رمان امانت عشق”قسمت بیست ویکم”
تعداد بازديد : 137
اخر شب که اکثر مهمانها رفته بودند وقتی پدر دست مرا در دست علی گذاشت و از او خواست تا اخر عمر به من وفادار بماند دیگر نتوانستم از ریختن اشکهایم خودداری کنم. پدر سرم را به سینه اش چسباند و گفت: امیدوارم سپید بخت شوی درست مثل اسمت. مادر صورتم را بوسید و برایم ارزوی خوشبختی کرد در چشمان هر دوشان شبنم اشک نشسته بود. سارا ومهناز بدون اینکه سعی کنند مرا دلداری بدهند خود اشک میریختند. وداعی غمگین بود،
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید