رمان امانت عشق”قسمت پنجم”

رمان امانت عشق”قسمت پنجم”
تعداد بازديد : 178


البته میدانستم مهناز عاشقانه سیاوش را دوست دارد وهمین موضوع باعث شده بود که برای ناراحت نکردن او توجهی به سیاوش نداشته باشم .حتی مهناز فکر می کرد من از سیاوش متنفرم . بنابراین روی من حساسیتی نداشت .حتی آنقدر از من مطمئن بود که خودش موضوع خواستکاری سیاوش را برایم تعریف کرده بود و چون اطمینان داشت که به سیاوش پاسخ منفی میدهم از این موضوع ناراحت نبود و یا شاید هم من اینطور فکر می کردم . به خاطر همین هر وقت سیاوش به من  نگاه معنی داری می انداخت و یا صحبت خاصی میکرد دچار عذاب وجدان میشدم و تصور می کردم به بهترین دوستم خیانت می کنم . همیشه سعی می کردم زیاد در تیر رس نگاهش و یا طرف صحبتش نباشم . با لحن آزار دهنده ای با او صحبت می کردم تا علاقه اش را نسبت به خودم کم کنم و این را هم میدانستم که تا الان موفق نشده ام . زیرا از نگاهش اینطور میخواندم . در یک لحظه آرزو کردم کاش علی به جای سیاوش بود و اینگونه به من علاقه داشت .چیزی که باعث ناراحتی ام می شد این بود که آن روز علی در جمع توجهی به من نکرد . حتی یک کلام نیز با من صحبت نکرد . حتی میدانستم از قصد با مهناز که تمام وقت پیش من بود حرف میزد تا بیشتر مرا کنف کند .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید



با ورود دایی سعید جو اتاق عوض شد .وقتی وارد اتاق پذیرایی شد و با لبخندی که همیشه به روی لبانش بود با همه سلام و احوالپرسی کرد من بلند شدم و پیش مهناز رفتم .دایی وقتی پیش ما رسید موقع دست دادن با من گفت :

-ناراحت نباشید یک روز هم نوبت شما میشود .میدانم الان در دلتان قند آب می کنند .

با اخم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :

-دایی خیلی بی مزه ای

مهناز هم گفت :

-بهتر است به فکر خودت باشی .

دایی :چشم

و به طرف دیگر جوانهای فامیل رفت .چیزی نگذشت که صدای خنده و ریسه بچه ها بلند شد . خاله با لبخند گفت : باز سعید آمد و با خودش خنده را هم آورد . خاله درست می گفت دایی سعید خیلی با نشاط و سرزنده بود و امکان نداشت در جمعی باشد و آن جمع از خنده روده بر نشوند . با بیان شیرینی که داشت همه را مجذوب خودش می کرد. خواستم برای کمک کردن به خاله سیمین از اتاق پذیرایی خارج شوم که دایی سعید صدایم کرد و گفت :

-سپیده جریان آن روز را که با هم رفته بودیم خرید را تعریف کن .

از یاد آوری آن روز خندیدم و گفتم :

-دایی جون خودت تعریف کن بانمکتر است .

جریان از این قرار بود که من و دایی برای خرید میوه به تره بار رفتیم ولی دایی یادش رفته بود کیف پولش را با خودش بیاورد و پس از جمع کردن کلی میوه فهمیدیم پولی برای پرداخت نداریم و مجبور شدیم با کلی خجالت و عذر خواهی دست خالی برگردیم . دایی چنان با رنگ و لعابی جریان را تعریف می کرد که همه از خنده ریسه رفته بودند . بخصوص وقتی که گفت :

-حلاصه قرار شد من سپیده را با میوه ها کنار مغازه بگذارم و با رنو بروم مسافر کشی تا پول میوه ها را در بیاورم .

اشک مادر و خاله پروین از خنده در آمده بود با اعتراض گفتم :

-دایی خیلی اضافه اش کردید .

دایی با چشمکی موضوع را عوض کرد . سارا وخاله سیمین مشغول چیدن سفره بودند که با آزاده ومهناز رفتیم کمکشان کنیم. تا موقعی که مهمانان را برای صرف ناهار به سر سفره دعوت نکرده بودیم صدای خنده از پذیرایی می آمد . پس از ناهار کوهی از ظرف کثیف در آشپزخانه روی هم انباشته بود . سارا در اتاقش مشغول حاضر شدن بود . بقیه دخترها یا در پذیرایی و یا در اتاق خاله مشغول درست کردن مو و تعویض لباس بودند .من و مهناز حیران وسط آشپزخانه ایستاده بودیم . نه دلمان می آمد بی تفاوت برویم و نه هنر شستن این همه ظرف را در خودمان میدیدم . به مهناز نگاهی کردم و گفتم :

-مثل اینکه فقط من و تو ماندیم .

مهناز با خنده گفت :

-خوب دیگه اینجوریه .چاره چیه؟

خاله سیمین وقتی به آشپزخانه آمد و ما دو نفر را در انجا دید گفت :

-عزیزان دلم شما هم کم کم آماده شوید کم کم باید حاضر و آماده رفتن باشیم دیگر الان کامیون پیدایش میشود .

مهناز گفت:

-خاله جون من و سپیده میخواهیم ظرفها رو بشوریم .بعد میریم و آماده می شویم .

-نه عزیزم لازم نیست . برای شستن ظرفها وقت هست .

هر چه خاله اصرار کرد او قبول نکرد و آستین هایش را بالا زد . من هم توی رودربایستی قرار گرفته بودم که البته درست نبود آن موقع از زیر کار در بروم . در حالی که از تنبلی و افاده دخترها خیلی حرصم گرفته بود با خودم گفتم من که توی خانه یک استکان را به زور آب میزنم حالا باید مثل کارگر رستوران ظرفشویی کنم و بعد نگاهی به ظرفها کردم .مثل این بود که مهناز فکرم را خوانده بود در حالی که ظرفها رو دسته میکرد و در ظرفشویی میگذاشت گفت :

-به جای فکر کردن شروع کن تا زودتر تمام شود .

خاله هر چند لحظه یکبار به آشپزخانه می آمد و به خاطر شستن ظرفها از ما تشکر می کرد و حسابی ما را خجالتزده می کرد . با کلی تلاش و جان کندن بالاخره شستن ظرفها تمام شد . پس از تمیز کردن آشپزخانه آمدیم توی هال نشستیم و خاله با دو فنجان چای و ظرفی میوه از ما پذیرایی کرد .

وقتی کامیون برای بردن جهیزیه رسید خاله اسپند دود کرد و جوانها دست به کار شدند و با سرعت اسباب و اثاثیه را بار کامیون کردند و چون عده زیاد بود کار بارگیری کامیون خیلی زود تمام شد .وقتی برای حاضر شدن به طرف اتاق سارا می رفتیم متوجه شدم خاله سیمین به مادر و خاله پروین میگوید :

-مادر جون نمیتواند بیاید من خانه می مانم شما زحمت بکشید و جهیزیه را تحویل بدهید .

مادر گفت :

-حضور شما واجب است .من خانه میمانم .شما بروید .

اصرار بر سر ماندن بین خاله پروین و مادر ادامه داشت . به مهناز نگاه کردم و گفتم من حوصله رفتن ندارم مهناز هم با من موافقت کرد . جلو رفتم و به مادر و خاله پروین گفتم :

-شما بروید ما پیش مادربزرگ میمانیم .

خاله پروین گفت:

-این جور مجالس برای شما جوانهاست آنجا برنامه دارند .

من ومهناز برای ماندن اصرار کردیم و به هر صورت خاله و مامان را روانه کردیم .وقتی همه رفتند من و مهناز نگاهی به هم کردیم و خندیدم .مادربزرگ روی مبل راحتی توی هال نشسته بود و برای نماز خواندن آماده میشد . با دین ما گفت :

-دخترهای گلم مرا ببخشید که باعث شدم به خاطر من بمانید

به طرف مادبرزگ رفتیم و هر دو او را در اغوش گرفتیم و بوسیدیم .

مهناز گفت :

-مامانی عزیزم پیش شما ماندن بیشتر از اینها می ارزد .

مادربزرگ خیلی خوشحال شد و موهای ما را بوسید .بعد از نماز خواندن به اتاق خاله سیمین رفت تا استراحت کند .من ومهناز به اتاق پذیرایی رفتیم .نگاهی به انجا کردیم .ظرفهای میوه وچای روی میزها بود و اتاق کاملاً نامرتب بود، شروع به جمع آوری ظروف کردم .مهناز هم اتاق را مرتب کرد .پس از ان روی مبلی نشستم و مهناز با دو لیوان چای به اتاق پذیرایی آمد که یکی از آنها را به من داد و بدون صحبتی پهلویم نشست و شروع به نوشیدن چایش کرد .

وقتی مرا ساکت دید گفت:

-به نظر تو الان به خانه آقا محسن رسیده اند؟

به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :

-نمیدانم

بار دیگر پرسید:

-مامام می گفت برنامه جشن دارند ، به نظرات چه جور جشنی است؟

خنده ام گرفت و گفتم:

-خوب جشن جشن است دیگر ، چه جوری ندارد .

فهمیدم مهناز به خاطر ما از رفتن صرف نظر کرده و از اینکه به خاطر خودخواهی ام مانع رفتن او شده بودم احساس ناراحتی کردم . راستش دلیل تمایل نداشتن برای رفتن حرصی بود که از کار علی داشتم و میخواستم با نرفتن به او بفهمانم که بی تفاوتی ها و کم محلی هایش برایم اهمیتی ندارد . ولی در واقع اینطور نبود و از خوش و بش کردنش با دیگران حسودیم می شد . بخصوص امروز که فکر می کردم خیلی از گرم گرفتنهایش مصنوعی و حتی افراطی بود . خیلی دلم میخواست میتوانستم از راز دلم برای مهنازحرف بزنم البته نه اینکه از او خجالت می کشیدم ولی هر وقت می خواستم از علی برای او حرف بزنم با تصور عشق مهناز به سیاوش و توجه سیاوش به خودم پشیمان میشدم . البته من حرفی را از مهناز پنهان نمیکردم ولی این حرف مورد دیگری بود و درباره آن نمیتوانستم دستم را رو کنم . چون علی با مهناز صمیمی تر از من بود ، میترسیدم در این صمیمیت علاقه خاصی باشد و حکایت مهناز و سیاوش بار دیگر تکرار شود و اینبار علاقه یک طرفه من به علی برایم مشکل ساز شود . ناچار برای پیش نیامدن چنین چیزی سکوت را ترجیح دادم . به مهناز نگاه کردم . سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته بود و چشمانش بسته بود. با خودم گفتم لابد خیلی خسته است . با اینکه من هم خسته بودم ولی خوابم نمی آمد ، فکرم دوروبر جشن پرسه میزد و با خیال وارد مهمانی شدم که صدای مهناز مرا به خود آورد . با چشمان بسته گفت :

-سپیده تو خوابت نمی آید؟

-نه اما مثل اینکه توخسته هستی.

چشمانش را باز کرد و جواب داد .

-نه خسته نیستم فقط به این فکر می کردم که الان آنجا چه خبر است . به نظر تو الان چه کار می کنن؟

از اینکه مهناز تا این حد آرزومند رفتن بود کلافه شده بودم . بخصوص تصور خنده های علی خیلی حرصم را در می آورد . چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و بعد با بی تفاوتی گفتم :

-به ما چه که چه میکنند ما که اینجا راحتیم . نه سرو صدایی، نه دنگ و دونگی

بعد بلند شدم و کنار پنجره رفتم و از آنجا به باغچه بیرون نگاه کردم . با دیدن تاب به مهناز گفتم:

-یادت می اد تاب توی حیاط ماشینمان بود؟

مهناز با یادآوری ان خندید و کنار پنجره آمد . در حال یاد آوری خاطراتی از گذشته بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد . بلند شدم و از پشت ایفون پرسیدم .

-بله بفرمایید

صدای دایی را شنیدم که گفت :

-منم باز کن .

دکمه باز کردن در را زدم و به مهناز گفتم :

-دایی سعید است . به نظرت برای چه برگشته است؟

مهناز اشار کرد که چیزی نمی دانم وقتی دایی داخل شد با صدای بلند که عادت همیشگی اش بود سلام کرد و به همان بلندی گفت :

-بچه ها امروز اعتصاب کرده اید؟ چرا شما نیامدید؟ نمیدونید چه خبر است .خانواده آقا محسن سنگ تمام گذاشته اند .

مهناز گفت :

-آخه مامانی تنها بود شما چرا نماندید ؟

-خانم رحمانی ، مادر آقا محسن از نیامدن مادر جون ناراحت شدند و چون قرار است شام د رخدمتشان باشیم مرا فرستادند که شما ومادرجون را ببرم آنجا ولی اول یک چایی به من بدهید و بعد حاضر شوید .

مهناز با هیجان با دو به اشپزخانه رفت و من روی کاناپه نزدیک دایی نشستم . دایی سعید نگاهی به من کرد و گفت:

-سپیده امروز زیاد سرحال نیستی طوری شده؟

-نه ولی فقط حوصله ندارم

دایی با نگاهی مشکوک پرسید .

-کسی چیزی بهت گفته؟ بدخواه که نداری؟

خندیدم و با شکلکی زبانم را در آوردم و گفتم:

-نه بابا عادت کردی مثل دلقکها ادا در بیارم .ناسلامتی دو سال دیگه می رم توی بیست سال .

دایی خندید و گفت:

-حالا خودت شدی

وقتی مهناز چای اورد از دایی پرسید :

-آنجا چه خبر است؟

-اگر زود بریم خودتان می بینید . طفلی سیمین خیلی ناراحت شما بود . اول به علی گفت بیاید دنبالتان ولی دیدم دخترها به او مهلت نمیدهند سوییچ را گرفتم و خودم آمدم .

احساس کردم صورتم داغ شد . و برای اینکه سوظنی ایجاد نکنم بلند شدم و گفتم:

-مهناز برویم حاضر شویم .مهناز هم دست کمی از من نداشت و میدانستم به سیاوش فکر میکند و اینکه آیا دخترها او را هم دوره کرده اند؟ دلم برای هر دویمان سوخت ولی از اینکه کسی از راز دلم خبر نداشت راضی بودم . چون دلم نمیخواست کسی به حالم دل بسوزاند .

مادربزرگ با شنیدن صدای بلند دایی بیدار شده بود و به اتاق پذیرایی امد و با دیدن او گفت:

-سعید جان چرا برگشتی؟

دایی به احترام مادربزرگ بلند شد و در حالی که به طرفش میرفت گفت:

-مادر جون امدم دنبالتان تا شما را به خانه آقای رحمانی ببرم . چون خانم رحمانی از نیامدن شما خیلی ناراحت شدند و مرا فرستادند و خواهش کردند تا شما هم تشریف بیاورید .

مادربزرگ نگاهی به من و مهناز کرد . احساس کردم به خاطر ما راضی شد تا به مهمانی بیاید. من و مهناز به اتاق سارا که خلوت شده بود رفتیم تا حاضر شویم . من از کمد لباسم را که آویزان کرده بودم برداشتم و به آن نگاه کردم . پیراهن ترک بلندی به رنگ شکلاتی که رنگ آن خیلی به چشمان مشکی و موهای روشنم هماهنگ بود . مهناز هم لباس بلند یاسی رنگی پوشیده بود که کت زیبایی روی آن داشت و به نظر من فوق العاده جذاب شده بود . او موهای بلندش را ساده پشت سرش جمع کرده بود که در این حالت خیلی ظریف به نظر می رسید من نیز خودم را جلو آینه تماشا کردم و موهایم را شانه کردم و آن را روی شانه هایم پخش کردم . از پخش بودن موهایم احساس نفس تنگی کردم ولی چون خیلی به من می آمد به خود تلقین کردم این چند ساعت را تحمل می کنم . سادگی صورتم را با صورت آرایش کرده دختراها مقایسه کردم و ترجیح دادم ساده گی ام را با آرایش چهره ام خراب نکنم . ولی پریدگی رنگم باعث شد کمی رژ گونه بزنم . وقتی برای برداشتن مانتو و روسری به هال رفتم دایی و مادربزرگ را منتظر دیدم . دایی با دیدن ما سوتی کشید و گفت :

-چه خبره؟ مثل اینکه قرار است خانه خرابمان کنید ، از فردا خواستگارها پاشنه در خواهرهای بیچاره مرا از جا در می آورند .

اخمی کردم و گفتم:

-مامانی به دایی سعید یه چیزی بگو…

مادربزرگ با مهربانی رو به دایی کرد و گفت :

-سعید بچه ها را اذیت نکن ماشالله هزار ماشالله یکی از یکی گلتر هستند

دایی سعید که میخندید برای سر به سر گذاشتن با ما گفت :

-شما اینجا باشید من بروم ببینیم اگر کسی نبود بیایم شما را ببرم .میترسم بین راه ترورم کنند

مادربزرگ گفت :

-سعید بس کن.

دایی با گفتن چشم خنده ای کرد و بیرون رفت .

از در خانه که بیرون آمدیم دچار دلشوره شدم . مهناز روی صندلی جلو پهلوی سعید نشسته بود و من و مادربزرگ عقب نشستیم . با اینکه هوا چندانم سرد نبود ولی لرز بدنم از هیجان بود . ناخودآگاه برای پیدا کردن تکیه گاهی دست مادربزرگ را گرفتم . با تماس دستم با دست مادربزرگ با تعجب به من نگاه کرد و گفت :

-خدا مرگم بده چرا دستهات این قدر سرد است ، سعید مگه بخاری ماشین روشن نیست؟

دایی سعید به عقب برگشت و با نگاهی به من گفت :

-میخواهی بیایی جلو پیش بخاری؟

-نه دایی جون سردم نیست فقط دستهایم سرد است .

مهناز به عقب برگشته بود و با حالت متفکری به من نگاه میکرد .برایش لبخند زدم وسرم را روی تکیه گاه ماشین گذاشتم . چشمانم را بستم و به صدای موسیقی گوش دادم و با تلقین سعی کردم بر احساسم غلبه کنم کم کم تلقین کار خودش را کرد و حس کردم بدنم گرم شد و هیجانم تخفیف پیدا کرد . آرام آرام به خواب رفتم . متوجه نشدم چه مدت در خواب بودم ولی با تکانهای آرام مادربزرگ بیدار شدم و متوجه شدم رسیده ایم . با بی حالی پیاده شدم ولی کمی بعد فهمیدم همان خواب کوتاه خستگی ام را رقع کرده بود . احساس شادی و نشاط می کردم و باز دلم میخواست شیطنت و یا به قول مهناز جفتک پرانی کنم .

جلوی در منزل ایستادم تا دایی ماشین را پارک کند و بعد زنگ در منزل را فشردم . صدای باز شدن در را شنیدم و آن را باز کردم .البته نخستین بار نبود که به منزل آقای رحمانی می آمدم ولی باز با دیدن حیاط باصفای منزل احساس خوبی به من دست داد . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و حیاط آن دارای دو باغچه بزرگ بود که از در حیاط تا نزدیکی بالکن ادامه داشت و دارای درختان مختلفی بود که با نظم خاصی کاشته شده بودند و چون در این فصل هیچ برگی روی آنها نبود نتوانستم تشخیص بدهم که درخت چه میوه هایی هستند . فقط دو درخت خرمالو که میوه های نارنجی شان هنوز روی درخت بود مانند ملکه هایی در دو طرف باغچه خودنمایی می کردند و نیز یک درخت بید مجنون کنار در حیاط لنگر انداخته بود.

داخل حیاط هنوز شلوغ بود . هنوز تعدادی اسباب و اثاثیه بود که باید به طبقه بالا حمل میشد و همین طور سبدهای بزرگی که داخل آنها میوه های فصل چیده شده بود . از در حیاط که وارد شدیم صدای موسیقی به گوشمان رسید و هر چه نزدیکتر میشدیم صدا بلندتر شد .قرار بود سارا در طبقه دوم منزل آقای رحمانی زندگی کند که البته آپارتمان نقلی مجزایی بود که از حیاط راه مستقلی داشت . دایی سعید به خاطر اینکه سر وصدای موسیقی مادربزرگ را اذیت نکند او را به طبقه بالا که از بغل حیاط راه جداگانه ای داشت راهنمایی کرد . من ومهناز صبر کردیم تا دایی سعید برگردد تا با هم وارد ساختمان شویم . باز همان اضطراب به سراغم آمده بود و احساس می کردم بدنم یخ کرده است . موضوع را به مهناز گفتم . او نیز درست همین احساس را داشت و گفت :

-باور کن قلبم از جا کنده می شود .

ولی ظاهر او انقدر ارام بود که من به آرامشش غبطه خوردم . برای اینکه خودم را گرم کنم شروع کردم به درجا زدن

مهناز گفت :

-زشته یه وقت کسی میاد و آبرومان میرود .

چند دقیقه ای معطل شدیم تا دایی سعید آمد . با دیدن ما با تعجب گفت :

-شما هنوز نرفتید داخل؟

با خنده گفتم :

-می خواستیم افتخار همراهیمان را به شما بدهیم .

دایی دو دستش را خم کرد و گفت :

-با کمال میل .

و هر کدام از ما یک بازویش را گرفتیم و البته بهتر است بگویم مثل بچه ای که از چیزی ترسیده باشد به بازویش چسبیدیم . به ط.ری که دایی با خنده بلندی گفت :

-بابا من که نمیتوانم وزن هر دوی شما را بکشم . اگر خیلی خسته اید سفارش کنم یک گاری یا یک فرغون بیاورند خدمتتان .

از طرز بیان دایی و تصور سوار شدن من و مهناز در فرغون و ورودمان به ساختمان طوری خنده ام گرفت که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . حتی دیگر نمیتوانستم روی پا بند شوم .مهناز هم نیز از خنده ریسه رفته بود و بدتر از همه دایی بود که روی سکوی بغل باغچه نشسته بود و با صدای بلند میخندید . از شدت خنده اشک از چشمانم سرازیر شده بود . در این موقع آقای رحمانی و محسن و خاله سیمیم از پله های طبقه دوم به حیاط آمدند و با دین وضعیت ما به آن صورت با تعجب یه طرمان آمدند .

خاله گفت :

-چی شده بچه ها؟

اما هیچ کدام از ما نمیتوانستیم توضیحی بدهیم. تا اینکه دایی بریده بریده گفت :

-هیچی .. اینا … منو با ….. چیز … اشتباه گرفتند .

از حرف دایی خنده ما شدیدتر بیشتر شد . به طوری که آقای رحمانی و محسن وخاله سیمین هم به خنده افتادند . خاله در حالی که سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت :

-سعید خدا بگم چی کارت کنه . الان همه اینجا جمع میشوند .و بعد دست من و مهناز را گرفت و به طرف ساختمان برد . میدانستم از شدت خنده صورتم سرخ شده است .به مهناز نگاه کردم چهره اش گل انداخته بود و هنوز داشت نخودی میخندید .کنار شیر آب ایستادم و آبی به صورتم زدم تا اثر خنده را از صورتم محو کنم . سپس همراه خاله وارد ساختمان شدم . صدای بلند موسیقی گوش را آزار میداد. مارال به استقبالمان آمد و پس از اینکه مانتوهای ما را به جارختی آویزان کرد و دستهای مرا گرفت و به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد . اینه بغل در پذیرایی بود . از داخل آن به خودم نگاه کردم . صورتم هنوز کمی سرخ بود . و چشمانم میدرخشید . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و اتاق پذیرایی خیلی بزرگی داشت . وقتی وارد پذیرایی شدیم از صدای بلند موسیقی شیشه ها می لرزید . حدود پانزده الی هفده نفر داخل اتاق پذیرایی بودند و دور تا دور پذیرایی صندلی چیده شده بود . گذرا نگاهی به اتاق انداختم . کنار پنجره چشمم به علی افتاد ولی او هنوز متوجه آمدن ما نبود و سرگرم حرف زدن با آقایی بود که من او را نمیشناختم . کمی آنطرف تر چشمم به سیاوش افتاد که مشغول صحبت با رویا وآزاده و یک خانم دیگر بود. ناخودآگاه به مهناز نگاه کردم از حالت نگاهش متاثر شدم و دستم رو جلو بردم و او را به طرف یکی از مبلهای کنار اتاق بردم . وقتی نشستیم تازه دایی سعید از در وارد شد و با دیدن ما لبخندی زد و به طرف علی رفت . وقتی نزدیک او شد علی با دیدن دایی از جا بلند شد و در حین دست دادن با سعید به اتاق نگاه کرد . حدس زدم دنبال ما میگردد . فوری سرم را پایین انداختم و به صاف کردن لباسم مشغول شدم و وانمود کردم توجهی به دیگران ندارم .ولی مهناز با صدایی آهسته و حرکت سر به او سلام کرد و بعد با آرنج به پهلویم زد تا مرا متوجه او کند با بی توجهی به طرفی که او اشاره کرد برگشتم و تظاهر کردم که تازه او را دیده ام و با تکان دادن سر به او سلام کردم .کم کم مهمانان را میددیم .چند نفر از دخترها و پسرها را تا به حال ندیده بودم ولی حدس زدم که باید از اقوام محسن باشد . دخترک کوچک و ملوسی با لباس پرچین صورتی اش وسط اتاق می رقصید و توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود . به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم تا ببینم آیا هنوز هم حرف میزندو دیدم که او متوجه ما شده و با عذرخواهی از خانم ها بلند شد و به طرف ما آمد به مهناز نگاه کردم . چشمانش مانند الماس میدرخشید . وقتی سیاوش نزدیک شد با صدای بمی سلام کرد .هر دو پاسخش را دادیم . و او با گفتن :با اجازه. روی کاناپه کنار من نشست . خیلی جا خوردم . دوست نداشتم نزدیک من بنشیند . چون دلم نمیخواست احساسات مهناز را جریحه دار کنم . سیاوش سرش راکمی جلو آورد و گفت :

-خیلی خوب شد آمدید ، جای شما خالی بود .

بانیشخندی نگاهش کردم و گفتم:

-فکر نمیکنم زیاد هم جایمان خالی بود .

و با چشم به طرف دیگر اتاق اشاره کردم .

چشمانش را بست و با لبخند سرش را پایین انداخت و دستش را توی موهایش فرو برد .زود از حرفم پشیمان شدم و پیش خودم گفتم: نکنه فکر کنه من حسودی می کنم و این را به حساب علاقه ام بگذارد . و در فکر بودم که چگونه موضوع را درست کنم . بهتر دیدم بلند شوم و به بهانه آب خوردن بیرون بروم تا به این وسیله فاصله بین مهناز و سیاوش را کم کنم . با عذرخواهی بلند شدم و از اتاق خارج شدم .

با حیرانی وسط هال ایستاده بودم که مارال با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت :

-سیپیده جان کاری داری؟

-بله .یک لیوان آب میخواستم

-توی یخچال آب سرد هست خودت زحمتش را بکش.

با تشکر به آشپزخانه رفتم و همانجا ایستادم و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم با شنیدن صدایی از جا پریدم و نزدیک بود لیوان از دستم بیفتد . به طرف صدا برگشتم محسن بود که با شرمندگی گفت :

-معذرت میخوام مثل اینکه ترسوندمت .

-نه چیزی نبود .آمدم تا یک کمی آب بخورم

او پارچ را ازیخچال برداشت و به طرف من گرفت . لیوان را جلو بردم و محسن آن را پر کرد. تشکر کردم و از آشپزخانه خارج شدم و بی هدف به طرف پذیرایی برگشتم . سرک کشیدم تا ببینم مهناز در چه حالی است و وقتی او را مشغول حرف زدن با سیاوش دیدم، برای انکه از خوشحالی فریاد نزنم لبم را به دندان گرفتم و از اینکه نقشه ام گرفته بود به خودم بالیدم . در فکر این بودم که کجا بشینم که از چشم آن دو پنهان باشم که بار دیگر صدای محسن را شنیدم که گفت :

-سپیده خانم یعنی داخل اتاق پذیرایی جا نیست که شما اینجا ایستاده اید؟

با خنده گفتم :

-چرا میبخشید . و ازسر راه او کنار رفتم و روی صندلی خالی کنار در نشستم . محسن گفت :

-اینجا خوب نیست . بفرمایید بالاتر .

ابنبار با خودم گفتم : عجب گیری افتادم . و باز هم بلند شدم و جهت مخالف مهناز چند صندلی بالاتر نشتم و گفتم :

-خوب است؟

سرش را تکان داد و خندید…

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:07

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید