ارسال رمان های شما برای ما و با نام خودتون تو وب سایت قرار داده میشه
داستان کوتاه”هیزم شکن چشم چران”
داستان کوتاه”نقاشی…”
تعداد بازديد : 158
کارت پستال”دل ازمن برد”
تعداد بازديد : 153
خاطره ای از زبان سرباز نگهبان (علی تنهایی)
تعداد بازديد : 176
علی تنهایی(سرباز زندان کمیته مشترک) :در یکی از شب های پائیز ۱۳۵۲،نگهبان بند پنج زندان کمیته مشترک بودم.صدای در آهنی بند،توجه مرا جلب کرد.در پشت در ،مرد بلند قامتی که چشمانش بسته شده بود،دیده می شد.در حالی که در یک دستش سیگاری دود می کرد و دست دیگرش در دست مامور بود،او را به داخل بند آوردند.رئیس سربازان دست مرا به دست او داد و به ارامی گفت:سلول پنج!مواظب باش آدم مهمی است!من ماندم با آن مرد ناشناس بدون اینکه حرفی بزند ،پشت سر هم به سیگارش پک می زد.چشم های او را باز کردم،چند لحظه به همدیگر خیره شدیم.سکوت و نگاهش تا عمق وجودم رخنه کرد،پس از چند لحظه از من پرسید:سرکار جای من کجاست؟او را تا سلول پنج هدایت کردم.وقتی پا به درون سلول گذاشت احساس کردم لب و دهانش خشکیده است.از من خواست در سلول را باز بگذارم.حالت اضطراری و نامساعد او را حس می کردم،گفتم:اگر کسی برای بازدید نیاید،در سلول را نمی بندم.تا ساعت چهار صبح در کنار در سلول به دیوار تکیه داد و به زمین خیره شد وسیگار کشید.شب بعد با او کم کم شروع به صحبت کردیم.اسم او را پرسیدم،گفت:من شریعتی هستم.پرسیدم پس دکتر شریعتی،جناب عالی هستید؟با لبخند گفت:چطور مگه؟مگر شما مرا می شناسید؟گفتم:اولین بار است که من شما را می بینم،ولی تمام دانشجویانی که توی سلول های این بند ها هستند،صحبت از حسینیه ارشاد و از شما می کنند!دکتر از شنیدن حرف های من چهره اش باز شد و از خوشحالی خنده بر لب هایش نشست.
کم کم به همدیگر اعتماد پیدا کردیم و با او از سلول های انفرادی و دانشجویان بازداشت شده در آن ها و اسامی دانشجویانی که تا به حال در سلول انفرادی دست به خودکشی زده اند و یا اعدام شده بودند،گفتگو می کردیم.
من چون شبانه ادامه تحصیل می دادم،کتاب و قلم و کاغد مخفیانه به داخل بند می بردم و پیش دکتر درس ادبیات و عربی و شعر یاد می گرفتم و گاهی صحبت های متنوع او به قدری مرا مشغول می کرد،درس و بحث را به کلی فراموش می کردم و متوجه اتمام چهار ساعت نگهبانی نمی شدم.با اینکه به بندرت میتوانستم به کلاس درس بروم ولی کمک های دکتر باعث شده بود که در دبیرستان شبانه نمرات خوبی کسب نمایم!خلاصه با دکتر به قدری دوست و خودمانی شده بودیم که گفتگو ها از مسائل زندان و سیاست ،گاهی به مسائل شخصی و. خانوادگی کشیده می شد!
دکتر می گفت:زمانی که همسن و سال شما بودم تابستان به مزینان می رفتم.ان جا به یک دختری علاقه پیدا کردم،تا می رسیدم به مزینان می پریدم پشت بام،آن دختر هم می آمد به باغچه ای در آن نزدیکی و ساعت ها به همدیگر نگاه می کردیم!دو سال بعد که به مزینان رفتم،بی قرار خودم را به پشت بام رساندم،ولی از آمدن دختر خبری نشد!تا اینکه یک روز در کوچه عبور می کردم،دیدم زنی با یک بچه کوچک در بغل روی خاک های کوچه نشسته و سینه اش را که یک گله مگس احاطه کرده بود،به دهان او گذاشته و مشغول شیر دادن است.پرسیدم این زن کیست؟به چشمم آشنا می آید؟گفتند دختر فلانی!من با شنیدن نام آن زن جا خوردم!وعشق او هم مثل آن مگس ها از کله ام پرید!بعد دکتر شروع به خندیدن کرد و چقدر با هم خندیدیم!
اما داستان عاشقی من!
من عاشق دختری شده بودم در تهران،ولی می خواستم ادامه تحصیل بدهم.اما او با نامه های عاشقانه خود مرا دیوانه کرده بود.دکتر از شعر های عاشقانه او،تفسیرهای زیبا و گاهی به شوخی معنی های خنده داری میکرد!نام آن دختر “توران” بودیکروز دکتر به شوخی و با خنده گفت:”اسم نومزد تو هم شبیه اسم نومزد مویه“!این خبر رعشه به جانم انداخته بود و دیگر آدم معمولی نبودم!
یک روز تلفن افسر نگهبان زنگ زد که دکتر را به اتاق “حسین زاده” ببرم.با یک عدد چشم بند به سلول دکتر مراجعه کردم،او با دیدن چشم بند بلند شد و آماده رفتن برای بازجویی شد،و به جای احوالپرسی با من،پرسید:خوب از معشوقه چه خبر؟دکتر در راه نیز دو مرتبه دست مرا فشار داد و پرسید:حرف بزن ببینم چه شده؟بغضم ترکید و با حالت گریه گفتم:پدرم نامه نوشته که در ده برایم نامزد کرده اند.دکتر با شنیدن این حرف و گریه ام،چشم بندش را بالا زد چند لحظه بصورت من نگاه کرد و گفت:”زود باش چشماتو پاک کن برویم،یارو خیال میکنه من تو را کتک زده ام!”
روزها سپری می شد،اما من درباره انتخاب نامزد،حال و وضع بسیار بدی داشتم،تصمیم گرفتم از قرآن استخاره کنم.قرآن کوچکی مخفیانه به سلول دکتر بردم،قرآن چند روز پیش دکتر ماند،و دکتر مرا به دختر روستایی امیدوار کرد.توران هم برای من کارت تبریک سال نو فرستاده بود،من هم یک کارت پستال گل تهیه کرده بودم برای او بفرستم.دکتر با دست خط مبارک خود در پشت کارت،آن گل ها را با وضع و حال من برای توران شرح کرده است!
یک روز مشاهده کردم سلول دکتر نیمه باز است،ولی دکتر داخل آن نیست.باخبر شدم که او روز پیش آزاد شده!دلم سخت گرفت،دیگر جرات نزدیک شدن به سلول را نداشتم،در و دیوارش به صورت من چنگ می انداخت.دیگر چهره مانوس و مظلوم او را درمیان هاله هایی از دود سیگار نمی دیدم!و دیگر صدای آشنا ،نگهبان را صدا نمی کرد!دیگر کسی برایم عشق را معنی نمیکرد ولی باز با یاد و خاطره ها و عشق و عظمت و آثار دکتر شریعتی نفس می کشم!
سرباز نگهبان علی تنهایی
از کتاب طرحی از زندگی پوران شریعت رضوی (خلاصه شده)
:::مژده:::
شارژ را ارزان بخرید
تقویم سال 1393
تعداد بازديد : 143
تقویم سال 1393 را برای شما اماده کردم. امیدوارم
سال خوب و خوشی داشته باشین
سایت عاشقانه آی لـاو
رمزفایل:www.ilove.r98.ir
بسوزد پدر ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
تعداد بازديد : 152
داستان کوتاه “شب گرد”
تعداد بازديد : 106
کس با زبان دلم آشنا نیست
تعداد بازديد : 112
کس با زبان دلم آشنا نیست
چه امید بندم در ابن زندگانی
که در ناامیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد؟
ندانم که از بخت بد، آخر کار
لبان که از ان لبان کام گیرد؟
داستان “سه قطره خون” صادق هدایت
تعداد بازديد : 193
دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت، ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فکر می کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: سه قطره خون.
آسمان لاجوردی، باغچهی سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانیکه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست _ یک سال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله های ترسناک، این حنجرهی خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بی کردار…! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب می نشینیم، یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم – ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد.
هنوز یکساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آنهم بقدر بخور ونمیر، – حسن همهی آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد کوتاه، خندهی احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمخته بسته برای ناوه کشی آفریده شده، همة ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوه کشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همهی ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی شود، من اگر به جای او بودم یک شب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به کمر میزدم، مردهها را که میبردند تماشا میکردم _ اول که مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمیزدم تا اینکه محمد علی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، به خیالم که آمدهاند مرا بکشند. همهی اینها چقدر دور و محو شده ! همیشه همان آدمها، همان خوراکها ، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.
دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی می کرد. میگفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش خشک شده بود. من میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است:
مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا” این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که میخواست دنیا را زیر و رو بکند و با آنکه عقیده اش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
همهی اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای کوچک به شکل وافوریها ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. گاهی خم می شود پائین درخت را نگاه
میکند، هر که او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای که گیر یکدسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بکشد.
دیروز بود دنبال یک گربهی گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
از همهی اینها غریبتر رفیق و همسایهام عباس است، دو هفته نیست که او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر میداند. میگوید که هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.
هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش می گیرد و اگر علامهی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته :
دریغا که بار دگر شام شد
سراپای گیتی سیه فام شد
همه خلق را گاه آرام شد
مگر من، که رنج و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج
بجز مرگ نبود غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج
چکیدهست بر خاک سه قطره خون
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.
تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با هم مذاکره میکردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقا یک ماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هر چه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.
خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که به خانه برگشتم، کتابهایم را با چند تا جزوهی مدرسه روی میز ریختم همین که آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانهی ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی که برمیگشتم از آن بالا در خانهی سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم :
سیاوش تو هستی؟
او مرا شناخت و گفت:
بیا تو کسی خانه مان نیست
صدای تیر را شنیدی؟
انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بیا، و من با شتاب پائین رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روی من باز کرد. همین طور که سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه میکرد پرسید:
تو چرا به دیدن من نیامدی؟
من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند که دکتر اجازه نمیدهد.
گمان میکنند که من ناخوشم، ولی اشتباه میکنند.
دوباره پرسیدم:
این صدای تیر را شنیدی؟
بدون اینکه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت کاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیک نگاه کردم، سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود.
بعد مرا برد در اطاق خودش، همهی درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن کرد و آمد روی صندلی مقابل من کنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و کمرکش دیوار کبود بود. کنار اطاق یک تار گذاشته بود. چند جلد کتاب و جزوهی مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست کرد از کشو میز یک ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول های قدیمی دسته صدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:
من یک گربهی ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربههای معمولی گل باقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل اینکه روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند. روزها که از مدرسه برمیگشتم نازی جلو میدوید، میو میو میکرد، خودش را به من میمالید، وقتی که مینشستم از سر و کولم بالا می رفت، پوزهاش را به صورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. گویا گربهی ماده مکارتر و مهربانتر و حساستر از گربهی نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانه اش از همه بهتر بود، چون خوراکها از پیش او در میآمد، ولی از گیس سفیدخانه، که کیابیا بود و نماز میخواند و از موی گربه پرهیز میکرد، دوری میجست. لابد نازی پیش خودش خیال میکرد که آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همهی خوراکیهای خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتکار کردهاند و گربهها باید آنقدر چاپلوسی بکنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شرکت بکنند.
تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش می آمد که سر خروس خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل میکرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف در میآمد و هر کس را که به او نزدیک میشد با خرخرهای طولانی تهدید می کرد. بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی در میآورد. چون با همهی قوهی تصور خودش کلهی خروس را جانور زنده گمان می کرد، دست زیر آن میزد، براق میشد، خودش را پنهان میکرد، در کمین مینشست، دوباره حمله می کرد و تمام زبردستی و چالاکی نژاد خودش را با جست و خیز و جنگ و گریزهای پی در پی آشکار مینمود. بعد از آنکه از نمایش خسته میشد، کلهی خونالود را با اشتهای هر چه تمامتر میخورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن میگشت و تا یکی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش می کرد، نه نزدیک کسی می آمد، نه ناز میکرد و نه تملق میگفت.
در همان حالی که نازی اظهار دوستی میکرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمیکرد، خانهی ما را مال خودش میدانست، و اگر گربهی غریبه گذارش به آنجا میافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و نالههای دنبالهدار شنیده میشد.
صدایی که نازی برای خبر کردن ناهار میداد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت . نعرهای که از گرسنگی میکشید با فریادهایی که در کشمکشها میزد و مرنو مرنوی که موقع مستیش راه میانداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آنها تغییر میکرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و کینه، سومی یک نالهی دردناک بود که از روی احتیاج طبیعت میکشید، تا بسوی جفت خودش برود. ولی نگاههای نازی از همه چیز پرمعنیتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بطوری که انسان بی اختیار از خودش میپرسید: در پس این کلهی پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج میزند!
پارسال بهار بود که آن پیشآمد هولناک رخ داد. میدانی در این موسم همهی جانوران مست میشوند و به تک و دو میافتند، مثل اینست که باد بهاری یک شور دیوانگی در همهی جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کلهاش زد و با لرزه ای که همهی تن او را به تکان میانداخت، نالههای غمانگیز میکشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگها و کشمکشها نازی یکی از آنها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشق ورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد برای همین است که گربههای لوس خانگی و پاکیزه در نزد مادهی خودشان جلوهای ندارند. برعکس گربههای روی تیغهی دیوارها، گربه های دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه مادهی خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش میآمد، در صورتیکه تن دیگری مانند کمان خمیده میشد و ناله های شادی میکردند. تا سفیدهی صبح این کار مداومت داشت. آن وقت نازی با موهای ژولیده ، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد.
شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار میکردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینهی دیوار باغ افتاد و مرد.
تمام خط سیر او لکههای خون چکیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بوییده و راست سر کشتهی او رفت. دو شب و دو روز پای مردهی او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس میکرد، مثل اینکه به او میگفت: بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدی، چرا تکان نمیخوری؟ پاشو ، پاشو! چون نازی مردن سرش نمیشد و نمیدانست که عاشقش مرده است.
فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر کس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مردهی آن دیگری چه شد؟
یکشب صدای مرنو مرنو همان گربهی نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش میبرید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت کاج جلو پنجره ام خالی کردم. چون برق چشمهایش در تاریکی پیدا بود نالهی طویلی کشید و صدایش برید. صبح پایین درخت سه قطره خون چکیده بود. از آن شب تا حالا هر شب میآید و با همان صدا ناله میکشد. آنهای دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هر چه به آنها میگویم به من میخندند ولی من میدانم، مطمئنم که این صدای همان گربه است که کشتهام. از آن شب تاکنون خواب به چشمم نیامده، هرجا میروم، هر اطاقی میخوابم، تمام شب این گربهی بیانصاف با حنجرهی ترسناکش ناله میکشد و جفت خودش را صدا میزند.
امروز که خانه خلوت بود آمدم همانجاییکه گربه هر شب مینشیند و فریاد میزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهایش در تاریکی میدانستم که کجا مینشیند. تیر که خالی شد صدای نالهی گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چکید. تو که به چشم خودت دیدی، تو که شاهد من هستی؟
در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره یکدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام کردم ولی سیاوش با لبخند گفت:
البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من میشناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت میدهند که سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت کاج دیدهاند.
بله من دیده ام.
ولی سیاوش جلو آمد قهقه خندید، دست کرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت:
میدانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید، بلکه شکارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند.
بعد به من اشاره کرد، من هم بلند شدم و گفتم:
بله امروز عصر آمدم که جزوهی مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت کاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. میدانید که مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله میکشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد، و یا اینکه گربه ای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است، حالا صبر کنید تصنیف تازه ای که درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را خواندم:
دریغا که بار دگر شام شد
سراپای گیتی سیه فام شد
مگر من، که رنج و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج
بجز مرگ نبود غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج
چکیدهست بر خاک سه قطره خون
به اینجا که رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا کشید و گفت: این دیوانه است. بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قهقه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.
در حیاط که رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشهی پنجره آنها را دیدم که یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند.
خالق کتاب بوف کور ۱۱۰ ساله شد
تعداد بازديد : 112
برای زادروز خالق بوف کور(صادق هدایت)
تعداد بازديد : 138
داستان کوتاه”وقتی که…”
تعداد بازديد : 101
وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی
وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که ۲۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی پیشونیم رو بوسیدی
گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه
وقتی ۳۰ سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی ۴۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی : باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که ۵۰ سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نگاه کردی و خندیدی
وقتی ۶۰ سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی
وقتی که ۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که ۸۰ سالت شد ، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری
نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ، چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید ..
نیاز
تعداد بازديد : 134
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت ،
من در انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،
وقتی که او تمام کرد ،
من شروع کردم .
وقتی او تمام شد ،
من آغاز شدم .
و چه سخت است تنها متولد شدن ،
مثل تنها زندگی کردن
میگن فراموشش کن …
تعداد بازديد : 143
کوچیک که بودیم ، میگفتن همه رو دوست داشته باشید …
حالا که بزرگ شدم و یکی رو دوست دارم ، میگن فراموشش کن …
این فصل دردناک
تعداد بازديد : 148
و اکنون تو با مرگ رفته ای
و من اینجا ، تنها به این امید دم می زنم
که با هر نفس ، “گامی”
به تو نزدیکتر میشوم
و این زندگی من است .
با تو همه ی رنگ های این سرزمین را آشنا می بینم
تعداد بازديد : 143
با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
روز های بارانی را به خاطر داری؟
تعداد بازديد : 114
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و به شالاپ و شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم…
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینیش را کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو
کاملا خیس بود…
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکند
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کاملا بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد…
چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمده بودی؟
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر
توی چشم و چالمان نرود
دو قدم از هم دورتر برویم…
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو…
داستان کوتاه “آوازجغد”
تعداد بازديد : 111
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را .. و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند ..
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کردشایدپرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری ..
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند ..
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است ..
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند ..
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ ..
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست ..
داستان کوتاه “گریه مادر و بچه”
تعداد بازديد : 160
ﻟﺮﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻋﺮﻕ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ
ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﯼ ﻗﺒﻞ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ
ﺑﻮﯼ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﻧﯿﺰ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ.
ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺧﺸﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺑﯽ ﺣﺎﻝ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪ ﺍﺕ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ!
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺑﭽﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﮑ… ﺭﺍ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﯽ!
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﻮﻟﻬﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ…
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ می ﮑﺮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ…!
داستان کوتاه “مزدا “۳۲۳
تعداد بازديد : 124
مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند. دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود. شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده. دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد. سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟”. مزدا مسافری نداشت. راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت. پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت: ” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”. دختر جوان گفت: “صادقیه میرما”. پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد: ” حتماً، بفرمایید بالا “. دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد. چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد، گفت: “توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست ”
- البته.
پسر جوان، سپس پخش خودرو را روشن کرد. صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید. از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت: “کریس دبرگ هست، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم”. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها، این که اریک کلاپتونه. نمیشنوی مگه، انگلیسی می خونه. اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ!؟
- اِه، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگه. مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها.
دخترک، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: ” اِی، کمی “
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه. من موسیقی رو خیلی دوست دارم، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته.
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی. چی شده، راضی نمیشه؟”
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام. البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد، از عاشقی هم بدم نمیاد. اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم، توی خونه با بابام دعوام شد.
- آخی، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده
- نه، تنها چیزی که میده پول. مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم.
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ”
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست. بعد از سه چهار ماه کار مداوم، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت: اصلا ولش کن بابا، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه… اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم. اسم خودم سهیل، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار بورسه کار می کنم. خوب حالا شما.
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد.
- من که گفتم، اسمم دایاناست. ۲۳ سالمه و کار هم نمی کنم. خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه. تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام. با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم.
- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد. سپس گفت:
- اِی، بد نیست اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون. خیلی قدیمی شده اند … ولش کن، اصلا از خودت بگو، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی، آره؟
- چرا، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کنه، اما ناگهان به جوشش افتاد، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
-ای وای، من عاشق پیانو ام. خیلی دوست دارم پیانو کار کنم، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم، اما هنوز خیلی بلد نیستم… اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم.
سهیل، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد. دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت.
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما.
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا… ولش کن، فعلا عجله ندارم. بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم. آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام. تو که مخالفتی نداری؟
- نه، من که اومده بودم حالی عوض کنم. حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه. فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه، حواست باشه که دیرت نشه.
دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید، گفت:
-آره راست میگی… پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم.
سهیل، با قبول کردن حرفهای دایانا، حوالی میدان که رسید، خودرو را متوقف کرد. روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد. عینک دودی را از چشمانش برداشت. چهره ای نسبتا گیرا داشت. ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید. پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت… شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد پشت فرمان برداشت. آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته. فقط صبر کن روشنش کنم… اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم.
دایانا، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد. اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”گوشی خوبی داری ها” قناعت کرد.
- قابلت رو نداره. اتفاقا باید عوضش کنم، خیلی یوغره.
- خوب، ممنون. فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم.
- ببینم چی میشه. اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم. اصلا بهم زنگ بزن.
- باشه… پس من می رم. فعلا خداحافظ.
- خوشحال شدم… خداحافظ… زنگ یادت نره.
دختر جوان، درحالی که احساس مسرت می کرد، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد. هر چند قدمی که بر می داشت، سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد. پس از دور شدن دایانا ،سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد. حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست. سهیل، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد. دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد. شلوار دیگر کوتاه نبود. از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه، تکه پارچه ای که بر سرش بود، بیرون کشید. از داخل همان کیف، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست. موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس، از محل خارج شد. سهیل در طول دیدن این صحنه ها، همچنان لبخند بر لب داشت. با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد. به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده. تو رو خدا، بگو کجاست بیام ببرم …
- خوب بابا، چه خبرته. تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری… ببینم به پلیس هم زنگ زدی؟
- نه، به جون شما نه، فقط تو رو خدا ماشین رو بده.
- جون من قسم نخور، من که می دونم زنگ زده ای… ولی عیبی نداره، آدرس می دم بیا… فقط یه چیزی، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟اون خارجیه؟… استینگ بود، استینگ.
- هه هه… یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم؛ ونیز توی اسپانیاست؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست… آقا داری مسخره ام می کنی، آدرس رو بده دیگه…
- نه، داشتم جدول حل می کردم. مزدای قرمزت، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده. گوشیت رو می زارم توی ماشین، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته. راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه، یه دختر خوشگل… برو حالش رو ببر، برات مخ هم زدم… خداحافظ!
داستان کوتاه “کاخ کسری”
تعداد بازديد : 115
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود.
چه باید کرد؟
انوشیروان گفت: “از من نپرسید که چه باید کرد! خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ی ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید”.
کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه ی پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه ی دیوار به دیوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه ی روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد.
دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانه ی عدل و عدالت انوشیروان باشد.
کودک و لاشخور
تعداد بازديد : 199
کودک و لاشخور عنوان اطلاق شده به عکس معروفی است که در ماه مارس سال ۱۹۹۳ میلادی، توسط عکاس و فتوژورنالیست سرشناس، کوین کارتر ثبت شد و انتشار آن در ۲۶ ماه مارس همان سال در نشریه معروف نیویورک تایمز، دنیا را تکان داد.
گفته میشود که افسردگی و خودکشی عکاس این عکس، کوین کارتر که چند ماه بعد روی داد، تحت تأثیر بازتابها و واکنشهای متعددی بود که انتشار این عکس بدنبال داشت.
عکس، دختربچه ی سیاهپوست رنجور و نحیفی را نشان میدهد که از فرط ضعف و گرسنگی از پای درآمده و گویی در حال جان دادن است و در همین حال یک کرکس (لاشخور) در چند قدمی او فرود آمده و نظاره گر جان کندن اوست و انگار برای مرگ کودک و دریدن و پاره کردن هیکل کوچک و نحیف او، انتظار میکشد.
در ماه مارس سال ۱۹۹۳ میلادی، و در جریان سفر کوین کارتر (عکاس خبری) به سودان، وی بطور اتفاقی امکان عکس برداری از یک لحظه ی عجیب و تکان دهنده از قحطی مرگبار سودان در آن سال را پیدا نمود. در این لحظه ی خاص، یک کودک خردسال و گرسنه در تلاش برای رسیدن به یک مرکز تغذیه (از مراکز کمکهای غذایی سازمان ملل متحد)، در نزدیکی این مرکز خسته و ناتوان از پای افتاد و درست در همین لحظه یک کرکس (لاشخور)، در نزدیکی او بر زمین نشست. گویی انتظار مرگ کودک را میکشید و نظاره گر جان دادن کودک بود تا پس از آن جثه ی نحیف کودک را بدرد و خوراک خود سازد. در این لحظات کارتر به اقتضای موقعیت حرفهای و عنوان شغلی خود، برای ثبت و گزارش این لحظه تلاش کرد و صحنه را با لنز دوربین خود شکار نمود.
هرچند که او بعدها و پس از انتشار این عکس، به خاطر این که برای کمک به دختربچه تلاشی نکرده و او را با لاشخور به حال خویش رها کردهاست، تحت انتقادات بسیار شدید قرار گرفت.
این عکس به نیویورک تایمز فروخته شد، و برای اولین بار در ۲۶ ماه مارس سال ۱۹۹۳ میلادی در این نشریه انتشار یافت. بلافاصله پس از انتشار عکس، و در همان روز، صدها نفر از مردم با روزنامه تماس گرفتند و همگی جویای سرنوشت دختربچه ی حاضر در عکس شدند. اما هیچکس از سرنوشت نهایی دختربچه اطلاعی نداشت، و تنها گزارش ضمیمه ی عکس حاکی از آن بود که این کودک در تلاش برای رسیدن به مرکز تغذیه بوده و این تنها نکته ی معلوم از سرنوشت وی بود.
جوآو سیلوا، عکاس خبری اهل پرتغال که در آفریقای جنوبی سکونت داشت و کارتر را در سفر به سودان، همراهی میکرد، در مصاحبهای با نویسنده و روزنامه نگار ژاپنی آکیو فوجی وارا، روایت متفاوتی از وقایع آن روز نقل میکند. این روایت که در کتاب فوجی وارا با عنوان: پسری که کارت پستال شد (絵葉書 に さ れ た 少年- NI Ehagaki sareta shōnen)، منتشر شدهاست، درباره حوادث منجر به ثبت این عکس، جزئیاتی بیشتر دارد.
بر اساس روایت سیلوا، آنها (کارتر و سیلوا) در راستای عملیات امدادرسانی سازمان ملل متحد در سودان به این کشور سفر کردند و هواپیمای حامل آنها در تاریخ ۱۱ مارس ۱۹۹۳ در جنوب سودان فرود آمد. در این زمان مأموران سازمان ملل به آنها گفتند که میتوانند برای مدتی حدود ۳۰ دقیقه (که زمان لازم برای توزیع مواد غذایی بود)، در اختیار خود باشند و بعد از این مدت دوباره به محل فرود هواپیما بازگردند. بدین ترتیب هریک از آنها در اطراف همان محل به دنبال سوژههایی گشتند تا بتوانند از آن سوژهها عکسهایی بگیرند. در این لحظات که مأموران سازمان ملل شروع به توزیع ذرت در میان اهالی گرسنه ی آن منطقه کرده بودند و زنان روستایی برای دیدن هواپیما از کلبههای چوبی خود بیرون آمده بودند، سیلوا به منظور یافتن جنگجویان چریکی (گوریلاها) از هواپیما دورتر شد، در حالی که کارتر بیش از چند ده پا از هواپیما فاصله نگرفته بود.
باز هم با توجه به روایت سیلوا، کارتر از دیدن وضعیت گرسنگی در آنجا کاملا شوکه شده بود، چرا که این اولین بار بود که او از نزدیک نظاره گر یک وضعیت قحطی شده بود و از این روی وی در آن لحظات عکسهای متعددی از کودکان مبتلا به قحطی میگرفت. سیلوا نیز در این لحظه شروع به گرفتن عکسهایی از کودکانی کرد که بر روی زمین رها شده بودند و در حال گریه کردن بودند (گواین که این عکسها هیچوقت منتشر نشدند). پدر و مادر این بچهها در آن حال به گرفتن غذا از هواپیما مشغول بودند، به طوری که آنها فرزندان خود را ترک کرده بود و در مجموع هوش و حواس همه ی آنها معطوف جمع آوری مواد غذایی بیشتر بود.
در چنین وضعیتی کارتر سرگرم عکس گرفتن از آن دختربچه که او هم همانند سایر کودکان به امان خدا رها شده بود، گردید. در این لحظه لاشخور ناگهان در پشت سر دختر بچه فرود آمد. کارتر با مشاهده ی این صحنه و برای این که بتواند هر دوی آنها (هم کودک و هم لاشخور) را در یک نما شکار کند، به آهستگی به صحنه نزدیک شد و در همین حال از ترس این که مبادا باعث ترساندن لاشخور و پرواز کردن او بشود، از فاصله حدود ۱۰ متری عکس گرفتن را آغاز کرد و تا لحظه رسیدن به موقعیت مناسب، چند عکس از لاشخور که در کمین کودک بود، تهیه نمود.
این عکس بعنوان عکس سال شناخته شد و بطور مکرر در نشریات و رسانههای مختلف انتشار یافت و بازتابهای وسیع و واکنشهای گستردهای را به دنبال داشت. همچنین در سال ۱۹۹۴، این عکس برنده جایزه پولیتزر عکاسی شد و از آن پس به یکی از تلخترین و دردناکترین نمادهای قحطی و گرسنگی در جهان بدل گردید.
یکی از بازتابهای مهم پس از انتشار این عکس، انتقادات بسیار شدیدی بود که متوجه کوین کارتر گردید چرا که از سرنوشت دختربچه اطلاعی در دست نبود و کارتر به عنوان تنها فردی که امکان یاری کودک و پی گیری سرنوشت او را داشت؛ بخاطر این که برای کمک به دختربچه تلاشی نکرده و او را با لاشخور به حال خویش رها کردهاست، مقصر تلقی میگردید.
سنت پترزبورگ تایمز در فلوریدا درباره ی کارتر گفت: او مردی است که لنز دوربین خود را به دقت تنظیم کرد تا یک تصویر واقعی از درد و رنج کودک را ثبت کند، و از این روی او، به خوبی یک شکارچی یا صیاد لحظهها عمل کرد، اما حقیقت این است که او لاشخور دیگری است که در صحنه حضور دارد!
در روز ۲۷ جولای سال ۱۹۹۴ کارتر که پس از ثبت این لحظه در عکس خود، مرحلهای تازه و دردناک از زندگی خویش را آغاز کرده بود، و از جهت عدم پیگیری وضعیت کودک نشان داده شده در عکس، مورد انتقاداتی واقع شده بود؛ در اوج ناامیدی و استیصال به زندگی خویش خاتمه داد. وی یک سر شلنگی را بوسیله نوارچسب به لوله اگزوز وانت خود و انتهای دیگر آن را به پنجره سمت مسافر متصل کرد و خودرو خویش را روشن کرد و بدین ترتیب بر اثر مسمومیت با مونوکسید کربن درگذشت. وی در هنگام مرگ تنها ۳۳ سال داشت. در بخشهایی از یادداشتی که کارتر قبل از خودکشی از خود باقی گذاشت آمدهاست:
“من افسرده و ناامید بودم… بدون تلفن… بدون پول برای پرداخت اجاره… بدون پول برای حمایت از کودکان… بدون پول برای پرداخت بدهی… بدون پول!… ذهن من با خاطرات زندهای از خشم و درد و کشتار و اجساد روی هم تلنبار شده و خانههای خالی از سکنه و کودکان گرسنه و رنجور انباشته شدهاست… من اگر شانس بیاورم برای پیوستن به “کن” خواهم رفت (مقصود از کن، کن اوستربروک، دوست و همکار کارتر بود که اخیرا درگذشته بود).”
داستان کوتاه اطلاعات لطفا
تعداد بازديد : 122
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده، قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد، بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرارکردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود، رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد، انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم، تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد!
فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم، تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد
پرسید: مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید: خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند، ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم، در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم، احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد. سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد، ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا! صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم، پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم، یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات، گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟ گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته
یادداشتش کردم که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
“به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند..” خودش منظورم را می فهمد…
داستان کوتاه “اگر کوسه ها آدم بودند”
تعداد بازديد : 114
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای “کی ” پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است
برای ماهی ها مدرسه می ساختند
وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید
اگر کوسه ها آدم بودند
در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می آموخت
“زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود”
داستان کوتاه “نیمه ی تمام”
تعداد بازديد : 138
قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند.
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
قاضی با تعجب پرسید: سارا دوستته؟
دخترک سر تکان داد: اوهوم. بهترین دوستمه.
عروسک را به سینه چسباند: گیج شدم.
_واسه چی؟!
_واسه این که نمی دونم کدوم نصفه رو بدم به کی؟
_ چه فرقی میکنه؟
_آخه اون نصفه ایی که قلبم توشه…
قاضی بی اختیار به یاد مادرش افتاد. صدای ضربان قلبش را می شنید.
هر چه سعی کرد تا چهره ی پدرش را به یاد بیاورد، نتوانست.
از کنار دخترک بلند شد و آهسته گفت: بده به اونی که بیشتر دوستت داره.
کتش را مرتب کرد و رفت پشت میز نسشت.
دخترک، عروسک را به سینه چسباند: ولی اون نصفه رو میدم به کسی که بیشتر دوستش دارم.
قاضی چشم تنگ کرد: به مادرت؟!
دخترک، موی عروسک را نوازش کرد: نه.میدم اش به سارا!
داستان کوتاه “تردید”
تعداد بازديد : 120
خیلی خود سر شده اند. حرف ،حرف خودشان هست .انگار نه انگار که دارم با انها صحبت می کنم . برای خودشان می چرخند هرکجا سرک می کشند ، شیطانی می کنند . حتی همین هفته گذشته وقتی به لباس فروشی رفته بودیم به جای اینکه دقت کنند ویک جنس خوب ،رنگ مناسب شخصیت و سلیقه من انتخاب کنند دائم به خانم قد بلند ی که دامن انتخاب می کرد زل زده بودند اینقدر نگاه کردند که ان خانم قد بلند هم متوجه شد و نگاهشان به هم گره خورد. انگار همدیگر را می شناختند ، ازدیدن این صحنه خجالت زده شدم و آنها را به بهانه پرو لباس به انطرف فروشگاه بردم . خودشان هم خجالت کشیده بودند ولی انگار به جز اون خانم هیچ چیزی را نمی دیدند ، این را وقتی فهمیدم که لباس نو را پوشیدم ولی ندیدند. با تکان سرم تلنگری بهشان زدم . نگاه سرسری به لباسم انداختند . از طرز نگاهشان فهمیدم که زیاد حوصله تماشای من و لباس های نوام را ندارند انگار برایشان فرقی نمی کرد . نمی دانم چرا اینطور شده اند . شاید به خاطر رفتار زننده و حرف بدی است که همسرم هفته پیش ، رو در رو به انها گفت : ازتان بدم می آید و چند بار این حرف را تکرار کرد، باشد.می دانم که همان موقع با خود گفته اند بشکند این دست که نمک ندارد .چون من با همسرم بواسطه انها اشنا شده ام و این را خودهمسرم هم می دانست چون من که عقل درست حسابی ندارم اینها بودندکه همسرم را دیدند و به من معرفی کردند . خیلی برایم زحمت کشیدند و انتساب ان حرف های رکیک حق شان نبود و دور از انصاف بود. فهمیدم که همان موقع شکستند ،شادیشان تمام شد . یادم می اید که انشب تا صبح نخوابیدند ووقتی صبح دیدمشان رنگشان سرخ سرخ شده بود .سر میز صبحانه هم انگار زنم را نمی دیدند از این بی اعتنایشان ناراحت شدم اما حق داشتند .بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون که هوایشان عوض شوند . اما تاثیری نداشت . انها در فاصله یک شب کلی تغییر کرده ، مثل سابق نبودند . توی همان روزها خیلی با هم درگیری داشتیم آنها یک طرف می کشیدند من یک طرف . اگر کسی متوجه این اختلاف ما می شد حتما خیلی به ما می خندید . روزهای اول اکثر اوغات من پیروز میدان بودم . حرف خودم را به کرسی می نشاندم .اما این روزها همه چیز فرق کرده و پیروز همیشگی آنهاهستند. خیلی لجباز هستند از طرفی بهانه خوبی هم دارند من هم وقتی می بینم زیاد اصرار می کنند تاب نمی اورم و هر چی می گویند گوش می دهم گاهی اوقات من هم از کارشان لذت می برم و اجازه می دم همه دخترهای شهر را ورنداز کنند بهترین باسن ها ،سینه ها را انتخاب و نمره بدهند . به هر جایی سرک بکشند .حتی تا هر وقتی دلشان میخواد بیدار باشند . البته گاهی اوقات با دست هایم محکم می گیرمشان تا هر غلطی نکنند . اما می دانم این کارم هم فایده ندارد .
چند بار خواستم رابطه ام را با انها کمتر کنم اما انگار بدون انها نمی توانم لحظه ای زندگی کنم .قبلا هم چند بار بهشان گفته ام که به خاطروجودشان زیبایی های این دنیا را درک کرده ام و بدون انها زندگی من هیچ معنایی ندارد
ولی با وجود تمام کارهایی که تو این چند مدت کرده اند دوستشان دارم …
البته دلیل اصلی دوست داشتن من شاید رنگ بخصوص شان هست . چون من چشمان میشی را خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی خسته هستند.
داستان کوتاه “اعتیاد”
تعداد بازديد : 119
بلند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچههای محلهی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر میگذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانهی اکبر بوقی رسید.
دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.
زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”
عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:
“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”
اکبر در را باز کرد و گفت:
“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم اینطرفها پیدات نشه.”
-غلامتم آق اکبر این دفعه رو کمکم کن. دفعهی بعد دست پر میام.
-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو میکردی.
وقتی به حرفهای اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
“یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله های این اطراف زیر دستهای من میچرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس میکرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس میکرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پلههای خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن نمیداد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد…
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس هایش را تن میکرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمیخواد این کارو بکنی من میخوام همه چی رو درست کنم
-آره ارواح عمهات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت میگم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرفها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم میخورم که این دفعه فرق میکنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و میدانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام میتوند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشههای عزت برای آینده میپرسید و عزت با حوصله به سوالاتش جواب میداد و نقشههای فردا را در ذهنش مرور میکرد.
مهناز پرسید: “یعنی ما میتونیم عین قبل زندگی کنیم.”
-البته که میتونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم میتونم همهی اینها رو فراموش کنم صبح روز بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی اش را انجام داده بود و سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید میخواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته شده بود انتظار عزت را میکشید.
برای نجات جهان به چنین انسان هایی نیاز داریم
تعداد بازديد : 100
مستان ز خدا بى خبرند
تعداد بازديد : 142
دخترى زیبابود اسیر پدرى عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزى گریزان از منزل پدرى نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد، اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را…
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت، که چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع، این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنى؟!
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش، گفت: آرى پدرم آن بود و زاهد از لطف حاکم چنان، بى پناه ماندم.
پسرها با کمى فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتند تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم.
دختر ترسان با فکر اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند خوابش برد.
صبح که بیدار شد دید بر زیرو برش چهار پوستین براى حفظ سرما هست وچهار پسر بیرون از خانه از سرما مردند!
برگشت و بر سر دروازه شهر فریاد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
می روم جانب می خانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست بکنم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به خراباتیم عادت بکند