رمان امانت عشق”قسمت سیزدهم”

رمان امانت عشق”قسمت سیزدهم”
تعداد بازديد : 112

روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مادر به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را در مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مارد با احوالپرسی گرمی مشغول صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. در حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشیتم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچی ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید 



نامزدی من اعلام کرد. من سوگند خوردم که برنامه نامزدی ام آنقدر پیش بینی نشده بود که خودم هم تا چند لحظه پیش از آن خبر نداشتم. میترا هم توضیح داد که پس از کلی بحث و اصرار عاقبت امیر را راضی به ازدواج با دختر یکی از همسایه های  خاله اش کرده اند و من برای امیر آرزوی خوشبختی کردم.

آنقدر گرم صحبت بودیم که گذشت زمان رو متوجه نشدیم.میترا از من پرسید:خوب حالا کی عروسی میکنی؟

خندیدم و رویم نشد تا بگویم من هنوز به طور رسمی نامزد نکرده ام فقط گفتم:معلوم نیست. انشالله اگر خبری شد تو را هم دعوت میکنم. 

با صدای مادر برگشتم و او اشاره کرد که دفتر باز شده. با عجله به طرف ساختمان دویدیم. وقتی کارنامه ام رو گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفت. با توجه به روحیه بدی که در طول امتحانات داشتم توانسته بودم با موفقیت آنها رو پشت سر بگذارم. میترا نیز قبول شده بود. من و او همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی خوشحالی کردیم. وقتی برای آخرین بار به حیاط مدرسه رفتیم ناگهان از خوشحالی خود پشیمان شدم. بغضی گلویم را گرفت. به میترا گفتم:چهار سال از بهترین سالهای زندگیم رو در اینجا گذراندم. چقدر زود گذشت.

او هم مانند من به حیاط خیره شد و هر دو با هم به سکوی جلوی صف و جایگاه قرار همیشگی امان نگاه کردیم.سپس با صدای خانم کریمی که میترا رو برای رفتن صدا میزد با تاسف به طرف در حیاط مدرسه رفتیم و چادر برزنتی جلوی در را لمس کردیم. زیر لب گفتم:خداحافظ مدرسه عزیز من ...

و برای آخرین بار مسیری را که چهار سال به جز این اواخر با هم طی میکردیم رو به همراه مادر و خانم کریمی طی کردیم. زمانی که از هم جدا شدیم به همدیگر قول دادیم همیشه با هم دوست باشیم و زود به زود همدیگر را ببینیم. من و مادر سر راه منزل به یک شیرینی فروشی رفتیم . جعبه ای شیرینی به مناسبت قبولی ام خریدم و به خانه بردیم. و شب به همراه پدر سه نفری قبولی ام را جشن گرفتیم. از طرف پدر و مادر یک دستبند به عنوان هدیه قبولی گرفتم. حالا دیگر دیپلمه به حساب می آمدم. به سفارش پدر قرار شد برای آینده خود به طور جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم. البته میخواستم به ذهنم کمی استراحت بدهم و برنامه خاصی در نظرم نبود. همان شب مادر خبر قبولی ام رابه خاله سیمین و مادربزرگ و دایی حمید رساند

چند روز بعد برای خرید و سر زدن به یکی از دوستانم از منزل خارج شدم . وقتی برگشتم با کلید خودم در خانه رو باز کردم. پشت در منزل متوجه یک جفت کفش نااشنا شدم.با تک زنگی وارد هال شدم و از دیدن خاله سیمین ذوق زده به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. خاله زیاد سر حال نبودو پلکهایش قرمز بود. با ناراحتی گفتم:خاله جون خدا بد نده مریض هستید؟

با صدای آرام و مهربانش گفت:نه عزیزم کمی کسالت دارم

از پاسخ های کوتاهش فهمیدم حوصله حرف زدن ندارد و برای اینکه مزاحمش نباشم به اتاق خودم رفتم و او را با مادر تنها گذاشتم.وقتی خواستم برای خوردن یک لیوان آب به آشپزخانه بروم با باز شدن در اتاقم صحبت های خاله قطع شد.راستش خیلی ناراحت شدم. فکر نمیکردم که برای خاله اینقدر غریبه باشم که بخواهد صحبتهایش رو از من پنهان کند.وقتی یک لیوان آب برداشتم به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. تا موقعی که خاله مرا صدا کرد تا برای رفتن از من خداحافظی کند. با رفتن او به مادر نگاه کردم و منتظر شدم تا در مورد خاله برایم توضیح دهد اما وقتی مامان بی توجه به من به آشپزخانه رفت فهمیدم که انتظارم بی فایده است و از مادرم چیزی نخواهم شنید.سعی کردم این موضوع را فراموش کنم و خودم رو اینطور قانع کردم که شاید خاله با آقای رفیعی مشکل پیدا کرده. با اینکه میدانستم این فرضیه محال است چون خاله و آقای رفیعی هر دو آدمهای منطقی و صبوری بودند و در جوانی با هم مشکل نداشتند چه برسد به حالا که داماد و به اصطلاح عروس دارند. باز فکر کردم شاید محسن و سارا حرفشان شده است که این به واقعیت بیشتر نزدیک بود هر چند با اخلاقی که محسن داشت این موضوع نیز بعید به نظر میرسید. آنقدر فکر کردم که آخر از فلسفه بافی حرصم گرفت و به خودم نهیب زدم که به تو چه ربطی دارد فضول و به دنبال کار خودم رفتم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت و هر کار می کردم که خودم راقانع کنم نشد. با تردید پیش مادر رفتم و گفتم:مادر چرا خاله ناراحت بود؟

مادر آهی کشید و مشغول درست کردن غذا شد. بازپرسیدم:نمیخواهید به من جواب بدهید؟

سرش رو تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست بعداً برایت میگویم.

حال مادر جوری نبود که بخواهم اصرار کنم. با ناراحتی بیرون رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و به تماشا کردن آن مشغول شدم . شب ناراحتی مامان به بابا هم منتقل شد .چون هیچ کدام حوصله نداشتند و من حیران از این وضعیت سکوت کردم تا خود مادر موضوع رو برایم روشن کند.

حدود سه هفته بود که علی از مسافرت برگشته بود و جای تعجب داشت که نه سری به من میزد و نه تلفن میکرد. کم کم به این فکر افتادم شاید اتفاقی افتاده باشد. هیچ خبری از او نداشتم . مادر هم سکوت کرده بود و کلمه ای حرف نمیزدو خیلی دوست داشتم مهناز را ببینم چون میدانستم او از همه چیز خبر دارد. از مادر شنیده بودم که مهناز و رضا برای آزمایشهای پیش از ازدواج رفته اند و منتظر پاسخ آن هستند. نمیدانستم تا حالا پاسخ گرفته اند یا نه؟ ولی اگر خبری شده بود مادر اطلاع داشت.

به تازگی شروع کرده بودم به تمرین خط. دو روز پس از  ماجرای آمدن خاله پس از شام در اتاقم مشغول تمرین خط بودم که مادر  صدایم کرد . در جوهر را بستم و به طرف آشپزخانه رفتم. پدر و مادر روی صندلی پشت میز آشپرخانه نشسته بودند. وقتی وارد شدم لبخندی به پدر زدم و رو به مادر کردم و گفتم:بفرمایید بنده درخدمتم سرکار خانم شیرین فروغی

با لبخند کم رنگی گفت:سپیده بنشین خبرهایی برایت دارم

صندلی کنار دست پدر را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. 

-اول از همه جمعه همین هفته برای دایی سعید میرویم خواستگاری.

با خوشحالی گفتم:یعنی دیگر قطعی شد؟

-بله و همان شب مراسم نامزدی اشان رو برگزار میکنیم.

چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:خیلی خوب میشود. 

مادر ادامه داد:و یک خبر دیگر….

با اشتیاق نگاهش کردم و او گفت:مهناز هم چند وقت دیگر به خانه بخت میرود. 

جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای چه خوب دو تا عروسی. و از خوشحالی دستهایم رو به هم زدم.

مادر در حالی که با تردید به پدر نگاه میکرد گفت:و اما یک خبر دیگر هم دارم

به پدر نگاه کردم و او با تکان دادن سر مادر رو تشویق به گفتن کرد. دستهایم رو به هم جفت کردم و گفتم:خوب.

مادر شمرده و آهسته گفت:در ضمن علی هم….

و بعد به من خیره شد . به نشانه نفهمیدن گردن کج کردم و پرسیدم:علی هم چی؟

مادر با صدایی من به خود آمد و گفت:سپیده علی هم نامزد کرده

خنده ام گرفته بود.پیش خودم گفتم مادر عجب وقتی را برای شوخی کردن گیر آورده . آن هم جلو ی پدر. با حالت شوخی به مادر نگاه کردم و گفتم:خوب به سلامتی نامزد علی چه کسی هست؟

مادر به پدر نگاهی کرد و آهسته گفت:راحله مرادی .همان خانم منشی ای که شب عروسی سارا آمده بود.

لحظه ای که کلمه منشی از دهان مادر بیرون آمد متوجه شدم که شوخی نمیکند و صحنه ای که علی برای رساندن منشی اش مادر و پدرش را رها کرده بود را به یاد اوردم. بی اختیار از جا بلند شدم و دوباره نشستم. حالا دیگر طفره رفتن سارا و حرف نزدن درباره علی و همچنین کم محلی او و حتی ناراحتی خاله سیمین زمانی که به منزل ما آمده بود همه برایم روشن شد. همچنین دلیل نیامدن علی به مهمانی منزل ما برام معلوم شد. پس این موضوع در بین بود ولی آخه چرا؟ خیلی ملاحظه کردم تا جلوی پدر نگویم ولی علی که نامزد داشت؟ پس من که بودم؟ پس این گردنبند چیست؟حرف مادر آرام آرام مانند دارویی که وارد بدنم شود اثر کرد و تازه متوجه  حرف مادر شدم… علی نامزد کرده… راحله … دوست داشتم بلند شوم و به اتاقم بروم ولی فکر  میکردم وزنه سنگینی به پاهایم آویزان کرده اند.دوست نداشتم پدر و مادر را نارحت کنم. ولی حالا دیگر نمیتوانستم نقش بازی کنم. گره ی بغضی که گلویم را میفشرد آرام آرام باز شد و بی اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت. سرم را زیر انداختم تا پدر اشکهایم را نبیند. اما پدر که طاقت دیدن اشکهایم رو نداشت با ناراحتی بلند شد و در حالی که با عصبانیت دندانهایش رو به هم میفشرد با عصبانیتی که هیچ گاه در طول مدت زندگی ام از او ندیده بودم با پرخاش به مادر گفت:حقش بود گردنش را میشکستم. من احمق رو بگو که اختیار زندگی ام را به دست چند جوان داده ام. 

سپس با عصبانیت آشپزخانه رو ترک کرد

از اینکه باعث شده بودم پدر به خاطر من بر سر مادر فریاد بکشد از خودم متنفر شدم. مادر سرش رو زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت. دلم برایش سوخت زیرا او هیچ تقصیری نداشت. بلند شدم و روی موهای زیبایش بوسه ای زدم و با تمام وجود سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم. مادر سر بلند کرد . با اینکه فوق العاده ناراحت بودسعی کرد تا گریه نکند  و فشاری که به خود می آورد باعث شده بود رنگش مثل گچ سفید شود. از دیدن حال او نگران سلامتی اش شدم.

با التماس گفتم:مامان تو رو به خدا. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن.غلط کردم. من اصلاً علی را دوست نداشتم. فقط… مامان تو رو خدا …

با صدای من پدر که در هال نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود سرش رو بلند کرد و با دیدن وضعیت مادر به سرعت به آشپزخانه برگشت و در حالی که صندلی را کنار میکشید جلوی پای او نشست . دستان مادر را گرفت و با لحن مهربانی گفت:شیرین عزیزم مرا ببخش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.

من با عجله لیوان آبی از شیر گرفتم ریختم و در یخچال به دنبال قرص قلب مادر گشتم. وقتی آن را جلوی مادر گرفتم دستم رو رد کرد و با بغض گفت:حالم خوب است. سپیده عروسک من مقصر بودم مرا ببخش.

دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:مامان باور کن جز تو وپدر کسی را دوست ندارم فقط و فقط تو و پدر.

مادر بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. پدر با صدای آرامی او را دلداری میداد من نیز صورت او را میبوسیدم و سوگند میخوردم که از شنیدن این موضوع ناراحت نیستم البته سوگندی به دروغ.

وقتی مادر آرام شد از ترس ناراحتی مادر تا شب که به رختخواب نرفته بودم نشان دادم خیلی راحت مسئله را قبول کردم و مثل همیشه عادی رفتار کردم. ولی همین که پایم به رختخواب رسید پتو را روی سرم کشیدم و بالش را جلوی دهانم گرفتم و از ته قلب گریستم.تا موقعی که احساس کردم کمی سبک شده ام بلند شدم. آهسته بلند شدم و به طرف کتابخانه ام رفتم و نامه علی را از میان کتاب حافظ بیرون کشیدم و زیر نور شب خواب بار دیگر آن را خواندم. سر در نمی آوردم اگر قرار بود مرا بازیچه قرار بدهد پس این نامه پر شور و اشتیاق چه میگفت؟ در لا به لای حروف نامه اش اثری از دروغ و ریا نبود.

دلم آرام نداشت ، در فکر به دنبال پاسخ میگشتم تا کار او را توجیه کنم. عاقبت به این نتیجه رسیدم کار او بدون دلیل نبوده و لابد دلیل خاصی وجود داشته که او این کار رو کرده است. تا نزدیکی صبح بیدار بودم تا در فکرم دلیلی برای کارش پیدا کنم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. وقتی سپیده صبح را دیدم کم کم چشمانم سنگین شد.

ساعت نه صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. وقتی برای شستن صورتم به دستشویی رفتم، در آینه خودم را نشناختم. چشمانم به شدت پف کرده و رگه های قرمزی در آن دیده میشدو به طوری که نمیتوانستم چشمانم رو باز کنم. از ترس اینکه مادر با چهره ی باد کرده من روبرو نشود به دو رفتم و مقداری یخ از یخچال برداشتم و به سرعت به رختخواب برگشتم و چشمانم را کمپرس کردم. حدود یک ربعی مشغول بودم و به طوری که تمام موهای سر و بالشم خیس شده بود.بلند شدم و خودم رو دوباره در آینه نگاه کردم. وضعیت چشمانم بهتر شده بود. با خود عهد کردم که دیگر جلوی مادر گریه نکنم. چند بار به خود تلقین کردم که ناراحت نیستم و بعد مثل همیشه در حالی که وانمود به خمیازه کشیدن میکردم بیرون رفتم. پدر و مادر تازه از خواب برخاسته بودند و مادر درآشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. با خنده سلام بلندی کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بدون اینکه صورتم را خشک کنم بیرون آمدم و با سر وصدا وارد آشپزخانه شدم و به مادر گفتم:مامان حسابی گرسنه  ام شده اول برای من چای بریز.

مادر نگاه مشکوکی به من انداخت وخوشبختانه پف چشمانم رو به خواب زیاد مربوط کرد چون گفت:مثل اینکه زیاد خوابیدی؟

بله آنقدر خسته بودم که تا سرم رفت روی بالش نفهمیدم کی صبح شد.

تا شب سعی کردم نقشم را به خوبی بازی کنم. باز همان شیطنت ها و کارهای بچه گانه را انجام میدادم.ولی فقط خدا میدانست در قلبم چه میگذشت. لبم میخندید ولی دلم میگریست و لحظه به لحظه شب را آرزو میکردم تا در بستر خود بر غم دلم بنالم.

با همه تلخی ، آن هفته لعنتی هم تمام شد. به ظاهر مسئله برای پدر و مادر جا افتاده بود .مادر هم از اینکه متوجه شده بود من کوچکترین ناراحتی ابراز نمیکنم روحیه خود را بدست آورده بود و باز همان شیرینی شده بود که پدر عاشثش بود .خوشرو ، با حوصله و خونسرد.  و من هیچ وقت تا این  اندازه از اینکه آنان را فریب میدادم از خودم متنفر نبودم .خیلی بی حوصله و زود رنج شده بودم  ولی هر روز صبح با خود میگفتم به خاطر مادر …وبعد مانند هنر پیشه ماهری  در صحنه منزل حاضر میشدم.  حتی روز جمعه که قرار بود برای  مراسم نامزدی دایی سعید به خانه خاله پروین برویم ، باز هم مثل همیشه در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم. ولی به راستی دبگر برایم اهمیت نداشت  چطور لباس بپوشم.  عاقبت با مشورت با مادر لباس بلند زرشکی رنگی  که یقه گرد باز  و آستین کوتاهی داشت انتخاب کردم .وقتی آن را پوشیدم چشمم به گردنبند افتاد .برای برداشتن آن دچار تردید شدم .از طرفی به آن عادت کرده بودم و از طرفی دوست نداشتم مادر با دیدن آن  دچار ناراحتی  شود.تصمیم خود را گرفتم زیرا از  وقتی که علی قفل آن را با دست خود بسته بود دیگر به آن دست نزده بودم .با خود گفتم من که علی را ندیده ام .هر وقت با زبان خودش به من گفت تو را نمیخواهم  آن وقت آن را در می آورم. سپس پلاک آن را داخل لباسم انداختم تا کمتر به چشم بیاید  و موهایم را هم روی شانه هایم ریختم  تا روی زنجیر را بپوشاند .وقتی به منزل خاله پروین رسیدیم ، مثل همیشه با دیدن مهناز در آغوشش گرفتم  و بعد با خوشحالی با همه احوالپرسی کردم .حتی سر به سر دایی سعید گذاشتم .در فرصتی که من و مهناز تنها شدیم  او با نگاه مشکوکی به من نگاه میکرد .فکرش را خواندم ، متوجه شدم که او فکر کرده  من هنوز از جریان با خبر نیستم .فقط از این موضوع خیالم راحت بود که همه از موضوع  نامزدی ما خبر نداشتند .چشمکی به مهناز زدم و گفتم :” اول به خاطر تو و رضا تبریک عرض میکنم  و در ضمن از موضوع علی هیچ ناراحت نیستم .بی خیال …چیزی که زیاد است مرد …” و خندیدم. 

مهناز با حیرت به من نگاه کرد .سپس در حالیکه از لحنش فهمیدم  که هنوز باور نکرده من موضوع را بدانم گفت :”راستی میدانی که علی نامزد کرده .”

سرم را به تایید تکان دادم و گفتم”بله ، مگر نباید نامزد میکرد ؟”

مهناز با نگاهی خیره به من گفت:”لابد میدانی قرار است با نامزدش هم امروز بیاید .”

کم مانده بود یادم برود در حال بازی کردن نقش دختری شجاع هستم .در حالیکه میترسیدم مهناز صدای قلبم را بشنود  که دیوانه وار به قفسه سینه ام میکوبید .با خونسردی که از خود بعید میدانستم  گفتم:”جدی این را نمیدانستم. تو او را دیده ای ؟”

سرش را تکان داد و گفت : نه و دوست هم ندارم ببینمش برود به جهنم .”

با اخمی گفتم :” چرا بیچاره مگر چه کرده است ؟”

مهناز با عصبانیتی که کمتر از او دیده بودم سرم فریاد کشید :خفه شو  مرا هم رنگ نکن .فکر میکنی من نمبفهمم فیلم بازی میکنی .تو چه فکر کردی ، یعنی مرا اینقدر احمق فرض کردی .” و بعد زد زیر گریه. 

پریدم وبا دست جلوی دهانش را گرفتم وبا التماس گفتم “مهناز تو را به خدا گوش کن ، مامانم مریض است و من نمیخواهم باعث  شوم ناراحتی قلبی اش شروع شود .خواهش میکنم باعث نشو آبروی من برود .نمیخواهم دل کسی به حالم بسوزد .” وبعد اشکهایم سرازیر شد  اما پیش از آنکه روی صورتم اثر بگذارد  با زحمت جلوی ریزشش را گرفتم .مهناز هنوز گریه میکرد  و من کلی با او صحبت کردم تا راضی شد  در این بازی با من همکاری کند .

وقتی دست از گریه برداشت پرسید :”سپیده با علی حرفت شده بود .”

سرم را تکان دادم و گفتم :”نه تا آخرین لحظه عاشق و معشوق بودیم.”

مهناز با لحن متفکری گفت :” پس هر چه هست مربوط به سفرش میباشد  و یا کسی درباره ی تو به او حرفی زده و یا شاید سرگرمی تازه ای پیدا کرده  و یا …”

حرفش را قطع کردم و گفتم:”گوش کن ، من کاری به هیچ چیز ندارم .علی آنقدر عقل دارد که توضیحی در این مورد به من بدهد .پس فلسفه بافی نکن و اینقدر با آوردن اسم او جلوی من باعث ناراحتی ام نشو .”

وقتی وارد جمع شدیم هر دو خود را برای پیش آمدن هر اتفاقی آماده کرده بودیم . خاله سیمین و آقای رفیعی تازه از راه رسیده بودند .خاله با دیدن من از جا بلند شد و به طرفم امد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و من نیز او را بوسیدم و خنده کنان گفتم :”خاله به خاطر علی تبریک میگویم. “

خاله با حیرت به من خیره شد . ومن بدون توجه به او به طرف آقای رفیعی رفتم و با او هم احوالپرسی کردم .سپس به طرف مهناز برگشتم و با خوشحالی گفتم :”مهناز آقا رضا هم امروز می آید ؟”

مهناز سرش را به نشانه خجالت پایین انداخت  .خاله پروین با لبخندگفت :”بله او هم تشریف می آورد .”

پس از آن پیش دایی سعید رفتم و با او حرف زدم  و با این کار نشان دادم که خیلی خوشحالم .متوجه شدم خاله با نگاهی پر از پرسش به مادر نگاه کرد و مادر نیز سرش را تکان داد . دیگر کسی در مورد من شک نداشت . مهناز گاهی به من خیره میشد  و من با اخم به او میفهماندم که واکنشی نشان ندهد . خودم را آماده کرده بودم که اگر در بدترین شرایط قرار گرفتم  خونسردی ام را از دست ندهم .ولی شک داشتم با دیدن علی در کنار کس دیگری بتوانم همینقدر خونسرد باشم . آرزو کردم او را نبینم . چون آنقدر به خود فشار آورده بودم  تا نقشم را خوب اجرا کنم که میترسیدم با دیدن او از ناراحتی سکته کنم . نمیدانستم چه کنم. 

محسن از روبه رو شدن با من گریزان بود و سارا هم زیاد با من صحبت نمیکرد . تمام شواهد نشان میداد که موضوع نامزدی او راست است . ولی من باور نمیکردم . همانقدر که از رویارویی با او هراس داشتم ولی برای رهایی از این سرگردانی  دلم میخواست  خود همه چیز را با چشم ببینم .خوشبختانه و یا بدبختانه  در تمام طول مراسم نامزدی دایی سعید او حضور نداشت ، شاید هم روی آمدن نداشت . نامزدی دایی بدترین جشنی بود که در طول سالای عمرم در آن شرکت  داشتم . نه به خاطر خود جشن که چه بسا خیلی  هم عالی برگزار شد  ولی دلم میخواست میتوانستم جایی را پیدا کنم تا با خودم تنها باشم  . از بس الکی خندیده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود .

پس از تمام شدن جشن وقتی برای تعویض لباس  به منزل خاله پروین برگشتم در حیاط سارا  را دیدم  که با دیدن من خود را مشغول پاک  کردن کفش هایش کرد . جلو رفتم و به آرامی گفتم :” سارا اگر نمیخواهی با من حرف بزنی مهم نیست .فقط به علی بگو فردا ساعت سه بعد از ظهر  جلوی پارک نزدیک منزلمان میبینمش  . اگر آمد که هیچ و اگر نیامد پس فردا  صبح یکراست  میروم شرکتش تا آنجا با او ملاقات کنم .  پس به نفعش است که بیاد . “

بدون اینکه منتظر پاسخی باشم وارد منزل شدم . سارا به دنبالم دوید  و دستم را گرفت و گفت : سپیده دلیل حرف نزدن من با تو این است که خجالت میکشم به صورتت نگاه کنم.”

با پوزخند گفتم:” چرا مگر قرار بود تو با من عروسی کنی ؟”

” به هر حال از کار علی شرمنده ام ، نمیدانم چه شده ، خیلی با اوصحبت کردیم. “

دست سارا را گرفتم و گفتم :”سارا راستش را بگو ، علی چه میگقت ؟”

سارا آهی کشید و با ناراحتی گفت :”اول که سکوت میکرد  بعد که اصرار مادررا دید  گفت سپیده به درد من نمیخورد .”

با ناراحتی گفتم :” آخر برای چی ؟”

سارا سرش را تکان داد و گفت :” باور کن نمیدانم .”

“به هرحال پیغام مرا به او برسان .”به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت :”حتما.”

وقتی به منزل رفتیم مادر پرسید :”زن دایی سعید چطور بود ؟”

با اینکه زیاد به او توجه نکرده بودم ولی برای خوشنودی مادر گفتم :

“دختر خیلی خوبی بود ، خیلی هم از او خوشم آمد .” بعد به اتاقم رفتم. 

تا روز بعد پیش خود حرفهایی را که باید به علی میگفتم مرور کردم .

در این فکر بودم که به چه بهانه ای آن وقت ظهر از خانه بیرون بروم ، ناگهان فکری به خاطرم رسید . به مادر گفتم :با سارا قرار گذاشتیم  بعد از ظهر برویم سینما ، شما با من کاری ندارید ؟”

مادر که به من اطمینان زیادی داشت  سرش را تکان داد و گفت “نه کاری ندارم ولی تنها میخواهید بروید ؟”

“نه محسن امروز خانه است  و من ساعت دو ونیم با تاکسی تلفنی میروم  منزل آنان .چون برای سانس سه تا پنج بلیط رزرو کرده اند .”

مادر نام فیلم را پرسید . بدون مکث نام فیلمی را بردم که چند شب پیش تبلیغش را درتلویزیون دیده بودم . مادر که قانع شده بود گفت :”پس مواظب خودت باش .درضمن اگ محسن نتوانست تو را به منزل برساند تلفن   بزن که پدر به دنبالت باید .”

“مزاحم پدر نمیشوم .اگر محسن هم کار داشت با تاکسی بر میگردم.”

مادر سرش را تکان داد و چیزی نگفت .

ساعت دو و خورده ابی بود که آماده شده  بودم . مادر خوابیده بود .خیلی آرام بالای سرش رفتم و بوسیدمش  و آهسته گفتم :” مامان من رفتم خداحافظ.”

مادر با خواب آلودگی گفت :”خدانگهدار عزیزم. با تاکسی تلفنی می روی ؟”

“بله زنگ زم الان سرکوچه منتظر است.”

“خوب سعی کن زود برگردی .”

“چشم.” به سرعت از منزل خارج شدم از اینکه به مادر دروغ گفته بودم ، دچارعذاب وجدان  شده بودم .به خود گفتم بعد جریان را برایش تعریف میکنم .وقتی به خیابان رسیدم در آن وقت ظهر پرنده هم پر نمیزد . آفتاب داغ تیر ماه با حرارت  روی آسفالت  داغ خیابان میتابید . من از کنار پیاده رو راه میرفتم تا گاهی از کنار تک درختی رد شوم .وقتی وارد خیابان اصلی شدم  گاهی افراد پیاده ای را میمدیم  که با سرعت راه میرفتند  تا پناهگاهی بیابند  و از شر گرمای آن وقت ظهر در امان بمانند .وقتی به پارک رسیدم هیچ کس آنجا نبود . به ساعتم نگاه کردم تازه دو و چهل دقیقه بود . از تصور اینکه چطور بیست دقیقه باید معطل آمدن او شوم از ناراحتی دستهایم را مشت کردم  و فشار دادم . بدبختی هیچ مغازه ای هم باز نبود که با دیدن ویترین آن خودم را مشغول کنم .تصمیم گرفتم تا آخر خیابان بروم و برگردم .چون از یکجا ایستادن خیلی بهتر بود .حرکت کردم و مستقیم راه افتادم . تا نیمه های خیابان رفته بودم که با شنیدن بوقی برگشتم. ماشین علی را دیدم .خودش پشت  فرمان نشسته بود  و عینک دودی هم به چشم زده بود  . از دیدنش یک لحظه فراموش کردم برای چه کاری با او قرار گذاشته بودم. قلبم به تپش افتاده بود و گلویم نیز خشک شده بود . با قدم های سنگینی به طرف ماشین رفتم و در جلو را باز کردم و داخل ماشین شدم. خوشبختانه خیلی زود توانستم به خودم مسلط شوم.  به آرامی سلام کردم. او نیز پاسخ سلامم را به آرامی داد . وقتی از خیابان اصلی رد میشدیم  سرعت ماشین را کم کرد و پرسید :”کجابرویم.” لحنش خیلی عادی بود و مثل این بود که هیچ اتفاقی نیفتاده است . با عینک دودی که زده بود نمیتوانستم از چشمانش پی به حالتش ببرم  . در حالیکه سعی میکردم مثل او خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم “یک جای خلوت ،جایی که بتوانم با تو حرف یزنم.”

میتوانستم سوگند بخورم که او هم در حال بازی کردن نقش بود  ولی خیلی مسلط  تر از من بود .چون خیلی عادی سرعت ماشین را زیاد کرد و از داشبورد نواری برداشت و آن را  داخل ضبط  گذاشت .سرعت ماشین زیاد بود و از صدای موسیقی جاز خارجی سرم به درد افتاده بود .به هیچ وجه نمیخواستم  او به اضطرابم  پی ببرد . با نگاه کردن خیابانها میخواستم  سر خود را گرم کنم اما صدای بلند ضبط مثل چکشی بود که بر سرم میکوبیدند  . آخر طاقت نیاوردم . دستم را جلو بردم  .و صدای نوار را کم کردم . به طرف من گاه کرد ولی چیزی نگفت . دوست داشتم عینک سیاهش ا از روی چمانش برمیداشتم و از پنجره ماشین به بیرون پرتاب میکردم.

نیم ساعتی در راه بودیم ، نمیدانستم کجاهستیم ولی احساس میکردم  به طرف شمال تهران میرویم .چون خیابانها سر بالایی بودند و هوا نیز خنک شده بود .پس از گذشتن از چند خیابان ایستاد و گفت :”پیاده شو .”

به اطراف نگاه کردم. نه پارکی دیدم و نه جنگلی ، فقط چند تپه وجود داشت  که با وجود شیب تند آن امکان ساختن منزل در آنجا وجود نداشت .کمی دورتر چند هنل ویلای دیده میشد . آنجا درست مثل قبرستان سوت و کور بود. از او پرسیدم :”اینجا کجاست ؟”

با خونسردی گفت:”یک جای خلوت.”

از حرص دندانهایم را به فشردم و گفتم :” خوب این را که خودم میبینم . نام  این محل چیست ؟

“تپه های ولنجک.”

با پوزخند گفتم :”یعنی تهران به این بزرگی جای خلوت بهتر از اینجا نداشت ؟ اگر میشود یکجای درست و حسابی برو و اگر دوسه آدم هم آنجا باشد اشکالی ندارد. “

علی با دنده عقب از  آنجا بیرون آمد .پس از گذشتن از یک بزرگراه در کنار پارکی که در حاشیه یک خیابان بود رفت و ایستاد .

“اینجا خوب است ؟”

“بله.”

ضبط ماشین را  خاموش کرد و گفت:”خوب مثل اینکه کارم داشتی ؟”

به طرفش برگشتم و گفتم :” علی تو یک توضیح به من بدهکاری .”

سرش را تکان داد و گفت :”چه توضیحی ؟”

از اینکه خودش را به نفهمی میزد خیلی  حرص میخوردم .فهمیدم میخواهد مرا عصبانی کند .عینک لعنتی اش نیز عصبانیتم را بیشتر  میکرد .چون نمیتوانستم از چشمانش پی به افکارش ببرم .با صدایی آرام که سعی میکردم خونسرد باشد گفتم که علی خواهش میکنم عینکت را از چشمت بردار .”

با خونسردی عینک را از روی چشمانش  برداشت و آن را جلوی ماشین گذاشت. نفس عمیقی کشیدم تا اعصابم را ارام کنم  سپس به او نگاه کردم و گفتم شنیدم قصد ازدواج داری ؟”

خیلی خونسرد گفت :”هوم بله و به طور حتم  این همه راه مرا نکشانده ای که به من تبریک بگویی .”

از لحن صریحش جا خوردم و گفتم:”یعنی تو…”

سرش را خم کرد و در حالیکه مستقیم به چشمانم نگاه میکرد گفت :”من …من چی / آیا نمیبایست ازدواج میکردم ؟”

بدون فکر کردن بی مقدمه گفتم :ولی تو که نامزد داشتی!”

ابروهایش را بالا برد  و گفت :”جدی ؟کی ؟”

با ناراحتی گفتم : مگر خودت ان شب در پارک ساعی از من تقاضای ازدواج نکردی ؟

با همان خونسردی که کم کم دیوانه ام میکرد گفت :”خوب بله .”

“مگر گردبندی  به نشانه نامزدی ندادی ؟”

“خوب بعد ؟”

از طرز پاسخ دادنش با خشم گفتم :” پس منظورت از این مسخره بازی چیست ؟فکر آبروی مرا نکردی ؟”

او صبر کرد تا حرفم تمام شود سپس در حالیکه خیره به چشمانم نگاه  میکرد گفت :” از بابت ان شب بله مقصرم و الان از تو معذرت میخواهم.”

دیگر نتوانستم بر اعصابم مسلط بمانم  پس با خشم بر سرش فریاد کشیدم :

“همین و معذرت میخواهی یعنی تمام شد .”

او نیز با بی حوصلگی گفت :” خوب حالا منظورت چیست ؟”

با تعجب نگاهش کردم و گفتم :منظورم چیه ؟علی چطور میتوانی اینقدر بی انصاف باشی ؟من …من …” و بغض راه گلویم را بست  و برای اینکه اشکهای  لعنتی ام راه نیفتد  لبم را ب شدت به دندان گرفتم . ولی او بی تفاوت در حالیکه روبرو را نگاه میکرد  گفت :” بعضی اوقات انسان عاقبت کاری را که میکند، نمیداند . من آن شب حال خوبی نداشتم . در حقیقت آن شب مقداری مواد استفاده کرده بودم  و زیبایی تو هم مرا وسوسه کرد  از این رو برای دست یافتن به تو مجبور شدم فریبت بدهم .”

حرف او مثل پتکی بر سرم فرود می امد . با نگاهی گیج به او نگریستم .فکر میکردم اشتباه شنیدم .علی …مواد .نه بعید بود او اهل این کارها نبود وبرای اینکه متوجه شوم در خواب نیستم چند بار چشمانم را باز و بسته کردم .میخواستم حرفی بزنم  ولی صدایی از حنجره ام خارج نشد . با زحمت گفتم :

“علی تو شوخی میکنی ، اینطور نیست ؟”

با همان حالت و بدون اینکه به من نگاه کند گفت :”شوخی برای چی ؟”

با صدای لرزانی گفتم :”به راستی تو آن شب …”

نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف من جرخاند و گفت :”بله من ان شب مقداری گرس کشیده بودم و تو حال خودم نبودم …متاسفم.”

به چشمانش نگاه کردم اثری از شوخی در آن نبود . از ضعف و سر گیجه سرم را روی داشبورد ماشین گذاشتم  تا کمی فکرم را متمرکز کنم. از ناراحتی مغزم در حال ترکیدن بود . با ناراحتی سرم رابلند کردم و گفتم :” ولی تو که حتی سیگار نمیکشی پس چطور ادعا میکنی  آن شب مواد مصرف کرده بودی ، مطمئنی الان چیزی مصرف نکردی ؟”

با پوزخند گفت :” گوش کن سپیده هر جوانی برای خود سرگرمی و علاقه ای دارد . من هم استثنا نیستم ، آن شب با دو سه نفر از دوستانم مجلس کوچکی داشتیم  و بعد هم که به منزل برگشتم  هنوز اثر مواد در بدنم بود . من باست کمی فکر میکردم و از بین طعمه هاتو را انتخاب نمیکردم.”

با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:”طعمه…لعنتی چطور حالا به فکر افتادی ؟”

” من هم بی تقصیر نیستم  و نمیبایست دختری از فامیل  انتخاب میکردم . باور کن از آن شب به بعد عذاب وجدان لحظه ای آرامم نمیگذاشت .  ولی هنوز که اتفاقی بین ما نیفتاده  بنابراین  از بابت ان شب معذرت میخواهم . امیدوارم تو هم آن را فراموش کنی .هرچند که چیز مهمی نبوده .”

با خشم فریاد کشیدم :”چطور چیز مهمی نبوده ..تو اینجور جواب محبتهای خاله شیرینت را دادی . راستی که خیلی پستی .علی هیچ فکر نمیکردم تو اینطور آدمی باشی ؟”

بغضم سر باز کرد  و با وجودی که با تمام قدرت سعی میکردم  اشک نریزم اما عاقبت چند قطره اشک بی اختیار از چشمانم فرو چکید .

علی سرش را برگرداند  و به روب رو نگاه کرد و با اینکه  رنگش کمی پریده بود اما با همان خونسردی گفت :”چرا…فکر کردی من احساس ندارم و فقط آن پسرک مزخرف حق دارد تو را با ماشین برساند و یا فقط بهروز پسر عمه  محسن حق دارد با نگاهش قورتت بدهد .خوب وقتی پای خوشگل سهل الوصولی مثل تو به میان می آید چرا غریبه ها از آن بهره ببرند ؟ موضوع گردبند را فراموش کن . دست یافتن به تو بیشتر از  اینها می ارزید .”

از شنیدن این سخن از زبان او حالت تهوعی شدیدی به من دست داد .دیگر بغضم را فراموش کرده بودم و وجودم یکپارچه خشم و آتش شده بود .بدنم به لرزه افتاده بود ، برسرش فریاد زدم:”تو…تو دروغگوی پست بی شرف حق نداری در  مورد من اینطور قضاوت کنی. تو آنقدر در کثافت فرو رفتی که همه را مثل خودت میبنی .حیف که درباره تو اشتباه میکردم  و به خاطر این خریتم هیچ وقت خودم را نمیبخشم.“….

نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : شنبه 23 فروردین 1393 ساعت: 23:08

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید