بزرگترین وب عاشقانه آی لاو - 104

برای نجات جهان به چنین انسان‌ هایی نیاز داریم
تعداد بازديد : 99

حادثه‌ای که این عکس به تصویر کشیده و ثبت کرده است، برمی‌گردد به پاییز سال ۱۹۵۴ میلادی، جایی در خط ساحلی نیوجرسی… در زمانی که توفانی مهیب موسوم به کارول همه چیز را درنوردیده و اهالی حدود ۱۷۵ هزار خانه مسکونی را در خاموشی فرو برده و بسیاری را مجروح و مصدوم کرده بود…
با این وجود، این مرد انگار می‌خواهد تکیه‌گاهی باشد برای نهالی که هر آینه ممکن است مقاومتش را در برابر شدت وزش این توفان مهیب از دست داده و ریشه‌کن شود …
دوست دارم چنین انسان‌هایی را که در بزنگاه‌هایی که همه مواظب آن هستند که باد کلاه‌شان را نبرد، خود را به باد می‌سپارند و می‌گویند: هر چه باداباد … هم آنها که از «چالش» باد، «فرصتی» برای انسانیت می‌سازند…
و فکر می‌کنم چرا هر روز که می‌گذرد، مشاهده‌ی چنین آدم‌هایی بیشتر به افسانه می‌ماند؟
حتی اگر روزگاری یکی از آنها را هم یافتیم، آنگونه نگاه‌شان می‌کنیم که انگار دیوانه‌ای تازه از قفس پریده! دیوانه‌ای که هرگز به خانه‌اش نخواهد رسید …
کدام پل در کجای جهان شکسته است، که هیچ کس به خانه‌اش نمی‌رسد؟
چرا مانند آن پیرمرد خلخالی کمتر در دور و بر خود می‌توانیم سراغ بگیریم در حالی که پرتاب کنندگان پلشتی و آلوده‌کنندگان زمین فراوانند؟!
واقعاً چرا باید روز را قاب گرفت تا بلکه دیوار شب را تاب آورد؟
و چرا یادمان رفته
سرخوشان را که ز یک جرعه‌ی شبنم سیرند
چه نیاز است که از سنگ سپر برگیرند؟
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 08 آذر 1392 ساعت: 10:03

مستان ز خدا بى خبرند
تعداد بازديد : 141

دخترى زیبابود اسیر پدرى عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!

دخترک روزى گریزان از منزل پدرى نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد، اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را…

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت، که چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع، این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنى؟!

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش، گفت: آرى پدرم آن بود و زاهد از لطف حاکم چنان، بى پناه ماندم.

پسرها با کمى فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتند تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم.

دختر ترسان با فکر اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند خوابش برد.

صبح که بیدار شد دید بر زیرو برش چهار پوستین براى حفظ سرما هست وچهار پسر بیرون از خانه از سرما مردند!

برگشت و بر سر دروازه شهر فریاد زد که:

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

ترک تسبیح و دعا خواهم کرد

وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند

می روم جانب می خانه کمی مست کنم

جرعه بالا بزنم آنچه نبایست بکنم

آنقدر مست که اندوه جهانم برود

استکان روی لبم باشد و جانم برود

برود هر که دلش خواست شکایت بکند

شهر باید به خراباتیم عادت بکند

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : جمعه 08 آذر 1392 ساعت: 9:59

دلواپس غربت من نباش
تعداد بازديد : 135

دلواپس غربت من نباش

در این دیار

پنجره ها

عادت دیرینه‌‌ای دارند

به باران

و باران به خیسی خیابان

و خیابان‌ها به آدم‌هایِ تنها

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : پنجشنبه 07 آذر 1392 ساعت: 0:22

هوای آن روزهایم را به من مدیونی
تعداد بازديد : 95

هیچگاه نادیده نمی گیرم

روزهایی را که من در هوای نبودنت نفس کم می آوردم

و تو در آن لحظه ها

نفس هایش را در میان آغوشت شماره می کردی

هوای آن روزهایم را به من مدیونی

کـسی بـاید باشد
تعداد بازديد : 104

باید باشد

کسی که انگیزه ات باشد برای بیدار شدن

باید باشد

کسی که شانه هایش پناه گریه هایت باشد

باید باشد

آغوشی برای آرام شدن

آخ که چقدر یکی باید باشدکه نیست

ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت: 11:50

تو رفته ای و دگر باز نمیگردی
تعداد بازديد : 108


تو رفته ای و دگر باز نمی گردی
اما چیزی که اینجا مانده است
دستان سرد و تنهای من!
یک چشم همیشه منتظر!
یک بوسه تلخ!
یک بغض لعنتی!
و یک سوال بی جواب…
هنوز گاهی دلت برای دستانم تنگ می شود ؟؟؟
و
چه مهربان بودی وقتی به من دروغ می گفتی !!!
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت: 20:31

کسب درامد


ليست صفحات
تعداد صفحات : 107
 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید