رمان امانت عشق”قسمت سوم”

رمان امانت عشق”قسمت سوم”
تعداد بازديد : 157


در همین موقع چشمم به سیاوش افتاد که با لبخند مواظب من بود .نگاهم را دزدیم  ولی احساس بدی داشتم . فکر می

کردم افکارم را خوانده بود . تا آخر شام سعی کردم به کسی نگاه نکنم . غذا از گلویم پایین نمیرفت . صدای خاله را

شنیدم که خطاب به من گفت :

-عزیزم این غذا رو دوست نداری؟

متوجه شدم که با غذایم بازی می کنم . مادر با تعجب به من نگاه کرد و من در حالی که هول شده بود گفتم :

-چرا خیلی خوشمزه است .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید



پس از شام مادر و خاله پروین و زندایی و خاله سیمین به اتاق سارا رفتند تا کارهای ناتمام را انجام دهند . مردها

نیز برای صحبت و تماشای تلوزیون به پذیرایی رفتند . من و مهناز و سارا هم سفره را جمع کردیم . من و مهناز به

اصرار سارا را به اتاقش فرستادیم و دو نفری ظرفها را شستیم و آشپزخانه را تمیز کردیم . مهناز برای همه چای

ریخت و من به اتاق پذیرایی رفتم و پیش پدرم نشستم . تلویزیون مسابقه فوتبال دو تیم مطرح خارجی را به طور

زنده پخش می کرد و تمام مردها حواسشان به تلوزیون بود .به پدر نگاه کردم مانند نوجوانی با هیجان به فوتبال

نگاه می کرد . به اوخیره شدم به این مرد زیبا نازنین که بیست و چهار سال پیش با عشقی پر شور به مادر زندگی

مشترک خود را با او آغاز کرده بود . تمام تلاشش را برای خوشبختی او و تنها ثمره عشقشان که من بودم میکرد .

پدر خود تک فرزند خانواده اش بود و خیلی دوست داشت خانواده شلوغی داشته باشد ولی به دلیل ناراحتی قلبی مادر

که پزشکان او را از زایمان مجدد منع نموده بودند  از آرزوی خود چشم پوشی کرده بود . پدر وابستگی زیادی به

خانواده مادری من داشت و پیش از ازدواج از دوستان دایی حمیدم بود . زمانی که با هم به دانشگاه میرفتند بر اثر

رفت و آمد با دایی حمید بین او و مادرم عشقی به وجود آمده و این عشق عاقبت به ازدواج منتهی میشود من نیز نه

تنها مانند پدر تنها فرزند خانواده بودم بلکه خیلی از خصوصیات چهره اش را هم به ارث برده بودم . از نگاه خیره

ی من پدر متوجه ام شد و پرسید :

-چی شده عزیزم تو چه فکری؟

مثل گربه ای زیر دست او خزیدم و خودم را برایش لوس کردم و گفتم:

-خیلی دوستتون دارم

پدر از اظهار محبت بی ربط من لبخندی زد و دستش را دور گردنم انداخت و موهایم را بوسه ای نشاند و مهناز به من

اشاره کرد که بیرون برویم . پدر را بوسیدم و از جا بلند شدم و به دنبال او بیرون رفتم .

اتاق سارا پر از اسباب و اثاثیه بود . نگاه کردم و دیدم هر کس کاری انجام میدهد .مادر هم کادوی خانواده داماد را

بسته بندی می کرد . حوصله شلوغی را نداشتم . دلم میخواست جای خلوتی گیر بیاورم تا بتوانم با مهناز صحبت کنم

.مهناز به کمک سارا رفته بود و در بسته بندی اسباب و اثاثیه به او کمک می کرد . وقتی مادر مرا جلوی در اتاق دید

گفت :

-عزیزم چرا اونجا وایسادی؟

-اومدم از خاله اجازه بگیرم تا به اتاقش برم و کمی درس بخونم

خاله نگاه مهربانی به من کرد و گفت :

-سپیده جان اتاق ما هم دست کمی از اینجا ندارد بهتر است به اتاق علی بروی . آنجا خلوت است و برای درس

خواندن مناسب است .

و بعد رو به مهناز گفت :

-مهناز جان شما هم بهتر است به سپیده کمک کنی

و من از خوشحالی از اینکه یک جای دنج را گیر اوردم سریع رفتم و کتابم را برداشتم .

مهناز به خاله سیمین گفت :

-خاله جون شما به علی بگویید ما با اجازه شما به اتاقش رفتیم .

خاله خندید و گفت :

-باشه عزیزم من به او میگویم

من و مهناز به اتفاق به اتاق علی رفتیم .موقعیت اتاق علی جوری بود که در آرامترین قسمت خانه قرار داشت و

زیبایی آن را با پنجره ای که به باغچه زیبای خانه باز میشد تکمیل میکرد .به طرف پنجره رفتم و از آنجا حیاط را

نگاه کردم . باز هم چشمم به تاب داخل حیاط افتاد و خاطراتی از زمان کودکی برایم زنده شد . مهنازصدایم کرد ، دلم

نمیخواست چشم از پنجره بردارم و همانطور پاسخش رو دادم و مهناز بار دیگر صدایم کرد . با سستی به طرف او

برگشتم .تازه متوجه ترکیب اتاق شدم . به اطراف نظر انداختم و خیلی وقت بود که به این اتاق نیامده بودم اتاق ساده

ای بود تمام اثاثیه آن یک تخت و یک میز تحریر و کتابخانه ای بود که داخل آن پر بود از کتاب . رنگ اتاق سفید بود

و با سایر اتاقهای منزل خاله که همه به رنگ سبز سدری بود فرق داشت . به طرف میز تحریر رفتم .روی ان نقشه

جغرافیا ی جهان و یک کره جغرافیایی به همراه چند کتاب قطور و تعداد زیادی وزپرقه کپی بود . به کتابها نگاه کردم

با خودم گفتم: یعنی علی همه این کتابها را میخواند؟ مهناز با یک خیز روی تخت نشست و مرا از حالت بهت بیرون

آورد . در حالی که از جا خوردن من میخندید گفت :

-سپیده چه شده؟ تو امشب تو حال خودت نیستی؟ یک طوری شدی گاهی مات میزنی، گاهی جفتک میپرونی خبری

شده که من از ان اطلاعی ندارم؟

از حرفش خنده ام گرفت و دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با حالت متفکری گفتم :

-خیر خبری نشده فقط داشتم فکر میکردم از چه راهی میشود تو را به سیاوش قالب کرد

کوسن کوچکی را که روی تخت بود برداشت و به سمتم پرت کرد که آن را توی هوا گرفتم و خندیدم . مهناز به کتابخانه اشاره کرد و گفت :

-ببین علی چقدر کتاب دارد . به نظر تو همه آنها را خوانده؟

نگاهی به کتابها کردم و با شیطنت گفتم :

-معلوم نیست . شاید دکور باشد

مهناز با صدای بلندی خندید و من او را نگاه کردم که مانند گلی شکفته به نظر میرسید . با سرخوشی میخندید و من

سر به سرش میگذاشتم راستی که از بودن با او لذت میبردم حوصله درس خواندن نداشتم و برای اینکه وقت

بگزرانیم رفتم جلوی کتابخانه و به عنوان انها نگاهی انداختم . اکثر کتابها علمی و اقتصادی و بعضی به زبانهای

آلمانی و انگلیسی بود . حتی محض نمونه یک کتاب رمان ندیدم .رو کردم به مهناز و گفتم :

-هیچ کدام از این کتابها به درد ما نمیخورد

در همین لحظه در اتاق باز شد و علی به داخل آمد .من و مهناز از ترس از جا پریدیم . خود علی هم با دیدن ما جا خورد و یک قدم به عقب برداشت و بیدرنگ گفت :

-معذرت میخوام خبر نداشتم که شما توی این اتاق هستید

مهناز گفت :

-خاله جون بهت نگفت؟ ما اجازه گرفتیم .

علی با لبخند گفت :

-من که چیزی نگفتم خانم . اتاق من قابل شما را ندارد.

کاملاً مشخص بود که مورد مخاطب او فقط مهناز است و مرا نادیده گرفته است. مهناز با شیرینی خندید . از کار علی

خیلی حرصم گرفته بود . رو کردم به کتابخانه وخودم را سرگرم خواندن فهرست کتابها کردم .احساس میکردم آنجا

زیادی هستم . برای آرام کردن دلم به خودم تلقین کردم که باید خونسرد باشم و به هیچ چیز اهمیت ندهم . مهناز با لحن قشنگی گفت :

-علی؟

او هم با همان لحن گفت :

-جانم؟

من چشمهایم را بستم تا از خشم منفجر نشوم

مهناز پرسید .

-کتاب رمان یا چیزی مثل اون نداری بدی ما بخونیم؟

علی با صدایی که خنده در ان موج میزد گفت :

-رمان که ندارم اما یک کتاب روانشناسی دارم که اصول صحیح اخلاق را می آموزد که البته فقط به درد بعضی ها میخورد .

مهناز خندید و با نگاه خشمگینی با طرف علی برگشتم و دیدم که با انگشت به طرف من اشاره میکند . از خنده مهناز

ناراحت شدم ولی نه انقدر که از کنایه علی رنجیدم . میدانستم میخواهد جریان بعدازظهر را تلافی کند . ولی من جلوی

کسی او را اذیت نکرده بودم و او نیز حق نداشت حتی جلوی مهناز به من توهین کند و مرا بداخلاق و روانی خطاب

کند . نگاهم را از او گرفتم و برای اینکه بیشتر تحقیر نشوم خواستم از اتاق خارج شوم که علی با یک قدم جلوی در

ایستاد و راهم را سد کرد و دستش را جلوی در گرفت و گفت :

-شوخی کردم .ناراحت نشو گاهی لازم است با هر کس رفتاری مثل خودش داشته باشی .

دستگیره در را گرفتم و محکم آن را کشیدم . وقتی بیرون میرفتم دلم میخواست در رو جوری ببندم که اتاق روی سر

علی خراب شود . اما ملاحظه مهمان بودنم را کردم . بغض عجیبی گلویم را میفشرد . از علی متنفر شده بودم . البته

مهناز تقصیری نداشت . ولی خنده او برایم گران تمام شده بود .به سختی و با کشیدن چند نفس عمیق سعی کردم

بغضم را فرو دهم . از آمدن به آن میهماتی پشیمان شده بودم و احساس می کردم دیگر نمیتوانم انجا بمانم . آنقدر

صبر کردم تا اعصاب تحریک شده ام آرام شود و بعد با خونسردی به طرف اتاق پذیرایی رفتم .مستقیم پیش پدر

رفتم و پهلوی اونشستم . همه آنجا جمع بودند و فوتبال هم تمام شده بود چون تلویزیون خاموش بود . بحث در مورد

چگونگی بر پا کردن مراسم و دعوت کردن مهمانان بود ولی من حوصله شندین آن حرفها را نداشتم . از علی و

مهناز هم خبری نبود و این شدت آتش درون وجودم را بیشتر میکرد . احساس کردم خیلی گرمم شده . دستم را به

طرف صورتم بردم .صورتم داغ بود و میدانستم رنگم سرخ شده است .چشمم به دایی سعید افتاد . او متوجه بود با اشاره پرسید:

-چی شده؟

سرم را تکان دادم و گفتم :

-هیچی

به زور لبخندی زدم و در فرصت مناسبی به پدر گفتم :

-پدر نمیرویم؟

به جا پدر آقای رفیعی با خنده گفت :

-چه خبره دخترم؟ تازه فرصت کردیم دور هم بنشینیم و صحبت کنیم

-اخه من فردا امتحان دارم

دایی حمید با خنده گفت :

-عزیزم اینکه مشکلی نیست . اگر هم در درست اشکال داری ماشالله این همه آدم باسواد. میتونی بگویی یکی کمکت کنه

-مرسی دایی جون . ولی درسم حفظ کردنیه . باید خودم بخودنم .

سیاوش با هوشیاری مرا در تنگنا قرار داد و پرسید:

-این چه درسی است که حفظ کردنیه؟

با بی خوصلگی گفتم :

-شیمی

سیاوش به دایی سعید نگاه کرد و بعد خندید و گفت :

-سپیده شیمی را هم حفظ میکنی؟ شیمی یک سری فرمول و آزمایش است که باید یاد بگیری.

حرصی که از علی داشتم سر سیاوش خالی کردم وبا غیظ گفتم:

-خوب شد گفتی وگرنه نمیدانستم شیمی چیست .وقتی که خودت شیمی میخواندی هم همین عقیده رو داشتی؟

سیاوش از لحن تند من جا خورد . نگاهم به طرف مادر کشیده شد .اخمی ظریف کرد و گوشه لبش را به دندان گرفت

.سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .حتی از قصد معذرت نخواستم . دایی مسیر صحبت را به درس و مدرسه

خودش کشید و به خاطراتی را که با پدر داشت اشاره کرد . اگر هر موقع دیگر بود با علاقه به صحبتهایشان گوش

میکردم ولی در آن لحظه فقط دلم میخواست از آنجا بیرون بروم . هوای اتاق برایم سنگین بود . خاله سیمین با

صدای بلند گفت :

-علی جان رفتی کاغذ و قلم بیاری ؟ پس چی شد مادر آفا محسن دیرشان میشود .

پس از چند لحظه علی و مهناز خنده کنان وگپ زنان وارد اتاق پذیرایی شدند . علی کاغد را به محسن داد و کنار او

نشست . مهنازهم به طرف من آمد و پهلویم نشست . اما من توجهی به او نکردم و باز دست پدر را فشردم . این بار

پدر بلند شد و گفت :

-با اجازه ما از محضرتان مرخص میشویم .

مادر نیز نشان داد که برای رفتن آماده است .

خاله پروین دست مادر را گرفت و گفت :

-شیرین حالا که خیلی زود است؟

-پروین جان سپیده فردا امتحان دارد و فکر میکنم نتوانسته چیز بخواند . بهتر است برویم تا لااقل یکی دو ساعت مطالعه کند .

من به طرف جا رختی رفتم و مانتو و روسریم را برداشتم و به طرف مادربزرگ رفتم و او را بوسیدم .خاله پروین

و سارا را هم بوسیدم . خاله سیمین تازه چای اورده بود .همونطور که سینی دستش بود او را هم بوسیدم و به طرف

در رفتمومنتظر پدر و مادر ایستادم . پدر و ماد رنیز یک به یک با اعضای فامیل دست میدادند و سر فرصت از آنها

خداحافظی میکردند . مادر به سارا که رسید او را بوسید و گفت :

-ان شالله خوشبخت شوی

پدر رو به خاله سیمین کرد و گفت :

-راستی زحمت کشیدید، از پذیراییتان ممنون . انشالله عروسی علی آقا .

نگاهم به علی افتاد که دیدم به من خیره شده . با اخم چشم از او برگرفتم و به طرف دیری نگاه کردم .سیاوش را دیدم

که با لبخندی موذیانه متوجهم بود . باز نگاهم را دزدیم و ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم . بدبختی این کار برایم

عادت شده بود . هر وقت از چیزی ناراحت یا هیجان زده میشدم لبم را به دندان میگرفتم و همیشه همین کار باعث لو

رفتنم میشد . خیلی سعی کردم که این عادت را از سرم بندازم ولی چون عادت ناخودآگاهی بود در ترک آن موفق

نمیشدم .مهناز به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و آهسته در گوشم گفت :

-سپیده اگر از دست من تاراحتی معذرت میخوام

وقتی به چشماش نگاه کردم دلم نیامد با نارحتی از او جدا شوم در حالی که میبوسیدمش آهسته گفتم:

-بخشیدمت

و لبخدی به رویش زدم که بفهمد از اوناراحت نیستم .

وقتی سوار ماشین پدر شدم . سرم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم و تمام اتفاقات صبح تا آن وقت را مرور کردم.مادر به عقب برگشت و گفت :

-سپیده چرا امشب اینقدر بی حوصله بودی؟

با ارامی گفتم:

-چیزی نیست . فقط احساس میکنم کمی سردرد دارم

وقتی به منزل رسیدم باز نتوانستم درس بخوانم چون به راستی سردرد داشتم . مادر با مسکنی مرا روانه رختخواب کرد

صبح زود با تکانهای آرام مادر بیدار شدم ، فرصت زیادی تا هنگام رفتن به مدرسه وجود داشت . کتابم را باز کردم و

شروع به خواندن کردم ، سر ساعت هر روز به دبیرستان رفتم . وقتی به حیاط وارد شدم به محل قرار همیشگی امان

رفتم . میترا هنوز نیامده بود . روی پله های سکوی جلوی صف نشستم و شروع کردم به درس خواندن . با صدای

سلام میترا سر بلند کردم و پاسخش رو دادم . همدیگر را بوسیدیم

میترا با لحن شوخی گفت :

-درسخون شدی؟

با ناراحتی گفتم :

-نه دیشب که فرصتی برای خوندن نداشتم و رفته بودم مهمانی . فقط صبح کمی خواندم ، باور کن چیزی هم از آن سر در نیاوردم.

زنگ دوم ارزو می کردم دبیر نداشته باشیم .و یا اگر هم آمده است امتحان نگیرد و بر خلاف ارزوهای من هم دبیر

داشتیم هم امتحان گرفت . وقتی دبیر ورقه را پخش کرد و سوالها را دیدم متوجه شدم چیز زیادی بلند نیستم . فقط

چند فرمول دست و پا شکسته که بعضی از ماد آن را هم حذف کرده بودم و جند توضیح که بیشترش از خودم بود . با

هر جان کندنی بود ورقه را سیاه کردم تا لااقل دبیر کیلویی نمره بدهد .

زنگ تفریح میترا از روی کتاب پاسخ های صحیح را پیدا میکرد که کتاب رو بستم و گفتم :

-خواهش میکنم بس کن بهتر است خانه اینکار را انجام بدهی.

میترا کتاب را روی زانویش گذاشت و گفت:

-راستی به تو نگفتم ، از اینکه دیروز با ما نیومدی امیر خیلی ناراحت شد

با تعجب گفتم :

- مگه قرار بود باشما جایی بیام؟

-نه منظورم این است که نیومدی برسانیمت خونه .

-ممنون ولی خودت میدانی که ……

و ابروهایم را بالا بردم و خندیدم

-بله به امیر گفتم مامانت سفارش کرده سوار ماشین غریبه ها نشوی

سر تکان دادم و گفتم :

-دیوانه این را نمیگفتی من شوخی کردم

میترا در حالی که چشمانش هم میخندید گفت :

-اتفاقاً امیر گفت به دوستت بگو که ما غریبه نبودیم

ضربه آرومی به بازویش زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم :

-واقعاً که

میترا بدون مقدمه پرسید .

-راستی سپیده اگر بیاییم خواستگاری قبول می کنی؟

چشمهایم را تنگ کردم و گفتم:

-برای چه کسی؟ خودت ؟

-حالا

سر تکان دادم و گفتم :

-ای اگر برای خودت باشد شاید قبول کنم

میترا با لحن جدی ای گفت :

-شوخی نکن . برای داداش امیرم

-آه جدی؟ کی تشریف می آورید ؟؟

میترا که از لحن شوخ من رنجیده بود گفت :

-آدم باش . ببین چی میگم . دیروز امیر اومده بود تو را ببینه

کمی جدی شدم اما در واقع هنوز داشتم سر به سرش می گذاشتم

اول این که آدم خودتی . دوم اینکه مگر داداش جنابعالی مرا ندیده بود . حالا خوبست من و تو چند سال است که با هم

دوستیم و من از ریز و درشت آبا و اجداد تو باخبرم . چطور داداشت این چند وقت مرا ندیده بود؟

میترا که از حرف خودش هم خنده اش گرفته بود گفت :

-منظورم این بود که میخواست کمی با تو حرف بزند

سرم رو تکون دادم و گفتم :

-آه پس میخواست ببینه مبادا لکنت زبون داشته باشم … میخواستی بگی مثل بلبل چه چه میزنم … در ضمن میترا

خانم تو نمیدانی که با این حرفها من درسخوان و سر به زیر از را به در میکنی؟ لا اقل میگذاشتی سه چهار ماه دیگر

که درسم تمام می شد هواییم میکردی….

میترا نفس عمیقی کشید . چشمانش رو بست . فهمیدم از من خیلی حرصش گرفته ولی سعی می کرد آرام باشد . بدون

اینکه لبخند بزند گفت:

-خوب خوب سخنرانی بس است پاسخت چیست ؟

-باشه . قبول خوب کی بریم محضر ، اگر می شود قرارش را برای بعدازظهر بگذار

میترا که از لودگی من حسابی کفرش گرفته بود با عصبانیت سرم داد کشید :

-مسخره دارم جدی حرف میزنم

این بار نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم . در حالی که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم به او که اخم کرده بود

نگاه کردم و گفتم :

-لابد اگر بگویم نه با مشت و لگد به جونم میافتی؟

میترا هم خندید و گفت :

-راستی که دیونه ای

زنگ آخر ساعت ورزش بود که مثل اکثر اوقات معلم ورزش نیامده بود و زنگ بی کاری بود . بعضی از بچه ها در

حیاط وسطی بازی می کردند و بعضی والیبال و بعضی مثل من و میترا گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بودیم و به

اصطلاح حمام آفتاب می گرفتیم . باز میتزا بحث ساعت پیش را عنوان کرد و می خواست به هر طریق پاسخ مثبت

بگیرد . از بس از محسنات داداشش تعریف کرده بود کلافه ام کرده بود . با لحن شوخی که البته تا حدودی جدی بود

گفتم :

-عجب خواستگار سمجی هستی . بابا مگر دختر قحطیست چسبیدی به من …

با حالت رنجیده ای گفت :

-خیلی دلت بخواد ، پسر با آن آقایی ، تحصیل کرده ، خوش تیپ، پولدار …

حرفش را قطع کردم و گفتم :

-ببین عزیز من هیچ هم دلم نمیخواد از قدیم یک مثلی هست که میگوید سوسکه به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریتن برم . حالا حکایت جنابعالی است .

میترا با عصبانیت بلند شد و گفت :

-مرا بگو که با دست خودم برادر نازنیم را بدبخت می کنم . دختره پاک دیوانه است .

با حالت قهر بلند شد . دستش رو گرفتم و گفتم :

-خوب باشه قول میدم جدی باشم . هر چه تو بگی . خوب بگو جریان چیست؟

دیدم میترا می خندد با همان خنده گفت :

-خیلی خوب حالا لازم نیست پاسخ بدی ولی در جریان باش مادرم خودش به منزلتان زنگ می زند

و بعد دستم را کشید و گفت :

-بیا بریم بازی

و خودش جلوتر رفت . همانطور که با دست خاک مانتویم را پاک می کردم با خودم گفتم : نه بابا مثل اینکه قضیه

جدی است و سعی کردم قیافه امیر را به خاطر بیارم . امیر را چند بار بیشتر ندیده بودم و در همین چند بار متوجه

شدم که پسر سنگین و با وقاریست البته از نظر قیافه زیاد جالب نبود و چنگی به دل نمیزد ولی با اینکه زیبا نبود

ولی چهره جذابی داشت و پسر بسیار خوش تیپی بود،قد بلند ،چهار شانه و خیلی شیک پوش . تحصیلاتش فوق

دیپلم اتو مکانیک بود. اما نمیدانم چرا سر از طلافروشی در اورده بود . یکبار از میترا شنیده بودم که حوالی

چهارراه استانبول مغازه طلا فروشی دارد . حدود بیست و هشت سال سن داشت و ماشین پراید سفید رنگی هم زیر

پایش بود .

خانواده میترا خانواده ای اصیل و مذهبی بودند . پدرش یکی از معتمدین محل بود و مادرش نیز کلاس قران مسجد

محل را اداره میکرد . پیش خودم گفتم : اگر عروس این خانواده شوم باید مثل میترا چادر سر کنم و از تصور چادر

سر کردن خودم خنده ام گرفت که همیشه یک گوشه آن بلندتر از گوشه دیگر بود و نوک کلاغی موقع رو گرفتن روی

سرم ظاهر میشد . در حالی که به طرف بچه ها می رفتم به خودم گفتم :خوب چیزی نیست آن موقع یاد می گیرم و بعد

ناگهان از تصور اینکه چقدر زود خودم را عروس کرده بودم خجالت کشیدم و به خودم گفتم : سپیده آب نمیبینی

وگرنه شناگر ماهری هستی

آن روز موقع تعطیل شدن مدرسه باز پراید سفید رنگ امیر را دیدم که جای دیروزی پارک شده بود میترا دستم را

گرفت و گفت :

-بیا بریم

-حالا دیگه اصلاً

میخواهی بگویم امیر برود و با هم به خونه بریم؟

-نه خوب نیست . اگر برادرت میخواست تو پیاده بروی نمی آمد دنبالت

میترا با طعنه گفت :

-نه عزیزم دلش برای خواهرش نسوخته آمده جنابعالی را ببیند

با اخم نگاهش کردم و گفتم :

-لوس نشو

و بعد با او دست دادم و دیگر صبر نکردم و با خداحافظی از او جدا شدم . به محض اینکه چند قدم رفتم باز دلهره

دیروز به سراغم آمدت . از این می ترسیدم که آن جوانک علاف دیروزی پیدایش شود و باز مزاحمت ایجاد کند . در

دل دعا می کردم امروز اتفاقی نیفتد . سعی می کردم قدمهایم را تندتر کنم تا این خیابان طویل و دراز را زودتر طی

کنم . اما از قدیم گفتند از هز چیزی بدت بیاد به سراغت میاد . در مسیر راهم او را دیدم که با یک نفر دیگر ایستاده و

صحبت میکند با خودم گفتم: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.خوشبخانه هنوز متوجه حضور من نشده بود و من آنقدر

تند تند راه میرفتم که هر لحظه امکان داشت پاهایم به هم گره بخورند و با سر به زمین سقوط کنم .وقتی چند قدمی

اش رسیدم تازه متوجه من شد و تا به خودش بیاید من از جلویش گذشتم . وقتی به خیابان خودمان رسیدم نفس

عمیقی کشیدم و خوشبختانه به خیر گذشت.

وقتی به خانه رسیدم مادر گفت :

-بعد از ناهار استراحت کن بعدازظهر میریم بیرون تا برای عروسی سارا لباس بخریم .

با خوشحالی گفتم :

-چشم مامان عزیزم

بعد از ظهر برای خرید لباس با پدر به خیابان رفاهی رفتیم . مادر در نخستیم فروشگاه انتخاب خود را کرد و کت و

دامنی شیک خرید که خیلی به او می آمد ولی من هر چه گشتم نتوانستم لباس دلخواهم را پیدا کنم . ساعت حدود هشت

شب بود که خسته و کوفته به خانه برگشتیم و از اینکه لباس مطابق میلم را پیدا نکرده بودم خیلی دلخور و پکر بودم

. مادر وقتی ناراحتی و بی خوصلگی مرا دید به طرفم آمد و مرا در اغوش گرفت و با خنده گفت :

-عزیز دلم ناراحت نباش پنجشنبه که تعطیلی میریم یک لباس خوشگل می خریم و بعد از همان راه به منزل خاله

جون میریم .

و بعد مرا بوسید و گفت :

-حالا دیگر اخمهایت را باز کن تا مامان بفهمد که دخترش اونقدرها هم می گویند لوس نیست .

لحن مادر جوری بود که فهمیدم میخواست مطلبی را به من بفهماند و من با سرعت فهمیدم که ممکن است علی چیزی

به مادر گفته باشد چون میدانستم رابطه علی با مادر صمیمانه است .

چشمهایم را تنگ کردم و با کنجکاوی گفتم :

-مامان کی گفته که من لوسم ؟

مادر خندید و از پاسخ دادن طفره رفت وقتی اصرار مرا دید خندید و گفت :

-البته علی منظوری نداشت. امروز صبح که تلفنی با او صحبت می کردم حرف تو شد و علی گفت خاله جون چرا این

دخترت اینقدر لوسِ نمیشود با او یک کلمه حرف حساب زد .

-هه، حرف حساب، مامان شما چیزی به آن پسر خواهر عنقت نگفتی؟

مامان نیشگونی نرم از صورتم گرفت و با ملایمت گفت :

-چی شده بین شما شکر آب شده، عزیزم علی شوخی می کرد به دل نگیر هر چند خبر دارم برای رفتن به منزل خاله

حسابی اذیتش کردی

با تعجب گفتم :

-وای مامان فکر نمیکردم علی اینقدر خبر چین باشد هیچ خوشم نیامد .

مادر مثل این بود که موضوع جالبی گیر آورده باشد گفت :

-سپیده جان اشتباه میکنی علی فقط به من گفت : خاله به سپیده بگو وقتی آدم با یک فامیل جایی میرود هیچ وقت

نمیرود صندلی پشت بنشیند و فکر کند طرف راننده است .

باحرص گفتم:

- خوب شد فکرنمیکردم علی اینقدرکم ظرفیت و بی جنبه باشد.

احساس کردم مادر از حرفم ناراحت شد چون باحالتی جدی گفت:

سپیده قضاوت نادرست نکن، این حرف شایسته علی نیست .اوپسر باشخصیتی است دخترم قبول کن کارخوبی

نکردی سرم را پایین انداختم و به ظاهر حق را به مادردادم دلی دردلم گفتم: حقش همین بود…..

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:04

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید