار آمد    سرود دانش آموزی 

۵۵١٧۴٩   یک بار دیگر    سرود دانش آموزی

اس ام اس عاشقانه زیبا
تعداد بازديد : 125

شاید دیگران در نبودنت “سرم” را گرم کنند ، ولی “دلم” را هرگز . . .


اس ام اس عاشقانه ۹۲


چه زیبا حرف میزنی ؟ تو می گویی از زاویه ی من به مسئله نگاه کن


از زاویه تو … آها دیدم


از زاویه ی تو چه تنگ است کنار هم نشستن دو ضلع ! من و تو !

:::بقیه در ادامه مطلب:::

دلم برای خودم تنگ شده…
تعداد بازديد : 85

دلم تنگ است

برای خانه پدری

برای گلدان‌های شمعدانی کنار حوض

برای بوی زعفران شله زرد های نذری

برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار می‌کشید

برای قرمزی و شیرینی‌ یک قاچ هندوانه

برای خواب روی پشت بام, یک شب پر ستاره

برای پریدن از روی جوب

برای ایستادن در صف نانوایی

برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی

برای قند پهلویش

برای پنیر و گردویش

برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه

برایِ هیاهویِ بچه‌ها پشت دیوار هر خونه

خانه پدری یک بهانه بود

دلم برای کودکی‌هایم

دلم برای نیمه ی گم شده ام

دلم برای خودم تنگ شده …


داستان “سه قطره خون” صادق هدایت
تعداد بازديد : 193

دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شده‌ام و هفته‌ی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت، ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فکر می کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بیحس می‌شود. حالا که دقت می‌کنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیده‌ام تنها چیزی که خوانده می‌شود اینست: سه قطره خون.

آسمان لاجوردی، باغچه‌ی سبز و گل‌های روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا می‌آورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمی‌توانم کیف بکنم، همه این‌ها برای شاعرها و بچه‌ها و کسانی‌که تا آخر عمرشان بچه می‌مانند خوبست _ یک سال است که اینجا هستم، شب‌ها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله های ترسناک، این حنجره‌ی خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بی کردار…! چه روزهای دراز و ساعت‌های ترسناکی که اینجا گذرانیده‌ام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع می‌شویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب می نشینیم، یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی می‌کنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم – ولی ناله‌ها، سکوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدم‌ها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد.

هنوز یکساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آنهم بقدر بخور ونمیر، – حسن همه‌ی آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدم‌های خوشبخت اینجاست، با آن قد کوتاه، خنده‌ی احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمخته بسته برای ناوه کشی آفریده شده، همة ذرات تنش گواهی می‌دهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوه کشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمی‌ایستاد حسن همه‌ی ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه می‌خواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی شود، من اگر به جای او بودم یک شب توی شام همه زهر می‌ریختم می‌دادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ می‌ایستادم دستم را به کمر میزدم، مرده‌ها را که می‌بردند تماشا می‌کردم _ اول که مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمی‌زدم تا اینکه محمد علی از آن می‌چشید آنوقت می‌خوردم، شب‌ها هراسان از خواب می‌پریدم، به خیالم که آمده‌اند مرا بکشند. همه‌ی این‌ها چقدر دور و محو شده ! همیشه همان آدم‌ها، همان خوراک‌ها ، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.

دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، روده‌هایش را بیرون کشیده بود با آن‌ها بازی می کرد. می‌گفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دست‌هایش را از پشت بسته بودند. فریاد می‌کشید و خون به چشمش خشک شده بود. من می‌دانم همه‌ی این‌ها زیر سر ناظم است:

مردمان این‌جا همه هم این‌طور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا” این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار می‌خواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار می‌مالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله می‌داند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که می‌خواست دنیا را زیر و رو بکند و با آنکه عقیده اش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.

همه‌ی این‌ها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانه‌ها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشم‌های کوچک به شکل وافوری‌ها ته باغ زیر درخت کاج قدم می‌زند. گاهی خم می شود پائین درخت را نگاه

می‌کند، هر که او را ببیند می‌گوید چه آدم بی‌آزار بیچاره‌ای که گیر یکدسته دیوانه افتاده. اما من او را می‌شناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجره‌اش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربه‌ها به هوای قفس بیایند و آنها را بکشد.

دیروز بود دنبال یک گربه‌ی گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند می‌گوید مال مرغ حق است.

از همه‌ی اینها غریب‌تر رفیق و همسایه‌ام عباس است، دو هفته نیست که او را آورده‌اند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر می‌داند. می‌گوید که هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.

هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش می گیرد و اگر علامه‌ی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او می‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم می‌خواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آورده‌اند، شعر یا تصنیف غریبی گفته :

دریغا که بار دگر شام شد

سراپای گیتی سیه فام شد

همه خلق را گاه آرام شد

مگر من، که رنج و غمم شد فزون

جهان را نباشد خوشی در مزاج

بجز مرگ نبود غمم را علاج

ولیکن در آن گوشه در پای کاج

چکیده‌ست بر خاک سه قطره خون

دیروز بود در باغ قدم می‌زدیم. عباس همین شعر را می‌خواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که می‌آیند. من آن‌ها را دیده بودم و می‌شناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبله‌روی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف می‌زد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.

تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آورده‌اند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون می‌رفتیم و با هم بر می‌گشتیم و درس‌هایمان را با هم مذاکره می‌کردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق می‌دادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقا یک ماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوال‌پرسیش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هر چه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.

خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که به خانه برگشتم، کتاب‌هایم را با چند تا جزوه‌ی مدرسه روی میز ریختم همین که آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانه‌ی ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی که برمی‌گشتم از آن بالا در خانه‌ی سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم :

سیاوش تو هستی؟

او مرا شناخت و گفت:

بیا تو کسی خانه مان نیست

صدای تیر را شنیدی؟

انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بیا، و من با شتاب پائین رفتم و در خانه‌شان را زدم. خودش آمد در را روی من باز کرد. همین طور که سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه میکرد پرسید:

تو چرا به دیدن من نیامدی؟

من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند که دکتر اجازه نمی‌دهد.

گمان می‌کنند که من ناخوشم، ولی اشتباه میکنند.

دوباره پرسیدم:

این صدای تیر را شنیدی؟

بدون اینکه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت کاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیک نگاه کردم، سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود.

بعد مرا برد در اطاق خودش، همه‌ی درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن کرد و آمد روی صندلی مقابل من کنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و کمرکش دیوار کبود بود. کنار اطاق یک تار گذاشته بود. چند جلد کتاب و جزوه‌ی مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست کرد از کشو میز یک ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول های قدیمی دسته صدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:

من یک گربه‌ی ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربه‌های معمولی گل باقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشم‌های سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل اینکه روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند. روزها که از مدرسه برمی‌گشتم نازی جلو می‌دوید، میو میو می‌کرد، خودش را به من می‌مالید، وقتی که می‌نشستم از سر و کولم بالا می رفت، پوزه‌اش را به صورتم می‌زد، با زبان زبرش پیشانیم را می‌لیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. گویا گربه‌ی ماده مکارتر و مهربان‌تر و حساس‌تر از گربه‌ی نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانه اش از همه بهتر بود، چون خوراک‌ها از پیش او در می‌آمد، ولی از گیس سفیدخانه، که کیابیا بود و نماز می‌خواند و از موی گربه پرهیز می‌کرد، دوری می‌جست. لابد نازی پیش خودش خیال می‌کرد که آدم‌ها زرنگ‌تر از گربه‌ها هستند و همه‌ی خوراکی‌های خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتکار کرده‌اند و گربه‌ها باید آنقدر چاپلوسی بکنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شرکت بکنند.

تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار می‌شد و بجوش می آمد که سر خروس خونالودی به چنگش می‌افتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل می‌کرد. چشم‌های او درشت‌تر می‌شد و برق می‌زد، چنگال‌هایش از توی غلاف در می‌آمد و هر کس را که به او نزدیک میشد با خرخرهای طولانی تهدید می کرد. بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی در می‌آورد. چون با همه‌ی قوه‌ی تصور خودش کله‌ی خروس را جانور زنده گمان می کرد، دست زیر آن می‌زد، براق می‌شد، خودش را پنهان می‌کرد، در کمین می‌نشست، دوباره حمله می کرد و تمام زبردستی و چالاکی نژاد خودش را با جست و خیز و جنگ و گریزهای پی در پی آشکار می‌نمود. بعد از آنکه از نمایش خسته می‌شد، کله‌ی خونالود را با اشتهای هر چه تمامتر می‌خورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن می‌گشت و تا یکی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش می کرد، نه نزدیک کسی می آمد، نه ناز می‌کرد و نه تملق می‌گفت.

در همان حالی که نازی اظهار دوستی می‌کرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمی‌کرد، خانه‌ی ما را مال خودش می‌دانست، و اگر گربه‌ی غریبه گذارش به آنجا می‌افتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و ناله‌های دنباله‌دار شنیده می‌شد.

صدایی که نازی برای خبر کردن ناهار می‌داد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت . نعره‌ای که از گرسنگی می‌کشید با فریادهایی که در کشمکش‌ها می‌زد و مرنو مرنوی که موقع مستیش راه می‌انداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آنها تغییر می‌کرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و کینه، سومی یک ناله‌ی دردناک بود که از روی احتیاج طبیعت می‌کشید، تا بسوی جفت خودش برود. ولی نگاه‌های نازی از همه چیز پرمعنی‌تر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان می‌داد، بطوری که انسان بی اختیار از خودش می‌پرسید: در پس این کله‌ی پشم‌آلود، پشت این چشم‌های سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج می‌زند!

پارسال بهار بود که آن پیش‌آمد هولناک رخ داد. می‌دانی در این موسم همه‌ی جانوران مست می‌شوند و به تک و دو می‌افتند، مثل اینست که باد بهاری یک شور دیوانگی در همه‌ی جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کله‌اش زد و با لرزه ای که همه‌ی تن او را به تکان می‌انداخت، ناله‌های غم‌انگیز می‌کشید. گربه‌های نر ناله‌هایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگ‌ها و کشمکش‌ها نازی یکی از آن‌ها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشق ورزی جانوران بوی مخصوص آن‌ها خیلی اهمیت دارد برای همین است که گربه‌های لوس خانگی و پاکیزه در نزد ماده‌ی خودشان جلوه‌ای ندارند. برعکس گربه‌های روی تیغه‌ی دیوارها، گربه های دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلی نژادشان را می‌دهد طرف توجه ماده‌ی خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند می‌خواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش می‌آمد، در صورتیکه تن دیگری مانند کمان خمیده می‌شد و ناله های شادی می‌کردند. تا سفیده‌ی صبح این کار مداومت داشت. آن وقت نازی با موهای ژولیده ، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق می‌شد.

شب‌ها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار می‌کردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه می‌خرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینه‌ی دیوار باغ افتاد و مرد.

تمام خط سیر او لکه‌های خون چکیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بوییده و راست سر کشته‌ی او رفت. دو شب و دو روز پای مرده‌ی او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس می‌کرد، مثل اینکه به او می‌گفت: بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدی، چرا تکان نمی‌خوری؟ پاشو ، پاشو! چون نازی مردن سرش نمی‌شد و نمی‌دانست که عاشقش مرده است.

فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر کس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مرده‌ی آن دیگری چه شد؟

یکشب صدای مرنو مرنو همان گربه‌ی نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش می‌برید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت کاج جلو پنجره ام خالی کردم. چون برق چشم‌هایش در تاریکی پیدا بود ناله‌ی طویلی کشید و صدایش برید. صبح پایین درخت سه قطره خون چکیده بود. از آن شب تا حالا هر شب می‌آید و با همان صدا ناله می‌کشد. آن‌های دیگر خوابشان سنگین است نمی‌شنوند. هر چه به آنها می‌گویم به من میخندند ولی من می‌دانم، مطمئنم که این صدای همان گربه است که کشته‌ام. از آن شب تاکنون خواب به چشمم نیامده، هرجا می‌روم، هر اطاقی می‌خوابم، تمام شب این گربه‌ی بی‌انصاف با حنجره‌ی ترسناکش ناله می‌کشد و جفت خودش را صدا می‌زند.

امروز که خانه خلوت بود آمدم همانجاییکه گربه هر شب می‌نشیند و فریاد می‌زند نشانه رفتم، چون از برق چشم‌هایش در تاریکی می‌دانستم که کجا می‌نشیند. تیر که خالی شد صدای ناله‌ی گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چکید. تو که به چشم خودت دیدی، تو که شاهد من هستی؟

در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

رخساره یکدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام کردم ولی سیاوش با لبخند گفت:

البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من می‌شناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت می‌دهند که سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت کاج دیده‌اند.

بله من دیده ام.

ولی سیاوش جلو آمد قه‌قه خندید، دست کرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت:

می‌دانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار می‌زند و خوب شعر می‌گوید، بلکه شکارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند.

بعد به من اشاره کرد، من هم بلند شدم و گفتم:

بله امروز عصر آمدم که جزوه‌ی مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت کاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. می‌دانید که مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله می‌کشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد، و یا اینکه گربه ای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زده‌اند و از اینجا گذشته است، حالا صبر کنید تصنیف تازه ای که درآورده‌ام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را خواندم:

دریغا که بار دگر شام شد

سراپای گیتی سیه فام شد

همه خلق را گاه آرام شد

مگر من، که رنج و غمم شد فزون

جهان را نباشد خوشی در مزاج

بجز مرگ نبود غمم را علاج

ولیکن در آن گوشه در پای کاج

چکیده‌ست بر خاک سه قطره خون

به اینجا که رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا کشید و گفت: این دیوانه است. بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قه‌قه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.

در حیاط که رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشه‌ی پنجره آن‌ها را دیدم که یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند.

صادق هدایت

خالق کتاب بوف کور ۱۱۰ ساله شد
تعداد بازديد : 111

من همان قدر از شرح حال خودم شرم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقه خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانه ی زندگیم قدر و قیمتی قائل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچه ی چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیده ی خود آن‌ها مناسب تر خواهد بود مثلا اندازه ی اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکته ی برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و روئسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌ است. روی‌هم‌رفته موجود وازده ی بی مصرف قضاوت محیط درباره ی من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : شنبه 03 اسفند 1392 ساعت: 13:48

برای زادروز خالق بوف کور(صادق هدایت)
تعداد بازديد : 137

بوف کور یعنی…
در خودبیگانگی های مردی که
بر سرِ هیچ آشنایی منت نمی گذارد
یعنی زنده به گوری..
بوف کور یعنی با فکرِ مرگ
رو راست تر از اغوای آغوش معشوق باشی 
یعنی
حساب می کشی از خودت مبادا
حرف های پشت سر برای اعتقاداتت، فلسفه بافی کنند…
بوف کور که باشی
خودت را از زندگی سوا می کنی
بیگانه می شوی، خودت را
تلخ سِرو می کنی، کنارِ خودخوری هایی که
پیشامدهای نادر زندگی نیستند اما
بر سبیلِ عقاید جاری
شکاک و تمسخر آمیز تلقی می شوند…
 

دلباخته…
تعداد بازديد : 403

شب درد
شب سکوت
شب اشک
شبی که خیال صبح شدن نداشت
شبی که در اوج گرما یک نفر لرزید
شبی که عشق مرا نفرین کرد
شبی که تو از من پرسیدی
و از حسی گفتی که من به آن ایمان داشتم
و آن شب، حست باز مرا لو داده بود
و باز تو می خواستی از زبان خودم بشنوی
اما مرا یارای گفتن نبود
لب فرو بستم
خاموش ماندم
گویی قفل خموشی بر دهانم زده بودند
سکوت و سکوت از من
اصرار و اصرار از تو
گفتم که نمی توانم
اما تو باز هم اصرار کردی
شوقی در صدایت بود
و من می دانستم که منتظر شنیدن چه هستی
حست درست گفته بود
ولی مرا قدرت اعترافی آنگونه نبود
مرا تاب آن همه خجلت نبود
در دلم غوغایی بود
اما نمی توانستم
نمی توانستم
لاجرم از جدایی گفتم
از ترس هایم
و از حرف هایی که از وداع نشانی می داد
و تو چه زود به حست شک کردی
اما من هنوز ..
بگذریم
این روزها دائم با خودم زمزمه می کنم
سلاخی که می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود
سلاخی که می گریست به قناری کوچکی دلباخته بود ..

من دیر کرده ام
تعداد بازديد : 90

تف می کنم

وجب به وجب

لحظه ها را بی تو

پیراهن یوسف

تیشه ی فرهاد

قصه تلخ شیرین

زوزه ی تنهایی

تاول زده ام تمام غیر تو را

با این همه بی طاقتی

نمی پرسی کجا

چرا

پاییز را طی کرده به کدام کوچه رسیده ام؟!

من در انتهای چشمهایت ماندم

زندگی می رفت به ته التهاب

تو رفته بودی و

من

احتمالا

اندکی دیر

تو را نخواهم دید

شاید خیلی!

زندگی رفته بود

تو رفته بودی

من دیر کرده ام؛ دیر…

داستان کوتاه”وقتی که…”
تعداد بازديد : 100

وقتی  ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی

وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  پیشونیم رو بوسیدی

گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه

وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی  ۴۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی : باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها  به بچه مون کمک کنی

وقتی  که ۵۰ سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی  ۶۰ سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی

وقتی که ۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم

در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی  که ۸۰ سالت شد ، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری

نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ، چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید ..

پابلو نرودا


یکی را دوست دارم…
تعداد بازديد : 120

یکی را دوست دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

نگاهش میکنم شاید

بخواند از نگاه من

که او را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

به برگ گل نوشتم من

تو را دوست می دارم

ولی افسوس او گل را

به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او

سلام من رسان و گو

تو را من دوست می دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید

یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت

بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم

ولی افسوس و صد افسوس

زابر تیره برقی جست

که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا

دگر با خود کنم نجوا

یکی را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند ..

فریدون مشیری

منتظر کسی نیستم
تعداد بازديد : 105

دیگر منتظر کسی نیستم

هر که آمد

ستاره از رویاهایم دزدید

هر که آمد

سفیدی از کبوترانم چید

هر که آمد

لبخند از لب‌هایم برید

منتظر کسی نیستم

از سر خستگی در این ایستگاه نشسته‌ام!

نیاز
تعداد بازديد : 134

وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

من در انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن

دکتر شریعتی

میگن فراموشش کن …
تعداد بازديد : 143

کوچیک که بودیم ، میگفتن همه رو دوست داشته باشید …

حالا که بزرگ شدم و یکی رو دوست دارم ، میگن فراموشش کن …

 

دکتر علی شریعتی

یک دل تنگ…
تعداد بازديد : 150

بگذار بغض هایم را قرقره کنم، شاید
چشم و هم چشم های یک دل  تنگ
یادت بیاورد که تو
در آغوشِ شاعری قد کشیدی که
آب رفت تا تو
به یکتایی  شاه بیتش کـــافر نشوی
حالا تو نیستی که
اشک، پاپیچ  نگاهم می شود و
مرا وادار به راز و نیاز
بر آستان  سجاده ای می کند که
به عطر تن تو متبرک است…
جانماز که پیراهن  تو باشد،
قنوت  نمازم همان شعرهایی می شود که
در بند بند  آغوشت به یادگار نوشته ام

با تو همه ی رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم
تعداد بازديد : 143

با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند

با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می کند

با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند

با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند

با تو، من با بهار می رویم

با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم

با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم

با تو، من در هر شکوفه می شکفم

با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم

با تو، من در روح طبیعت پنهانم

با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم

با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.

بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم

بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند

بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند

بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند

بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد

ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد

بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند

بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند

بی تو، من با بهار می میرم

بی تو، من در عطر یاس ها می گریم

بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم

بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم

بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم

بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم

بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.

درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.

دکتر علی شریعتی

روز های بارانی را به خاطر داری؟
تعداد بازديد : 114

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و به شالاپ و شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینیش را کرده بودی

چتر آورده بودی

من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو

کاملا خیس بود…

سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد میکند

حوصله نداشتی سرما بخوری

چتر را کاملا بالای سر خودت گرفتی

و شانه راست من کاملا خیس شد…

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمده بودی؟

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر

توی چشم و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر برویم…

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو…

دکتر شریعتی

کسب درامد


ليست صفحات
تعداد صفحات : 2
 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید