ارسال رمان های شما برای ما و با نام خودتون تو وب سایت قرار داده میشه
برای نجات جهان به چنین انسان هایی نیاز داریم
مستان ز خدا بى خبرند
تعداد بازديد : 141
دخترى زیبابود اسیر پدرى عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزى گریزان از منزل پدرى نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد، اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را…
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت، که چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع، این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنى؟!
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش، گفت: آرى پدرم آن بود و زاهد از لطف حاکم چنان، بى پناه ماندم.
پسرها با کمى فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتند تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم.
دختر ترسان با فکر اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند خوابش برد.
صبح که بیدار شد دید بر زیرو برش چهار پوستین براى حفظ سرما هست وچهار پسر بیرون از خانه از سرما مردند!
برگشت و بر سر دروازه شهر فریاد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
می روم جانب می خانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست بکنم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به خراباتیم عادت بکند
دلواپس غربت من نباش
تعداد بازديد : 135
دلواپس غربت من نباش
در این دیار
پنجره ها
عادت دیرینهای دارند
به باران
و باران به خیسی خیابان
و خیابانها به آدمهایِ تنها
هوای آن روزهایم را به من مدیونی
تعداد بازديد : 95
هیچگاه نادیده نمی گیرم
روزهایی را که من در هوای نبودنت نفس کم می آوردم
و تو در آن لحظه ها
نفس هایش را در میان آغوشت شماره می کردی
هوای آن روزهایم را به من مدیونی
کـسی بـاید باشد
تعداد بازديد : 104
باید باشد
کسی که انگیزه ات باشد برای بیدار شدن
باید باشد
کسی که شانه هایش پناه گریه هایت باشد
باید باشد
آغوشی برای آرام شدن
آخ که چقدر یکی باید باشد…که نیست…