رمان امانت عشق”قسمت چهارم”

رمان امانت عشق”قسمت چهارم”
تعداد بازديد : 125

پنجشنبه صبح وقتی چشم باز کردم با دیدن آفتاب که از پنجره اتاق به داخل تابیده بود ، با نگرانی از جا پریدم و با صدای بلند گفتم :

-وای دیرم شده.

ولی همان لحظه یادم افتاد که تعطیل هستم . به ساعت نگاه کردم چند دقیقه یه ساعت نه صبح مانده بود ، خواستم دوباره بخوابم، ولی دیگر میلی به خوابیدن نداشتم خانه در سکوت بود آرام و با خیال اینکه پدر و مادر در خواب هستند از اتاق بیرون رفتم . پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه سرک کشیدم دیدم میز صبحانه آماده و سماور هم روشن است فهمیدم پدر و مادر پیش از من بیدار شده اند به طرف اتاق رفتم و از اینکه صدایشان را نمیشنیدم تعجب می کردم اما کسی در اتاقشان نبود . دوباره به آشپزخانه برگشتم . روی میز چشمم به یاداشتی افتاد که به خط مادر بود آنرا برداشتم و خواندم نوشته بود :

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید



-سپیده جان صبحانه ات رو بخور و حاضر شو وقتی آمدم می رویم خرید من برای خرید منزل بیرون رفته ام و زود بر میگردم .

قربانت مادر

نامه اش را بوسیدم و گفتم : من قربانت مامان قشنگم اشتهایی به خوردن نداشتم فقط یک چای سر کشیدم و سفره را جمع کردم ساعت بعد مادر از خرید برگشت کیف خریدش سنگین بود و آن را به زور حمل می کرد با ناراحتی به کمکش رفتم و آن را از دستش گرفتم و با لحن سرزنش باری گفتم :

-مامان شما نباید وسایل سنگین بلند کنید هیچ ملاحظه قلبتان را نمیکنید .

مادر لبخندی زد و گفت :

-چشم خانم دکتر …

و بعد ادامه داد :

-اگر زودتر اماده شوی میرویم . باید زودتر به خانه خاله جون بریم او تلفن کرد و گفت زودتر بیایید چون برای ناهار اقوام نزدیک را دعوت کرده اند در ضمن قرار است جهیزیه را زودتر ببرند .

-برای خرید با پدر بیرون میرویم ؟

-نه او شرکت کاری داشت ، ظهر از همان راه به منزل خاله جون می آید ، راستی باید زودتر از خرید برگردیم چون ساعت یازده ونیم قرار است علی بیاد دنبالمون

با شنیدن نام او اخمی کردم و با دلخوری گفتم :

-مامان ابن علی اقا مگر کار و زندگی ندارد ؟

مامان با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت :

-خاله جون فهمید پدر امروز سر کار است ، به علی گفت زحمت بردن ما را بکشد ، سپیده اینقدر ناسپاس نباش .

فهمیدم باز مامان را دلخور کرده ام دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم و گفتم :

-منظور بدی نداشتم فقط حالا که ما میرویم خرید ممکن است خریدمان کمی طول بکشد و او علاف ما بشه . حتماً خاله هم امروز با او زیاد کار دارد کاش می شد بگوییم علی نیاید و خودمان از راه خرید به منزل خاله می ریم .

مادر فکری کرد و گفت :

-نمیدونم چی بگم

وقتی تردیدش را دیدم گفتم :

-الان درستش میکنم

و به طرف تلفن رفتم و شماره منزل خاله سیمین را گرفتم . سارا گوشی را برداشت پس از کمی خوش و بش گفت :

-پس چرا نمی آیدد؟

-ظهر آنجا هستیم الان برای خرید لباسم میخواهییم بریم بیرون سارا جان میشود به علی بگویی دنبال ما نیاید چون ممکن است دیر شود و مزاحمش شویم .

-اشکالی ندارد علی امروز کاری ندارد هر جا دوست داشته باشید شما را میرساند .

-ممنون تعارف نمیکنم ما خودمان می اییم.

-علی اینجاست میخواهی گوشی را بدهم با خودش صحبت کنی؟

-لازم نیست با علی کاری ندارم

سارا خندید و گفت :

-چرا مگه قهری؟

-نه … خوب دیگه کاری نداری؟

سپس خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و لبخندی موذیانه زدم و با خودم گفتم علی آقا فکر نکن خیلی تحفه ای .

این بار برای خرید به خیابان ولیعصر رفتیم و پپس از این مغازه و آن مغازه کردن بسیار عاقبت لباس دلخواهم را پیدا کردم . لباس مشکی بلندی انتخاب کردم که کت حریری روی آن داشت و روی یقه لباس سنگهای درخشان ریزی کار شده بود . لباس در عین سادگی بسیار زیبا بود و از نظر یقه وآستین هم بد نبود و یعنی یقه بسته و آستین بلندی داشت .وقتی آن را امتحان کردم مادر هم آن راپسندید . پس از خرید لباس به یک کافه کوچک رفتیم و پس از خوردن دو بستنی خستگی امان را هم رفع کردیم .مادر پیشنهاد کرد به منزل برگردیم و پس از گذاشتن لباس با تاکسی به منزل آقای رفیعی برویم.

وقتی به انجا رسیدیم ساعت دوازده ونیم ظهر بود. سارا به استقبالمان آمد و بعد خاله را دیدم که به طرفمان آمد و گفت :

-پس کجا هستید؟

مادر و خاله با هم صحبت می کردند که سارا دست مرا گرفت و به داخل برد و مانتو ام را گرفت و آویزان کرد . مهمانان زیادی آمده بودند . عمه سارا و زن عموهایش نیز آمده بودند با دیدن آنان به طرفشان رفتم و احوالپرسی کردم. وقتی به پذیرایی نگاه کردم فکر کردم اشتباهی داخل سالن مد شده ام آن هم چه مدلهایی ! دختر عمه سارا را دیدم با پوشیدن لباسی عجیب و غریب و آرایش موی بدریختی سعی در تقلید از مد روز اروپا داشت .دختر عموهای سارا با اینکه مثل رویا در بدریخت کردن خود افراط نکرده بودند ولی به تقلید از او موهایشان را فرق باز کرده بودند و آن را با روغن به سرشان چسبانده بودند و قیافه پسرهایشان قابل تحملتر بود . با اینکه آنان نیز سرشان را روغن مالی کرده بودند ولی تیپشان بهتر از دخترها بود . رویا و افسانه وآزاده به سردی با من دست دادند که به اصطلاح خود را بگیرند . من هم رغبتی برای صحبت با آنان نشان ندادم . به روزبه و رضا وآرش پسرعموها و پسر عمه سارا هم با سر سلام کردم و به طرف مبلی که نزدیک در اتاق پذیرایی بود رفتم و رویش ان نشستم که در فرصت مناسبی جیم شوم .چون هیچ حوصله رفتار سرد دخترها و نگاه های موذیانه پسرها رو نداشتم . هنوز مهناز و خاله پروین نیامده بودند .حتی زندایی سودابه هم نیامده بود .حدود یک ربع پس از رسیدن ما  مادربزرگ به همراه علی که برای آوردن او رفته بود وارد شدند . من با خوشحالی به طرف مادربزرگ رفتم واو را بوسیدم . دایی سعید نیامده بود . مادربزرگ گفت او باید سر کلاس حاضر می شد و قرار است بعد از ظهر بیاید .صدای علی را شنیدم که به مادر می گفت :

-خاله جون قابل ندونستید بیایم دنبالتان؟

مادر با لحن محبت آمیزی گفت:

-علی جان این چه حرفیه؟سپیده نگران بود که خریدمان طول بکشد تو اذیت شوی.

علی ابرویش را بالا برد و زیر چشمی من را نگاه کرد ومن نیز با نیشخندی با مادربزرگ صحبت کردم ونشان دادم که متوجه اونیستم .چند دقیقه بعد خاله پروین و مهناز به همراه زندایی سودابه و سیاوش آمدند .از خوشحالی مهناز فهمیدم که سیاوش و زندایی برای آوردنشان رفته بودند. وقتی سیاوش وارد جمع شد احساس کردم دخترها کمی دستپاچه شدند. حتی ازاده که پیشتر سیاوش را دیده بود طوری به اونگاه کرد که حس کردم مردی از مریخ به زمین آمده است. وقتی سیاوش با جوانترها دست میداد متوجه شدم یک سر و گردن از حاضرین بلند تر است .حتی از علی هم کمی بلندتر بود .قد سیاوش به دایی حمید رفته بود و ظرافت و زیباییش به زندایی سودابه ….خلاصه ترکیبی جالب از هر دو داشت .با دین من سرش را خم کرد و لبخند جذابی زد .من نیز از لج با خنده احوالپرسی گرمی با اوکردم . من و مهناز مثل همیشه پیش هم نشستیم . در فرصتی مناسب مهناز در گوشم گفت:

-سپیده اینجا مهمانی است یا صحنه تئاتر

لحنش باعث سرگرمی ام شد و من که شیطنتم گل کرده بود با خنده خفه ای گفتم:

-هیچ کدام اینجا سیرک بین المللی ایران واروپاست

و هر دو موذیانه خندیدیم . به مهناز گفتم :

-وقتی وارد شدی نمیدونی دخترها با چه حسادتی نگاهت می کردند آرش هم جوری نگاهت می کرد که فکر کردم ممکن است در همان حال چشمهانش از کاسه بیرون بیفتد .

مهناز لبهایش را بهم فشرد تا نخندد و آهسته گفت:

-حالا که چشم بعضی ها از کاسه در می آید .

ناخودآگاه به طرف جوانترها نگاه کردم. علی در حال صحبت و گفتگو بود و توجهی به ما نداشت .چشمم به روزبه برادر رویا افتاد که به من خیره شده بود .خواستم سرم را برگردانم که نگاهم به سیاوش افتاد . از نگاهی که به روزبه کرده بودم اخمی روی صورتش نمایان شده بود . اخم نه تنها باعث بدریخت شدنش نشده بود بلکه جذابترش هم کرده بود . ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم و به سمت مهناز برگشتم .با خودم گفتم :

-چرا همیشه او باید مچ من رو بگیرد؟

سپس رو به مهناز گفتم:

-به نظر توعلی امروز زیادی خوشحال نیست؟

مهناز به پشت سر من به علی نگاه کرد و گفت:

-چرا خوب معلوم است با وجود دختر عمه زیبایی مثل رویا و دختر عموی بانمکی مثل آرزو باید هم گل از گلش بشکفد

با اینکه مهناز به شوخی این جمله را بیان کرده بود اما غمی عمیقی در قلبم به وجود آمد . با این وجود خوشحال بودم که کسی از راز دلم باخبر نیست .

مهناز با لحن شوخی گفت :

-فکر میکنم دخترها توی مراسم عروسی خودشان را خفه کنند

سارا من و مهناز را صدا کرد تا در مورد چیزی نظرمان را بپرسد و ما برای ربع ساعتی از اتاق پذیرایی خارج شدیم .وقتی برگشتیم و نشستم متوجه رنگ پریدگی مهناز شدم ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

-چی شده؟ حالت خوب نیست؟

-تو رو به خدا نگاه کن ببین رویا چطور خودشو به سیاوش چسبونده ، بیچاره رفته لبه مبل نشسته

به سمت آنان نگاه کردم رویا گرم صحبت با علی و سیاوش بود البته کنار سیاوش نشسته بود ولی نه انطور که مهناز می گفت با لبخند به مهناز نگاه کردم و گفتم :

-یعنی عشق می نواند این همه آدم را حسود کند که دچار خطای دید شود . بیچاره این همه فاصله دارد .

مهناز حتی لبخند هم نزد و با اخم سرش را پایین انداخت . رویا را با مهناز مقایسه کردم .رویا دختر زیبایی بود ولی با افراطی که در آرایش کرده بود مثل تابلوی رنگ و روغن به نظر می رسید . لباس عجیب و غریبی پوشیده بود که فکر کنم آخرین مد اروپا بود و موبندی سفید و پهن به سرش بسته بود که خالهای قرمزی روی آن داشت .موهایش را با روغن به سرش چسبانده بود و فرق آن را جوری کشیده بود که سفیدی فرق سرش توی ذوق میخورد . به نظرم رسید سرش مثل توپ بیسبال است . از این فکر خنده ام گرفت مهناز از خنده من شاکی شد و با اخم گفت:

-میشه بگی چی آنجا اینقدر خنده دار است ؟

-ول کن بگذار خوش باشد . سیاوش یک تار موی تو را با هزار موی روغن زده آنان عوض نمی کند .

مهناز با همان بدخلقی گفت :

-حالا که عوض کرده …

در همین موقع سارا به ما نزدیک شد و گفت :

-چیه بچه ها گوشه گیر شدید؟

و بعد سرش را جلو آورد و گفت :

-نکنه کم آوردید؟

و خندید و به تقلید از سارا با صدایی آهسته گفتم :

-آره جونم آن هم چه جوری

سارا چشمکی زد و گفت :

-بچه ها اینجا درست شبیه سیرک شده .

و سپس خنده کنان به طرف دیگری رفت و هنوز نرفته برگشت و گفت :

-راستی سپیده عمه جونم از تو می پرسید

-برای چی؟

با موذیگری خندید و گفت :

-خوب معلوم است برای روزبه …

-وای نه .اقبال رو ببین … سارا میخواستی بگی بابام از این تیپ پسرها خوشش نمی آید .

وقتی سارا رفت گفتم :

-همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی … بچه مزلف.

این لفظ را از پدرم شنیده بودم . چون به شدت از این تیپ پسرها بدش می آمد . خوشبختانه بین جوانهای فامیل ما از این جور پسرها نبود با شنیدن صدای مادر به طرف او رفتم . مادربزرگ جایی برای نشستن من بین خودش و مادر باز کرد . آذر خانم عمه سارا رو کرد به مادر و گفت :

-شیرین خانم به سلامتی درس سپیده جون امسال تموم می شود؟

مادر گفت :

-البته دبیرستان بله ولی اگر بخواهد دانشگاه برود خیلی کار دارد .

از پاسخ مادر حظ کردم . آذر خانم گوشه چشمی نازک کرد و گفت :

-وای دانشگاه هم مد شده .. رویا هم خیلی داشنگاه دانشگاه می کرد .ولی وقتی امسال هم قبول نشد دیگه قید داشنگاه رو زد .

حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم .حواسم پیش مهناز بود ، چون می خواست از اتاق خارج شود . صدای علی را شنیدم که او را صدا می کرد و گفت :

-مهناز امروز ما روتحویل نمیگیری.

مهناز با لبخند به طرف علی برگشت و گفت :

-چون شما گرم صحبت بودید نخواستم مزاحمتان شوم .

و در عین حال به سیاوش نگاه کرد .در کلام مهناز طنزی بود که فقط من معنی آن را درک کردم . به سیاوش نگاه کردم . با لبخند مهناز را نگاه می کرد . خنده اش به قدری جذاب بود که ناخودآگاه من هم لبخند زدم . و وقتی بخودم آمدم متوجه شدم محو تماشای او شده ام . به سرعت نگاهم را از او گرفتم به اطرافم نگاه کردم ببینم آیا کسی متوجه من شده است . خوشبختانه همه حواسها پرت بود و فقط در این میان علی چپ چپ و با قیافه ای در هم نگاهم می کرد. خیلی دلم خنک شده بود و از اینکه او مرا در آن حال دیده بود نه تنها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم لذت بردم و با خودم گفتم : امیدوارم از حسودی بترکی ….

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:05

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید