داستان کوتاه”قلک مادربزرگ”
تعداد بازديد : 125
این قلک مادربزرگ چقدر جا داشته! قلک دلش را میگویم…
هرکس آخ گفت، او گفت: جان !
هرکس پایش را لگد کرد، گفت پات درد گرفت…؟
همینطور گذشت و گذشت…
عده ای رفتند دانشگاه، عده ای عروسی کردند، با تقدیر هم که نمیشود جنگید…عده ای عمرشان باقی به دنیا نبود و …
این روزها مادربزرگ خیلی تنها شده!
قلک دلش پرشده از حرف….
نویسنده : ilove
تاریخ انتشار : دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 ساعت: 10:35